او یک ملکه است

فهرست کتاب

ازدواج

ازدواج

پس از مدتی با خالد ازدواج کرد...

او بیشتر از بسیاری از دختران مسلمان پایبند به دین بود...

روزی همراه با خالد به بازار رفته بود... آنجا زنی را دید که چهره‌ی خود را پوشانده بود... این نخستین باری بود که زنی را با حجاب کامل می‌دید... از قیافه‌ی او تعجب کرد...

از خالد پرسید: چرا این زن این شکلی لباس پوشیده؟ شاید چهره‌اش دچار مشکلی است که آن را پوشانده؟

خالد گفت: نه... این زن حجابی را پوشیده که خداوند دوست دارد... حجابی که پیامبر خدا ـ جـ به آن دستور داده...

کمی ساکت ماند... سپس گفت: درست است... واقعاً این همان حجابی است که خداوند می‌خواهد...

خالد گفت: از کجا دانستی؟

گفت: من الان وقتی وارد هر فروشگاهی می‌شوم چشم صاحب مغازه به چهره‌ام هست! انگار دارد گوشت صورتم را تکه تکه می‌بلعد!.

بنابراین چهره‌ام باید حتما پوشیده باشد... باید تنها همسرم بتواند مرا ببیند... بدون این حجاب از بازار بیرون نمی‌روم... کجا می‌توانیم این نوع لباس را تهیه کنیم؟

خالد گفت: تو هم مثل مادر و خواهران من همین حجاب را بپوش...

گفت: نه... همان حجابی را می‌خواهم که خدا می‌خواهد!

روزها گذشت و ایمان آن دختر بیشتر و بیشتر می‌شد... محبتش بیش از پیش در دل اطرافیان او نشست و قلب شوهرش را اسیر محبت خود کرد...

روزی به پاسپورت خود نگاه کرد و دید مهلت آن در حال اتمام است و باید حتما آن را تمدید کند... اما بخش سخت ماجرا این بود که باید در شهر خودش آن را تمدید می‌کرد... بنابراین چاره‌ای جز سفر به روسیه نبود، در غیر این صورت اقامت او غیر قانونی می‌شد...

خالد هم تصمیم گرفت با او به روسیه برود چون نمی‌خواست بدون محرم سفر کند...

سوار هواپیمایی خطوط هوایی روسیه شدند...

او نیز با حجاب کامل خود سوار هواپیما شد و کنار شوهرش نشست...

خالد گفت: می‌ترسم به سبب حجابت دچار مشکل شوی...

گفت: یعنی تو می‌خواهی از این کافران اطاعت کنم و از دستور پروردگارم سرپیچی کنم؟! نه به خدا... هر چه می‌خواهند بگویند...

مردم به آن‌ها نگاه می‌کردند...

مهماندارها غذا را توزیع می‌کردند و به همراه آن خمر هم توزیع می‌کردند...

کم کم خمر روی مسافران تاثیر گذاشت و ناسزا و حرف‌های زشت بود که از هر سو شنیده می‌شد...

یکی جوک می‌گفت... دیگری می‌خندید... یکی دیگر مسخره می‌کرد...

بعضی کنار آن دختر می‌ایستادند و حجابش را مسخره می‌کردند...

خالد آن‌ها را نگاه می‌کرد و نمی‌دانست چه می‌گویند... دختر حرف‌هایشان را ترجمه کرد...

خالد عصبانی شد و خواست عکس العمل نشان دهد، اما دختر گفت: عصبانی نشو... خودت را ناراحت نکن... این در مقابل چیزی که مردان و زنان صحابه تحمل کردند، چیزی نیست...

تحمل کردند تا آنکه هواپیما به زمین نشست...