چطور میخواهی بخوابی؟
همسرم وقتی دید میخواهم بخوابم رنگ چهرهاش تغییر کرد... گفت: خالد! میخواهی بخوابی؟
گفتم: بله... مگر خسته نیستی؟
گفت: سبحان الله! توی چنین شرایطی چطور میتوانی بخوابی؟ ما الان در شرایطی هستیم که به شدت به خداوند نیازمندیم...
بلند شدم و هر چه در توان داشتم نماز خواندم... بعد خوابیدم...
اما او همچنان نماز میخواند... هر بار که از خواب بیدار میشدم یا در رکوع بود، یا در حال سجده، یا در حال قیام، یا دعا میکرد، یا در حال گریه بود...
تا آنکه صبح شد...
سپس من را بیدار کرد...
گفت: وقت نماز صبح است... بیا با هم نماز بخوانیم...
بلند شدم... وضو گرفتم و نماز خواندیم... بعد کمی خوابیدم...
بعد از طلوع خورشید بیدار شد و گفت: زود باش بریم اداره!.
گفتم: بریم اداره؟ با چه مدرکی؟ با کدام عکس؟ ما که عکس نگرفتیم؟!
گفت: برویم و تلاش خودمان را بکنیم... از رحمت خدا نا امید نشو...
رفتیم... به خدا هنوز پایمان را به داخل اولین دفتر نگذاشته بودیم که همسرم را از روی حجابش شناختند و یکی از کارمندان گفت: تو فلانی هستی؟
گفت: بله!.
کارمند گفت: بفرمایید... این هم گذرنامهی شما...
دیدم گذرنامه کاملا آماده است، با همان عکس باحجاب...
خوشحال شد و رو به من کرد و گفت: بهت نگفتم: «هر کس تقوای الله را پیشه کند برایش راهی فراهم خواهد کرد»؟
وقتی میخواستیم بیرون برویم آن کارمند گفت: باید به شهری که از آنجا آمدهاید بروید و گذرنامهتان را آنجا مهر کنید...
به شهر همسرم برگشتیم... با خودم گفت این فرصتی است که پیش از بازگشت با خانوادهی خود دیداری داشته باشد...
به شهر او رسیدیم... اتاقی اجاره کردیم و گذرنامه را مهر زدیم...