او یک ملکه است

فهرست کتاب

عروس...

عروس...

زنان صالحه... زنان اخگر به دست... اگر امری از دستورات شریعت به آنان رسد اطاعت می‌کنند و تسلیم امر خداوند می‌شوند و گردن می‌نهند... اعتراض نمی‌کنند و مخالفت پیشه نمی‌کنند و در پی راه فرار نمی‌روند...

با من در داستان این دختر پاکدامن تامل کن...

انس ـ سـ می‌گوید: مردی از اصحاب پیامبر ـ جـ جُلَیبیب نام داشت... او چهره‌ای زشت داشت، پس پیامبر ـ جـ به او پیشنهاد ازدواج داد... جلیبیب گفت: مرا «کاسد» خواهی یافت... (یعنی کسی مرا به دامادی نخواهد پذیرفت)...

پیامبر ـ جـ فرمود: «اما تو نزد خداوند کاسد نیستی»...

پیامبر ـ جـ همچنان در جستجوی فرصتی برای به ازدواج درآوردن جلیبیب بود...

تا آنکه روزی مردی از انصار نزد رسول خدا ـ جـ آمد و به او پیشنهاد داد تا با دختر بیوه‌ی او ازدواج کند... پیامبر ـ جـ به او گفت: باشد دخترت را به ازدواج من درآور...

پدر گفت: آری به روی چشم... ای رسول خدا...

سپس پیامبر ـ جـ فرمود: «من او را برای خودم نمی‌خواهم» گفت: پس برای چه کسی می‌خواهی؟

فرمود: «برای جلیبیب»...

گفت: جلیبیب؟! ای رسول خدا بگذار از مادرش اجازه بگیرم...

آن مرد نزد همسرش آمد و گفت: پیامبر خدا از دخترت خواستگاری کرده است...

گفت: باشد و به روی چشم... او را به ازدواج پیامبر خدا در آور...

مرد گفت: برای خودش نمی‌خواهد...

زن گفت: پس برای چه کسی می‌خواهد؟

گفت: برای جلیبیب!

زن گفت: دور شود جلیبیب! به خدا به او دختر نمی‌دهم در حالی که او را فلانی و فلانی نداده‌ام...

پدر غمگین شد و برخاست تا به نزد رسول خدا ـ جـ برود...

ناگهان دختر از پشت پرده به پدر و مادرش گفت: چه کسی مرا از شما خواستگاری کرده؟

گفتند: رسول خدا، ج...

گفت: آیا امر رسول خدا ـ جـ را رد می‌کنید؟ مرا به پیامبر خدا ـ جـ بسپارید که به خدا سوگند او مرا ضایع نمی‌سازد...

با این سخنان دختر، گویا پدر و مادرش نیز قانع شدند...

پدر به نزد رسول الله ـ جـ رفت و گفت: ای پیامبر خدا... او را به تو سپردم... به ازدواج جلیبیب‌اش درآور...پیامبر ـ جـ نیز او را به همسری جلیبیب در آورد و برایشان چنین دعا کرد: «خداوندا خیر را بر آنان فرو ریز و زندگی‌شان را سخت و ناخوش نگردان»...

چند روز از ازدواج آنان نگذشته بود که پیامبر خدا ـ جـ برای غزوه‌ای از مدینه خارج شد و جلیبیب نیز همراه او رفت...

پس از پایان نبرد مردم در پی مفقودان خود بودند...

پیامبر ـ جـ از آنان پرسید: آیا کسی را گم کرده‌اید؟ می‌گفتند: آری فلانی و فلانی را نمی‌یابیم...

سپس فرمود: آیا در جستجوی کسی هستید؟ گفتند: آری فلانی و فلانی را نمی‌یابیم...

سپس باز فرمود: آیا در جستجوی کسی هستید؟ گفتند: آری... فلانی و فلانی...

سپس فرمود: اما گم گشته‌ی من جلیبیب است...

به جستجوی او برآمدند و در میان کشته شدگان جستجو کردند اما او را در میدان نبرد نیافتند...

سپس او را در نزدیکی نبردگاه یافتند در حالی که هفت مشرک را کشته بود و خود نیز کشته شده بود... پیامبر ـ جـ مدتی ایستاد و پیکر او را نگریست...

سپس فرمود: «هفت تن را کشته سپس او را کشته‌اند... هفت تن را کشته سپس او را کشته‌اند... این از من است و من از اویم»...

سپس پیامبر خدا ـ جـ او را بر دستانش حمل کرد و دستور داد برایش قبری کندند...

انس می‌گوید: در حال کندن قبر بودیم در حالی که جلیبیب بستری نداشت جز ساعدهای پیامبر ـ جـ تا آنکه قبرش آماده شد و او را در لحدش گذاشتند...

انس می‌گوید: به خدا سوگند در میان انصار بیوه‌ای نبود که مانند او (یعنی همسر جلیبیب) انفاق نماید... و مردان پس از جلیبیب برای خواستگاری او با هم مسابقه می‌دادند...

﴿وَمَن يُطِعِ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥ وَيَخۡشَ ٱللَّهَ وَيَتَّقۡهِ فَأُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلۡفَآئِزُونَ٥٢[النور: ٥٢].

«و هر کس الله و فرستاده‌اش را اطاعت کند و خشیت الله را داشته باشد و تقوایش را پیشه سازد، آنانند که رستگارانند»...

و پیامبر خدا ـ جـ چنانکه در صحیح وارد است می‌فرماید: «همه‌ی امت من به بهشت وارد می‌شود مگر کسی که خود نخواهد»...

گفتند: چه کسی است که خود [وارد شدن به بهشت را] نخواهد ای پیامبر خدا؟

فرمود: «هر کس از من اطاعت کند وارد بهشت شود و هر کس از امر من سرپیچی کند نخواسته است»...