بهسوی فرودگاه؟
همین که سوار شدیم به زبان روسی به راننده گفتم: فرودگاه... این مدت چند کلمه روسی یاد گرفته بودم...
همسرم گفت: نه... به فرودگاه نخواهیم رفت... به فلان روستا میرویم...
گفتم: چرا؟ مگر نباید فرار کنیم؟
گفت: بله... اما اگر خانوادهی من بفهمند فرار کردهام حتما به جستجوی ما به فرودگاه خواهند آمد... به فلان روستا میرویم...
وقتی به آن روستا رسیدیم پیاده شدیم و سوار ماشین دیگری شدیم و به روستایی دیگر رفتیم... از آنجا نیز به روستای سوم رفتیم و از آنجا به شهری سفر کردیم که فرودگاه بین المللی داشت... وقتی به آنجا رسیدیم برای بازگشت بلیط گرفتیم... چون هنوز به ساعت حرکت ما باقی مانده بود اتاقی گرفتیم و آنجا ماندیم...
همین که احساس آرامش کردیم همسرم عبای خود را بیرون آورد... خدای من! هیچ جای بدنش سالم نبود... پوستی زخمی... خونهای لخته شده... موهای کنده شده... لبانی تیره...