خوش به حال او!
هر چه یک زن پروردگارش را بیشتر بشناسد، بیشتر تقوای او را پیشه خواهد کرد...
و اگر گناهی مرتکب شود به سوی پروردگار خود برخواهد گشت...
از عاقبت گناه خواهد ترسید و لذتها را برای این ترک خواهد کرد که در حالی به دیدار پروردگارش رود که از او خشنود است...
و خداوند نیز گناه او را خواهد بخشید و عیبش را خواهد پوشاند... چرا که او از توبهی بندگانش شاد میشود...
در صحیحین آمده: زنی از زنان صحابه که متاهل بود و در مدینه زندگی میکرد دچار وسوسهی شیطان شد و او را فریفت تا با مردی خلوت نمود... و شیطان سومین آنان بود... همچنان شیطان آن دو را برای یکدیگر زینت داد که در زنا واقع شدند...
هنگامی که شیطان کار خود را کرد آنان را ترک گفت...
آن زن گریست و نفس خود را محاسبه نمود و زندگیاش تنگ شد و گناهش او را به محاصره در آورد تا جایی که قلبش سوخت...
پس به نزد پزشک قلبها ـ جـ آمد و در برابرش ایستاد و از آتش درون خود شکایت به نزد او برد و گفت:
ای رسول خدا... زنا کردهام... مرا پاک کن...
پیامبر از او روی گرداند... زن از سوی دیگر آمد و گفت: ای رسول خدا... زنا کردهام... مرا پاک کن...
باز رسول خدا ـ جـ از وی روی گرداند، چه بسا برگردد و میان خود و خداوند توبه کند...
آن زن بیرون رفت... در حالی که گناه قلب او را پاره پاره میکرد... اما نتوانست طاقت بیاورد...
فردای آن روز پیامبر خدا ـ جـ در مجلس خود نشسته بود که آن زن بار دیگر آمد و گفت: ای پیامبر خدا... مرا پاک کن...
پیامبر خدا ـ جـ باز از وی روی گرداند... اما آن زن آتش درون خود را فریاد زد و گفت: ای رسول خدا... شاید میخواهی مرا نیز مانند ماعز باز گردانی؟ به خدا سوگند من از زنا حاملهام...
پیامبر ـ جـ به او رو کرد و گفت: الان نه... برو تا [فرزندت را] به دنیا آوری...
آن زن از مسجد بیرون آمد و راه خانهاش را در پیش گرفت... گامهای خود را به سختی از هم برمیداشت... غصههایش بزرگ بود و بدنش از شدت غم ضعیف شده بود و چشمانش به اشک نشسته بود...
رفت در حالی که ساعتها و روزها را میشمرد... دردها و غصههایی پی در پی...
نه ماه گذشت و کودک خود را به دنیا آورد...
پس از آن در حالی که کودک را در پارچهای پیچیده بود به نزد رسول خدا ـ جـ آمد و گفت: این همان کودک است که به دنیایش آوردهام... اکنون مرا پاک کن...
پیامبر ـ جـ نگاهی به او انداخت که خسته و بیمار بود... و به کودکش که هنوز شیرخواره بود... پس خطاب به او فرمود: «برو و او را شیر ده تا آنکه دور شیر خوارگیاش تمام شود»...
زن رفت و دو سال کامل گذشت... دو سالی که با کودک دلبندش زندگی کرد...
پس از آنکه دوران شیرخوارگی کودک به پایان رسید وی را برداشت و به نزد رسول خدا ـ جـ رفت در حالی که کودکش نان به دست داشت و گفت: این است ای پیامبر خدا... از شیرش گرفتهام و دارد غذا میخورد... اکنون مرا پاک کن...
پیامبر ـ جـ کودک را به یکی از مسلمانان داد، سپس دستور داد تا برایش چالهای تا سینه بکنند و دستور داد او را تا مرگ رجم کنند...
و آن زن جان به جان آفرین تسلیم کرد...
اما او را غسل کردند و کفن نمودند و رسول خدا ـ جـ بر وی نماز گزارد و فرمود: «توبهای کرد که برای هفتاد تن از اهل مدینه کافی است»...
آیا بهتر از این میتوانست کاری کند؟ جان خود را در راه پاک شدن داد...
درگذشت... اما خوش به حالش... درست است که در زنا افتاد و پردهی پروردگار را برداشت و در برابر ملائکهی گرامی و خداوند دانا دست به چنین گناهی زد... اما لذتها رفت و حسرتها ماند...
روزی را به یاد آورد که اعضای بدن خودش که از زنا لذت بردهاند علیه او شهادت میدهند...
گرمای آتش و عذاب خداوند را به یاد آورد... روزی را به یاد آورد که زناکاران در آتش آویزان میشوند و با شلاقهای آهنین تازیانه میخورند... و همینکه کسی از آنان التماس کند فرشتگان میگویند: این التماسهایت کجا بود وقتی میخندیدی؟ وقتی شادی میکردی و خداوند را در نظر نمیگرفتی و از او خجالت نمیکشیدی؟!
در صحیحین آمده که رسول خدا ـ جـ برای مردم خطبه گفت و فرمود: «ای امت محمد.. به خدا سوگند کسی باغیرتتر از الله نیست که بندهاش یا کنیزش زنا کند... ای امت محمد به خدا سوگند اگر آنچه را میدانستم میدانستید کم میخندیدید و بسیار میگریستید»...
و توبهای کرد که اگر میان یک امت توزیع شود برای همهشان کافی است...