خاطره هایی از مولانا عبدالعزیز

فهرست کتاب

قناعت و بی‌نیازی

قناعت و بی‌نیازی

٧۰- مولانا برای معالجۀ قلب عازم انگلستان بودند، یکی از برادران بلوچ به خدمت ایشان آمده پاکتی را تقدیم کرد و گفت: می‌خواهم در هزینه سفر شما من هم مشارکت داشته باشم و برای سلامتی شما کمکی بکنم تا با بهبودی برگردید، ایشان پاکت را باز کردند و دیدند مبلغ ده هزار دالر در آن هست. مولانا از قبول آن امتناع ورزیدند و پاکت را جلو او گذاشته و فرمودند: من آمادگی لازم را کرده‌ام و پول به اندازۀ کافی همراهم هست، زمینی در ایرانشهر داشته‌ام که برای این سفر فروختم و پولش را به انگلستان حواله کردم. فعلاً نیازی به پول ندارم و از همدردی شما متشکرم. آن مرد خیلی اصرار کرد که این مبلغ را قبول کنید، اما بازهم مولانا نمی‌پذیرفتند. در آخر اشک از چشمانش جاری شد و از اینکه توفیق همکاری و همدردی با مولانا نصیبش نشده بود خیلی نگران شد، مولانا وقتی حالت او را دیدند، دو هزار دالر را به خاطر رضایت او پذیرفته و بقیه با وجود اصرار او به او برگرداندند.