سفر رنج
بعد از آن به دیدار خانوادهی همسرم رفتیم...
در زدیم...
خانهای قدیمی و بسیار ساده بود... میشد فهمید خانوادهی فقیری هستند...
برادر بزرگترش در را باز کرد... جوانی تنومند بود با عضلات ورزیده...
همسرم با دیدن برادرش خوشحال شد و نقاب از چهره کنار زد و لبخند زد...
اما برادرش همین که خواهرش را دید هم به خاطر بازگشتش خوشحال شد هم از لباس سیاهی که پوشیده بود تعجب کرد...
همسرم در حالی که میخندید و در آغوش برادرش بود وارد خانه شد...
پشت سر او وارد خانه شدم و در پذیرایی نشستم...
اما او وارد خانه شد...
میشنیدم که به روسی با هم حرف میزدند... نمیدانستم چه میگویند... اما متوجه شدم که کم کم صدایشان بالا میرود و از آن لهجهی محبتآمیز دور میشود... کم کم صدای حرفهایشان تبدیل به داد و فریاد شد... همسرم سعی میکرد پاسخ آنان را بدهد...
احساس کردم قضیه دارد به جای بدی میکشد... اما دقیقا نمیدانستم دارد چه میشود چون از حرفشان سر در نمیآوردم...
ناگهان احساس کردم صداها به من نزدیک میشوند...
سه جوان و یک مرد میانسال وارد پذیرایی شدند و به سمت من آمدند...
اول فکر کردم میخواهند به دامادشان خوش آمد بگویند اما ناگهان به سمت من هجوم آوردند و به جای خوش آمد مشت و لگد و سیلی روانهی من شد!.
سعی کردم از خودم دفاع کنم... کمک میخواستم و جلوی ضربات آنها را میگرفتم اما کم کم داشتم بیهوش میشدم... یک لحظه فکر کردم پایانم نزدیک است... به خودم میپیچیدم و سعی میکردم یادم بیاورم درِ خانه از کدام سمت است...
یک لحظه در را دیدم... در یک حرکت از جای خودم برجستم و در را باز کردم و پا به فرار گذاشتم...
آنان پشت سر من بودند... وارد جمعیت شدم و مرا گم کردند...
به اتاقی که اجاره کرده بودیم رفتم... خیلی از خانه همسرم دور نبود...
صورت و دهان و بینی خون آلودم را شستم... نگاهی به چهرهی خودم انداختم... صورتم داغان شده بود و از دهانم خون میآمد و لباسم پاره پاره شده بود...
ناگهان با خود گفتم: من نجات پیدا کردم، اما همسرم؟!
چهرهاش در برابر بود... آیا ممکن است او هم مانند من کتک خورده باشد؟ من که مرد هستم نتوانستم تحمل کنم، او زیر چنین ضرباتی چه خواهد کرد؟