حتی در دیگ جوشان!
او زنی نیکوکار بود که در سایهی پادشاهی فرعون همراه با همسرش زندگی میکرد... همسرش از نزدیکان دربار فرعون بود و خود او خدمتکار شخصی و مربی دختران فرعون...
خداوند وی را از نعمت ایمان برخوردار ساخت و طولی نکشید که شوهر او به سبب ایمانش توسط فرعون کشته شد... خودِ او اما همچنان در خانهی فرعون ماند و آرایشگر و شانهزن دختران فرعون بود و از این طریق خرج پنج فرزند خود را در میآورد...
تا اینکه روزی در حالی که موهای دختر فرعون را شانه میزد، شانه از دستش افتاد، پس گفت: بسم الله...
دختر فرعون گفت: الله؟ یعنی پدر من؟
او گفت: هرگز! الله پروردگار من و تو و پدر توست!.
دختر از اینکه کسی جز پدرش عبادت شود تعجب کرد... سپس جریان را به پدرش گفت... پدر نیز از چنین چیزی در شگفت شد!.
فرعون او را فرا خواند و گفت: پروردگارِ تو کیست؟
گفت: پروردگار من و تو الله است!.
فرعون او را دستور داد تا از دین خود برگردد... زندانیاش کرد و شکنجهاش داد... اما او از دینش برنگشت... فرعون دستور داد دیگی را پر از روغن کنند و بر آتش گذارند تا به جوش آید...
سپس او را در برابر دیگ آوردند... هنگامی که آن عذاب دردناک را به چشم دید، دانست که تنها یک جان بیشتر ندارد که آن را از دست خواهد داد و سپس به ملاقات خداوند خواهد شتافت...
اما فرعون که میدانست محبوبترین کسانِ او پنج فرزندش هستند؛ پنج فرزندی که برایشان زحمت میکشد و غذایشان میدهد، خواست شکنجهی او سختتر شود... پس دستور داد پنج کودک او را ـ که از همه جا بیخبر بودند ـ بیاورند...
هنگامی که مادر خود را دیدند به او آویزان شدند و گریه کردند... او نیز آنان را بوسید و کوچکترین آنها را به آغوش گرفت و سینهاش را در دهان او گذاشت...
فرعون که این صحنه را دید دستور داد تا سربازانش فرزند بزرگتر او را به سوی دیگ جوشان ببرند... آن پسر مادرش را صدا میزد و التماس میکرد و از سربازان میخواست به او رحم کنند و سعی میکرد از دست آنان بگریزد... برادران کوچکتر را صدا میزد و با دستان کوچکش سربازان را میزد... آنان نیز او را میزدند و میکشیدند...
مادرش اما او را مینگریست و با وی وداع میکرد...
طولی نکشید که کودک را در دیگ انداختند... مادر میگریست و صحنه را میدید و برادران و خواهرانش چشمان خود را بسته بودند تا آن صحنه را نبینند... روغن گوشتها را از آن بدن کوچک جدا کرد و استخوانهای سفید رنگ بر روی روغن شناور شد...
فرعون به سوی آن زن نگاهی کرد و دستورش داد تا به خداوند کفر ورزد... اما او نپذیرفت... فرعون خشمگین شد و دستور داد فرزند بعدی را از او گرفتند و در حالی که گریه و التماس میکرد در روغن جوشان انداختند... لحظاتی بعد استخوانهای او نیز در برابر چشمان مادر بر روی روغن آمد و با استخوانهای برادرش در هم آمیخت...
مادر اما بر دین خود استوار بود و به دیدار پروردگارش یقین داشت...
سپس فرعون دستور داد تا فرزند سوم را به سوی دیگ ببرند و در آن اندازند... با او نیز همانند دو برادر دیگر رفتار کردند...
مادر همچنان بر دین خود ثابت بود... پس فرعون دستور داد فرزند چهارم را نیز در روغن گداخته بیندازند...
سربازان به سوی او آمدند... او که کم سن و سال بود خود را به مادرش آویزان کرده بود... سربازان خواستند او را ببرند... اما کودک گریست و خود را به پاهای مادر انداخت... اشکهای مادر بر روی پاهایش میریخت و در این حال سعی میکرد او را نیز همراه با برادرش به آغوش خود گیرد... سعی میکرد پیش از فراق او را ببوسد و ببوید... اما او را از مادر جدا کردند...
کودک در این حال میگریست و سخنانی نامفهوم به زبان میآورد... اما به او رحم نکردند و او را نیز در دیگ روغن جوشان انداختند... بدن کودک در روغن ناپدید شد و صدایش قطع شد...
مادر بوی گوشت فرزند را احساس میکرد و استخوانهای سفید او را که بر روی روغن شناور بود میدید و برای فراقش میگریست... بارها او را به سینهی خود فشرده بود و از سینهاش به او شیر داده بود... چه شبها که برای او نخوابیده بود و برای گریهاش گریسته بود...
چه شبها که در دامان او میخوابید و با موهای او بازی میکرد...
اما سعی کرد ثبات خود را از دست ندهد و صبر پیشه کند...
باز سربازان به سوی او آمدند و آخرین فرزند او را که کودکی شیرخوار بود از او گرفتند... کودک به شدت گریه میکرد... مادر نیز اشک میریخت... خداوند که شکستگی و مصیبت مادر را دید فرزند شیرخواره را به سخن آورد... کودک به مادر گفت:
مادرم صبر کن... تو بر حق هستی...
سپس صدای او نیز قطع شد و مانند دیگر برادران و خواهرانش در دیگ روغن داغ، ناپدید شد...
او را در روغن انداختند در حالی که هنوز باقی ماندهی شیر مادر در دهانش بود... هنوز چند تار از موهای مادر در دستانش بود... هنوز اشکهایش بر روی لباسش بود...
هر پنج فرزندش رفتند... و تنها استخوانهای آنان بر روی روغن جوشان شناور بود... و گوشتشان در دیگ پخته میشد...
مادر داغدیده به آن استخوانها نگاه میکرد... استخوانهای چه کسانی؟ فرزندانش... کسانی که همیشه خانه را پر از شادی و خنده میکردند... جگرگوشههایش که اگر کمی از او جدا میشدند گویا قلبش طاقت ماندن در سینه را نداشت... فرزندانش که برای رفتن به آغوش او میدویدند...
که آنان را به سینه میفشرد... که با دستان خود به آنها لباس میپوشاند و اشکهایشان را پاک میکرد...
و اینک... همه را یکی یکی از او گرفتند و مقابل چشمانش کشتند... و او را تنها گذاشتند... به زودی او نیز به آنان خواهد پیوست...
میتوانست با گفتن یک کلمهی کفر آنان را از این عذاب نجات دهد... اما دانست که آنچه نزد خداوند است بهتر و ماندگارتر است...
اکنون تنها او مانده بود... فرعونیان همانند سگانی وحشی به او حمله بردند و به سوی دیگ راندند...
هنگامی که او را بلند کردند تا درون دیگ اندازند، به استخوانهای فرزندانش نگاه کرد و به یاد با هم بودنشان در زندگی دنیا افتاد... رو به فرعون کرد و گفت: از تو خواهشی دارم...
فرعون گفت: چه خواهشی؟
گفت: اینکه استخوانهای من و کودکانم را در یک قبر دفن کنی...
سپس چشمانش را بست و او را در دیگ انداختند... بدنش سوخت و استخوانهایش بر روغن داغ شناور شد...
چه ثباتی داشت آن زن و چه اجری برد!.
پیامبر ـ جـ در شب معراج قسمتی از نعیم او را به چشم دید و برای یاران خود بازگو نمود... بیهقی روایت میکند که رسول خدا ـ جـ فرمود: «هنگامی که مرا به اسراء بردند بوی خوشی را احساس کردم... گفتم: این بوی چیست؟ گفتند: این [بوی] شانهزن دختر فرعون و فرزندان اوست..» ...
الله اکبر! رنج کمی را تحمل کرد تا آسایش بسیاری به دست آورد...
آن زن مومن به نزد آفریدگار خود رفت و همجوار پروردگار خود گردید... و امید است که اکنون در بهشتها و رودها و جایگاهی راستین نزد پادشاهی توانا باشد... حال او امروز بهتر از حال و روزش در دنیا است... در خوشی و زیبایی بیشتر از دنیا...
نزد بخاری روایت است که رسول الله ـ جـ فرمودند: «اگر زنی از اهل بهشت بر اهل زمین نمایان شود میان آن دو را روشن خواهد ساخت و بوی خوشش میان آسمان و زمین را پر خواهد کرد و بیشک روسری وی بهتر از دنیا و ما فیها است»...
همچنین مسلم روایت نموده که پیامبر ـ جـ فرمود: «هر که وارد بهشت شود خوشی میبیند و افسرده نمیشود، لباسش کهنه نمیشود و جوانیاش از بین نمیرود و او در بهشت از چیزهایی برخوردار است که نه چشمی دیده و نه گوشی شنیده و نه به قلب انسانی خطور کرده، و هر کس وارد بهشت شود عذاب دنیا را فراموش میکند»...
اما کسی وارد بهشت نمیشود مگر با مقاومت در برابر شهوتها، زیرا بهشت با ناخوشیها پوشیده شده و آتش با شهوتها، بنابراین پی گرفتن شهوتها در لباس و غذا و نوشیدنی و خرید و فروش راهی است به سوی آتش... چنانکه رسول الله ـ جـ فرمودهاند: «بهشت با ناخوشیها پوشانده شده و آتش با شهوتها»...