برای تو جنگها به پا میشود
ارزش و بزرگداشت زن چنان بود که به خاطر او جنگها به پا میشد... جمجمهها له میشد و دشمنان به خاک میافتند... آن هم تنها به خاطر یک زن...
سیرت نویسان آوردهاند که یهودیان همراه با مسلمانان در مدینه زندگی میکردند...
آنان از نزول امر به حجاب و پوشیده شدن زنان مسلمان ناراحت بودند و سعی میکردند فساد و برهنگی را در جامعهی مسلمانان ترویج دهند... اما نتوانستند...
یکی از روزها زنی باحجاب به بازار بنی قینقاع که طایفهای از یهود بودند، آمد...
زنی پاکدامن و باحجاب... و برای کاری که داشت نزد یکی از طلاسازان نشست...
یهودیان که از پوشیدگی و عفت او خشمگین بودند و آرزو داشتند کاش میتوانستند او را ببینند یا بدن او را لمس کنند ـ چنانکه پیش از اسلام میکردند ـ سعی کردند تشویقش کنند که نقاب از چهره بردارد یا حجاب خود را بگذارد...
اما آن زن نپذیرفت و ابا ورزید...
اما طلاساز خائن در حالی که آن زن مسلمان متوجه نبود از پشت سر پایین لباسش را به روسریاش گره زد...
هنگامی که زن برخاست، لباسش بالا رفت و بخشی از بدنش نمایان شد... یهودیان خندیدند و آن زن مسلمان پاکدامن فریادی از روی ناراحتی کشید... آرزو میکرد او را میکشتند اما بدنش را نمیدیدند...
یکی از مردان مسلمان که چنین دید شمشیرش را برکشید و آن طلاساز را کشت... یهودیان نیز بر آن مسلمان هجوم آوردند و او را کشتند...
هنگامی که پیامبر خدا ـ جـ از جریان باخبر شد و دانست که یهودیان پیمان را زیر پا گذاشتهاند و به زنان مسلمان دست درازی کردهاند، آنان را به محاصره در آورد تا آنکه تسلیم حکم او شدند...
هنگامی که پیامبر خدا ـ جـ خواست برای آبروی آن زن، آنان را مجازات کند، ناگهان سربازی از سربازان شیطان که حیثیت و ناموس زنان مسلمان برایشان اهمیتی نداشت و تنها به لذت شکم و پایینتر از آن فکر میکرد، برخاست...
وی کسی نبود جز سر منافقان، عبدالله بن اُبَی بن سَلول...
گفت: ای محمد... به همپیمانان یهودمان نیکی کن...
آنان در جاهلیت یاران وی بودند...
اما پیامبر ـ جـ از او روی گرداند و نپذیرفت...
آن منافق بار دیگر برخاست و گفت: ای محمد... به آنان نیکی کن...
پیامبر ـ جـ برای پاسداشت از حیثیت زنان مسلمان و غیرت بر آنان، به وی توجهی نکرد...
پس آن منافق خشمگین شد و دستش را در گریبان پیامبر ـ جـ کرد و وی را به سوی خود کشید و گفت: به هم پیمانان من نیکی کن! به هم پیمانان من نیکی کن!
پیامبر ـ جـ خشمگین شد و رو به او کرد و گفت: مرا رها کن!
اما او دست بر نمیداشت و همچنان از پیامبر ـ جـ میخواست دست از مجازات آنان بردارد...
پس پیامبر ـ جـ رو به او کرد و گفت: برای تو!.
سپس از کشتن آنان منصرف شد، اما دستور داد از مدینه بروند و آنان را از سرزمینشان راند...