او یک ملکه است

فهرست کتاب

داستان وحشت!

داستان وحشت!

پرسیدم: چه اتفاقی برایت افتاد؟

گفت: همین که وارد خانه شدیم و با خانواده‌ام نشستم از من پرسیدند: این چه لباسی است؟!

گفتم: این لباس مسلمانان است...

گفتند: این مرد کیست؟

گفتم: این شوهرم است... اسلام آورده‌ام و با این مرد مسلمان ازدواج کرده‌ام...

گفتند: چنین چیزی امکان ندارد!.

گفتم: بگذارید داستانم را برایتان بازگو کنم...

سرگذشتم را برایشان تعریف کردم و درباره‌ی آن مرد روس گفتم که می‌خواست من را وارد شبکه‌ی روسپی‌گری کند و اینکه چگونه از دست او فرار کردم، سپس با تو آشنا شدم...

گفتند: وارد شغل تن فروشی می‌شدی بهتر از این بود مسلمان بشوی و پیش ما برگردی!.

بعد گفتند: از این خانه بیرون نمی‌روی مگر ارتودوکس یا مُرده!.

بعد مرا گرفتند و دست و پایم را بستند... بعد هم تو را کتک زدند... صدای فریادهای تو را می‌شنیدم اما دست و پایم بسته بود...

وقتی تو فرار کردی برادرانم برگشتند و شروع به ناسزا گفتن کردند... بعد هم زنجیر آوردند و مرا بستند و شروع به شکنجه‌ی من کردند... هر روز با شلاق به جان من می‌افتادند... از عصر تا شب مرا کتک می‌زدند...

صبح به سر کار می‌رفتند و کسی جز مادر و خواهر کوچکم که پانزده سال دارد پیش من نبودند... این تنها وقتی بود که راحت بودم...

باور می‌کنی آنقدر مرا می‌زدند که بیهوش می‌شدم و در این حال به خواب می‌رفتم!.

از من می‌خواستند از اسلام برگردم و من مقاومت می‌کردم و صبر می‌کردم...

تا اینکه خواهر کوچکم از من پرسید: چرا دینت را ترک کرده‌ای؟ چرا دین پدر و مادر و اجداد خود را رها کرده‌ای؟