شب وفات
٩۸- دو ماه بود که مولانا در مشهد تحت معالجه بودند و در منزلی که اجاره شده بود به سر میبردند، ساعت یک و نیم سحرگاه روز چهارشنبه بیست و یکم مرداد ماه ۱۳۶۶ بود. مولانا قادر به بلندشدن از جای خود نبودند، طوری ضعیف و لاغر شده بودند که از صد کیلو وزن به پنجاه کیلو و کمتر از آن رسیده بودند، خود مولانا فرموده بودند که در سفر حج دعا کردم: خدایا! با این بدن فربه و چاق مرا از دنیا مبر، و در همان شب رسول خدا جرا به خواب دیدم که فرمودند: دعای شما اجابت شد، چشمانشان را باز کرده و به بالاسری خود فرمودند: سُرم را از دست من بیرون بیاور. او گفت: مولانا دکتر گفته سرم باید وصل باشد. مولانا دوباره تکرار کردند: سرم را بیرون بیاور و ایشان متوجه شد مولانا حالت طبیعی خود را ندارند و چنان حالتی دارند که گویا اصلاً بیمار نبودهاند. فهمید: که احتمالاً لحظات پایانی عمر مبارک ایشان است، سُرم را از دستشان بیرون آورد، همسر مولانا و پسرشان علی اکبر و مولانا عبدالحمید هم فوری بر بالین ایشان آمدند. مولانا خودشان را بر پهلوی حافظ تکیه دادند، چشمانشان درشت و چهرهاش بیش از پیش نورانی شده بود، به اطراف نگاه میکردند و کلماتی را زیر لب زمزمه مینمودند، ناگهان دست مبارک خود را چنان گشودند که گویا میخواستند با کسی معانقه نمایند، با گفتن کلمۀ شهادت لبخند زنان ندای ملکوتی: ﴿يَٰٓأَيَّتُهَا ٱلنَّفۡسُ ٱلۡمُطۡمَئِنَّةُ٢٧ ٱرۡجِعِيٓ إِلَىٰ رَبِّكِ رَاضِيَةٗ مَّرۡضِيَّةٗ٢٨﴾[الفجر: ۲٧-۲۸] «تو ای روح آرام یافته! بهسوی پروردگارت بازگرد، در حالی که هم تو از او خشنودی، و هم او از تو خشنود است». را لبیک گفته و جان به جان آفرین تسلیم کردند.
«إنا لله وإنا إلیه راجعون»
روحش شاد و راهش پر رهرو باد
خاطرهها از مهمترین رویدادهای زندگی انسانها هستند که به سادگی از ذهنها محو نمیشوند. کسانی که با حضرت مولانا عبدالعزیز / حشر و نشر داشتهاند، خاطرات جالب و آموزندهای از این عالم ربانی به یاد دارند که بارها مشاهده شده، وقتی خاطرات خود را بازگو کردهاند نتوانستهاند احساسات و تأثیرات خود را کنترل کنند و اشک از چشمشان جاری شده است. شایسته است همه دوستان و نزدیکان حضرت مولانا، خاطرات خویش را به رشته تحریر درآورند تا نسل جدید با این مصلح و مربی دلسوز بیشتر آشنا شوند.