حرف یاء
۳۲۴- حافظ
دو یار نازک و از بادۀ کهن دو منی
. فراغتی و کبابی و گوشۀ چمنی
.
من این مقام بدنیا و آخرت ندهم
. اگر چه در بیم افتد هر دم انجمنی
.
بیا که رونق این کارخانه کم نشود
. ز زهد همچو توئی و ز فسق همچو منی
.
مزاج دهر تبه شد درین بلا حافظ
. کجا است فکر حکیمی و رأی اهرمنی
.
۳۲۴-حافظ شکن
چه شعر شاعر عارف چه هرزه دهنی
. که شعر باطل او شد ز دیو و اهرمنی
.
چگونه ملت اسلام تودۀ ایران
. بدین خرافۀ دیوان بدادهاند تنی
.
بگفت شاعر کافر که بادۀ کهنی
. فراغتی و کبابی و گوشۀ چمنی
.
من این مقام بدنیا و آخرت ندهم
. فروخت مذهب خود را بکمترین ثمنی
.
مگو که رونق این کارخانه کم نشود
. بزهد همچو توئی و بفسق همچو منی
.
اگر بفسق نباشد اثر و یا ضرری
. چه دینی و چه شریعت چه نهی ذو المننی
.
تمام همت شاعر بود بنشر گناه
. شعار او شده با دین عناد و طعنه زنی
.
عجب عجب ز مرید سفیه این شاعر
. فروخت دین و خرد را بیاوه از سخنی
.
مزاج دهر تبه شد ز شعر کفر و گزاف
. گرفته باغ و چمن را چه زاغی و زغنی
.
نه همدمی و نه یاری نه عقلی و دینی
. خوش است برقعیا مرگ گر بود کفنی
.
۳۲۵- حافظ
با مدعی مگوئید اسرار عشق و مستی
. تا بیخبر بمیرد در درد خود پرستی
.
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سراید
. نا خوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
.
دوش آن صنم چه خوشگفت در مجلس مغانم
. با کافران چه کارت گر بُت نمیپرستی
.
عشقت بدست طوفان خواهد سپرد حافظ
. چون برق ازین کشاکش پنداشتی که جستی
.
۳۲۵-حافظ شکن
با جاهلان بگوئید آئین حقپرستی
. مگذار تا بمیرد با عشق و جهل و مستی
.
شاعر کجا شناسد آئین مذهب و دین
. از عارفان مجوئید آئین حق پرستی
.
گولش مخور که گوید عاشق شو و بزن جام
. مقصود او بوده صید چون عاشق خرستی
.
در عین کبر و مستی از کبر میکند ذم
. گوید فقیه و زاهد مصداق کبر هستی
.
با آنکه فرد اظهر در عجب و کبر نبود
. جز عارفان خود بین خواهان راه پستی
.
در عین خود پرستی از خود خبر ندارد
. گوید بشعر دیوان خود را مبین که رستی
.
خود بتپرست و گوید با کافران چه کارت
. گر بت نمیپرستی بر گو چه میپرستی
.
ای برقعی خدا را بیدار کن تو ما را
. تا کی بنام عرفان چندین درازدستی
.
۳۲۶- حافظ
ای دل مباش خالی یک دم ز عشق و مستی
. وانگه برو که رستی از نیستی و هستی
.
در مذهب طریقت خامی نشان کفر است
. آری طریق دولت چالاکیست و چستی
.
تا فضل و علم بینی بیمعرفت نشینی
. یکنکته ات بگویم خود را مبین که رستی
.
گر جان بتن ببینی مشغول کار او شو
. هر قبلۀ که بینی بهتر ز خود پرستی
.
خار ار چه جان بکاهد گل عذر آن بخواهد
. سهل است تلخی میدر جنب ذوق و مستی
.
صوفی پیاله پیما حافظ قرابه پرهیز
. ای کوته آستینان تا کی دراز دستی
[۱۹۹]
.
۳۲۶-حافظ شکن
ای دل منه تو گامی در راه عشق و مستی
. کاین ره نه دین گذارد بهرت نه حقپرستی
.
رستن ز هستی ای دل نبود بلاف و مستی
. رستن بزهد و تقوی است این ره برو که رستی
.
در مذهب طریقت خامی نشان کفر است
. در شرع همچو خامی نبود بجز درستی
.
خامی بجوی خامی بگذر ز عشق و مستی
. کاین لاف عشق نبود غیر از هوا و مستی
.
آن عشق و معرفت کان با عقل و فضل ضد است
. نبود بغیر وهمی کان را بخود ببستی
.
قصدت گر از ندیدن آن کت بخود نیازی
. پس من ندیدم از تو جز فضل و عقل دستی
.
جز فضل خویش بینی در دفترت ندیدم
. زین گفتهات عیان شد کز مستیت نرستی
.
هر قبلۀ که بینی جز قبلۀ خدائی
. او همچو کار پیران باشد ز جهل و پستی
.
ای برقعی پرهیز زین شاعران صوفی
. بر نام عشق و مستی تا کی دراز دستی
.
۳۲۷- حافظ
که برد بنزد شاهان ز من گدا پیامی
. که بکوی میفروشان دو هزار جم بجامی
.
شدهام خراب و بد نام و هنوز امیدوارم
. که به همت عزیزان برسم به نیکنامی
.
تو که کیمیا فروشی نظری بقلب ما کن
. که بضاعتی نداریم و فکندهایم دامی
.
اگر این شراب خام و اگر آن فقیه پخته
. بهزار بار بهتر ز هزار پخته خامی
.
زر هم میفکن ای شیخ بدانههای تسبیح
. که چو مرغ زیرک افتد نفتد بهیچ دامی
.
سر خدمت تو دارم بخرم بلطف و مفروش
. که چو بنده کمتر افتد بمبارکی غلامی
.
۳۲۷-حافظ شکن
که برد ز ما فقیهان بر شاعران پیامی
. دو هزار یاوه گو را شرفی جم است و جامی
.
شدۀ خراب و بد نام و هنوز امیدواری
. که بهمت گدایان برسی بنیک نامی
.
تو که بیبضاعتی خود چه عجب که کیمیا را
. طلبی ز میفروشی که فکنده است دامی
.
توکه خوش نمودۀ دل بدو لفظ خام و پخته
. چه توقع از تو باشد که هنوز از عوامی
.
سگ درگه فقیهان بهزار هزار رتبه
. به ازان شراب پیر است چه پخته و چه خامی
.
تو چه مرغ زیرکی پا زدۀ بسبحۀ شیخ
. که بساختی ز تسبیح هزار دانه دامی
.
تو گدای شاه و پیری و غلام بهر شیطان
. نبود برای شیطان ز تو خوبتر غلامی
.
۳۲۸- حافظ
وقت را غنیمت دان آنقدر که بتوانی
. حاصل از حیات ای جان این دم است تا دانی
.
کام بخشی دوران عمر در عوض خواهد
. جهد کن که از عشرت کام خویش بستانی
.
زاهد پشیمان را ذوق باده خواهد کشت
. عاقلا مکن کاری کاورد پشیمانی
.
محتسب نمیداند اینقدر که صوفی را
. جنس خانگی باشد همچو لعل رمانی
.
پند عاشقان بشنو وز در طرب باز آ
. کاین همه نمیارزد شغل عالم فانی
.
پیش زاهد از رندی دم مزن که نتوان گفت
. با طبیب نامحرم حال درد پنهانی
.
جمع کن باحسانی حافظ پریشان را
. ای شکنج گیسویت مجمع پریشانی
.
۳۲۸-حافظ شکن
وقت را تلف کردن بیخودی و مجانی
. به ز آنکه چون شاعر طی کنی نجـرانی
.
گرچه گوید این شاعر وقت را غنیمت دان
. فرصت است قصد او بهر عیش نفسانی
.
حافظا تو خود گوئی وقت را غنیمت دان
. پس چرا تو خود کردی صرف میل جوانی
.
کام بخشی دوران عمر در عوض گیرد
. پس مرو بخود کامی آنقدر که میدانی
.
گه می و مطرب جوئی گه ز عشق میگوئی
. تا بماندی از تو نغمههای شیطانی
.
زاهد پشیمان را خوف حق بود در سر
. شاعرا مزن طعنی کاورد پریشانی
.
آنکه شد پشیمان از ترک باده زاهد نیست
. زاهد حقیقی را کی بود پشیمانی
.
نیست بادۀ صوفی غیر رندی و مستی
. جنس خانگی یا نه نیست غیر دکانی
.
پند عاشقان گند است مشنوی چرندش را
. عاقلا مده از دست عقل و هوش انسانی
.
پیش زاهد از باطل دم مزن که محرم نیست
. رو بنزد رندان گو فسق و کفر پنهانی
.
از طبیب حق پنهان ورد فسق باید کرد
. با طبیب صوفی گو ورد لوطی و زانی
.
برقعی ز قرآن نیست عشق و رندی و مستی
. از هوای نفس است و وز نوای نادانی
.
۳۲۹- حافظ
عمر بگذشت به بیحاصلی و بوالهوسی
. ای پسر جام مَیَم ده که به پیری برسی
.
چه شکرها است درین شهر که قانع شدهاند
. شاهبازان طریقت بمقام مگسی
.
دوش در خیل غلامان درش میرفتم
. گفت ای عاشق بیچاره تو یار چه کسی
.
لَمع البرقُ مِن الطور فآنَستُ به
. فلعلِّی لك آتِ بِشهاب قَبس
[۲۰۰]
.
بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن
. حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی
.
چند پوید بهوای تو بهر سو حافظ
. یَسَّر اللهُ طریقًا بِك یا مُلتَمسی
[۲۰۱]
.
۳۲۹-حافظ شکن
عمر بگذشت به بیحاصلی و بوالهوسی
. شاعرا دم مزن از میچه قدر بد نفسی
.
نطق گویا دهدت گر مدد حضرت حق
. رشتۀ کفر بزن لیک مزن دم ز خسی
.
چه هوسها است در این عشق که قانع شدهاند
. لافزنهای طریقت بمقام مگسی
.
هر که دنبال سر دیو بیفتد آخر
. وقت بیچارگیش دیو نپرسد چه کسی
.
لمَع الدیرُ مِن النار فآنستَ به
. كان رجمًا لك یرمی بشرارِ قبس
[۲۰۲]
.
همچو جغدان بزن از شجرۀ زقوم صفیر
. صوفی افسوس که دوزخ شده بهرت قفسی
.
چند پوئی بهوایش تو بهر سو حافظ
. فلقد خَیَّبك اللهُ فلا تلتمس
[۲۰۳]
.
۳۳۰- حافظ
ساقی بیا که شد قدح لاله پر زمی
. طامات تا بچند و خرافات تا بکی
.
در ده بیاد حاتم طی جام یک منی
. تا نامۀ سیاه بخیلان کنیم طی
.
فردا شراب کوثر و حور از برای ماست
. و امروز نیز دلبر مهروی و جام می
.
حافظ حدیث سحر فریب خوشت رسید
. تا حد مصر و چین و باطراف روم و ری
[۲۰۴]
.
۳۳۰-حافظ شکن
شاعر سخن ز جام و می و باده تا بکی
. نی لاله چون تو مست بودی در هوای می
.
گر میخوری بیاد حاتمی از کافران طی
. همچون یزید میخور و یاد بنی اُمی
[۲۰۵]
.
فردا شراب کوثر و حور از برای تست
. بر این هوا بخواب که بینی بخواب وی
.
قرآن نگر که نفی تمنا نموده است
. داری امید و عمر بباطل کنی تو طی
.
امروز را بمستی و فردا بهشت و حور
. پس دوزخ از برای که باشد عذاب کی
.
آری رسید سحر مقالت بهر طرف
. بینی جزای آن چه شود این مجله پی
.
شاید مکن که رفت بروم و بچین و ری
. تا هر کجا رود برود بر تو وِزر هَی
.
۳۳۰-ایضاً حافظ شکن
حافظ سخن ز جام می و باده تا بکی
. نی لاله چون تو مست شود در هوای می
.
چون لاله هر گیاه که میروید از زمین
. تسبیح میکند بخداوند کُلّ شَیئ
[۲۰۶]
.
تو هر شبت بمستی و هر روز در خمار
. در فکر جام ساغر و طنبور و تار و نَی
.
پس کَی تو را ستایش حق میشود مجال
. ای از خدا بریده مکن راه کفر طی
.
تو امر بر شراب کنی کردگار نهی
. افسانه نهی او شمری یا کلام وی
.
بیدار باش و خدعۀ ابلیس را مخور
. کو قیصر و قبای وی و تخت و تاج کی
.
گوئی بچرخ و شیوۀ آن اعتماد نیست
. ایوای بر کسی که شد ایمن ز مکر وی
.
این گفته را چرا عمل در نیاوری
. ابلیس وار حیله کنی تا کجا و کی
.
کوثر کجا و زمرۀ میخوارگان کجا
. زین افک و یاوه دم بزن ای ژاژ خای حی
.
مه رو پرست و یاوه سرا را چه حور عین
. این کار کبریا است نه بازیچه یا بُنی
[۲۰۷]
.
گفتی حدیث سحر فریبنده ات رسید
. تا حد مصر و چین و باطراف روم و ری
.
آری تو رفتی از غزل دین فریب تو
. وزری رسد مدام تو را همچنان ز پی
.
خوش گفته عاقلی که گناهی اگر کنی
. چیزی بکن که با تو بمیرد ز فسق و غی
.
دانی بذکر خیر ببر نام برقعی
. خوش رهنما است بر تو چنین ذات نیکپَی
.
۳۳۱- حافظ
زان میعشق کزو پخته شود هر خامی
. گرچه ماه رمضانست بیاور جامی
.
مرغ زیرک بدر خانقه اکنون نپرد
. که نهاد است بهر مجلسی وعظی دامی
.
آن حریفی که شب و روز میصاف کشد
. بود آیا که کند یاد ز دُرد آشامی
.
حافظا گر ندهد داد دلت آصف عهد
. کام دشوار بدست آوری از خود کامی
.
۳۳۱-حافظ شکن
ای که مست و می و معشوقی و رند خامی
. در مه روزه ز میخانه بخواهی جامی
.
گر چه ماه رمضان فضل و مه مغفرتست
. لیک مُدمن
[۲۰۸]نبرد بهره ز بد فرجامی
.
روزه بر مغفرت بندۀ عاصی سبب است
. ار ندانی تو أضَلّ از همۀ انعامی
[۲۰۹]
.
روزها رفت ز دستت بِره بو الهوسی
. سخنی از زلف براندی و ز سیم اندامی
.
مرغ زیرک ز پی وعظ چه مسجد برود
. خانقه را بشناسد که بود چون دامی
.
گفتۀ عابد و زاهد نبود جز اندرز
. صبح را شب پره رجحان ندهد بر شامی
.
صبح از شام سیه ظلمت تاری ببرد
. لیک حافظ نزداید ز خود این بد نامی
.
حق شناسی چو خرامد بتماشای چمن
. پی ادراک یقین از طرق ابرامی
[۲۱۰]
.
آن حریفی که شب و روز غزل میگوید
. او بَرد وزر همه میخور و میآشامی
.
حافظ ار داد دلت را ندهد آصف عهد
. زاد با خود ببری جای عمل ناکامی
.
گرچه وافی زره شعر تکاپو بکند
. لیک بر یاوه سرائی نبرد یک گامی
.
۳۳۲- حافظ
این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی
. وین دفتر بیمعنی غرق میناب اولی
.
چون عمر تبه کردم چندان که نگه کردم
. در کنج خراباتی افتاده خراب اولی
.
چون مصلحتاندیشی دور است ز درویشی
. هم سینه پر آتش به هم دیده پر آب اولی
.
من حالت زاهد را با خلق نخواهم گفت
. کاین قصه اگر گویم با چنگ و رباب اولی
.
تا بیسر و پا باشد اوضاع فلک زین سان
. در سر هوس ساقی در دست شراب اولی
.
چون پیر شدی حافظ از میکده برون رو
. رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی
.
۳۳۲-حافظ شکن
این خرقه که تو داری در بول کلاب اولی
. این دفتر بیمعنی هم شسته بآب اولی
.
چون عمر تبه کردی عمری که سیه کردی
. قطعاً بخراباتی افتاده خراب اولی
.
گر مصلحت اندیشی دور است ز درویشی
. پس ترک نهان گفتن ای خانه خراب اولی
.
تو حالت زاهد را با خلق چه خواهی گفت
. چون نیست در او عیبی پس ترک عتاب اولی
.
هر زشت و بدی گوئی هر زاهد حق فِریه
[۲۱۱]است
. هر قصۀ کذبی را با چنگ و رباب اولی
.
تا بیسر و پا باشد وضع فلک از چون تو
. داری هوس مطرب پس ترک شراب اولی
.
چون پیر شدی حافظ از میکده تائب شو
. هر چند که بیباکی بشباب اولی
.
۳۳۳- حافظ
سینه مالامال دردست ای دریغا مرهمی
. دل ز تنهائی بجان آمد خدا را همدمی
.
در طریق عشقبازی امن و آسایش خطا است
. ریش باد آن دل که با درد تو جوید مرهمی
.
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
. رهروی باید جهانسوزی نه خامی بیغمی
.
آدمی در عالم خاکی نمیآید بدست
. عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی
.
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
. کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
[۲۱۲]
.
گریۀ حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
. کاندرین دریا نماید هفت دریا شبنمی
.
۳۳۳-حافظ شکن
سینه پر درد است از عرفان و نباشد مرهمی
. بهر ابطالش میگویم خدایا همدمی
.
محولاتی گشت مارا همدمی از جود و لطف
. نام وی از جود مشتق و گذارد مرهمی
.
گفت ای شاعر چه عشق است از برای شاه ترک
. این همه سوز و گدازت بهر یک نیم آدمی
.
لاف باشد یا حقیقت دعوی عشقی چنین
. گر حقیقت هست حقا نیستت از خر کمی
.
شاه ترکان فارغ از فکر تو تو در چاه صبر
. سوختی از عشق او وز حب یزدان بیغمی
.
در ره این عشق بازی امن و آسایش بلا است
. ریش باد آن دل که مانند تو خواهد یک دمی
.
من که در این ره ندیدم غیر اهل کام و ناز
. گرچه از آه جهان سوزش بسوزد عالمی
.
آدمی در عالم خاکی بدست آید و بس
. گر تو ناوردی بدست از آنکه خود نی آدمی
.
عالم دیگر نخواهد آدمی از نو بساز
. خود مکن آدم مگو دیگر ز جامی و جمی
.
خود روی خاطر بیک ترک سمرقندی دهی
. جز تو کس از وی نگوید جز که خواهد درهمی
.
عشق لاف شاهراهم گریۀ لافی رواست
. هفت دریا لاف در این عشق لافت شبنمی
.
۳۳۴- حافظ
ای که در کوی خرابات مقامی داری
. جم وقت خودی ار دست بجامی داری
.
ای که مهجوری عشاق روا میداری
. عاشقان را ز بر خویش جدا میداری
[۲۱۳]
.
ساغر ما که حریفان دگر مینوشند
. ما تحمل نکنیم ار تو روا میداری
.
ای مگس عرصۀ سیمرغ نه جولانگه تست
. عرض خود میبری و زحمت ما میداری
.
حافظ خام طمع شرمی از این قصه بدار
[۲۱۴]
. سعی نابرده چه امید عطا میداری
.
تو بتقصیر خود افتادی از این در محروم
. از که مینالی و فریاد چرا میداری
.
۳۳۴-حافظ شکن
ای که هر طعنه بزهاد روا میداری
. عاقلان را ز بر خویش جدا میداری
.
شاعرا حرفۀ تو شد همه از عشق دروغ
. بامیدی که تو از خلق خدا میداری
.
از حسد ساغر خود را که حریفان نوشند
. این همه کینۀ دیرینه روا میداری
.
او مگس هست و توئی پشه و در عرصۀ شاه
. هر یکی زحمت و امید سخا میداری
.
او خورد بس تو که هم میخوری و نیش زنی
. کوریت باد که این جور و جفا میداری
.
لاف را این همه جولان نبود خدمت جو
. که بلافی ز شه امید عطا میداری
.
عرصۀ نور حق ای پشه نه جولانگه تو است
. برو ای پشه که امید خطا میداری
.
۳۳۵- حافظ
ای دل آن به که خراب از می گلگون باشی
. بیزر و گنج بصد حشمت قارون باشی
.
در مقامی که صدارت بفقیران بخشند
. چشم دارم که بجاه از همه افزون باشی
.
در ره منزل لیلی که خطرها است در آن
. شرط اول قدم آنست که مجنون باشی
.
نقطۀ عشق نمودم بتو هان سهو مکن
. ور نه چون بنگری از دائره بیرون باشی
.
حافظ از فقر مکن ناله که گر شعر این است
. هیچ خوش دل نپسندد که تو محزون باشی
.
۳۳۵-حافظ شکن
ای دل ار بندۀ آن خالق بیچون باشی
. گل بستان جهان میوۀ گردون باشی
.
روز محشر که مقامات بهر بنده دهند
. دارم امید که تو از همه افزون باشی
.
حق شناسان همه بیدار و تو در خواب شدی
. صبح گردید بپا خیز که گلگون باشی
.
در ره منزل پیران که ره بیدینی است
. شرطش آنست که بیغیرت و بیخون باشی
.
نقطۀ عشق همین بود از آن سهو مکن
. ورنه تو بار کش غیرت و بیرون باشی
.
ره مستی طلبی فطرت پستی بنما
. گر که از اهرمن و دستۀ غاوون
[۲۱۵]باشی
.
حافظ از فقر مکن ناله که سرمایۀ شعر
. برساند بتو وزری که چو شمعون باشی
.
مدح را چربتر از یاوه و لاف ار سازی
. هیچ خود بین نگذارد که تو محزون باشی
.
عارفی قطع طمع هست ز خالق بر خلق
. تو که هم عارف و هم شاعر و مجنون باشی
.
۳۳۶- حافظ
سحرگه رهروی در سرزمینی
. همی گفت این معما با قرینی
.
که ای صوفی شراب آنگه شود صاف
. که در شیشه بماند اربعینی
.
درونها تیره شد باشد که از غیب
. چراغی بر کند خلوت نشینی
.
خدا زان خرقه بیزار است صدبار
. که باشد صد بتش در آستینی
.
مروت گرچه نامی بینشانست
. نیازی عرضه کن بر نازنینی
.
اگر چه رسم خوبان تند خوئی است
. چه باشد گر بسازی با غمینی
.
ره میخانه بنما تا بپرسم
. مال خویش را از پیش بینی
.
ثوابت باشد ای دارای خرمن
. اگر رحمیکنی بر خوشه چینی
.
گر انگشت سلیمانی نباشد
. چه خاصیت دهد نقش نگینی
.
نمیبینم نشاط و عیش در کس
. نه درمان دلی نه درد دینی
.
نه حافظ را حضور درس قرآن
. نه دانشمند را علم الیقینی
.
۳۳۶-حافظ شکن
بشعرش گفت یکدیو لعینی
. نشین با پیر صوفی اربعینی
.
که یک صوفی بیدینی شوی صاف
. کنی حل معما با قرینی
.
درونها تیره شد از مکر پیران
. تبه کردند هر خلوت نشینی
.
مگر از غیب نوای بر فروزد
. خدایش در دل اهل یقینی
.
خدا از پیر صوفی گشت بیزار
. که صد بت باشدش در آستینی
.
مروت گرچه نامی بینشان نیست
. نیاز آور بذو العرش برینی
.
همه آئین صوفی لاف و باف است
. قناعت کن بدین دار امینی
.
مآل خویش از بیگانه مطلب
. توکل کن نخواهی پیش بینی
.
زدند آتش همه پیران بخرمن
. تو میجوئی از ایشان خوشه چینی
.
نشاط تو نباشد عاقلانه
. ازین علت توهم در کس نبینی
.
چه خو کردی ببیدینان ازین رو
. نه درمان بینی و نه درد دینی
.
ندیمانت همه بیدرد دینند
. تو خود خواهان بخواندی نازنینی
.
تو حافظ چون ز قرآن داری اعراض
. بلاف شعر خود پستی گزینی
.
بیا بیرون ز اوهام و خرافات
. که تا حاصل کنی علم الیقینی
.
اگر علم الیقین کم یاب باشد
. بود کم یا بیش از عارفینی
.
چو عرفان مختلط با دین نمودی
. دگر آن دین خالص را نبینی
.
چو عارف دین ندارد رسمش اینست
. که گوید بوده دین در سابقینی
.
اگر دین خواهی و علم الیقینی
. بنه عرفان که تا اهلش ببینی
.
۳۳۷- حافظ
خوش کرد یاوری فلکت روز داوری
. تا شکر چون کنی و چه شکرانه آوری
.
در کوی عشق شوکت شاهی نمیخرند
. اقرار بندگی کن و اظهار چاکری
.
سلطان و فکر لشکر و سودای تاج و گنج
. درویش و امن خاطر و کنج قلندری
.
یک حرف صوفیانه بگویم اجازتست
. ای نور دیده صلح به از جنگ و داوری
.
نیل مراد بر حسب فکر و همت است
. از شاه نذر خیر وز توفیق یاوری
.
حافظ غبار فقر و قناعت ز رخ مشوی
. کاین خاک بهتر از عمل کیمیا گری
.
۳۳۷-حافظ شکن
خوش کرده کردگار برای تو رهبری
. تا راه او بدانی و بیراهه نسپری
.
عقلت بداد و هوش که تشخیص حق دهی
. از راه شید و زرق و ره عشق بگذری
.
در کوی عشق شوکت ایمان نمیخرند
. عاشق مشو که تا بخرد راه بسپری
.
یک حرف صوفیانه تو گفتی که باطل است
. کای صاف و ساده صلح به از جنگ داوری
.
من حرف دین بگویم و بشنو تو پند من
. با اهل صلح صلح و بجنگی دلاوری
.
در جنگ باش تا بنشانی بجای خود
. هر کافر مجاوز و کفر قلندری
.
بامسلمین شرق و غرب بصلحیم نی بجنگ
. الصلح خیر
[۲۱۶]جای خودش نی بسرسری
.
این صلح کل ز صوفی و قصدش چنین بود
. کفر ار مسلط است مبادا تکان خوری
.
این گفته را که خاک قناعت ز رخ مشو
. حافظ بخود بگوی مکن مدح هر خری
.
آری قناعت از عمل کیمیا گریست
. با بهره ترا چه سود که خود پی نمیبری
.
۳۳۸- حافظ
ای قصۀ بهشت ز کویت حکایتی
. شرح جمال حور ز رویت روایتی
.
انفاس عیسی از لب لعلت لطیفۀ
. آب خضر ز چشمه نوشت کنایتی
.
دانی مراد حافظ ازین درد و غصه چیست
. از تو کرشمهای وز خسرو عنایتی
.
۳۳۸-حافظ شکن
ای بیهنر گزاف تو بهر عنایتی
. تا کی تو را بلاف بود خوی و عادتی
.
خواندی بهشت قصۀ از روی فاسقی
. شرح جمال حور ز رویش روایتی
.
قصدت ازین کلام که جز او بهشت نیست
. یا لازم کلامی و لحن روایتی
.
انفاس عیسی از لب فاسق لطیفۀ
. آب خضر ز چشمۀ خرد کنایتی
.
حاشا اگر تو را ز مسلمان کنم شمار
. و آن را که از تو داشته باشد حمایتی
.
حافظ بهرزه دانش و عمرت بباد رفت
. صد مایه داشتی و نکردی کفایتی
.
ای لاف زن بآتش دوزخ گر از رخش
. آید خیال بر تو نداری شکایتی
.
بوی همان کباب دلت بر سبیل تو
. گر این دروغ گوئی و بر استمالتی
.
خودگفتهای مرادت ازین درد و غصه چیست
. از تو کرشمهای ز خسرو عنایتی
.
۳۳۹- حافظ
در همه دیر مغان نیست چو من شیدائی
. خرقه جایی گرو باده و دفتر جائی
.
این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه میگفت
. بر در میکدۀ با دف و نی ترسائی
.
گر مسلمانی ازین است که حافظ دارد
. آه اگر از پی امروز بود فردائی
.
۳۳۹-حافظ شکن
نیست در دیر مغان مثل تو بیپروائی
. در همه لاف زنان بلکه تو بس تنهائی
.
لاف شیدائی تو چون که ز بیپروائی است
. لاجرم درهمه جائی و نداری جائی
.
خرقه و دفتر تو ارزش این بیش نداشت
. گرو باده بود یا گرو شیدائی
.
خوشت از دین خود آمد که یکی ترسا گفت
. وای اگر از پس امروز بود فردائی
.
چه عجب هرکه ریا کار و مدلس بیند
. اسفی میخورد از ظاهر خود آرائی
.
او ز خود داده شهادت منم از خود گویم
. کم ز ترسا نبود مسلم با فتوائی
.
گر مسلمانی همین است که حافظ دارد
. نه دگر وای بگبر است و نه بر ترسائی
.
۳۴۰- حافظ
ساقیا سایۀ ابر است و بهار و لب جوی
. من نگویم چه کن ار اهل دلی خود تو بگوی
.
دو نصیحت کنمت بشنو و صد گنج ببر
. از در عیش در آ و بره عیب مپوی
.
گوش بگشای که بلبل بفغان میگوید
. خواجه تقصیر مفرما گل توفیق ببوی
.
گفتی از حافظ ما بوی ریا میآید
. آفرین بر نفست باد که خوش بردی بوی
.
۳۴۰-حافظ شکن
عمر آبی گذرانست و تو ای بر لب جوی
. شاعرا عیب چو مخفی بود آن را تو مپوی
.
دو نصیحت کنمت بشنو و صد گنج ببر
. از ره عیش مرو غیبت فُساق بگوی
.
عاقلا خیز و ببر بهره و دانش تو بجوی
. گر بچین باشد و قم یا که بتبریز و بخوی
.
نه منافق شو و نی صوفی و نی شیخی
[۲۱۷]باش
. مؤمن پاک بشو رنگ ضلالت تو بشوی
.
فیض از حق طلب و آئینۀ دل بزدای
. ورنه لایعنی و مستی کندت آهن و روی
.
پند بلبل که خیالی است بر آن حاجت نه
. عقل و دین هردو بگویند که توفیق بجوی
.
من نگفتم که ز تو بوی ریا میآید
. گفتمت اهل ریائی سخن ساده بگوی
.
گفتی از زاهد حق بوی ریا میآید
. بمشامت به از این باده نیفزاید بوی
.
خود بگفتی که جوابت بشنیدی حافظ
. گر نخواهی شنوی عیب تو هم عیب مگوی
.
۳۴۱- حافظ
نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی
. که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی
.
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
. که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی
.
چنگ در پرده همی میدهدت پند ولی
. وعظت آنگاه کند سود که قابل باشی
.
حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد
. صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی
.
۳۴۱-حافظ شکن
شاعرا چند ببازی دل و بیدل باشی
. سعیت آنست که با لاف تو خوشدل باشی
.
توکه باعقل و خرد هیچ سر و کارت نیست
. چند گوئی که اگر زیرک و عاقل باشی
.
چه بگوئی چه نگوئی سخنت بیاثر است
. چون تو از راه هُدی غافل و جاهل باشی
.
زیرک آنست که با بادهپرستان حافظ
. ننشیند و ننوشد تو که آکل
[۲۱۸]باشی
.
پند مزمار و نی و چنگ تو را باشد بس
. سود از آن گیر بر آن سود تو قابل باشی
.
پند بیپرده تو را میدهد آیات و حدیث
. بس تو را باشد اگر مؤمن و عامل باشی
.
برقعی گوش تو باشد بحدیث و قرآن
. تا که از جمله بزرگان قبائل باشی
.
۳۴۲- حافظ
تو مگر بر لب آبی بهوس بنشینی
. ورنه هر فتنه که بینی همه از خود بینی
.
ادب و شرم تو را خسرو مهرویان کرد
. آفرین بر تو که شایستۀ صد چندینی
.
بعد ازین ما و گدائی که بسر منزل عشق
. رهروان را نبود چاره بجز مسکینی
.
سخن بیغرض از بندۀ مخلص بشنو
. ای که منظور بزرگان حقیقت بینی
.
تو بدین ناز کی و سرکشی ای شمع چُگل
. لائق بندگی خواجه جلال الدینی
.
۳۴۲-حافظ شکن
تو که با عقل و خرد در همه جا بد بینی
. لائق بندگی خواجه جلال الدینی
.
گر که پاکیزه نهادست بدو میگویم
. بهتر آنست که با شاعر بد ننشینی
.
حافظا عشق و گدائی که دلت باخته است
. چارهات نیست دگر جز ملق و مسکینی
.
سخن بیغرض از حافظ شاعر مطلب
. گر که خواهان بزرگان حقیقت بینی
.
که کسی نیست بجز شاعرک و امثالش
. لائق بندگی و لافزن و ننگینی
.
ما بحق بندگی آریم و هزاران خواجه
. بایدش بندگی ما بجهان بگزینی
.
حاش لله که همه بندۀ یک مولائیم
. که غلو را نبود دفع بجز چندینی
.
۳۴۳- حافظ
سحرم هاتف میخانه بدولت خواهی
. گفت باز آی که دیرینۀ این درگاهی
.
قطع این مرحله بیهمرهی خضر مکن
. ظلماتست بترس از خطر گمراهی
.
بر در میکده رندان قلندر باشند
. که ستانند و دهند افسر شاهنشاهی
.
خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای
. وقت قدرت نگر و منصب صاحب جاهی
.
سر ما و در میخانه که طرف بامش
. بفلک بر شده دیوار باین کوتاهی
.
اگرت سلطنت فقر ببخشند ای دل
. کمترین ملک تو از ماه بود تا ماهی
.
تو در فقر ندانی زدن از دست مده
. مسند خواجگی و مجلس تورانشاهی
.
حافظ خام طمع شرمی ازین قصه بدار
. عملت چیست که فردوس برین میخواهی
.
۳۴۳-حافظ شکن
سحرت هاتف بیگانه بدولت خواهی
. گفت باز آی که جاسوس درین در گاهی
.
همچو جم جرعه کشیدی که ز سر دو جهان
. پرتو جام جهان بین دهدت جم جاهی
.
تو و جم هر دو ز سر دو جهان بیخبرید
. ارزش هر دو نباشد بپر یک کاهی
.
قطع این مغلطه بیهمرهی پیر مجو
. پیر آگه بود از شیطنت و گمراهی
.
بر در میکده رندان قلندر بخضوع
. اهرمن را بستایند ز بهر جاهی
.
قدرت اهرمن است آنکه به پیران بخشد
. اثر سحر دهد یک لقبی از شاهی
.
قدرت اهرمنی بین کچلی را بخشد
. لقب زلف علیشاهی دهدش خرگاهی
.
خشت تدلیس بزیر سر و در هفت اقلیم
. جادویش بین چه ازین دولت بهتر خواهی
.
سر تو شد در میخانه که طرف لافش
. بفلک بر شده دیوار باین کوتاهی
.
لاف را بین که بشیراز دَود از پی غاز
. دعوی سلطنت ماه کند تا ماهی
.
گذرت بر ظلماتست نباشد شکی
. عارف این ظلماتی و روی بیراهی
.
خضر بیزار بود زین ره تو حاجت نیست
. پیرکافی است ازو گیر رسوم واهی
[۲۱۹]
.
شرم کن این همه بر خضر جسورانه متاز
. نام پاکش منه از لاف بهر خود خواهی
.
خود در فقر چه دانی بزن و دست مده
. تا کنی خواجگی و منصب تورانشاهی
.
۳۴۴- حافظ
دعا گوی غریبان جهانم
. وادعو بالتواتر والتوالی
.
سویدای دل من تا قیامت
. مبادا ز شوق سودای تو خالی
.
فحبک راحتی فی کل حین
. وذکرک مونسی فی کل حال
.
کجا یابم وصال چون تو شاهی
. من بد نام رند لا ابالی
.
خداوندا که حافظ را غرض چیست
. وعلم الله حسبی من سئوالی
.
۳۴۴-حافظ شکن
اَیا شاعر که هستی لا یبالی
. توکل کن بِحی لایزالی
.
برو یک صنعتی کن پیشۀ خود
. مگو مدح خسان روز لیالی
.
تو بردی آبروی ملتت را
. شدی بد نام و رند و لایبالی
.
مگر شاهت خدا باشد که گوئی
. وعلم الله حسبی من سؤال
[۲۲۰]
.
بیا حافظ بترس از خالق خود
. وقُل هو مُؤنسی فِی كلّ حال
[۲۲۱]
.
تو تاکی عاشق روی شهانی
. همه عمرت بشد آشفته حالی
.
خدا داند که شاعر را هدف نی
. بجز کسب زر و سیم و وبالی
.
همانا برقعی خیر تو گوید
. وإن كنتَ غنیا عن مَقالی
[۲۲۲]
.
۳۴۵- حافظ
ای که در کشتن ما هیچ مدارا نکنی
. سود و سرمایه بسوزی و مهابا نکنی
.
دیدۀ ما چو بامید تو دریاست چرا
. بتفرج گذری بر لب دریا نکنی
.
بر تو گر جلوه کند شاهد ما ای زاهد
. از خدا جز می و معشوق تمنا نکنی
.
حافظا سجده بر ابروی چو محرابش بر
. که دعائی ز سر صدق جز آنجا نکنی
.
۳۴۵-حافظ شکن
ای که از عشق و هوا هیچ تو پروا نکنی
. مرض عشق و هوا را تو مداوا نکنی
.
حقشناسان که ز حق خوف و هراسی دارند
. پند و اندرز بگویند و تو پروا نکنی
.
عشق و مستی که توان برد بیک خردل هوش
. شرط انصاف نباشد که ز خود وا نکنی
.
دیوهای هوس و عشق و هوا دام رهند
. مخوری گول تفرّج تو بآنجا نکنی
.
زرق و برق بت تو دل نبرد از زاهد
. نزد زاهد نبری خویش تو رسوا نکنی
.
حافظا سجده بابرو و رخ پیر مکن
. خویش مشرک نکنی پیر تولا نکنی
.
۳۴۶- حافظ
بچشم کردهام ابروی ماه سیمائی
. خیال سبز خطی نقش بستهام جائی
.
امید هست که منشور عشق بازی من
. از آن کمانچۀ ابرو رسد بطغرائی
.
بروز واقعه تابوت ما ز سرو کنید
. که میرویم بباغ بلند بالائی
[۲۲۳]
.
فراق و وصل چه باشد رضای دوست طلب
. که حیف باشد ازو غیر او تمنائی
.
درر ز شوق بر آرند ماهیان بنثار
. اگر سفینۀ حافظ رسد بدریائی
.
۳۴۶-حافظ شکن
ببین بیاوه سرائی بلند پروائی
. رسانده لاف محبت بحد رسوائی
.
اگر خوش است که تابوت تو ز سرو کنند
. خوش است قبر تو را چون مَبال
[۲۲۴]هم جائی
.
که آن پلید قدت هم کنیف همره داشت
. چرا بقد نگری وز کنیف نستائی
.
هزار فرق بود بین وصل تا بفراق
. تو این غلط بگرفتی ز اهل هر جائی
.
رضای حق بطلب نی رضای غمزۀ یار
. که حیف باشد ازو جز رضا تمنائی
.
کسی تمنی جز حق نمیکند چو نبی
. جز از نبی نبود غیر لاف و دعوائی
.
کسی که خلد ببخشد بخاک کوی شهان
. چگونه غیر خدا نیستش تقاضائی
.
ولی چو قصد تو آن سرو قد بود نه عجب
. که بیشتر کنی از این بلند پروائی
.
اگر که شعر تو حافظ بماهیان برسد
. مکان کنند ز خجلت بقعر دریائی
.
۳۴۷- حافظ
بتا با ما مورز این کینه داری
. که حق صحبت دیرینه داری
.
نصیحت گوش کن کاین در بسی به
. از آن گوهر که در گنجینه داری
.
بفریاد خمار مفلسان رس
. خدا را گرمی دوشینه داری
.
بد رندان مگو ای شیخ هشدار
. که با حکم خدائی کینه داری
.
نمیترسی ز آه آتشینم
. تو دانی خرقۀ پشمینه داری
.
ندیدم خوشتر از شعر تو حافظ
. بقرآنی که اندر سینه داری
.
۳۴۷-حافظ شکن
مخوان لافی که در گنجینه داری
. مکن رقصی که از بوزنیه داری
.
ببین زشتی اوهام خودت را
. اگر صافی یکی آئینه داری
.
بد رندان بامر حق بگوییم
. که با حکمش بساط کینه داری
.
نمیترسم من از افسانۀ تو
. اگر صد خرقۀ پشمینه داری
.
تو و پیر تو نزد من بیک جو
. بآهی کز بخار سینه داری
.
نمیترسی تو هیچ از خالق خود
. که با دین کینۀ دیرینۀ داری
.
ندیدم یاوه گو تر از تو حافظ
. بقرآنی که با او کینه داری
.
مکن قرآن حق را دام تزویر
. مگر با نهروانی
[۲۲۵]پینه
[۲۲۶]داری
.
۳۴۸- حافظ
ای که بر ماه از خط مشکین نقاب انداختی
. لطف کردی سایۀ بر آفتاب انداختی
.
تاچه خواهد کرد با ما آب و رنگ عارضت
. حالیا نیرنگ نقش خود بر آب انداختی
.
گنج عشق خود نهادی در دل ویران ما
. سایۀ دولت برین کنج خراب انداختی
.
داور داراشکوه ای آنکه تاج آفتاب
. از سر تعظیم بر خاک جناب انداختی
[۲۲۷]
.
نصرة الدین شاه یحیی آنکه خصم ملک را
. از دم شمشیر چون آتش در آب انداختی
.
۳۴۸-حافظ شکن
ای که بهر دام لفظ مستطاب
[۲۲۸]انداختی
. همچو صیادان تو دامی را بآب انداختی
.
بهر صید شاه یحیی یک غزل گفتی چو آب
. در کمند لاف آن غاصب رقاب
[۲۲۹]انداختی
.
هیچکس با شمع رخسارش چو تو عشقی نباخت
. پس تو چون پروانه خود در اضطراب انداختی
.
این نه عشق است و نه دلبازی که از راه طمع
. خویش با لاف و تملق در سراب انداختی
.
ننگ عشق وی نهادی در دل ویرانه ات
. سایۀ بذلش بر احوال خراب انداختی
.
شاهد مقصود تو زین یاوه سیم و زر بود
. تا بدامت بافسانه آن جناب انداختی
.
۳۴۹- حافظ
بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی
. خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی
.
آخر الامر گل کوزه گران خواهی شد
. حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی
.
ای صبا بندگی خواجه جلال الدین کن
. که جهان پر سمن و سوسن آزاده کنی
.
کار خود گر بکرم باز گذاری حافظ
. ای بسا عیش که با بخت خدا داده کنی
.
۳۴۹-حافظ شکن
ای دل ار بهر کمالات خود آماده کنی
. بهر فیض و درجاتی که خدا داده کنی
.
بشنو این نکته گوارا شده بهر تو حلال
. روزی پاک و مقدر تو چرا باده کنی
.
شاعرا بندگی حضرت یزدان کافی است
. که خود از نفس و هوی و هوس آزاده کنی
.
غم روزی مخوری بهر تو شاهان هستند
. چند بیتی و گزافی ز خود آماده کنی
.
تو که آخر چو گل کوزه گران خواهی شد
. حالیا به که بزرگی همه بنهاده کنی
.
همه اسباب تو در بندگی خواجه جلال
. بنده شو تا سفری روی بآباده کنی
.
برقعی خواهی اگر از تو شود حق خوشنود
. شرطش آنست که خوشنود خود از داده کنی
.
۳۵۰- حافظ
ای در رخ تو پیدا انوار پادشاهی
. در فکرتِ تو پنهان صد حکمت الهی
.
عمریست پادشاها کز میتهیست جامم
. اینک ز بنده دعوی و ز محتسب گواهی
.
کلک تو بارک الله بر ملک و دین گشاده
. صد چشمه آب حیوان از قطرۀ سیاهی
.
در حکمت سلیمان هرکس که شک نماید
. بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهی
.
دانم دلت ببخشد بر عجز شب نشینان
. گر حال بنده پرسی از باد صبحگاهی
.
جائی که برق عصیان بر آدم صفی زد
. ما را چگونه زیبد دعوی بیگناهی
.
حافظ چو پادشاهت گه گاه میبرد نام
. رنجش ز بخت منما باز آ بعذر خواهی
.
۳۵۰-حافظ شکن
شاعر مباف و متراش نوری برای شاهی
. در فکر زورگویان کَی حکمت الهی
.
بهر تو خلق کرده حق این صنوف نعمت
. تا کی تو غافل استی از نعمت الهی
.
شاعر دیگر مزن دم از چشمۀ خرافات
. آن ظلمت تو بدتر ز افکار پادشاهی
.
بنگر که چون تملق آرد برای فاسق
. انسان که از شرافت دارد ز حق گواهی
.
شه را ز اوج دانش آرد باوج حکمت
. پنهان کند بفکرش صد حکمت ار تو خواهی
.
گوید تبارک الله بر کلک شه که در دین
. صد چشمه آب حیوان بگشوده از سیاهی
.
در دین که ما ندیدیم از کلک او بیانی
. در مال هم تو دیدی لابد حواله گاهی
.
از حکمت سلیمان بهر شهان ببافد
. نی صنعت و نه کاری نی بهر سر کلاهی
.
شاعر ز دین و صنعت بر گو دگر رها کن
. با لاف شب نشینی وز باد صبحگاهی
.
شهرا کند خدا و خود را کند چو آدم
. بنگر گزاف و لافش هنگام عذر خواهی
.
۳۵۱- حافظ
ز کوی یار میآید نسیم باد نوروزی
. ازین باد ار مدد خواهی چراغ دل بر افروزی
.
چوگل گر جزوۀ داری خدارا صرف عشرت کن
. که قارون را غلطها داد سودای زر اندوزی
.
برو مینوش و رندی ورز و ترک زرق کن ای دل
. ازین بهتر عجب دارم طریقی گر بیاموزی
.
بعجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم
. بیا حافظ که جاهل را هَنی تر
[۲۳۰]میرسد روزی
.
۳۵۱-حافظ شکن
نسیم یار نی باشد کمال و فخر پیروزی
. اگر با عقل و دین سازی چراغ دل بر افروزی
.
تو جزئی زر نگه میدار و جزئی صرف عیشت کن
. که باشد پیری و نقصان و بیکاری بیک روزی
.
مرو دنبال خودکامی که خودکامی است بدنامی
. که حکم حق همین باشد اگر سازی و گر سوزی
.
برو حق گو و حق جو شو مجو با حق ره رندی
. از این بهتر عجب دارم طریقی گر بیاموزی
.
ببر لذت ز علم و فضل و رو ترک طرب بنما
. بعجب رندیت شاعر بجز لهوی نیندوزی
.
مکن خدعه مگو عالم ز ترک لهو شد محروم
. که عالم را دیگر همی است غیر از لهو و پفیوزی
[۲۳۱]
.
بترک رندیش جاهل مخوان زیرا بود عالم
. توئی جاهل هنی تر بر تو از جهلت رسد روزی
.
۳۵۲- حافظ
سلامی چو بوی خوش آشنائی
. بدان مردم دیدۀ روشنائی
.
ز کوی مغان رو مگردان که آنجا
. فروشند مفتاح مشکل گشائی
.
مرا گر تو بگذاری ای نفس طامع
. بسی پادشاهی کنم در گدائی
.
می صوفی افکن کجا میفروشند
. که در تابم از دست زهد ریائی
.
بیاموزمت کیمیای سعادت
. ز هم صحبت بد جدائی جدائی
.
مکن حافظ از جور دوران شکایت
. چه دانی تو ای بنده کار خدائی
.
۳۵۲-حافظ شکن
تو را عاقلا نی سزد بیحیائی
. بشیطان و نفست مکن آشنائی
.
برو جمع کن بین دنیا و عقبی
. بامر شریعت نما اعتنائی
.
نمانده بجا صاحب عقل و فکری
. نباشد ز ایمان دگر روشنائی
.
ز پیر مغان رو بگردان که آنجا
. فروشند دین را بهر بیوفائی
.
مزن شاعرا دم ز پیر و ز شاهان
. که کمتر بود همتت از گدائی
.
شهان را نشد همتی بهر عقبی
. و لیکن گدا بهر عقبی فدائی
.
بگو صنعت و دین کجا میدهندت
. که در تابم از عشق و شعر ریائی
.
بیاموزمت یک سخن قدر میدان
. مکن از فهیمان جدائی جدائی
.
اگر خواستی عقل و کار و دیانت
. ز این باف و لافت حیائی حیائی
.
مکن برقعی از نصیبت شکایت
. چو دانی صلاح است کار خدائی
.
۳۵۳- حافظ
بصوت بلبل و قمری اگر ننوشی می
. علاج کی کنمت آخرُ الدواء الکَی
.
نوشتهاند بر ایوان جنت المأوی
. که هرکه عشوۀ دنیا خرید وای بوی
.
خزینه داری میراث خوارگان کفر است
. بقول مطرب و ساقی بفتی دف و نی
.
سخا نمانده سخن طی کنم شراب کجا است
. بده بشادی روح و روان حاتم طی
.
بخیل بوی خدا نشنود بیا حافظ
. پیاله گیر و کرم ورز والضمانُ عَلَی
.
۳۵۳-حافظ شکن
اگر بعشق و هوی و هوس بنوشی می
. بود علاج سرت آخرُ الدواءِ الکَی
[۲۳۲]
.
بغیر داغ نباشد علاج مینوشی
. اگر نشد بحجیم است داغ او از می
.
بگو نوشته بر ایوان جنت المأوی
. هزار وای بحافظ هزار وای بوی
.
که دین خود همه دادی بعشوۀ دنیا
. خرید در عوضش لافهای پی در پی
.
اگر خزینه داری میراث خوار باشد کفر
. بقول حافظ مطرب بفتوی دف و نی
.
ولی بقول نبی واجب است و گه مکروه
. گهی بد است و گهی نیک فهم کن از وی
.
سخا نمانده چرا طی کنی سخن بشراب
. خوری بشادی یک کافری چو حاتم طی
.
بلی بمثل تو یاد آور از حاتم و جم
. که با تو همقدمندی بکفر و باطل و غَی
[۲۳۳]
.
یزید مثل تو خورد و سر حسین÷پاشید
. بیاد کشتۀ بدر و بیاد آل اُمی
[۲۳۴]
.
بخیل بوی هدی نشنود بیا حافظ
. مکن تو بخل بده دین ببادۀ لایمشی
.
بباده امر مکن حمل وزر آسان نیست
. بخوان کلام خدا وذَر الضمان عَلَی
.
۳۵۴- حافظ
نوش کن جام شراب یک منی
. تا بدان بیخ غم از دل بر کنی
.
دل گشاده دار چون جام شراب
. سر گرفته چند چون خم دنی
.
دل بما در بند تا مردانه وار
. گردن سالوس و تقوی بشکنی
.
خیز و جهدی کن چو حافظ تا مگر
. خویش را در پای معشوق افکنی
.
۲۵۴-حافظ شکن
بگذر از جام شراب ای دنی
. تا که بیخ کفر از دل بر کنی
.
دل بحق در بند تا مردانه وار
. خود پرستی و هوا را بشکنی
.
هر کسی سالوس باید بشکند
. لیک تقوی را نباید بشکنی
.
هست تقوی امر حق ای بو الهوس
. از شکست امر حق دم میزنی
.
خیز و جهدی کن تو شاعر تا مگر
. خویش را در راه معبود افکنی
.
کوی معشوق تو کی لائق بود
. تا بر او انسان کند کج گردنی
.
۳۵۵- حافظ
ای پادشه خوبان داد از غم تنهائی
. دل بیتو بجان آمد وقت است که باز آئی
.
دائم گل این بستان شاداب نمیماند
. دریاب ضعیفان را در وقت توانائی
.
دیشب گلۀ زلفش با باد صبا گفتم
. گفتا غلطی بگذر زین فطرت سودائی
.
صد باد صبا اینجا با سلسله میرقصند
. این است حریف ای دل تا باد نه پیمائی
.
یارب بکه بتوان گفت این نکته که در عالم
. رخساره بکس ننمود آن شاهد هر جائی
.
ساقی چمن و گل را بیروی تو رنگی نیست
. شمشاد خرامان کن تا باغ بیارائی
.
در دائره قسمت ما نقطۀ پرگاریم
. لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمائی
.
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
. کفر است درین مذهب خود بینی و خود رأیی
.
۳۵۵-حافظ شکن
ای خالق بیهمتا دانیم که یکتائی
. در ذات و صفات ذات شاهد بهمه جائی
.
در قدرت و در سطوت مقهور تو میباشد
. این عالم و هر عالم، هر پستی و بالائی
.
هر ذرهای از ذرات بگذشته و حال و آت
[۲۳۵]
. بر جمله توانائی هم حاضر و بینائی
.
عاری تو ز حالاتی دائم بکمالاتی
. اوصاف تو بُد ذاتی همواره توانائی
.
دانی تو شکایاتم گویم بتو حالاتم
. نی اهل جساراتم چون شاعر دنیائی
.
گوید گل این بستان شاداب نمیماند
. دریاب ضعیفان را در وقت توانائی
.
دائم تو توانائی نی وقت توانائی
. فیض تو بود دائم هر وقت و بهر جائی
.
این شعر نه با خالق نی بندۀ او زیبد
. شاعر تو مگو با حق وقت است که باز آئی
.
گر بندۀ حق خواهی باشد غلط ار گوئی
. رخساره بکس ننمود آن شاهد هر جائی
.
مخلوق نه هر جائی است پس لاف تو با شاه است
. یا پیر که بگرفته است در قلب تو مأوائی
.
شعرش بنگر جانا تا نیک بخود آئی
. بنگر که برای پیر افکنده چه غوغائی
.
صد باد صبا آنجا با سلسله میرقصند
. یعنی که سلیمانست بادش کند اجرائی
.
افکنده برون از حد لافی و گزافی را
. بنگر که چه میگوید مست میرسوائی
.
گوید چمن وگل را بیروی تو رنگی نیست
. هر رنگ از آن پیر است با زشتی سیمائی
.
در دائره پیران خود نقطۀ پرگار است
. آری تو چنین باید با پیر بیاسائی
.
فکر و خرد و رأیی در پیر پرستی نیست
. کفر است در این مسلک جز پیر دهد رائی
.
فریاد ز این عرفان کاورده ز خود شیطان
. افکار منع و گبران هم مذهب ترسائی
.
بر جای کلام وحی شعر آمده و دیوان
. سد گشته ره قرآن وقتست که بگشائی
.
فرهنگ بود خالی از صنعت و علم و کار
. پر گشته ز شعر عشق از شاعر شیدائی
.
نی مانده دگر دینی ایمانی و آئینی
. توفیق رواج دین داریم تقاضائی
.
یا رب ز تو ره جوئیم بر دین تو میپوئیم
. بیداری و استقلال داریم تمنائی
.
هان برقعیا میکوش باطل ز تو شد مخذول
. توفیق نصیبت شد چون طالب عقبائی
.
۳۵۶- حافظ
ای که دائم بخویش مغروری
. گر تو را عشق نیست معذوری
.
گرد دیوانگان عشق مگرد
. که بعقل عقیله مشهوری
.
مستی عشق نیست در سر تو
. رو که تومست آب انگوری
.
روی زرد است و آه درد آلود
. عاشقان را گواه رنجوری
.
بگذر از نام و ننگ خود حافظ
. ساغر میطلب که مخموری
.
۳۵۶-حافظ شکن
ای که از راه حق بسی دوری
. تو بترک خرد نه معذوری
.
عاشقی شد طریق و مذهب تو
. تو بمستی و عشق مشهوری
.
حافظا خود تو کردهای اقرار
. که منم مست آب انگوری
.
خود تو گفتی که لعل رمان است
. خواندیش خون رز مگر کوری
.
گاه گفتی که تلخ وش باشد
. موجب عیب و ضد مستوری
.
پس بود بادۀ تو آب نجس
. عشق تو نیز از خدا دوری
.
گر چه باشد بنزد ما یکسان
. مستی عشق و مست مخموری
.
هر دو میآورد بدین نقصان
. هر دو باشد فساد و رنجوری
.
بلکه مستی عشق بدتر شد
. فتنهاش بیش در شر و شوری
.
مستی خمر گر برد بس عقل
. جمله باطل ز عشق معموری
.
خائف است از گناه خود خمار
. لیک عاشق بعشق مسروری
.
چندگوئی ز عشق و مستی آن
. آورد و گفت زشت منفوری
.
مگذر از نام و ننگ ای شاعر
. عار ناید تو را چه مغروری
.
برقعی شاد باش و شکر گذار
. عقل و دین نامه از تو منشوری
.
۳۵۷- حافظ
سحر با باد میگفتم حدیث آرزومندی
. خطاب آمد که واثق شو بالطاف خداوندی
.
قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز
. ورای حد تقریر است شرح آرزومندی
.
الا ای یوسف مصری که کردت سلطنت مغرور
. پدر را باز پرس آخر کجا شد مهر فرزندی
.
همائی چون تو عالی قدر و حرص استخوان تا کی
. دریغ آن سایۀ دولت که بر نا اهل افکندی
.
بشعرحافظ شیراز میرقصند و مینازند
. سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی
.
۳۵۷-حافظ شکن
سحر با شاه میگفتی ز حرص و آرزومندی
. بروی یوسف بصری نظر از عشق افکندی
.
چرا گفتم بود بصری که مصری ز انبیا باشد
. بود معصوم نی مغرور ای شاعر چه میبندی
.
جسارت کردی و گفتی که حرص استخوان تا کی
. دریغ آن کس که زاده شاعری نا اهل فرزندی
.
ندا آمد ز خناست
[۲۳۶]که واثق شو بالطافش
. وثوق خود باین اشخاص در بند و ببر گندی
.
تورا حرص و طمع چندان که شرحش در قلم ناید
. ورای حد تقریر است شرح آرزومندی
.
بلی ای شاه زر میده روا نبود که شاعر را
. کنی قطع رسوم از وی پس از خدمتگری چندی
.
تو هم شاعر بشعر خویش مینازی و میرقصی
. بناز از رقص و از مستی که فردا در غل و بندی
.
۳۵۸- حافظ
سلیمی مُنذ حَلّت بِالعراق
. اُلاقی فِی هواها ما الاقی
.
الا ای ساربان منزل دوست
. إلی رُكبانكم طالَ اشتیاقی
.
خرد در زنده رود انداز و مینوش
. بگلبانگ جوانان عراقی
.
جوانی باز میآرد بیادم
. سماع و چنگ و دست افشان ساقی
.
بساز ای مطرب خوش خوان و خوش گو
. بشعر فارسی صوت عراقی
.
عروسی بس خوشی ای دختر از
. ولی گه گه سزاوار طلاقی
.
مسیحای مجرد را برازد
. که با خورشید سازد هم وثاقی
.
۳۵۸-حافظ شکن
الا ای شاعران جام و ساقی
. اُلاقی مِن أذیِكم ما اُلاقی
[۲۳۷]
.
خرد را دور افکندید از می
. دگر از یاوههای اشتیاقی
.
مخوان تصنیفها شاعر تو بگذار
. سماع و نغمه و آواز ساقی
.
مزن دم از می و مستی و باده
. مکن عمرت تلف گر هست باقی
.
دلم خون کردی از بیبندوباری
. که ملت را بود ازین فراقی
.
دمی آیات قرآن را بیاموز
. رها کن رقص و آواز عراقی
.
مشو با مطرب خوشخوان و خوش گو
. که در دوزخ خوری گُرز و چماقی
.
عروس دختر رز ننگ آرد
. بود لازم دهی او را طلاقی
.
مسیحا بر فلک رفت او نبی بود
. نه هرکس را بود این اتفاقی
.
بخوان ای برقعی آیات قرآن
. رها کن این غزلهای نفاقی
.
۳۵۹- حافظ
می خواه و گل افشان کن از دهر چه میجوئی
. این گفت سحر بلبل ای گل تو چه میگوئی
.
مسند بگلستان بر تا شاهد و ساقی را
. لب گیری و رخ بوسی مینوشی و گل بوئی
.
شمشاد خرامان کن آهنگ گلستان کن
. تا سرو بیاموزد از قد تو دل جوئی
.
هر مرغ بدستانی در گلشن شاه آید
. بلبل بنوا سازی حافظ بغزل گوئی
.
۳۵۹-حافظ شکن
ای عقل چه میجوئی عاقل تو چه میگوئی
. هر چند که بتوانی بر خیز و بزن گوئی
.
بردند ز ما دین و هم عزت و استقلال
. این شعر و غزل خوانی وین شاعر پرگوئی
.
آواره کن این دشمن تا آنکه باستقلال
. برخیزی و غم ریزی حق گوئی و حق جوئی
.
گر طالب ایرانی یا آنکه مسلمانی
. دشمن ز وطن میران با قوت و نیروئی
.
گو ملت بیسر را بدبخت مسخَّر را
. این کافر ابتر را میران بترش روئی
.
هر ملت نادانی دشمنی بکمین دارد
. جانش تو منور کن از دانش و خوش خوئی
.
امروز که خوشحالی دارای زر و مالی
. میزن تو پر و بالی پرواز بدلجوئی
.
امروز که حق خوار است نی گرمی بازار است
. بر خیز و خریداری میکن تو بنیکوئی
.
هر بنده که دل خون شد یاگمره و مفتون شد
. بیغیرت و بیخون شد از ناله بکن موئی
.
منواز ستمگر را از شه مطَلب زر را
. از خالق اکبر گو گر برقعیا گوئی
.
۳۶۰- حافظ
ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی
. تا را هرو نباشی کی را هبر شوی
.
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
. تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی
.
در مکتب حقائق و پیش ادیب عشق
. هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی
.
خواب و خورت ز مرتبۀ خویش دور کرد
. آنگه رسی بعشق که بیخواب و خور شوی
.
گر نور حق بدل و جانت اوفتد
. بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوی
.
از پای سرت همه نور خدا شود
. در راه ذوالجلال چو بیپا و سر شوی
.
وجه خدا اگر شودت منظر نظر
. زین پس شکی نماند که صاحب نظر شوی
.
بنیاد هستی تو چه زیر و زبر شود
. در دل مدار هیچ که زیر و زبر شوی
.
۳۶۰-حافظ شکن
ای بیبصر بکوش که اهل بصر شوی
. با خبرگی چه سود گر از دین بدر شوی
.
دست از مس هوس چو فقیهان ره بشوی
. تا کیمیای فهم بیابی و زر شوی
.
گر از مس وجود بشوئی عدم شوی
. با بودنت عدم نتوان با ثمر شوی
.
دست از مس وجود چه شوئی بشعر لاف
. دست از هوی بشوی که یکتا گهر شوی
.
عشق خدا محال و ندارد ادیب خاص
. های ای پسر بکوش مبادا که خر شوی
.
بیعشق نور حق بدل و جان گر اوفتد
. البته ز آفتاب فلک خوبتر شوی
.
از پای تا سرت همه نور خدا شود
. در راه ذو الجلال چو تو با هنر شوی
.
وجه خدا اگر بودت دین حق او
. زین پس شکی نماند که صاحب نظر شوی
.
اما اگر ز وجه خدا پیر مقصد است
. حاشا ز وجه او تو اگر با اثر شوی
.
اهل هنر که مقصد او پیر عشق اوست
. خود مرده است کی تو باو زندهتر شوی
.
دستور ترک خواب و خوراک از چه میدهی
. خود کی بدی چنین که چنین راهبر شوی
.
هر چند اهل عشق تو این پند میدهند
. اما ریاضتی است ز حق دورتر شوی
.
با ملتی که گشت مسخر بگو بکوش
. باید بکار و هوش ز پستی بدر شوی
.
ای برقعی مباف ز عشق و ز شعر لاف
. از صنعت است و کار که با زور و زر شوی
.
۳۶۱- حافظ
دیدم بخواب دوش که ماهی بر آمدی
. کز عکس روی او شب هجران سر آمدی
.
ذکرش بخیر ساقی فرخنده فال من
. کز در مدام با قدح و ساغر آمدی
.
خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشق
. دریا دلی بجوی دلیری سر آمدی
.
گر دیگری بشیوۀ حافظ زدی رقم
. مقبول طبع شاه هنر پرور آمدی
.
۳۶۱-حافظ شکن
ای کاش شاعری به جهان رهبر آمدی
. وقتی نشد که مستی شاعر سر آمدی
.
خوش رهنما است شعر باین ملت جهول
. شاعر اگر بعقل و خرد رهبر آمدی
.
ایشاعران بس است دگر طعن و لاف و باف
. دلبر برفت و شاهد و ساقی کر آمدی
.
اکنون زمان کار و دگر صنعت است و دین
. بر مستی و هوا شرر از داور آمدی
.
دیگر ملاف شاعر و پستی مکن بزرگ
. اکنون که خوار و پست ضرر پرور آمدی
.
حافظ اگر ز کار و هنر میزدی رقم
. مقبول طبع مهتر و هم کمتر آمدی
.
اما شهان چو مثل تو هستند در هوس
. مدح گزاف در برشان خوشتر آمدی
.
چون قصد هر دو بهره بری شد ز یکدیگر
. یار است هرکه را که ز وی این بر آمدی
.
۳۶۲- حافظ
برو زاهد بامیدی که داری
. که دارم همچنان امید داری
.
بجز ساغر که دارد لاله در دست
. بیا ساقی بیاور تا چه داری
.
مرا در رشتۀ دیوانگان کش
. که مستی خوشتر است از هوشیاری
.
بپرهیز از من ای صوفی بپرهیز
. که کردم توبه از پرهیزگاری
.
بوقت گل خدا را توبه شکن
. که عهد گل ندارد استواری
.
۳۶۲-حافظ شکن
برو شاعر بجو یک کار و باری
. غرور است آنچه تو امیدواری
.
بجز الحاد و کفر و شرک و خدعه
. بیاور تا ببینم من چه داری
.
ز زیر بار بیگانه برون آی
. رها کن مسلک بیبندوباری
.
برو در زمرۀ قرآنیان باش
. ز مستی دور شو گر هوشیاری
.
بپرهیز از خدا شاعر بپرهیز
. رها کن عشق و شو پرهیز کاری
.
بیا در مسجد و دین را فراگیر
. اگر خواهی بعقبی رستگاری
.
شدی مشرک چو در دل پیر داری
. برای روی پیران سجده آری
.
مرو در حلقۀ جهال و پیران
. که دنیا را نباشد اعتباری
.
عزیزان و بهار عمر بگذشت
. مگر آینده را فرصت شماری
.
بخواه ای برقعی بیداری ما
. چرا ما را بغفلت میگذاری
.
۳۶۳- حافظ
ای باد نسیم یار داری
. زان نفخۀ مشکبار داری
.
زنهار مکن دراز دستی
. با طرۀ او چه کار داری
.
ای گل تو کجا و روی زیباش
. او مشک و تو خار بار داری
.
نرگس تو کجا و چشم مستش
. او سر خوش و تو خمار داری
.
روزی برسی بوصل حافظ
. گر طاقت انتظار داری
.
۳۶۳-حافظ شکن
شاعر که نظر بیار داری
. نی صنعت و کار و بار داری
.
از عمر خودت چه بهره بردی
. با طرۀ او چه کار داری
.
عارف تو کجا و دین و شرعی
. او عقل و تو ننگ و عار داری
.
صوفی تو کجا و حق پرستی
. تو پیر لِه
[۲۳۸]خوار داری
.
شاعر تو کجا و هوشیاری
. تو مست و سر خمار داری
.
ای پیر مزن دم از حقیقت
. از خدعه دو صد هزار داری
.
عاشق تو کجا و غیرت و کار
. ای عقل تو اختیار داری
.
ملت تو اگر که هوشیاری
. بر خیز و بکن قیام و کاری
.
روزی که رسی بوزر اشعار
. نی طاقت و نی فرار داری
.
درویش بمان همی بتشویش
. کز وهم تو کردگار داری
.
ای برقعی از ستم بپرهیز
. از جور چه انتظار داری
.
۳۶۴- حافظ
لبت میبوسم و در میکشم می
. بآب زندگانی بردهام پی
.
بزن در پرده چنگ ایماه مطرب
. رگش بخراش تا بخروشم از وی
.
نجوید جان از آن قالب جدائی
. که باشد خون جامش در رگ و پی
.
زبانت درکش ای حافظ زمانی
. حدیث بیزبان را بشنو از نی
.
۳۶۴-حافظ شکن
بدانستم مرامت بردهام پی
. مرام تست ترویج می و نی
.
عروس دیو گردد مرد خمار
. چو لب بر جام و نوشد جرعۀ می
.
هر آن کس میخورد آبش حمیم است
. بدوزخ حشر او شد با جم و کی
.
مزن در پرده چنگ ای مطرب پست
. برو کن گریه و هم توبه از وی
.
مکن دیگر تو با قانون حق جنگ
. بساط عیش و نُوشت را بکن طَی
.
بسختی جان دهد ار روز مردن
. هر آن کس باشدش میدر رگ و پی
.
زبان را در کش ای شاعر زمانی
. مگو از مطرب و از رهزن وی
.
بترس از خالق و از روز محشر
. عذابش را چشی خون میکنی قی
.
بگو ای برقعی از صنعت و کار
. که عیاشی بود یک شئ لاشی
[۲۳۹]
.
۳۶۵- حافظ
پدید آمد رسوم بیوفائی
. نماند از کس نشان آشنائی
.
برند از فاقه پیش هر خسیسی
. کنون اهل هنر دست گدائی
.
کسی کو فاضل است امروز در دهر
. نمیبیند ز غم یک دم رهائی
.
اگر شاعر بخواند شعر چون آب
. که دل را زو فزاید روشنائی
.
نبخشندش جوی از بخل و امساک
. اگر خود فی المثل باشد سنائی
[۲۴۰]
.
خرد در گوش حافظ دوش میگفت
. برد صبری مکن در بینوائی
.
۳۶۵-حافظ شکن
تمام دفتر شعرت ریائی
. نداری با خدای خود صفائی
.
برو شاعر دمی دنبال صنعت
. مزن دم از رسوم بیوفائی
.
ز شعرش ملتی بیچاره گشتند
. که استعمارشان شد هکذائی
.
اگر خوانی غزلهای طرب را
. کنی عیاش این قوم هوائی
.
اگر هر شاعری از عقل میگفت
. نمیشد عشق و مستی را بهائی
.
خرد در گوش این ملت بیاور
. ببر بیچارگی و بینوائی
.
اگر خواهی تو استقلال فکری
. ز عیش و نوش و مستی کن جدائی
.
تو پنداری هنر را عشق و مستی
. بری با این هنر دست گدائی
.
کجا اهل هنر محتاج گشتند
. نداری با هنرها آشنائی
.
تو پنداری که اشعار تو فضل است
. دهد فضلت تو را از غم رهائی
.
نمیدانی که این اشعار وهم است
. بود بدبختی و نکبت فزائی
.
بکاهای برقعی از غفلت ما
. برای همت ما کن دعائی
.
۳۶۶- حافظ
ای دل گر از آن چاه زنخدان بدر آئی
. هرجا که روی زود پشیمان بدر آئی
.
هشدار که گر وسوسۀ عقل کنی گوش
. آدم صفت از روضۀ رضوان بدر آئی
.
چندان چو صبا بر تو گمارم دم همت
. کز غنچه چو گل خرم و خندان بدر آئی
.
۳۶۶-حافظ شکن
شاعر گراز اندیشۀ پیران بدر آئی
. فائز شوی و از ره بطلان بدر آئی
.
آدم شوی ای شاعر و ای عارف و صوفی
. گر عشق کنی ترک و ز کفران بدر آئی
.
خواهی که شوی مؤمن و آزاد ز آتش
. باید که تو از حلقۀ عرفان بدر آئی
.
رو بر ره حق آر بدستور فقیهی
. تا کز سخط صاحب قرآن بدر آئی
.
جز عقل نشد حجت حق غیر رسولان
. شو تابع آنان که ز عصیان بدر آئی
.
نی پیر بود حجت و نی مرشد و شاعر
. باید که تو از بیعت پیران بدر آئی
.
هان برقعیا تابع فرمان خدا باش
. باشد که تو از غصه و احزان بدر آئی
[۲۴۱]
.
۳۶۷- حافظ
اَحمد اللهَ علی مَعدلةِ السلطانِ
. احمدُ شیخ اویس حسن اِیلخانی
.
خان بن خان و شهنشاه شهنشاه نژاد
. آنکه میزیبد اگر جان جهانش خوانی
.
دیده نادیده باقبال تو ایمان آورد
. مرحبا ای بهمه لطف خدا ارزانی
.
ماه اگر بیتو بر آید بدو نیمش بزنند
. دولت احمدی و معجزۀ سلطانی
.
جلوۀ حسن تو دل میبرد از شاه و گدا
. چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی
.
گر چه دوریم بیاد تو قدح مینوشیم
. بعد منزل نبود در سفر روحانی
.
از گل پارسیم غنچۀ عیشی نشکفت
. حبذا دجلۀ بغداد و میریحانی
.
سر عاشق که نه خاک در معشوق بود
. کی خلاصش بود از محنت سرگردانی
.
ای نسیم سحری خاک در یار بیار
. تا کند حافظ از آن دیدۀ جان نورانی
.
۳۶۷-حافظ شکن
اَحمد اللهَ علی خِلقَته الإنسان
. وله الشكرُ علی نِعمة الإیمان
[۲۴۲]
.
گر کو حافظ شده عاشق بشۀ ایلخانی
. گفت میزیبد اگر جان جهانش خوانی
.
می بیادش خورد از دور و بشه میگوید
. بعد منزل نبود در سفر روحانی
.
لیک ما شکر گذاریم برای خالق
. فقط از بهر خدا آن احد سبحانی
.
ما نبندیم طمع بر کس و مدحش نکنیم
. ما نگوئیم بشه جانی و هم جانانی
.
می ننوشیم بیاد کسی از بهر عطا
. تا که از حق بشود شامل ما غفرانی
.
بهر ما جز کلماتی ز خدا و ز رسول
. نکند چیز دگر دیدۀ جان نورانی
.
حمد آن حق که بتوفیق وی از دین و خرد
. دفع اوهام و اباطیل بشد دیوانی
.
نزد ما بت شکنی سهل ولی مشکلها
. همه در دفع بت شاعر با اعوانی
.
بت چه از سنگ بود هرکسی آن را شکند
. لیک اوهام شکن نیست مگر ربانی
.
سخت و مشکل بود اوهام شکستن بر ما
. ویژه اوهام که خوانند ورا عرفانی
.
هندیان گاو پرستند عجب نی باشد
. چون دهد پشکل و شیری عجب از ایرانی
.
که پرستند یکی شاعر با وزر و گناه
. میندانند که جبری نبود قرآنی
.
برقعی پیشۀ تو بت شکنی شاکر باش
. نیست کاری به از این گر رَجُل
[۲۴۳]میدانی
.
هرکه شد مؤمن دیندار کند بت شکنی
. ویژه تو سید و از اهل قم و سَیّدانی
[۲۴۴].
تمت بعون الله وله الحمد
۱۳۷۱ قمری هجری
لَقد وَضّح السبیلُ لِمَن أرادا
. ولیكن أینَ مَن تَرك العنادا
.
راه حق پیدا است لیکن طالب هشیار کو
[۱۹۹] این غزل را گرچه علامه برقعی مستقلا آورده است اما در دیگر نسخههای دیوان حافظ ابیات این غزل با تقدیم و تأخیر (نسبت به آنچه در نسخۀ دستنویس علامه برقعی موجود است) در ادامۀ این غزل میباشد:
با مدعی مگوئید اسرار عشق و مستی.
[۲۰۰] حافظ شیرازی در این بیت از آیۀ کریمه اقتباس نموده و در ضمن آنرا تقدیم و تأخیر نیز کرده است که معنی بیت چنین میباشد: از جانب طور درخشش برق آمد و من بدان انس گرفتم که شاید بتوانم برای تو کمی آتش بیاورم.
[۲۰۱] ای کسی که من جویندۀ او هستم خداوند راه رسیدن من بتو را آسان گرداند.
[۲۰۲] آتش در دیر (عبادتگاه راهب) شعله ور شد و تو آنرا دیدی و در واقع شرارۀ آتش بوده که تو را میزده است (اشاره به آیۀ کریمه که شهابهای آسمانی برای زدن شیاطین است که میخواهند از اسرار آسمانی مطلع شوند).
[۲۰۳] الله متعال تو را زیانکار گردانید و نتوانی آن را جستجو کنی و بدست آوری.
[۲۰۴] در دیوان حافظ با تصحیح محمد بهشتی این بیت اینگونه آمده است:
تا حد چین و شام و باقصی روم و ری
[۲۰۵] علامه برقعی در اینجا بخاطر برابر کردن سجع و قافیه و هم چنین خرافات موجود در جامعه واژۀ بنی اُمی را آورده است؛ و إلا امیر معاویهسبا خدمات شایانی که به اسلام نموده و عمر بن عبدالعزیز خلیفۀ عادل و ولید بن عبدالملک و هشام بن عبد الملک (خلفای علمپرور و فاتح) نیز در زمرۀ خاندان اموی میباشند.
[۲۰۶] اشاره به آیۀ کریمه: ﴿أَلَمۡ تَرَ أَنَّ ٱللَّهَ يُسَبِّحُ لَهُۥ مَن فِي ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضِ وَٱلطَّيۡرُ صَٰٓفَّٰتٖۖ كُلّٞ قَدۡ عَلِمَ صَلَاتَهُۥ وَتَسۡبِيحَهُۥۗ وَٱللَّهُ عَلِيمُۢ بِمَا يَفۡعَلُونَ٤١﴾[النور: ۴۱] میباشد.
[۲۰۷] یا بُنَی = ای پسرک من، نوح÷نیز فرزند خویش را به یا بُنی خطاب نمود چنانکه در سورۀ هود آیت: (۴۲) آمده است.
[۲۰۸] مُدمن = دائم الخمر، کسی که همیشه شراب مینوشد.
[۲۰۹] أضل از همه انعام = گمراهتر از همه چارپایان، اشاره به آیۀ کریمه: ﴿لَهُمۡ قُلُوبٞ لَّا يَفۡقَهُونَ بِهَا وَلَهُمۡ أَعۡيُنٞ لَّا يُبۡصِرُونَ بِهَا وَلَهُمۡ ءَاذَانٞ لَّا يَسۡمَعُونَ بِهَآۚ أُوْلَٰٓئِكَ كَٱلۡأَنۡعَٰمِ بَلۡ هُمۡ أَضَلُّۚ أُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلۡغَٰفِلُونَ١٧٩﴾[الأعراف: ۱۷۹] میباشد.
[۲۱۰] ابرامی = ابراهیمی، اشاره به آیۀ: ۲۶۰ سورۀ مبارکۀ (بقره) که ابراهیم÷میخواست یقین و اطمینان قلبی خویش را افزایش دهد.
[۲۱۱] فِریه = افترا، تهمت.
[۲۱۲] اشاره به شعر معروف رودکی سمرقندی (ابو عبدالله جعفر بن محمد بن حکیم بن عبدالرحمن رودکی م ۳۲۹ هـ. ق):
بوی جوی مولیـان آید همـی
یـاد یــار مـهربان آیـد همــی
ای بخارا شاد باش و دیر زی
میر سوی تو میهمان آید همی
میر ماه است و بخارا آسـمان
مـاه سـوی آسمـان آید همــی
آنگاه که امیر بخارا به هرات آمده بود و این شهر علم پرور را ترک نمیگفت، رودکی این اشعار را بطور تحریض سروده تا امیر دوباره آهنگ بخارا کند؛ که گفته میشود از اولین اشعار سروده شده در زبان فارسی/ دری میباشد.
[۲۱۳] در اکثر نسخههای دیوان حافظ از جمله دیوان حافظ با تصحیح محمد بهشتی این بیت در ابتدای غزل بعدی آمده است، بنظر میرسد علامه برقعی ابیات دو غزل را در یکدیگر داخل نموده و در یک غزل به آن استشهاد نموده باشد؛ بویژه که اواخر آن نیز با هم مطابقت دارد.
[۲۱۴] در نسخۀ دستنویس علامه برقعی این مصرع اینگونه آمده است:
حافظ ار پادشهان مایه بخدمت طلبند
که ما آنرا بر اساس نسخههای دیگر و با نظر به سیاق و سباق تغییر دادیم.
[۲۱۵] غاوون = گمراهان.
[۲۱۶] اقتباس از آیۀ کریمه: ﴿...وَٱلصُّلۡحُ خَيۡرٞۗ﴾[النساء: ۱۲۸].
[۲۱۷] شیخی = اشاره به مذهب «شیخیه» میباشد؛ در سال ۱۷۹۰م در ایران، شیخ احمد احسائی مذهب جدیدی را در زیر مجموعۀ شیعه بنیان نهاد که به شیخیه معروف است. پیروان او که شیخی نامیده میشدند منتظر قیام مهدی بودند.
بعد از مرگ شیخ احمد احسائی، رهبری مذهب شیخیه به یکی از شاگردان او بنام سید کاظم رشتی (۱۷۹۳- ۱۸۴۳م) واگذار شد. رشتی قبل از مرگ به شاگردانش سفارش کرد دنبال قائم (مهدی) بگردند. او میگفت: قائم بزودی ظهور خواهد کرد. در میان شاگردانش فردی بود بنام «ملا حسین بشرویهای» که برای پیدا کردن مهدی دست بدعا برداشت و چهل روز روزه گرفت، و در نهایت بسمت شیراز حرکت کرد و در آنجا به «سید علی محمد شیرازی» برخورد کرد و به او ایمان آورد؛ بدین ترتیب ملا حسین بشرویه ای اولین مؤمن به «باب» یعنی اولین حرف از حروف حی (حواریون باب) شد.
سید علی محمد باب در آن هنگام به ملا حسین گفت: از این پس لقب من «باب الله» و لقب تو «باب الباب» است.
برای شناخت بیشتر مذهب شیخیه نگاه: ۱- تاریخ نبیل زرندی (تاریخ نوین بهائی) صفحه: ۴۲- ۸۴، ۲- ویکی پدیا (شیخیه، سید علی محمد باب).
[۲۱۸] آکِل = خورنده، کسی که میخورد (صیغۀ اسم فاعل).
[۲۱۹] واهی = عاری از حقیقت.
[۲۲۰] علم خدا کافی است که من چیزی از او بخواهم (خدا بحال من دانا است و همه چیز را میداند).
[۲۲۱] و بگو که او در هر حال مونس من میباشد.
[۲۲۲] و اگرچه تو از گفتۀ من بینیاز هستی (آنقدر در رسوائی مشهور میباشی که لازم نیست من آنرا تذکر دهم).
[۲۲۳] در برخی از نسخهها مصرع اخیر اینطور آمده است:
که مردهایم ز داغ بلند بالائی
[۲۲۴] مبال = جائی که مردم در آن پیشاب نمایند.
[۲۲۵] نهروانی = کسی که در جنگ نهروان بر علیه علیسشرکت نموده است.
[۲۲۶] پینه = پیوند، ارتباط.
[۲۲۷] در بیشتر نسخههای دیوان حافظ (از جمله دیوان حافظ با تصحیح محمد بهشتی) این بیت اینگونه آمده است:
نصرت الدین شاه یحیی آنکه تاج آفتاب
از سر تعظیم و قدرت در تراب انداختـی
و بیت بعدی وجود ندارد.
[۲۲۸] مستطاب = خوب، جلبکننده.
[۲۲۹] غاصب رقاب = غصبکنندۀ گردنها؛ کنایه از ظلمی که پادشاه مذکور بر مردم روا میداشته است.
[۲۳۰] هَنی تر = گواراتر، بیشتر. و در اکثر نسخههای دیوان حافظ بجای واژۀ «هنی تر» واژۀ «زیاده» آمده است؛ که همین معنی را میرساند.
[۲۳۱] پُفیوزی = بیغیرتی، سستی، کارهای جاهلی و اعمال بیفایده (اصطلاح عامیانه).
[۲۳۲] آخر الدواء الکی = داغکردن آخرین علاج است.
[۲۳۳] غَی = سرکشی، طغیان.
[۲۳۴] البته این بیت را علامه برقعی به تقلید از خرافات موجود در جامعه آورده است؛ و إلا در هنگام قتل حسینسیزید نه تنها در جریان نبوده بلکه در سرزمین شام (خارج از عراق) بوده است، و بیشتر روایات صحیح دلالت دارد که یزید در جریان قتل حسین بن علیبنبوده و بعد از شنیدن آن ناراحت و غمگین شده است.
و اما در رابطه با خاندان بنی امیه باید گفت که خدمات ایشان به اسلام نمایان و غیر قابل انکار است؛ امیر معاویهسدر زمرۀ کاتبین وحی در حیات پیامبر بزرگوار اسلام جخدمت مینموده و هم ایشان اولین کسی است که نیروی دریائی برای مسلمانها آماده کرده و سرزمینهای زیادی را فتح نموده است، گذشته از آن امیر معاویهسشخصیتی است که توانست بعد از خانهجنگیهای بسیار امت اسلامی را دوباره متحد نموده و فتوحات ار از سر بگیرد. همینطور خدمات علمی، نظامی و عمرانی سایر خلفای بنی امیه (از جمله عمر بن عبد العزیز، عبدالملک، هشام، ولید و ...) نیز خیلی شایان و قابل قدر میباشد.
برای تفصیل بیشتر به کتابهای تاریخ مراجعه فرمائید.
[۲۳۵] آت = آینده، مضارع.
[۲۳۶] خنّاس = شیطان، آدم بدکار و شیطان صفت.
[۲۳۷] از آزار و اذیتی که از جانب شما بمن میرسد رنجهای فراوان میکشم.
[۲۳۸] لِه = کسی که در زیر دست و پا لگد مال شده باشد (انسان حقیر و پست).
[۲۳۹] شیئ لاشی = چیز بیارزش.
[۲۴۰] سنائی = حکیم ابوالمجد مجدود بن آدم سنایی غزنوی در سال ۴۷۳ هـ. ق در غزنین دیده به جهان گشود و پس از پایان تحصیلات در زادگاه خویش به شهرهای مهم علمی جهان آنروز چون بلخ و هرات سفر کرد. از آثار او میتوان به: دیوان اشعار (سیزده هزار بیت)، حدیقۀ الحقیقه، طریق التحقیق، مثنوی سیر العباد إلی المعاد، کارنامه و عقلنامه اشاره کرد.
حکیم سنایی در سال ۵۴۵ هـ. ق وفات نموده و مزار او در شهر غزنین واقع است.
[۲۴۱] این سه بیت اخیر در نسخۀ دستنویس با بقیۀ بیتها کمی فرق دارد؛ یعنی امکان دارد که با قلم دیگری نوشته شده باشد، و این امکان وجود ندارد که فرد دیگری این ابیات را جایگزین کرده باشد. البته از نگاه معنی و مفهوم عین ابیات دیگر حافظ شکن میباشد و با نگاهی به حافظ شکن نظیر این ابیات را به کثرت مشاهده مینمائیم.
[۲۴۲] خداوند را بر اینکه انسان را آفریده است شکر میگذارم، و بر اینکه بما نعمت ایمان بخشیده است او را ستایش مینمایم.
[۲۴۳] رَجُل = مرد.
[۲۴۴] سَیّدان = محلهی در قُم که علامه برقعی در آنجا تولد شده است و در ابتدای الفیۀ خویش در نحو میگوید:
قال أبو الفضل هو السیدانی
الــبرقـعـی القمـی الفــانی