گفتگویی با حافظ

فهرست کتاب

حرف واو

حرف واو

۳۰۵- حافظ

مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
. یادم از کشتۀ خویش آمد و هنگام درو
. گفتم ای بخت بخسبیدی و خورشید دمید
. گفت با این همه از سابقه نومید مشو
. آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق
. خرمن مه بجوی خوشۀ پروین بد و جو
. گر روی پاک و مجرد چو مسیحا بفلک
. از فروغ تو بخورشید رسد صد پرتو
. چشم بد دور ز خال تو که در عرصۀ حسن
. بیدقی راند که برد از مه و خورشید گرو
. آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت
. حافظ این خرقۀ پشمینه بینداز و برو
.

۳۰۵-حافظ شکن

شاعرا فکر تو دامست چه داس و چه درو
. تا بکی لاف تو این لاف بینداز و برو
. تو کجا عقل کجا و تو کجا پند و خرد
. تو چنان مست غرور که نبینی مه نو
. تو که هرگز نکنی یاد ز کشت بد خود
. عقل و دین گر بود از سابقه جبری تو مشو
. علت خاتمه آن سابقه نبود هشدار
. همت و سعی دخیل است بهنگام درو
. آسمان کی بفروشد بتو مستی عظمت
. برو ای خرمگس معرکه کم جو تو بجو
. تو که هستی که نظر بر تو سماوات کند
. پشۀ مزبله [۱۷۵]را بین که بیفتاده بدو
. تو و عشق تو و پیر تو و بد مستی تو
. برفلک مثل هراشست و سگ زوزه و عو
. جز مسیحا که رود پاک و مجرد بفلک
. هرزه کم گو که نه هرکس بودش این پرتو
. کس مسیحا نشود غیر رسولان هدی
. طمع خام میفکن بسر ساده بلو
. چه امیدی بتو کز دیدۀ پست تو ز عشق
. خال یار تو برد از مه و خورشید گرو
. طعنه بر زهد مزن عشق ریائی تو میار
. برقعی راهنمائی کن و در یأس مرو
.

۳۰۶- حافظ

گفتا برون شدی بتماشای ماه نو
. از ماه ابروان منت شرم باد رو
. مفروش عطر عقل بهندوی زلف یار
. کانجا هزار نافۀ مشکین بنِیم جو
. حافظ جناب پیر مغان مأمن وفا است
. درس و حدیث مهر برو خوان ازو شنو
.

۳۰۶-حافظ شکن

شاعر ز ماه نو تو مکن ملتی غشو
. از خالق جهان بنما شرمی و برو
. عمریست تا ز خدعه و تزویر و لاف‌ها
. غافل نموده‌ای تو حامل وزری دگر مشو
. تخم خطا و فسق که افشاندۀ ز شعر
. آنگه عیان شود که شود موسم درو
. مفروش عطر عقل بوهمی ز زلف پیر
. دیگر مخور تو باده و رمزی ز من شنو
. شرمی نما ز سطوت خالق نظر نما
. بر سیر این کواکب و هم سیر ماه نو
. شاعر ملاف پیر مغان مجمع خطا است
. ای برقعی حدیث پیر نیرزد بنیم جو
.

۳۰۷- حافظ

ای آفتاب آینه دار جمال تو
. مشک سیاه مجمره گردان خال تو
. در اوج ناز و نعمتی ای آفتاب حسن
. یارب مباد تا بقیامت زوال تو
. در پیش شاه [۱۷۶]عرض کدامین جفا کنم
. شرح نیازمندی خود یا ملال تو
. حافظ درین کمند سرسر کشان بسی است
. سودای کج مپز که نباشد مجال تو
.

۳۰۷-حافظ شکن

ای شاعری که گشته گدائی بفال تو
. سودای کج نموده بهر شه وصال تو
. تا کی بری بنزد شهان مدح خویش را
. گوئی مباد تا بقیامت زوال تو
. راضی شدی که جور بماند إلی الأبد
. پس جور جائران همه وزر و وبال تو
. در پیشگاه حق بکدامین جفا روی
. از خوردن حرام نباشد ملال تو
. حیف از بشر که علم و هنر را دهد ز دست
. عمرش هدر شود بهمین شعر و قال تو
. ای برقعی هدایت مردم نما بشعر
. بگذار این کمند و رها کن خیال تو
.

۳۰۸- حافظ

بجان پیر خرابات و حق صحبت او
. که نیست در سر من جز هوای خدمت او
. بهشت اگرچه نه جای گناهکاران است
. بیار باده که مستظهرم بهمت او
. بیا که دوش بمستی سروش عالم غیب
. نوید داد که عامست فیض رحمت او
. بر آستانۀ میخانه گر سری بینی
. مزن بپای که معلوم نیست نیت او
. مکن بچشم حقارت نگاه در من مست
. که نیست معصیت و زهد بی‌مشیت او
. چراغ صاعقۀ آن سحاب روشن باد
. که زد بخرمن ما آتش محبت او
. نمی‌کند دل من میل زهد و توبه ولی
. بنام خواجه بکوشیم و فرّ دولت او
. مدام خرقۀ حافظ بباده در گرو است
. مگر ز خاک خرابات بود فطرت او
.

۳۰۸-حافظ شکن

بجان پیر خرافات و هم سفاهت او
. کشیده او بضلالت تو را خرافت او
. بهشت جای گنه کار نیست توبه نما
. گر آگهی ز مزایای خلد و نعمت او
. فریب و وسوسۀ شاعر سروش می‌خواند
. بیا مهارت شیطان ببین و خدعت او
. بر آستانۀ میخانه گر سری بینی
. بپای کوب که اصلاً بد است شرکت او
. چرا که اهل دیانت نرفت میخانه
. ز باده و می و میخانه هست نفرت او
. کدام صاعقه زد از سحاب خود برقی
. بسوخت خرمن دین تو را حرارت او
. تأسف و عجبم شد ز مستی حافظ
. که کرده معصیت خویش از مشیت او
. شد از مشیت حق اختیار ای بنده
. گنه ز اختیار تو باشد نه از مشیت او
. همین عقیدۀ شاعر بضد اسلام است
. چرا که مسلک جبر است این صراحت او
. نمی‌کند دل وی میل زهد و توبه چرا
. که کور کرده دل خواجه حرص و غفلت او
. ز خرقه‌ای که بمیخانه در گرو باشد
. عجب ز صاحب آن خرقه و حماقت او
. زهی مهارت حافظ بمهمل و اوهام
. عجب نموده همی برقعی ز کژت او
.

۳۰۹- حافظ

گلبن عیش می‌دمد ساقی گلعذار کو
. باد بهار می‌وزد بادۀ خوشگوار کو
. مجلس بزم عیش را غالیۀ مراد نیست
. ای دم صبح خوش نفس نافۀ زلف یار کو
. حافظ ‌اگرچه ‌در سخن ‌خازن‌ گنج حکمتست
. از غم روزگار دون طبع سخن گزار کو
.

۳۰۹-حافظ شکن

گلبن عیش شد خزان طاعت کردگار کو
. بادابان و دی وزان دیدۀ اشکبار کو
. باد خزان بما وزد بلبل باغ می‌خزد
. خواب دگر نمی‌سزد بندۀ هوشیار کو
. مجلس عیش شاعرا صنعت و هم خرد برد
. ز عشق و مستی و هوا قدرت و اختیار کو
. یاد مکن ز گلرخان بخط و خال دل مران
. ز زلف یار شاعرا صاحب اقتدار کو
. زینت مرد و حسن ‌او صنعت و حکمت ‌و ادب
. گرفته‌اند هر سه را یک دل غمگسار کو
. ز شمع عارض شهان دگر ملاف شاعرا
. لاف و گزاف کن رها بگو که کسب و کار کو
. بوسه ز لعل این بتان کار تو و زنان بود
. مردی از این هوس بگو صنعت و کار بار کو
. حافظ اگر بلافظی خازن لاف‌ و نکبت است
. آنکه دهد بلاف او وقری و اعتبار کو
. شاعر و عارف و حکیم چون همه بندۀ هوا
. برقعیا شکور کو بندۀ حق گذار کو
.

۳۱۰- حافظ

خط عذار یار که بگرفت ماه ازو
. خوش حلقه‌ایست لیک بدر نیست راه ازو
. ابروی دوست گوشۀ محراب دولت است
. آنجا بمال چهره و حاجت بخواه ازو
. ساقی چراغ می‌بره آفتاب دار
. گو بر فروز مشعلۀ صبحگاه ازو
. آخر در این خیال که دارد گدای شهر
. روزی شود که یاد کند بادشاه ازو
.

۳۱۰-حافظ شکن

این روزگار که داری تو آه ازو
. خوش ساعتی است رو هوس خود بکاه ازو
. در خانۀ خدای سعادت طلب نما
. آنجا بمال چشمی و حاجت بخواه ازو
. ای طالب کمال برو جستجو نما
. اندر سه چیز هست بیابی تو راه ازو
. اول بود تفَقّه [۱۷۷]در دین تو هوشدار
. روشن نما تو ظلمت قلب سیاه ازو
. دوم بزندگی خویش تو اندازه را بگیر
. خرجی مکن زیاده که یابی ‌تباه ازو [۱۷۸]
. سوم تو در حوادث دنیا صبور باش
. خود را مباز گرچه شود قتلگاه ازو
. شاعر ملاف می‌ندهد نور آفتاب
. کی خور گرفت مشعلۀ صبحگاه ازو
. این لاف و این تملق حافظ بود که تا
. روزی شود که یاد کند پادشاه ازو
. ای برقعی جواب سخن‌های لاف گو
. مگذار ملتی بشود قعر چاه ازو
.

۳۱۱- حافظ

ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو
. زینت تاج و نگین از گوهر والای تو
. گرچه ‌خورشید فلک چشم ‌و چراغ عالم ‌است
. روشنائی بخش چشم اوست خاک پای تو
. آنچه اسکندر طلب کرد و ندادش روزگار
. جرعۀ بود از زلال جام جان افزای تو
. عرض‌ حاجت‌ در حریم‌ حرمتت ‌محتاج‌ نیست
. راز کس مخفی نماند با فروغ رای تو
. خسروا پیرانه سر حافظ جوانی می‌کند
. بر امید عفو جان بخش گنه فرسای تو
.

۳۱۱-حافظ شکن

ای که ز مدح و ثنا بگذشت این دنیای تو
. می‌نکردی یادی از آن خالق یکتای تو
. بهر عرض حاجتت شاعر بدربار شهان
. این همه لاف و تملق وای بر عقبای تو
. چشم خور روشن کجا از خاک پای شه بود
. اف بر این فهم و کمال و اف بر این دعوای تو
. آنچه اسکندر طلب کردی کجا در جام شاه
. این‌ چه مستی ‌و چه خوشباشی ‌است در کالای ‌تو
. شه چه داند حاجت کسرا مگر او خالق است
. تا بر او مخفی نماند سر ناپیدای تو
. آری آری حاجت شاعر بود بر شه عیان
. لاف تو شاهد بود بر حاجت بیجای تو
. برقعی از ثقة الاسلام باشد این جواب
. گو باو صد آفرین بر کلک پر معنای تو
. [۱۷۵] مزبله = زباله‌دان، مکان جمع‌شدن کثافات. [۱۷۶] در برخی نسخه‌ها بجای «در پیش شاه» جملۀ «در صدر خواجه» آمده است. [۱۷۷] تفَقّه = فقیه‌شدن، یادگرفتن مسایل دینی. [۱۷۸] این بیت اشاره به آیۀ کریمه: ﴿وَلَا تَجۡعَلۡ يَدَكَ مَغۡلُولَةً إِلَىٰ عُنُقِكَ وَلَا تَبۡسُطۡهَا كُلَّ ٱلۡبَسۡطِ فَتَقۡعُدَ مَلُومٗا مَّحۡسُورًا٢٩[الإسراء: ۲۹] می‌باشد.