اشک تائبان
ابن قُدامه در کتاب خود «توبه کنندگان» مینویسد:
گروهی از بدکاران زنی زیبا را مامور کردند که خود را در معرض ربیع بن خیثم قرار دهد تا شاید او را به فتنه اندازد، و به او گفتند: اگر چنین کنی هزار درهم به تو خواهیم داد...
او نیز زیباترین لباس خود را پوشید و از خوشبوترین عطر خود استفاده کرد و هنگامی که ربیع از مسجد بیرون میآمد خود را در معرض او قرار داد...
ربیع به او گفت: تصور کن اگر دچار تب شوی و این رنگ و لعاب و زیباییات از بین برود... یا تصور کن ملک الموت نزد تو بیاید و رگ گردنت ببرد... یا تصور کن اگر منکر و نکیر با تو بد برخورد کردند... چه خواهی کرد؟
آن زن با شنیدن سخنان ربیع فریادی کشید و گریست و سپس به خانهی خود رفت و به تا هنگام مرگ به عبادت پرداخت...
«عجلی» در تاریخ خود آورده که زنی زیبا در مکه زندگی میکرد... روزی در حضور شوهرش در حالی که خود را در آینه مینگریست گفت: آیا ممکن است کسی این چهره را ببیند و به فتنه نیفتد؟!.
شوهرش گفت: آری...
گفت: چه کسی؟
گفت: عبید بن عمیر، عابد زاهدِ حرم...
گفت: اجازه میدهی او را به فتنه اندازم و چهرهام را به او نشان دهم؟
مرد گفت: اجازه میدهم!.
آن زن به عنوان کسی که سوال دارد به مسجد رفت و در گوشهای خلوت نزد عبید نشست و نقاب از چهره برداشت... چهرهای همچون ماه کامل...
عبید گفت: ای بندهی خدا، صورت خود را بپوشان و از خدا بترس!.
زن گفت: من مجذوب تو شدهام!.
عبید گفت: من از تو دربارهی چیزی خواهم پرسید... اگر راست گفتی به کارت فکر خواهم کرد... .
زن گفت: هر چه بپرسی راست خواهم گفت...
عبید گفت: به من بگو اگر ملک الموت برای گرفتن روحت بیاید... آیا دوست میداشتی خواستهات را انجام میدادم یا انجام نمیدادم؟
گفت: نه به خدا! دوست نداشتم...
گفت: اگر تو را در قبرت میگذاشتند... سپس [دو فرشته] تو را برای پرسش مینشاندند... آیا دوست داشتی این کار را برایت انجام میدادم؟
گفت: نه به خدا!
عبید گفت: آیا هنگامی که نامهی اعمال مردم را بدهند و ندانستی که آن را به دست راست تو میدهند یا چپ، آیا دوست داشتی خواستهات را انجام دهم؟
گفت: نه به خدا...
عبید گفت: حال اگر خواستی از پل صراط بگذری و ندانستی که نجات خواهی یافت یا نه... آیا دوست داشتی خواستهات را برآورده میکردم یا نه؟
گفت: نه به خدا!.
عبید گفت: اگر ترازوها را بیاورند و تو را آوردند در حالی که نمیدانی [ترازویت] سنگین خواهد شد یا سبک، آیا دوست داشتی این خواستهات را برآورده میکردم؟
گفت: نه با خدا...
عبید گفت: هنگامی که برای پرسش در برابر خداوند بایستی... آیا دوست داشتی این خواستهات را انجام میدادم یا نه؟
گفت: نه با خدا...
عبید گفت: پس از خدا بترس ای بندهی خدا... چرا که خداوند به تو نعمت عطا نموده و در حقت نیکی کرده...
سپس آن زن به نزد شوهرش برگشت... شوهرش گفت: چه کار کردی؟
گفت: هم تو بیکارهای و هم من! مردم دارند عبادت میکنند و خود را برای آخرت آماده میکنند و من و تو بر این حالیم!.
و از آن روز تا هنگامی که زنده بود به نماز و روزه و عبادت روی آورد...