دیدار
روز چهارم نتوانستم بیشتر تحمل کنم...
دوباره به خانهی آنها رفتم و از دور آنجا را زیر نظر گرفتم...
همینکه آن جوانان با پدرشان به سر کار رفتند و در حالی که منتظر بودم ناگهان در خانه باز شد و همسرم از خانه بیرون آمد...
به سمت راست و چپ مینگریست... صورتش پر بود از جای ضربه و لکههای زخم... لباسش نیز خونین بود...
از دیدن او ترسیدم... دلم سوخت...
به سرعت به سمت او رفتم... هنوز خون از زخمهایش میآمد... دستها و پاها و چهرهاش خونین بود...
لباسش پاره پاره شده بود و چیزی زیادی از آن نمانده بود... پاهایش در زنجیر بود و دستش از پشت بسته شده بود...
وقتی او را در این حال دیدم نتوانستم خودم را کنترل کنم و گریستم... از دور او را صدا زدم...