زنی از اهل بهشت!
آری تاریخ ام شریک را به یاد دارد...
و همینطور غمیصاء مادر انس بن مالک...
کسی که رسول خدا ـ جـ دربارهاش میفرماید: «به بهشت وارد شدم و در مقابل خود صدای پایی شنیدم... ناگهان دیدم او غمیصاء بنت ملحان است»...
زنی شگفتی ساز...
در آغاز زندگی مانند دیگر دخترانِ آن دوران، در جاهلیت زندگی میکرد... سپس با مالک بن نضر ازدواج کرد...
هنگامی ظهور اسلام، گروهی از انصاریان دعوت آن را لبیک گفتند و ام سلیم نیز همراه با سابقان نخست، اسلام آورد...
سپس اسلام را بر همسرش عرضه کرد اما نپذیرفت و بر وی خشم گرفت و از او خواست همراه با وی از مدینه به شام برود... اما ام سلیم نپذیرفت... مالک به شام رفت و همانجا درگذشت...
وی زنی خردمند و زیبا بود و به همین سبب مردان زیادی در خواستگاری او از یکدیگر پیشی میگرفتند...
تا آنکه ابوطلحه ـ که هنوز مسلمان نشده بود ـ به خواستگاری وی آمد...
ام سلیم به وی گفت: من تو را میپسندم و [هیچ زنی] خواستگاریِ کسی مانند تو را رد نمیکند... اما تو کافری و من مسلمانم... اگر مسلمان شوی همین را به عنوان مهریه میپذیرم و چیزی دیگر نمیخواهم...
ابوطلحه گفت: اما من دین دارم...
ام سلیم گفت: ای اباطلحه... مگر نمیدانی خدایی که آن را میپرستی چوبی است که زمین روییده و فلان حبشی آن را نجاری کرده؟
گفت: آری...
گفت: پس ای اباطلحه آیا خجالت نمیکشی خدایی را بپرستی که از زمین روییده و فلان نجار حبشی آن را ساخته؟ اگر ایمان بیاوری مهریهای دیگر از تو نمیخواهم...
ابوطلحه گفت: باشد تا فکر کنم... آنگاه رفت و سپس بازگشت و گفت: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله...
ام سلیم بسیار خوشحال شد و به فرزندش انس گفت: ای انس مرا به ازدواج اباطلحه در بیاور... و به ازدواج او درآمد...
هیچ مهریهای باارزشتر از مهریهی ام سلیم نیست... مهریهاش اسلام بود!.
ببینید چگونه در راه اسلام حتی مهریهای نگرفت و حق خود را نادیده گرفت؟
آری... ببینید دختری که تنها در راه یک هدف که اسلام است، زندگی میکند چگونه با ارزش میشود و مقام و منزلتش بالا میرود و مردم به او روی میآورند...
هنگامی که پیامبر خدا ـ جـ به مدینه آمد و انصار و مهاجران شادیکنان به پیشواز او آمدند و در خانهی ابوایوب منزل گرفت... گروه گروه از مردم برای دیدار با رسول خدا ـ جـ به منزل ابوایوب آمدند...
ناگهان ام سلیم انصاری از میان جمع مردم بیرون آمد و خواست با ارزشترین چیزی را که در دنیا دارد تقدیم پیامبر خدا ـ جـ کند و چیزی را محبوبتر از فرزند خود نیافت...
فرزندش انس را به خدمت پیامبر ـ جـ آورد و گفت: ای رسول خدا... این انس است؛ با شما میماند و خدمت شما را میکند... و خود رفت...
انس نزد رسول خدا ـ جـ ماند و صبح و شب خدمت او را نمود...
***
اما ام سلیم چنین نبود که در برابر مردم نیکوکاری کند و خود را فراموش نماید... بلکه زندگی شخصی او و رسیدگیاش به شوهرش و رضایتش به تقدیر خداوند نیز عجیب بود...
ام سلیم از ابوطلحه صاحب فرزندی زیبا به نام ابوعمیر شد... ابوطلحه او را بسیار دوست داشت و بلکه رسول خدا ـ جـ آن کودک را دوست داشت و هر گاه او را میدید که با پرندهای به نام «نُغَیر» بازی میکند میفرمود: ابوعُمیر، چه خبر از نُغَیر؟!
فرزند ابوطلحه بیمار شد و او بسیار اندوهگین شد... روزی بیماری کودک شدت گرفت و ابوطلحه به سبب کاری نزد رسول خدا ـ جـ رفت و دیر از نزد او بازگشت...
کودک در پی شدت بیماری درگذشت، در حالی که مادرش نزد او بود...
اهل خانه برای او گریستند اما ام سلیم آنان را آرام کرد و گفت: به اباطلحه چیزی نگویید تا خودم قضیه را برایش بازگو کنم...
سپس پیکر کودک را در گوشهی خانه گذاشت و پارچهای بر آن انداخت... و غذای ابوطلحه را آماده کرد...
هنگامی که ابوطلحه به خانه بازگشت از حال کودک پرسید...
ام سلیم گفت: آرام شد... امیدوارم الان راحت باشد...
ابوطلحه خواست نزد او برود اما ام سلیم نگذاشت و گفت: الان راحت است تکانش نده...
سپس غذایش را آورد... پس از آنکه ابوطلحه شام را خورد به خلوت رفتند و دمی با هم بودند...
هنگامی که دید ابوطلحه سیر است و وضع روحی خوبی دارد به او گفت: ای اباطلحه... به نظرت اگر کسانی امانتی را به خانوادهای بدهند، سپس خواهان امانت خود باشد، آیا آن خانواده حق دارند از دادن امانت سر باز زنند؟
گفت: نه...
سپس گفت: آخر کسانی امانتی را نزد این خانواده نهاده بودند و مدتی طولانی نزدشان ماند تا جایی که گمان کردند صاحب آن هستند... اکنون که صاحبان آن آمدهاند دلشان نمیآید آن را پس دهند!
ابوطلحه گفت: بد کاری کردهاند...
آنگاه ام سلیم گفت: فرزندت امانت خداوند بود و آن را پس گرفت... اجر آن را از خداوند بخواه...
ابوطلحه به شدت اندوهگین شد و جا خورد... سپس گفت: به خدا سوگند امشب در صبر و شکیبایی بر من غالب نخواهی شد! برخاست و فرزندش را برای دفن آماده کرد...
صبح هنگام به نزد رسول خدا ـ جـ آمد و او را از جریان باخبر ساخت... پیامبر ـ جـ نیز برای آن دو دعای برکت نمود...
راوی این داستان میگوید: پس از آن هفت فرزند آنان را دیدم که همهشان قرآن را خوانده بودند...
ببین چگونه دین ام سلیم باعث شد خود را برتر از آن بداند که کارهای جاهلانهای مانند گریبان دریدن و زدن بر سر و صورت و آه و واویلا راه بیندازد...
آیا زنی دیدهاید که کودکش در برابر چشمانش جان دهد، سپس غذای شوهرش را آماده کند و خودش را برای او آماده سازد؟
آیا زنی دیدهاید که رفتاری چنین ظریفانه و برخوردی چنین نرم و حکیمانه داشته باشد؟
***
زنی که چنین دین و ایمان، و صدق و یقینی داشته باشد بیشک خیرش منتشر میشود و برکت کارهایش اهل خانهاش را هم در بر میگیرد... فرزندانش صالح میشوند و همسرش نیز از خیر و صلاح او تاثیر میگیرد...
بنابراین عجیب نیست که مقام و منزلت ابوطلحه پس از ازدواج با ام سلیم بالاتر رود...
ام سلیم ابوطلحه را به دعوت و جهاد و طاعت پروردگار تشویق میکرد... تا اینکه ابوطلحه همراه با دیگر مجاهدان به میدان نبرد رفت...
کار نبرد بر مسلمانان سخت شد... بسیاری از آنان کشته شدند و برخی پراکنده... مشرکان نیز به قصد کشتن رسول خدا ـ جـ به او حمله بردند...
اما یاران نیک او در حالی که زخمی و گرسنه بودند برای دفاع از پیامبر خدا به سوی او شتافتند و با بدن خود او را در بر گرفتند و جلو تیرها و نیزهها و ضربات شمشیرها ایستادند...
ابوطلحه سینهی خود را در برابر پیامبر خدا ـ جـ داشته بود و میگفت: ای پیامبر خدا تیری به تو نخورد... گردن من به جای گردن تو... و در همین حال از پیامبر ـ جـ دفاع میکرد...
کافران از هر سو به او ضربه میزدند... یکی به سوی او تیر میانداخت... دیگری ضربهی شمشیرش را بر وی فرو میآورد و دیگری به وی خنجر میزد... و طولی نکشید که بر اثر زخمهایی که بر وی وارد شده بود بر زمین افتاد...
پیامبر ـ جـ خطاب به یاران خود گفت: «به برادرتان بپردازید که بهشت بر وی واجب شد»... او را برداشتند در حالی که در بدنش جای بیش از ده زخم ضربهی شمشیر و تیر و نیزه بود...
پس از آن ابوطلحه پرچم دین را به دست گرفت... پیامبر خدا ـ جـ میفرمود: «صدای ابوطلحه در لشکر بهتر از یک گروه [از جنگجویان] است» این فقط صدای ابوطلحه است، چه رسد به نیرو و جنگاوری او؟