حرف ن
۲۹۳- حافظ
با دل شدگان جور و جفا تا بکی آخر
. آهنگ وفا ترک جفا بهر خدا کن
.
مشنو سخن دشمن بد گوی خدا را
. با حافظ مسکین خود ای دوست وفا کن
.
۲۹۳-حافظ شکن
ای خالق با قدرت ما یاری ما کن
. چاره بفساد و ضرر این شعرا کن
.
از بس که از آن عشوه و آن ناز بگفتند
. شد ملت ما اهل هوا دفع هوا کن
.
همواره ز عشق و مرض عشق ببافند
. ای صاحب اندیشه تو با عقل دوا کن
.
ترویج همه از نی و از نغمه و چنگ است
. دفعش بیکی نعرۀ حق یا بندا کن
.
شعر و دف و تصنیف بود سدّ ره حق
. بر گو بخردمند رهی باز بما کن
.
با ملت اسلام جفا تا بکی آخر
. ای اهل خرد دفع جفای سُفها کن
.
حجم تن ما جمله نمایان بر کوعی
. شد از کُت و شلوار خدایا تو قبا کن
.
با برقعی خون جگر از لطف نظر کن
. از شر اجانب تو رها ملت ما کن
.
۲۹۴- حافظ
منم که شهرۀ شهرم بعشق ورزیدن
. منم که دیده نیالودهام ببد دیدن
.
بمی پرستی ازان نقش خود بر آب زدم
. که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن
.
عنان بمیکده خواهیم تافت زین مجلس
. که وعظ بیعملان واجبست نشنیدن
.
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
. که در طریقت ما کافریست رنجیدن
.
مبوس جز لب ساقی و جام میحافظ
. که دست زهد فروشان خطا است بوسیدن
.
۲۹۴-حافظ شکن
مباش شهرۀ شهری بلاف ورزیدن
. هماره چشم تو آلوده شد ببد دیدن
.
بدست آنچه در آن هست شر و مفسدۀ
. مصالحی است بهر خوب و حق پسندیدن
.
بدیدۀ تو بود بد همیشه زهد و صلاح
. که خوب نزد تو مستی و عشق و رقصیدن
.
نشان مستی و رندی بود به بیباکی
. ز حق رمیدن و در هر قبیح خوش دیدن
.
ز میپرست بجز نقش خود پرستی نیست
. چسان خراب کند نقش خود پرستیدن
.
ببول هرچه بشوئی نجس نجستر شد
. که پاک مینکند باده خود پرستیدن
.
چرا بوعظ و بواعظ تو گشتهای بد بین
. تو ای که دیده نیالودهای ببد دیدن
.
از این گذشته تو قولش بین مَبین قائل
. اگر مطابق دین بر تو باد بشنیدن
.
وفا کنی و ملامت کشیدنت لاف است
. چرا هر غزلی دم زنی ز لافیدن
.
طریقت تو بود باطل و گزاف و دروغ
. ز لاف و کذب و ز باطل سزاست رنجیدن
.
چو پیرمیکده هر عیب و بدعتش مخفی است
. بگفت راه نجات من است پوشیدن
.
سزا است آنکه کنی عیب و بدعتش ظاهر
. که تا بدام نیندازد او ببافیدن
.
تو گِرد عارض خوبان مگرد و عشق مَورز
. هوا پرستیت این بس ز عشق ورزیدن
.
نه دست زهد فروشان ببوس و نی ساقی
. که بوس هر دو خطا گشته است و بوئیدن
.
۲۹۵- حافظ
دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن
. در کوی او گدائی بر خسروی گزیدن
.
از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن
. از دوستان جانی مشکل بود بریدن
.
گوئی برفت حافظ از یاد شاه یحیی
. یا رب بیادش آور درویش پروریدن
.
۲۹۵-حافظ شکن
دانی که چیست عزت، از غیر حق بریدن
. دل بر خدا نهادن از شرک پا کشیدن
.
در جنب شاهی حق کفر است شاه یحیی
. دیگر مزن ازو دم دیدار او چه دیدن
.
بنگر بحد پستی کاندرش بود به
. در کوی او گدائی بر خسروی گزیدن
.
او خود گداست حافظ تو از گدا چه جوئی
. یا للعجب که کوری کور دیگر کشیدن
.
لاف و تملقش بین کز جان بریدن آسان
. وز جانی ستمگر مشکل طمع بریدن
.
مقصود ازین همه لاف تِذکار
[۱۶۸]شاه باشد
. یعنی بیادش آور درویش پروریدن
.
درویش چیست جانا جز گمرهی و تشویش
. صوفی گری چه باشد جز خوردن و چریدن
.
این شعرهای دیوان کرده ذلیل ایران
. دیوان گمرهان را باید خطی کشیدن
.
تصنیف و شعر و آواز گشته نصیب ایران
. نی کاری و نه صنعت نی دانش و چغیدن
.
دانی که چیست غیرت یک انتقام خونین
. از اهل رقص و شعر و آواز سر بریدن
.
دانیکه چیست حمق دانی که کیست احمق
. شارب دراز کردن با صوفیان خزیدن
.
دانیکه چیست عرفان تصنیف و شعر خواندن
. لافی ز خود سرودن یا لافها خریدن
.
دانی که چیست همت ترویج دین و دانش
. عرفان و وهم و اسرار با اهل قرآن دریدن
.
دانی که چیست دولت رفع یَد اجانب
. وز زیر بار کفار خود را برون کشیدن
.
دیگر مخوان اباطیل زشتش مکن تو تأویل
. فرصت شمار حق را از برقعی شنیدن
.
۲۹۶- حافظ
ای نور چشم من سخنی هست گوش کن
. چون ساغرت پر است بنوشان و نوش کن
.
در راه عشق وسوسۀ اهرمن بسی است
. پیش آی و دل بپیام سروش کن
.
تسبیح و خرقه لذت مستی نبخشدت
. همت در این عمل طلب از میفروش کن
.
بر هوشمند سلسله ننهاد دست عشق
. خواهی که زلف یار کشی ترک هوش کن
.
سرمست در قبای زر افشان چو بگذری
. یک بوسه نذر حافظ پشمینه پوش کن
.
۲۹۶-حافظ شکن
ای نور چشم من سخنی در گوش کن
. در کسب علم و فضل برو سعی و هوش کن
.
تشویق اهرمن بره عاشقی بسی است
. نی گوش خود بدیوانه نه بر میفروش کن
.
تسبیح و زهد لذت هستی ببخشدت
. گوشی مده بشاعر و ترک سروش کن
.
آری سروش اهرمن و پیر این بود
. مستی طلب بلذتِ میترک هوش کن
.
تسبیح حق که لذت روحی دهد تو را
. بگذار و رو بعشق و دگر باده نوش کن
.
خواهی اگر که لذت عشقی سفیه شو
. بار گناه مرشد خود را بدوش کن
.
جادوی پیر و اهرمن از عقل زائل است
. زینرو بجد شوند که رو ترک هوش کن
.
بر هوشمند سلسله ننهاده دست عشق
. بر دفع عشق برقعیا رو خروش کن
.
۲۹۷- حافظ
ز در در آ و شبستان ما منور کن
. هوای مجلس روحانیان معطر کن
.
حجاب دیدۀ ادراک شد شعاع جمال
. بیا و خرگۀ خورشید را منور کن
.
اگر فقیه نصیحت کند که عشق مباز
. پیالۀ بدهش گو دماغ را تر کن
.
بگو بخازن جنت که خاک این مجلس
. بتحفه بر سوی فردوس عود مجمر کن
[۱۶۹]
.
پس از ملازمت عیش و عشق مهرویان
. ز کارها که کنی شعر حافظ از بر کن
.
۲۹۷-حافظ شکن
بیا و ترک خرافات بَهر داور کن
. ز علم و دین دل ایرانیان منوّر کن
.
مزخرفات چه گوئی برای یک پیری
. بیا و خرکۀ تزویر را در آذر کن
.
اگر که حق بتو امری کند خلاف مکن
. اوامرش بپذیر و دلت معطر کن
.
تر از لطائف دانش بود دماغ فهیم
. تو از تعفّن میرو دماغرا تر کن
.
بگفت خازن جنت که خاک مجلس می
. ببر بدوزخ و در چشم شاعر خر کن
.
بهشت پاک سزاوار همچو خاک نبود
. بفرق مجلسیان پاش و گو که بر سر کن
.
بگو بحافظ عیاش مست پر تدلیس
. که جاهلان بتعیّش حریص کمتر کن
.
بجای حفظ آیات و سورۀ قرآن
. مگو بخلق که رو حفظ شعر ابتر کن
.
و گر که شعر بخواهی برو ز اشعاری
. که گفت برقعیت از خرد تو از بر کن
.
۲۹۷-ایضًا حافظ شکن
برخیز و دفع عشق ستمگر کن
. آوارهاش ز کشور پیکر کن
.
عشق تو از هوی و هوس خیزد
. با عقل این هوی بدر از سر کن
.
عشق است خصم هوش و خردمندی
. با عقل دفع خصم بد اختر کن
.
دیوانگی است واله و شیدائی
. بد فتنهایست عشق تو باور کن
.
گر عاقلی بتاز بر این دشمن
. خود را درین میانه مظفر کن
.
یک نکتهای بگویمت از قرآن
. دل را بنور عقل منور کن
.
دنیا و دین به پیروی عقل است
. نفرین بعشق قافیه پرور کن
.
این شعر و شاعری و هوس بازی
. با عزم و حزم از سر خود در کن
.
بیگانگان جنون تو را خواهند
. خود را بعقل و هوش معطر کن
.
دشمن فسون گر است و حیل انگیز
. با هوش باش و دفع فسون گر کن
.
ای جان من نجات اگر خواهی
. بر خیز خویشتن تو هنرور کن
.
ای برقعی بهوش وخرد پیوند
. گفتار عقل و هوش مکرر کن
.
۲۹۸- حافظ
بفکن بر صف رندان نظری بهتر ازین
[۱۷۰]
. بردر میکده میکن گذری بهتر ازین
.
ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق
. گفتم ای خواجۀ عاقل هنری بهتر ازین
.
دل بدان رود گرامی چکنم گر ندهم
. مادر دهر ندارد پسری بهتر ازین
.
کلک حافظ شکرین میوه نباتیست بچین
. که در این باغ نبینی ثمری بهتر ازین
.
۲۹۸-حافظ شکن
میفکن بر روش خود نظری بهتر ازین
. خبری گیر از عقل و ثمری بهتر ازین
.
تو همه فکر بدن روح ندارد قوتی
. خبری گیر ز جانت خبری بهتر ازین
.
عشق فتنه بود و بیهنری و مستی
. شاعرا نیست هنر تا هنری بهتر ازین
.
هنر بهتر ازین خر کنی و لاف بود
. چه هنر بهتر ازین و چه خری بهتر ازین
.
هنر با ثمری صنعت و حفظ قرآن
. که بدارین تو سودی نبری بهتر ازین
.
لیک در باغ سخن یاوه چو شعر حافظ
. نیست الحق که نشد پرده دری بهتر ازین
.
هست مقصود و حق از والشعرا
[۱۷۱]این شعرا
. برقعی نزد خرد نی نظری بهتر ازین
.
۲۹۹- حافظ
چندانکه گفتم غم با طبیبان
. درمان نکردند مسکین غریبان
.
آن گل که هر دم در دست خاریست
. گو شرم بادت از عندلیبان
.
ای منعم آخر بر خوان جودت
. تا چند باشیم از بینصیبان
.
ما درد پنهان با یار گفتیم
. نتوان نهفتن درد از طبیبان
.
حافظ نگشتی رسوای گیتی
. گر میشنیدی پند ادیبان
.
۲۹۹-حافظ شکن
درد و غم خود گو با لبیبان
. یعنی رسولان از حق طبیبان
.
درمان نمایند به از طبیبان
. تا باز بینی روی حبیبان
.
نبود رسولی گر حاضر ای جان
. جُو
[۱۷۲]یک فهیمی بین ادیبان
.
اما تو گفتی درد و غم خویش
. با اهل تزویر آن ناطبیبان
.
تو درد پنهان با پیر گفتی
. خواستی سعادت از بینصیبان
.
خواستی تو نعمت از فاقد آن
. تا چند باشی از نانجیبان
.
حافظ نگشتی رسوای گیتی
. گر میشنیدی پند لبیبان
.
یارب امان تا روشن نماید
. این برقعی ره بر ما غریبان
.
۳۰۰- حافظ
صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن
. دور فلک درنگ ندارد شتاب کن
.
زان پیشتر که عالم فانی شود خراب
. ما را ز جام بادۀ گلگون خراب کن
.
ما مرد زهد و توبه و طامات نیستم
. با ما بجام بادۀ صافی خطاب کن
.
روزی که چرخ از گل ما کوزهها کند
. زنهار کاسۀ سر ما پر شراب کن
.
کار صواب باده پرستی است حافظا
. بر خیز و عزم و جزم بکار صواب کن
.
۳۰۰-حافظ شکن
صبح است عاقلا قدری ترک خواب کن
. دور فلک درنگ ندارد شتاب کن
.
زان پیشتر که عمر بپایان رسد بیا
. توبه ز جام میکن و ترک شراب کن
.
گر مرد زهد و توبه و طاعت تو نیستی
. طعنه مزن بدین و تو خوف از عذاب کن
.
شاعر تو اهل زندقه و کفر و یاوهای
. کمتر بفسق مردم ما را خراب کن
.
روزی که چرخ از گل ما کوزهها کنند
. فکری ز مُشت و هم لگد بیحساب کن
.
شاعر نه کار باده پرستی صواب هست
. خیز و جز این تو عزم بکار صواب کن
.
کار صواب امر کتابست و شرع ما
. با عقل و دین بساز و عمل بر کتاب کن
.
ای برقعی بسیرۀ دیرین صالحین
. صبح و سحر مخواب و خدا را خطاب کن
.
۳۰۱- حافظ
میسوزم از فراقت روی از جفا بگردان
. هجران بلای من شد یا رب بلا بگردان
.
مرغول را بگردان یعنی بر غم سنبل
. گرد چمن بخوری همچون صبا بگردان
.
حافظ ز خوبرویان قسمت جز این قدر نیست
. گر نیستت رضائی حکم قضا بگردان
.
۳۰۱-حافظ شکن
شاعر بلای ما شد یارب بلا بگردان
. تاثیر شعر تصنیف از فکر ما بگردان
.
مرغول یار برده دین و خرد ز دستش
. عقل و خرد ز دام این دین ربا بگردان
.
دائم برقص و تصنیف افکنده دام خود را
. نی فکر کار و صنعت دامش خدا بگردان
.
گر عفتی نداری نسبت مده قضا را
. حافظ ز خوبرویان چشم خطا بگردان
.
این شاعران جبری زشتی ز حق بدانند
. ای برقعی تو از حق این افترا بگردان
.
۳۰۲- حافظ
افسر سلطان گل پیدا شد از طرف چمن
. مقدمش یا رب مبارک باد بر سرو و سمن
.
خاتم جم را بشارت ده بحسن عاقبت
. کاسم اعظم کرد ازو کوتاه دست اهرمن
.
تا ابد معمور باد این خانه کز خاک درش
. هر نفس با بوی رحمن میوزد باد یمن
.
شوکت پور پشنگ و تیغ عالم گیر او
. در همه شهنامهها شد داستان انجمن
.
گوشهگیران انتظار جلوۀ خوش میکشند
. بر شکن طرف کلاه و برقع از رخ بر فکن
.
ای صبا بر ساقی بزم اتابک عرضهدار
. تا از آن جام زرافشان جرعۀ بخشد بمن
.
مشورت باعقل کردم گفت حافظ میبنوش
. ساقیا می ده بقول مستشار مؤتمن
.
۳۰۲-حافظ شکن
شاعرا گر عقل باشد مستشار مؤتمن
. پس بدفع او چرا گوئی بده جامی بمن
.
تا بکی گوئی تو از پور پشنگ و تیغ او
. کن تملق را رها شه را مکن سرو چمن
.
میر تیموری که قتل عام بودی عادتش
. اسم اعظم نیست با او هست با او اهرمن
.
گوشهگیران انتظار ظالمان کی میکشند
. کی وزد این بوی شیطان از اویس
[۱۷۳]و از یمن
.
گفتهای بر ساقی بزم اتابک عرضه دار
. تا از آن جام زرافشان جرعۀ بخشد بمن
.
این می ار ز رشد ز ظالم عقل کی گفتی بنوش
. چون زنی تهمت بعقل مستشار مؤتمن
.
ور که قصدت عشقحق گردیده ای بیعقل خام
. از اتابک کی بدست آری تو این مشک ختن
.
ور میپیر خراباتست رو از وی بگیر
. شرط آن عشق و خلوصی شد بپیر و اهرمن
.
برقعی افکار زشت شاعران درهم شکن
. تا که بنشانی مریدانش بجای خویشتن
.
۳۰۳- حافظ
خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن
. تا ببینیم سر انجام چه خواهد بودن
.
باده خور غم مخور و پند مقلد منیوش
. اعتبار سخن عام چه خواهد بودن
.
دسترنج تو همان به که شود صرف بکام
. دانی آخر که بناکام چه خواهد بودن
.
پیر میخانه همی خواند معمائی دوش
. از خط جام که فرجام چه خواهد بودن
.
برده از ره دل حافظ بدف و چنگ و غزل
. تا جزای منِ بد نام چه خواهد بودن
.
۳۰۳-حافظ شکن
بدتر از فکر می و جام چه خواهد بودن
. اثر مستی و اوهام چه خواهد بودن
.
این همه دم ز هوی و هوس و میخواری
. آخر کار و سرانجام چه خواهد بودن
.
گهی اسرار بگوئی گهی از دف و چنگ
. حافظا عاقبت دام چه خواهد بودن
.
تا بکی طعنه و تحقیر و تمسخر بر دین
. تا ببینیم که فرجام چه خواهد بودن
.
نهی از میتو ز قرآن بشنو باز مگو
. اعتبار سخن عام چه خواهد بودن
.
دسترنج عمل خود منما صرف بکام
. نکبت پیروی کام چه خواهد بودن
.
پیر میخانه گر از غیب دهد او خبری
. همه از دیو و دگر جام چه خواهد بودن
.
برقعی این دف و چنگ و غزل از دام بود
. جز عذاب از پی و بدنام چه خواهد بودن
.
۳۰۴- حافظ
ما سر خوشیم بادۀ ما در پیاله کن
. بدمست را بغمزۀ ساقی حواله کن
.
در جام ماه بادۀ چون آفتاب ریز
. بر روی روز سنبل شب را کلاله کن
.
ای پیر خانقه بخرابات شو دمی
. غسلی بر آر و توبۀ هفتاد ساله کن
.
صوفی بگریه چهرۀ مجلس بشو چه شمع
. و آهنگ رقص ما همه از آه و ناله کن
.
گر نو عروس عشق در آید بعقد تو
. مهر دو کون حافظش اندر قباله کن
.
۳۰۴-حافظ شکن
بیچارهای و مست بیا آه و ناله کن
. ترک هوی و هم هوس و هم پیاله کن
.
تا کی ز جام و باده بگوئی تو شاعرا
. ما را بپند و موعظه یک دم حواله کن
.
ای پیر خانقه ز خرافات دم مزن
. توبه دمی ز خدعۀ هفتاد ساله کن
.
صوفی بیا خراب کن این دیر و خانقه
. و آهنگ مسجدان بنما ترک چاله کن
.
گر پیره زال
[۱۷۴]عشق ببینی تو برقعی
. اندر طلاق کوش و خرد را کلاله کن
.
[۱۶۸] تِذکار = تذکردادن، یادآورینمودن.
[۱۶۹] در برخی از نسخههای دیوان حافظ این بیت اینگونه آمده است:
ز خاک مجلس ما ای نسیم باغ بهشت
ببر شمامه بفردوس و عود مجمر کن
[۱۷۰] در نسخۀ دستنویس علامه برقعی این بیت چنین آمده است:
میفکن بر صف رندان نظری بهتر از این.
اما در برخی از نسخهها (از جمله در دیوان حافظ با تصحیح محمد بهشتی) این بیت چنین آمده است: بفکن بر صف رندان نظری بهتر از این.
که بخاطر مطابقت با سیاق و سباق ما آن را تصحیح نمودیم؛ اما علامه برقعی در حافظ شکن نیز بر اساس نسخۀ دست داشتۀ خویش ردیه نوشته است.
[۱۷۱] اشاره به آیۀ کریمه: ﴿وَٱلشُّعَرَآءُ يَتَّبِعُهُمُ ٱلۡغَاوُۥنَ٢٢٤﴾[الشعراء: ۲۲۴] میباشد.
[۱۷۲] جو = بجوی، جستجو کن.
[۱۷۳] اویس = اویس بن عامر بن جَزء قرنی یمنی، او در زمان پیامبر اسلام جمیزیسته است اما بخاطر سرپرستی و خدمت به مادرش با ایشان ملاقات نکرده و شرف صحابه بودن را حاصل ننموده است. در سال ۳۷ هـ وفات نموده و آرامگاه او در ترکیۀ فعلی میباشد.
مسلمانشدن اویس در یمن و موفقنشدن او به دیدار با پیامبر گرامی اسلام جاز موضوعاتی است که در عرفان و ادبیات فارسی بدان پرداخته شده است.
بنقل از: ویکی پیدیا دانشنامۀ آزاد. اویس قرنیFa.Wikipedia.org/wiki/
[۱۷۴] پیره زال = پیره زن، زن سالخورده.