تو یک ملکه هستی! یک ملکه!
یکی از پزشکان میگوید: در بریتانیا درس میخواندم... همسایهی ما پیرزنی بود که بیش از هفتاد سال داشت... هر کس او را میدید دلش برایش میسوخت... چون تنها در خانهی خود زندگی میکرد... می رفت و میآمد اما همسر یا فرزندی نداشت که او را کمک کند...
خودش برای خود غذا میپخت و خودش لباسهایش را میشست...
خانهاش گویی قبرستان بود... نه کسی جز او در آن زندگی میکرد و نه کسی به دیدارش میرفت...
یک روز همسرم او را به خانهی ما دعوت کرد... همسرم به او گفت که اسلام مرد را مسئول همسرش میداند... مرد برای همسرش زحمتش میکشد و وظیفه دارد همه نیازهایش را فراهم کند... اگر بیمار شد وظیفه دارد مداوایش کند و اگر دچار ناراحتی شد باید او را کمک کند...
زن نیز بدون هیچ زحمتی در خانهی خود مینشیند... خرجی و همهی نیازهایش بر عهدهی مرد است و بلکه مرد وظیفه دارد از او و آبرویش محافظ کند... و هر کدام از فرزندانش به او بیاحترامی کردند توسط مردم طرد میشود تا آنکه به مادرش احترام بگذارد...
و اگر شوهری نداشت بر پدر و برادرانش واجب میشود که خدمت او را بکنند...
آن پیرزن با تعجب به حرفهای همسرم گوش میداد و اشکهای خود را پاک میکرد و میگفت فرزندان و نوههایش را سالها است که ندیده و هیچیک از آنان به دیدار او نمیآیند و حتی نمیداند الان کجایند!
شاید آن پیرزن بمیرد و دفن شود ـ یا سوزانده شود ـ و آنان خبردار هم نشوند! چرا که نزد آنان هیچ ارزشی ندارد...
وقتی حرفهای همسرم به پایان رسید کمی ساکت ماند و گفت: راستش زنان در کشور شما ملکهاند... ملکه...
آری به خدا سوگند... خواهر گرامی من، تو برای ما ملکهای...
ملکهای که شاید به خاطرش خونها ریخته شود و چه بسا جنگها که برای یک زن به راه افتاده است و هر کس در راه تو که ناموس او هستی کشته شود شهید است... به خاطر تو جانها بیارزش میشود و به خاطر تو مالها خرج میشود...
و چون تو ملکهای، مردان وظیفه دارند از تو محافظت کنند...