درس چهارم: بر انگیخته شدن پیامبر جو دعوت خویشاوندان
حضرت محمد ج در سن ۴۰ سالگی که عمر کمال انسان است، به مقام والای نبوت برانگیخته شد. فرشتهی وحی در روز دوشنبه ۱٧ رمضان برای اولین بار در غار حراء بر پیامبر نازل شد.
قبل از این تاریخ خداوند علاقه به گوشهنشینی و دوری از شهر و تفکر واندیشه در آفرینش آسمانها و زمین را در قلب پیامبر زنده کرده بود. پیامبر خدا ج روزهای متمادی در غار حراء با خود مینشست، و در خلقت و آفرینش انسان و خدای عالمیان میاندیشید، تا اینکه به فرمان حق فرشتهای که مأمور ابلاغ پیک پروردگار به بشر است از آسمان بسوی او فرستاده شد.
چون فرشته به پیامبر رسید بدو گفت: بخوان! حضرت محمد ج حیرتزده در جواب گفت: من خواندن نمیدانم!
فرشته او را در بغل گرفته بشدت فشار داد. سپس به او گفت: بخوان. حضرت محمد ج باز در جواب گفت: من خواندن نمیدانم. این حرکت سهبار تکرار شد. آنگاه فرشته ۵ آیهی اول سوره مبارکهی علق را بر پیامبر اکرم ج تلاوت کرد:
﴿ٱقۡرَأۡ بِٱسۡمِ رَبِّكَ ٱلَّذِي خَلَقَ١ خَلَقَ ٱلۡإِنسَٰنَ مِنۡ عَلَقٍ٢ ٱقۡرَأۡ وَرَبُّكَ ٱلۡأَكۡرَمُ٣ ٱلَّذِي عَلَّمَ بِٱلۡقَلَمِ٤ عَلَّمَ ٱلۡإِنسَٰنَ مَا لَمۡ يَعۡلَمۡ٥﴾[العلق: ۱-۵].
«بخوان به نام پروردگارت که [همه آفریده ها را] آفریده؛ (١) [همان که] انسان را از علق به وجود آورد. (٢) بخوان در حالی که پروردگارت کریم ترین [کریمان] است. (٣) همان که به وسیله قلم آموخت، (٤) [و] به انسان آنچه را نمی دانست تعلیم داد. (٥)»
حضرت محمد ج که از این واقعه بسیار هراسان شده بود، و حقیقت ماجرا را تا بدان وقت بخوبی هضم نکرده بود، در حالیکه بشدت بخود میلرزید خود را به همسرش خدیجهلرسانید، و او را از آنچه گذشت آگاه ساخت. خدیجه مهربان همسرش را آرامش داده بدو گفت: هیچ نهراس. این مژدهی خیر است. بخدا سوگند خداوند هرگز تو را ضایع نمیکند؛ چرا که تو به خویشانت رسیدگی میکنی، و راستگو و امانتداری، به ضعیفان و مستمدان میرسی، بیکار و روزگاران را یاری میکنی، مهمانواز هستی، و درماندگان و مصیبتزدهها را کمک میکنی...
سپس خدیجه دست پیامبر را گرفته فورا او را نزد پسر عمویش «ورقة بن نوفل» که فردی عالم ودانا بود که در زمان جاهلیت به دین حضرت مسیح÷ گرویده بود، و زبان عبرانی را نیز آموخته بود، مقداری از انجیل را با توفیق الهی به عربی ترجمه کرده بود، برد. در آن روزها ورقه از شدت پیری و ناتوانی چشمهایش را از دست داده بود و چیزی نمیدید. خدیجه بدو گفت: پسر عمو، از برادر زادهات بشنو که چه دیده؟! ورقه از پیامبر ج پرسید: بگو برادر زاده، چه دیدهای؟
پیامبر اکرم ج حکایت آنچه بر او گذشته بود را برای ورقه تعریف کرد.
ورقه با خوشحالی گفت: این همان فرشتهای است که خداوند بر حضرت موسی÷ نازل کرده بود. آه، خدای من، ای کاش قدرتی میداشتم، و ایکاش آن روز که قومت شما را از دیارت میرانند زنده باشم.
پیامبر با تعجب پرسید: آیا آنها مرا از خود میرانند!
ورقه گفت: آری، هیچ کسی با آنچه تو برای قومت آوردهای نیامده، مگر اینکه آزار و اذیت شده است. ولی اگر در آن روز زنده باشم با تمام قدرت و نیرویم تو را یاری خواهم داد. چند روزی از این واقعه نگذشته بود که ورقه چشم از جهان فروبست.
پس از این حادثه؛ حکمت الهی بر این بود که تا مدتی وحی از پیامبر خداج قطع شود، پیامبر با کمال شوق و اشتیاق منتظر آمدن مجدد پیک آسمان بود، ولی خبری نیامد. از اینرو پیامبر بشدت غمگین شده بود.
پس از مدتی فرشته در حالیکه بین زمین وآسمان روی صندلیای نشسته بود بر پیامبر ظاهر شده او را دلداری داده، بدو مژده داد که او پیامبر واقعی خداوندست. وقتی پیامبر فرشته را با آن هیبت و عظمت دید از او ترسید. و با سرعت خودش را به خدیجه رسانید، و گفت: مرا بپوشانید، لحافی رویم بیندازید.
در اینجا بود که آیات مبارکه ابتدای سوره المدثر نازل شد:
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلۡمُدَّثِّرُ١ قُمۡ فَأَنذِرۡ٢ وَرَبَّكَ فَكَبِّرۡ٣ وَثِيَابَكَ فَطَهِّرۡ٤﴾[المدثر: ۱-۴].
«ای جامه خواب به خود پیچیده (و در بستر آرمیده)! (١) برخیز و انذار کن (و عالمیان را بیم ده)، (٢) و پروردگارت را بزرگ بشمار، (٣) و لباست را پاک کن، (٤)»
در این آیات خداوند متعال پیامبرش را به دعوت کردن قوم خود به اسلام و بازداشتن آنها از آنچه با دین و فطرت در تضاد است، امر کرد و بدو دستور داد تا بزرگی و عظمت خداوند را بیان دارد. و خودش را از گناهان و لغزشها پاک سازد.
بدینصورت پیامبر اکرم ج دریافت که او بدرستی پیام آور و رسول خداست، کمر طاعت بسته، آستین فعالیت و تلاش بالا زده، به بهترین صورت از مسئولیت ادای امانت الهی، و رساندن پیام ملکوتی او به بندگانش برآمد. و در این راه از هیچ جهد و تلاشی دریغ نکرد.
حضرت رسول الله ج همه را بسوی سعادت و رستگاری میخواند، ودعوتش را به بزرگان و کوچکان، آزادهها و بردهها، زن و مرد، سرخ و سیاه، تقدیم داشت. تعداد اندکی از هر قبیله و قومی که خداوند متعال قلبهایشان را بسوی نور گشوده بود، و توانستند این دین والا را درک کنند، با اختیار و اراده و باور قلبی خود به ندای ملکوتی او لبیک گفته به دین مبین اسلام گرویدند.
شیادان و سودجویان مکه احساس کردند با گرایش مردم به دعوت رسول اللهج و یکتاپرستی، بازار مذمب فروشی آنها به کساد خواهد گرائید، و زعامت و رهبری آنها به گل مینشیند، و چون نمیتوانستند با دلیل و برهان جلوی دعوت حق قد علم کنند، به قلدری و زور متوسل شده، شروع کردند به آزار و اذیت و شکنجه و عذاب مؤمنان.
خداوند متعال پیامبر را بوسیلهی عمویش ابوطالب که از سران مذهبی و قابل احترام مکه به شمار میرفت، و در بین همهی مردم از احترام و جایگاه خاصی برخوردار بود، و از ریش سفیدان مکه شمرده میشد، از چنگ مکر و حیلهی سران فتنه در پناه خود گرفت. ابوطالب رسول خدا ج را بسیار دوست داشت. و پس از پدرش عبدالمطلب مسئولیت رعایت و سرپرستی پیامبر را بدوش گرفته بود. و قریشیان که شدت علاقه و محبت ابوطالب به او را میدانستند جرأت نمیکردند در مورد پیامبر با او بحث کنند.
بخصوص که ابوطالب بر دین قریشیان بود، و آنها میترسیدند که اگر بدو فشار آورند، شاید از دین پدرانش برگردد و به رسول خدا ج و یارانش بپیوندد، که در این صورت جبههی مکه بشدت دگرگون میشد.
امام ابن جوزی میگوید: پیامبر خدا ج سه سال اول دعوتش را در پنهانی کامل شروع کرد، سپس خداوند بدو دستور داد:
﴿فَٱصۡدَعۡ بِمَا تُؤۡمَرُ﴾[الحجر: ٩۴].
«پس آشکارا بیان کن آنچه را که بدان فرمان داده میشوی (که دعوت حق است)».
آنگاه پیامبر دعوتش را آشکار نمود.
و وقتی آیه:
﴿وَأَنذِرۡ عَشِيرَتَكَ ٱلۡأَقۡرَبِينَ٢١٤﴾[الشعراء: ۲۱۴].
«و خویشان نزدیکت را [از عاقبت اعمال زشت] هشدار ده».
بر پیامبر نازل شد. آن حضرت بر بالای کوه «صفا» رفته جار زد: آهای مردم!
مردم با شنیدن صدای رسول خدا ج هراسان بسوی او دویدند، مردم کم کم زیر کوه جمع میشدند و پیامبر صدا میزد: ای فرزندان فلانی! ای قبیلهی فلان! ای نوادگان عبدمناف! ای خانوادهی عبدالمطلب!..
با صدای پیامبر مردم خانواده خانواده، و فامیل فامیل، و دسته دسته، خودشان را کنار کوه میرسانیدند. وقتی همهی اهل مکه به آنجا رسیدند پیامبر خدا ج به آنها گفت: ای مردم مکه! آیا اگر به شما میگفتم، لشکری از دشمن از پشت این کوه به جنگ شما میآید. آیا حرفم را باور میکردید؟
همه یکصدا گفتند: آری! ما هرگز از شما دروغی نشنیدهایم.
آنگاه رسول خدا ج فرمودند: پس ای مردم! من شما را از عذاب و بازخواست بسیار سخت خداوند برحذر میدارم.
عموی پیامبر ابولهب که از سرسختترین دشمنان و مخالفان او بود، داد برآورد: خاک بر سرت! آیا برای این حرفهای پوچ، ما را از کار و روزگار انداختی؟! سپس برخواست و مردم را متفرق نمود.
اینجا بود که خداوند متعال سوره «تبت» را نازل کرد:
﴿تَبَّتۡ يَدَآ أَبِي لَهَبٖ وَتَبَّ١ مَآ أَغۡنَىٰ عَنۡهُ مَالُهُۥ وَمَا كَسَبَ٢ سَيَصۡلَىٰ نَارٗا ذَاتَ لَهَبٖ٣ وَٱمۡرَأَتُهُۥ حَمَّالَةَ ٱلۡحَطَبِ٤ فِي جِيدِهَا حَبۡلٞ مِّن مَّسَدِۢ٥﴾[المسد: ۱-۵].
«بریده باد هر دو دست ابولهب (و مرگ بر او باد)! (١) دارائی و آنچه (از شغل و مقام) به دست آورده است، سودی بدو نمیرساند (و او را از آتش دوزخ نمیرهاند) (۲) به آتش بزرگی در خواهد آمد و خواهد سوخت که زبانهکش و شعلهور خواهد بود. (۳) و همچنین همسرش که (در اینجا آتش بیار معرکه و سخنچین است در آنجا بدبخت و) هیزمکش خواهد بود. (۴) در گردنش رشته طناب تافته و بافتهای از الیاف است (۵)».