راه نجات
سعی کردم او را قانع کنم... دین صحیح و توحید را برایش توضیح دادم... کم کم واقعاً داشت قانع میشد... داشت اسلام را درک میکرد...
ناگهان به من گفت: تو بر حق هستی... این دین صحیح است... این همان دینی است که من هم باید آن را بپذیرم!.
بعد به من گفت: کمکت خواهم کرد...
به او گفتم: اگر میخواهی به من کمک کنی کاری کن که شوهرم را ببینم...
خواهرم از پنجره بیرون را نگاه میکرد و تو را میدید... به من گفت: مردی را با این نشانهها میبینم...
گفتم: این همسر من است... اگر او را دیدی در را باز کن تا با او حرف بزنم...
او هم در را باز کرد و توانستم با تو صحبت کنم... اما نمیتوانستم بیرون بیایم چون دو زنجیر به من بسته بودند که کلیدهایش پیش برادرم بود و یک زنجیر دیگر که به ستون داخل خانه بسته بود تا نتوانم فرار کنم و کلید آن نزد خواهرم بود تا هر وقت نیاز به دستشویی داشتم آن را باز کند...
برای همین از تو خواستم منتظرم بمانی... چون زنجیر به دست و پایم بود...
در این مدت خواهرم را قانع کردم که اسلام بیاورد... او هم پذیرفت و اسلام آورد و خواست فداکاری بزرگی کند... بیش از فداکاری من...
تصمیم گرفت کاری کند که از خانه فرار کنم...
اما کلید قفلهای زنجیرها دست برادرم بود و به شدت مواظب آن بود...
آن روز خواهرم برای برادرانم مشروبی قوی آورد... آنان آنقدر خوردند که به شدت مست شدند... به طوری که نمیدانستند چه میگویند و چه میکنند...
بعد خواهرم کلید را از جیب برادرم بیرون آورد و زنجیرهای من را باز کرد... و من در آن وقت شب پیش تو آمدم...
گفتم: پس خواهرت؟ چه بر سر او خواهد آمد؟
گفت: از او خواستهام اسلام خود را علنی نکند تا اینکه فکری برای او بکنیم...
آن شب را خوابیدیم...
فردایش به کشور خودمان برگشتیم... همین که رسیدیم همسرم را به بیمارستان بردم... چند روز آنجا بستری بود تا آنکه کوفتگیها و زخمهایش را معالجه کنند...
و اکنون دعا میکنیم که خداوند خواهر او را نیز بر دین خود پایدار گرداند... [٤].
[٤] برگرفته از نوار «قصص موثرة» دکتر ابراهیم الفارس.