پایداری...
تا مرا دید در حالی که اشک میریخت و از شدت درد مینالید گفت: خالد... گوش کن... نگران من نباش... من بر عهدی که با خدا بستم پایدار هستم...
به خدا قسم چیزی که من میکشم در برابر سختیهایی که صحابه و تابعین و پیامبران متحمل شدهاند هیچ نیست... خواهش میکنم کاری به من و خانوادهام نداشته باش... همین الان برو و منتظر من بمان... تا اینکه ان شاءالله به نزدت بیایم...
اما خیلی دعا کن... خیلی نماز شب خوان...
رفتم... در حالی که قلبم از درد و حسرت تکه تکه میشد...
یک روز کامل منتظر او ماندم... امیدوار بودم که او بیاید...
روز بعد هم گذشت...
روز سوم نزدیک به پایان بود که ناگهان صدای کوبیدن در آمد...
ترسیدم... یعنی کیست؟
خیلی ترسیده بودم... این وقت شب... چه کسی ممکن است باشد؟
شاید خانوادهاش جای من را پیدا کردهاند؟
شاید همسرم اعتراف کرده و آمدهاند تا مرا بکشند؟
به حد مرگ ترسیده بودم... احساس میکردم جز مویی میان من و مرگم فاصله نیست...
گفتم: کیست؟
صدای همسرم را شنیدم که خیلی آرام میگفت: منم فلانی... در را باز کن...
چراغ اتاق را روشن کردم و در را باز کردم..
وارد شد... حال و روز خوبی نداشت... زخمی و خسته...
گفت: یالا همین الان باید بریم!.
گفتم: با این حال و روز؟
گفت: بله... سریع بریم...
لباسهایم را جمع کردم...
او هم لباسهای خود را عوض کرد و یک لباس دیگر هم پوشید...
هر چیزی را که داشتیم جمع کردیم و سوار تاکسی شدیم... بیچاره همسرم... بدن خسته و زخمی و گرسنهی خود را روی صندلی تاکسی انداخت...