پاسخ به خاطرات واهی همفر، جاسوس بریتانیایی

فهرست کتاب

مبحث سوم: خلاصه خاطرات همفر

مبحث سوم: خلاصه خاطرات همفر

همفر، خاطراتش را با این عبارت آغاز می‌کند[١٤٩]: «از گذشته‌های دور حکومت بریتانیای کبیر در این اندیشه بود که امپراطوری بزرگ و گسترده خود را چگونه حفظ کند؛ چنان‌که امروزه، وسعت این امپراطوری تا بدان جا رسیده که خورشید از دریای آن طلوع کرده و دوباره در دریای آن غروب می‌کند؛ هرچند، حکومت ما در مقایسه با مستعمرات بی‌شمارش همچون هند، چین، کشورهای خاورمیانه، کشوری کوچک است. اگر چه ما در بخش‌های بزرگی از این کشورها سیطره نداشتیم و کار را خود مردم انجام می‌دادند، امّا سیاست‌های ما در این کشورها به صورت فعّال و موفقیت‌آمیز اجرا می‌شد و به سوی حاکمیت کامل بر آن‌ها گام برمی‌داشتیم. بنابراین، ما باید به دو نکته می‌اندیشیدیم:

١- در مناطقی که بر آن‌ها تسلّط پیدا کردیم حاکمیت خود را حفظ کنیم.

٢- بخش‌هایی که هنوز زیر سلطه ما نبودند را به مستعمرات خود بیفزاییم».

همفر در ادامه، برای بیان مأموریت خویش و نگرانی حکومتش می‌گوید[١٥٠]:

«کاری در کمپانی هند شرقی به من سپرده شد. این کمپانی اگر چه هدف آشکارش بازرگانی بود، اما در حقیقت راه‌های تسلّط بر هند و به چنگ‌آوردن سرزمین‌های دور شبه قاره هند را جستجو می‌کرد... امّا اوضاع کشورهای اسلامی ما را نگران می‌کرد... روزگاری اسلام دین زندگی و حاکم بوده است... ما اطمینان نداشتیم (عثمانی‌ها) و (پادشاهان ایران) نسبت به اسباب شکست برنامه‌های سلطه‌گرانه ما آگاه نشوند... ما از عالمان مسلمان بسیار نگران بودیم، علمای الازهر، علمای عراق و ایران استوارترین سد در برابر آرزوهای ما بودند».

همفر چنین ادامه می‌دهد[١٥١]:

«در سال ١٧١٠م وزارت مستعمرات من را به مصر، عراق، تهران، حجاز و آستانه فرستاد، من را فرستاد تا اطلاعات کافی به منظور تقویت راه‌هایی برای ایجاد تفرقه میان مسلمانان و گسترش تسلط بر سرزمین‌های اسلامی جمع‌آوری کنم. در همان وقت، نُه نفر دیگر از بهترین کارمندان وزارت که فعالیت نشاط و دلبستگی کافی برای تحکیم سلطه حکومت بر سایر اجزای امپراطوری و دیگر کشورهای اسلامی را داشتند، به مناطق مختلف اعزام شدند. وزارت، پول کافی، اطّلاعات لازم، نقشه‌های عملی و اسامی حاکمان و علما و سران قبایل را در اختیار ما قرار داد».

«راهی آستانه، مرکز خلافت اسلامی شدم»[١٥٢].

«پس از یک سفر خسته‌کننده به آستانه رسیدم و خود را محمّد نامیدم، پس به صورت مستمر، در مسجد، مکان گردهمایی مسلمانان برای عبادت، حاضر می‌شدم»[١٥٣].

«در آنجا، با عالم کهن‌سالی به نام «احمد افندم» برخورد کردم که پاک‌سرشت، بلندهمّت، روشن‌ضمیر و خیرخواه بود». وی به همفر که در لباس یک مسلمان تغییر چهره داده بود، می‌گوید:

«به چند دلیل، احترام تو بر من لازم است.

١- تو مسلمانی و مسلمانان با یکدیگر برادرند.

٢- تو مهمان هستی و پیامبر  ج می‌فرماید: «أکرموا الضیف»؛ «مهمانان را گرامی بدارید».

٣- تو جوینده دانشی و اسلام بر گرامی‌داشتن جویندگان دانش تأکید می‌ورزد.

٤- تو در پی کاسبی هستی و نص وارد شده است که کاسب حبیب الله است.

از این مسایل بسیار شگفت زده شده، با خود گفتم: چه خوب بود مسیحیت چنین حقایق تابناکی داشت»[١٥٤].

«در مدت اقامتم در آستانه، در قبال پولی که به خادم مسجد می‌پرداختم، شب‌ها نزدش می‌خوابیدم. او فردی تندخو بود....دیگر روزها نزد نجاری کار می‌کردم، او مزد اندکی به صورت هفتگی به من می‌‌پرداخت؛ چون من تنها صبح‌ها سر کار بودم و مزد من نصف مزد دیگر کارگرها بود. نام نجّار خالد بود... او در خلوت از من درخواست لواط می‌کرد! به گمانم او با دیگر کارگرانش چنین می‌کرد؛ چنان‌که یکی از کارگران که جوانی زیبا از سلانیک و یهودی بود و مسلمان شده بود، گاهی با خالد به قسمت پشت مغازه که انبار چوب بود می‌رفتند و وانمود می‌کردند که می‌خواهند انبار را مرتب کنند، امّا من می‌دانستم که در پی رفع نیازشان هستند»[١٥٥].

«پس از دو سال اقامت در آستانه اجازه گرفتم که به وطنم بازگردم... در مدّت اقامت در آستانه ماهانه گزارشی از تحوّلات و مشاهداتم را برای وزارت مستعمرات می‌فرستادم»[١٥٦].

پس از بازگشت همفر از مأموریت در آستانه، دبیر وزارت مستعمرات بریتانیا به او می‌گوید:

«همفر! تو در سفر آینده دو وظیفه بر عهده داری:

١- نقطه ضعف مسلمانان را بیابی و ببینی که از چه راهی می‌توانیم در وجودشان نفوذ کنیم و ریشه‌شان را بَرکنیم؛ زیرا این کار، اساس پیروزی بر دشمن است.

٢- اگر این نقطه ضعف را یافتی، خودت این کار را انجام بده؛ اگر توانستی چنین کنی بدان که موفّق‌ترین جاسوس ما خواهی بود و شایستگی اخذ نشان افتخار وزارت را داری»[١٥٧].

«شش ماه در لندن به سر بردم و در این مدّت با دختر عمویم ازدواج کردم... ناگهان وزارت پیاپی به من دستور داد که باید به سوی عراق بروم، کشوری عربی که خلافت از زمانی طولانی آن را استعمار کرده بود»[١٥٨].

«پس از گذشت شش ماه، خودم را در بصره، یکی از شهرهای عراق، دیدم»[١٥٩].

همفر این سخن دبیرکل وزارت مستعمرات را به یاد می‌آورد که به او گفت: «وظیفه تو در این سفر آن است که این اختلاف‌ها را در میان مسلمانان بازشناسی و کوه‌های آماده آتشفشان را بیابی، اطّلاعات دقیق آن را برای وزارت بفرستی، اگر بتوانی آتش اختلاف را شعله‌ور کنی، خدمت بزرگی به بریتانیای کبیر کرده‌ای»[١٦٠].

«هنگامی که به بصره رسیدم، به مسجدی رفتم که امامت آن را عالمی سنی و از نژاد عرب به نام شیخ عمر الطائی بر عهده داشت. با او آشنا شدم و به او اظهار محبّت کردم»[١٦١]. اما هفمر از بودن در کنار او خوشحال نبود.

«به هر حال مجبور شدم مسجد شیخ عمر را ترک کنم و به کاروانسرایی که جایگاه افراد غریبه و مسافران بود رفتم، اتاقی اجاره کردم. صاحب کاروانسرا مرد احمقی بود که هر روز سپیده دم آسایش مرا سلب می‌کرد. او صبحگاه درِ اتاق مرا به شدت می‌کوبید تا برای نماز صبح برخیزم، سپس به من دستور می‌داد تا وقت طلوع خورشید قرآن بخوانم، هر گاه به او می‌گفتم: قرآن خواندن واجب نیست، چرا این‌گونه اصرار می‌کنی؟ چنین پاسخ می‌داد: هرکس در این وقت بخوابد، فقر و تیره‌بختی برای کاروانسرا و اهلش می‌آورد. من چاره‌ای جز انجام خواسته‌هایش نداشتم؛ زیرا تهدید می‌کرد که مرا از کاروانسرا بیرون می‌کند؛ من مجبور بودم در اوّل وقت نماز به جای آورم و سپس بیش از یک ساعت در روز قرآن بخوانم»[١٦٢]. همفر از بودن در کنار او نیز خوشحال نبود.

«سرانجام مجبور شدم فرمان افندم را بپذیرم و با نجّاری قرار داد بستم که در مقابل غذا، خواب و دستمزد ناچیز برای او کار کنم... او مرد بزرگوار و شرافتمندی بود و با من مانند یکی از فرزندانش رفتار می‌کرد. نامش عبدالرضا و یک شیعه ایرانی از مردم خراسان بود»[١٦٣].

«در آن مغازه با جوانی آشنا شدم که در آنجا رفت و آمد می‌کرد، وی سه زبان ترکی، فارسی و عربی را می‌دانست، لباس طلبه علوم دینی بر تن داشت، نامش (محمد بن عبدالوهاب) بود. او جوانی بسیار بلندپرواز و تندخو بود، از حکومت عثمانی انتقاد می‌کرد ولی به حکومت ایران کاری نداشت؛ سبب دوستی وی با عبدالرضا، صاحب مغازه این بود که هردو از خلیفه عثمانی ناراضی بودند. نمی‌دانم این جوان سُنّی مذهب از کجا زبان فارسی را آموخته بود و چگونه با عبدالرّضای شیعه آشنا شده بود؟ گرچه هر دوی این مسأله، شگفت‌آور نبود؛ زیرا در بصره شیعه و سنّی با همدیگر مانند برادر برخورد می‌کنند؛ چنان‌که بسیاری از مردم بصره به فارسی و عربی سخن می‌گویند و بسیاری زبان ترکی نیز می‌دانند.

محمد بن عبدالوهاب، جوانی کاملاً آزاداندیش بود، تعصّب ضدّ شیعی نداشت- در حالی که بیشتر اهل سنت تعصّب ضدّ شیعه دارند؛ حتّی برخی از عالمان بزرگ اهل سنت، شیعیان را کافر می‌شمارند و آنان را مسلمان نمی‌دانند- چنان‌که برای پیروی از مذاهب چهارگانه مرسوم بین اهل سنت هیچ ارزشی قائل نبود و می‌گفت: خدا  أ دستوری در این مورد نداده است»[١٦٤].

«محمدبن عبدالوهاب، این جوان بلندپرواز، برای فهم قرآن و سنّت از اجتهاد خود استفاده می‌کرد، به نظرات بزرگان، نه تنها بزرگان زمان خود و مذاهب چهارگانه، بلکه به نظرات ابوبکر و عمر، اگر مخالف درکش از قرآن بود، اهمیت نمی‌داد»[١٦٥].

همفر[١٦٦] در ادامه، گفتگویی را نقل می‌کند که میان شیخ محمد بن عبدالوهاب و یکی از علمای شیعه در مورد صحت مذهب شیعه انجام شد.

سپس می‌گوید[١٦٧]:

«من گمشده‌ای را که در جستجویش بودم در محمد بن عبدالوهاب یافتم؛ زیرا آزاداندیشی، بلندهمّتی، به ستوه‌آمدن وی از عالمان زمانش و استقلال رأی وی که در برابر آنچه از قرآن و سنت می‌فهمید، حتی به خلفای چهارگانه  ش اهمیت نمی‌داد، این، از مهم‌ترین نقاط ضعفش بود که می‌توانستم از طریق آن‌ها بر او نفوذ کنم. این جوان پرمدّعا کجا و آن شیخ ترک که در ترکیه از او دانش آموختم کجا؟! او مانند گذشتگان همچون کوهی بود که چیزی حرکتش نمی‌داد و هنگامی که می‌خواست نام ابوحنیفه- شیخ حنفی مذهب بود- را بر زبان آورد، برمی‌خاست و وضو می‌گرفت، آنگاه نام او را بر زبان جاری می‌کرد، هر گاه می‌خواست کتاب بخاری را- که نزد اهل سنّت بسیار گرامی و مقدّس است- بردارد، برمی‌خاست و وضو می‌گرفت، سپس کتاب را برمی‌داشت.

امّا شیخ محمد بن عبدالوهاب هرگونه بی‌حرمتی به ابوحنیفه را روا می‌داشت و در مورد خودش می‌گفت: «من بیشتر از ابوحنیفه می‌فهمم». هم‌چنین می‌گفت: «نصف کتاب بخاری باطل است»!

محکم‌ترین رابطه‌ها و پیوندها را با محمد ایجاد کردم، همواره به او تلقین می‌کردم و می‌گفتم تو موهبتی بزرگ‌تر از علی و عمر هستی! و اگر اکنون پیامبر  ج زنده بود، به جای آن دو، تو را به جانشینی خود برمی‌گزید. همواره به او می‌گفتم: «امیدوارم اسلام به دست تو زنده شود و تو تنها ناجی‌ای هستی که می‌توانی اسلام را از این سقوط نجات بخشی».

من و محمد تصمیم گرفتیم که تفسیر قرآن را در پرتو اندیشه‌های مخصوص خودمان، نه در پرتو فهم صحابه  ش و مذاهب و بزرگان مورد بحث و بررسی قرار دهیم. قرآن را می‌خواندیم و در مورد برخی از مسائل آن بحث می‌کردیم. در پشت این کار، می‌خواستم او را به دام بیندازم و او نیز با قبول نظریه‌های من در این اندیشه بود که خود را به عنوان مظهر آزاداندیشی جلوه دهد و بیش از پیش اعتمادم را جلب کند.

همفر در ادامه[١٦٨] برخی گفتگوهایش در مورد مسائل شرعی مانند «ازدواج متعه»! را بیان کرده و می‌گوید[١٦٩]:

«و چون دریافتم که سکوتش نشانه قانع ‌شدن است و غریزه جنسی او نیز در این سکوت مؤثر بود- چون در آن هنگام همسری نداشت- به او گفتم: چرا من و تو آزاد نباشیم که زنی را به ازدواج موقّت درآوریم و از او بهره بگیریم؟ سرش را به نشانه موافقت تکان داد. این موافقت را فرصت بزرگی یافتم و زمانی را مشخص کردم تا زنی برایش بیاورم که از او بهره بگیرد. قصدم این بود که ترس از انجام کارهای مخالف اعتقادات عمومی را در او از بین ببرم، امّا محمد شرط کرد که این کار به عنوان رازی بین من و او باقی بماند و آن زن نیز نامش را نداند. فوری به دیدار یکی از زنان مسیحی در خدمت وزارت مستعمرات که برای فاسدکردن جوانان مسلمان در آنجا حضور داشتند، شتافتم، داستان را به صورت کامل برایش بیان کردم، نامش را صفیه نهادم. در آن روز که قرار گذاشته بودیم با محمد به خانه آن زن برویم، او در خانه تنها بود، من و شیخ صیغه عقد را برای مدّت یک هفته خواندیم، شیخ یک سکه طلا مهر او کرد. من از خارج و صفیه از داخل برای هدایت شیخ محمد عبدالوهاب می‌کوشیدیم.

پس از آنکه صفیه هرچه می‌توانست از محمد گرفت و محمد نیز شیرینی مخالفت با فرمان‌های شرعی را در پوشش استقلال رأی و آزاد اندیشی چشید، در سومین روز از متعه، گفتگوی درازی در مورد عدم حرمت شراب با محمد انجام دادم؛ هرچه او به آیات قرآن و روایات استدلال کرد، رد می‌کردم… - تا آنجا که می‌گوید[١٧٠]-: محمد با دل و جان به سخنان من گوش می‌داد، سپس آهی کشید و گفت: بلکه در برخی روایات ثابت است که عمر حالت مست‌کنندگی شراب را با آب از بین می‌برد و آن را می‌نوشید و می‌گفت: اگر مست‌کننده باشد حرام است، امّا اگر باعث مستی نشود حرام نیست. سپس محمد گفت: عمر این را درست می‌فهمید؛ زیرا قرآن می‌فرماید: ﴿إِنَّمَا يُرِيدُ ٱلشَّيۡطَٰنُ أَن يُوقِعَ بَيۡنَكُمُ ٱلۡعَدَٰوَةَ وَٱلۡبَغۡضَآءَ فِي ٱلۡخَمۡرِ وَٱلۡمَيۡسِرِ وَيَصُدَّكُمۡ عَن ذِكۡرِ ٱللَّهِ وَعَنِ ٱلصَّلَوٰةِۖ [المائدة: ٩١]؛ «همانا شیطان می‌خواهد با شراب و قمار در میان شما عداوت و کینه ایجاد کند و شما را از یاد الله و از نماز بازدارد».

شراب غیرمسکر، نتایج مذکور در آیه را نخواهد داشت؛ بنابراین، اگر شراب مست‌کننده نباشد، ممنوع نیست.

صفیه را از آنچه گذشته بود آگاه کردم و از او خواستم که این بار، شرابی غلیظ به شیخ بنوشاند؛ او نیز چنین کرد و پس از آن به من خبر داد که شیخ شراب را تا به آخر نوشید و عربده کشید، بارها در آن شب با من آمیزش کرد. بدین ترتیب، من و صفیه، کنترل شیخ را به صورت کامل به دست گرفتیم.

چه زیبا بود این سخن طلایی وزیر مستعمرات که هنگام خداحافظی به من گفته بود: «ما اسپانیا را با شراب و زنا از کافران- منظور وی مسلمانان هستند- باز پس گرفتیم، باید بکوشیم دیگر کشورها را نیز با همین دو نیروی بزرگ بازستانیم».

در ادامه، همفر بیان می‌کند[١٧١] که در مورد فرض‌بودن روزه و نماز با شیخ گفتگو کرده است؛ تا آنکه او شیخ را به فرض‌نبودن روزه و نماز قانع کرده و شیخ نیز قانع می‌شود! سپس می‌گوید:

«این‌گونه به تدریج لباس ایمان را از تن شیخ بیرون آوردم. یکبار کوشیدم در مورد پیامبر  ج با او گفتگو کنم، ولی او با سرسختی شدید در برابر من ایستاد و گفت: اگر بار دیگر در مورد این موضوع سخنی بگویی ارتباطم را با تو قطع خواهم کرد. من با نگرانی از اینکه آنچه را ساخته‌ام ویران شود، در مورد پیامبر  ج سخنی نگفتم.

امّا این آتش را در روحش شعله‌ور ساختم که غیر از سنی و شیعه، راه سومی برای خود برگزیند. این پیشنهاد را با دل و جان پذیرفت؛ زیرا با غرور و آزاداندیشی او سازگار بود.

با کمک صفیه که پس از پایان آن هفته با ازدواج‌های موقّت جدید، پیوندش را با او ادامه داده بود، توانستیم مهار شیخ را به طور کامل در دست بگیریم.

یکبار به شیخ گفتم: آیا درست است که پیامبرمیان اصحابش برادری ایجاد نمود؟ پاسخ داد: آری؟ گفتم: احکام اسلام برای زمان خاصّی است یا همیشگی هستند؟ پاسخ داد: بلکه همیشگی هستند؛ زیرا رسول الله  ج می‌فرماید: «حلال محمّد تا روز قیامت، حلال و حرام محمد تا روز قیامت، حرام است». گفتم: پس من و تو با هم برادر شویم و برادر شدیم، از آن هنگام در تمام مسافرت‌ها و اقامت‌ها با او بودم و تلاش می‌کردم درختی را که بهترین روزهای جوانیم را صرف آن کرده بودم، به ثمر بنشیند.

هر ماه یکبار نتایج کارم را برای وزارت می‌نوشتم، این شیوه من از هنگام خروج از لندن بود، پاسخ وزارت به اندازه کافی تشویق‌کننده بود. من و محمّد به سرعت در راهی که مشخص کرده بودم پیش رفتیم، من هرگز، نه در سفر و نه در حضر، از او جدا نمی‌شدم. هدفم آن بود که روح استقلال، آزاداندیشی و تردید را در او پرورش دهم. او را همیشه به آینده‌ای درخشان، مژده می‌داد‌م، روح تیز و ذهن نقدگر وی را ستایش می‌کردم. یک مرتبه به دروغ خوابی برایش ساختم و به او گفتم: دیشب رسول‌الله  ج را در خواب دیدم- و صفت پیامبر  ج را چنان گفتم که در منبرها از گویندگان شنیده بودم- او بر یک صندلی نشسته بود و پیرامون او گروهی از عالمان بودند که هیچ یک را نمی‌شناختم تا آنکه تو با چهره‌ای نورانی وارد شدی؛ هنگامی که نزدیک پیامبر شدی او به احترامِ تو برخاست و میان دو چشمت را بوسید و به تو گفت: ای محمد! تو همنام و وارث دانش و جانشین من در اداره امور دین و دنیا هستی. آنگاه تو گفتی: ای رسول خدا  ج من از بیان دانشم برای مردم می‌ترسم. رسول الله  ج به تو گفت: نترس که تو بزرگواری!

محمّد با شنیدن این خواب، نزدیک بود از خوشحالی پرواز کند، بارها از من پرسید: آیا به راستی این خواب را دیده‌ای؟ هر بار که می‌پرسید به او اطمینان می‌دادم که خواب راست است. فکر می‌کنم او از همان روز تصمیم گرفت اندیشه‌هایش را آشکار کند».

«در این روزها از لندن دستوراتی رسید که من راهی کربلا و نجف شوم. این دو شهر، کعبه دل‌های شیعیان و مرکز علم و معنویت آنان است و داستان درازی دارند»[١٧٢].

«از حلّه در لباس بازرگانان آذربایجان، راهی نجف شدم. با مردان دینی مخلوط شدم و با آنان نشست و برخاست نمودم، در مجالس درسشان حضور یافتم. از پاکی روان و علم و تقوای زیادشان، بسیار شگفت‌زده شدم؛ امّا زمانی طولانی بر آن‌ها گذشته بود بدون اینکه به احیای کار خود بیندیشند.

١- با حکومت ترکیه بسیار دشمن بودند ... اما به مقابله با حکومت و رهایی از آن نمی‌اندیشیدند.

٢- مانند کشیشان ما در دوره جمود، خود را در علوم دینی محدود کرده بودند و از علوم دنیا، جز اندکی که بی‌فایده بود، دست کشیده بودند.

٣- به رویدادهای پیرامون خود در جهان نیز نمی‌اندیشیدند.

با خود گفتم: این بیچاره‌ها در خواب و دنیا بیدار است، روزی فرا می‌رسد که سیل آنان را ببرد. بارها کوشیدم آنان را به برخاستن در برابر حکومت بشورانم، امّا گوش شنوایی نیافتم. برخی مرا دست می‌انداختند؛ گویی که من گفته بودم دنیا را زیر و زبر کنید! آنان خلافت را اسب سرکشی می‌دانستند که جز با ظهور ولی عصر عجل اللّه تعالی فرجه، سر فرود نخواهد آورد»[١٧٣].

«چهار ماه در کربلا و نجف ماندم، در نجف به بیماری شدیدی مبتلا شدم. پس از بهبودی، رهسپار بغداد شدم، در آنجا گزارشی طولانی از مشاهداتم در نجف، کربلا، بغداد، حلّه و در مسیر این شهرها نوشتم. یک گزارش مبسوط شد و آن را به نماینده وزارت در بغداد سپردم»[١٧٤].

«به هنگام ترک بصره و سفر به کربلا و نجف، از سرنوشت شیخ محمد بن عبدالوهاب بسیار نگران بودم؛ چون می‌ترسیدم راهی را که برایش مشخص کرده بودم رها کند؛ زیرا او هر دم به رنگی درمی‌آمد و تندخو بود، می‌ترسیدم تمام آرزوهایم که بر او ساخته بودم ویران شود»[١٧٥].

«پس از مدّتی که در بغداد بودم، دستور آمد که به سرعت به لندن بازگردم. پس عازم لندن شدم. در آنجا با دبیرکل و بعضی از اعضای وزارت جلسه داشتم، مشاهدات و کارهای خود را در این سفر طولانی باز گفتم. از اطّلاعاتی که در سفر عراق به دست آورده بودم، بسیار شادمان شدند... وزیر از تسلط بر محمد بسیار شادمان بود و گفت او گمشده وزارت است، وی پیوسته به من تأکید می‌کرد که با او هر نوع پیمانی ببند. وی گفت: اگر تمام رنج‌هایت دستاوردی جز شیخ نداشت باز هم ارزشمند است»[١٧٦].

«آنگاه به من اجازه دادند که ده روز را در میان خانواده‌ام بگذرانم. با شادمانی از وزارت به سوی خانواده‌ام رفتم... به وزارت بازگشتم تا در مورد آینده دستور بگیرم»[١٧٧].

«دبیرکل به من گفت: شخص وزیر و کمیسیون ویژه مستعمرات به من گفته‌اند که: دو راز بسیار مهم را برای تو بازگویم تا در آینده از آن بهره جویی»[١٧٨].

راز اول، این بود که وزارت پنج بدل را انتخاب کرده بود که لباس افراد زیر را به تن کرده بودند:

١- پادشاه عثمانی.

٢- شیخ الاسلام دولت عثمانی.

٣- پادشاه ایران.

٤- عالم درباری شیعی.

٥- یکی از مراجع تقلید شیعه.

این کار را برای آن کرده بودند تا روش اندیشیدن هریک از این افراد، با مجموعه‌ای از افکاری که باید میان مسلمانان منتشر کنند را دریابند[١٧٩].

«راز دوم چیزی نبود جز یک سند پنجاه‌صفحه‌ای که در آن برنامه‌هایی برای متلاشی‌کردن اسلام و مسلمانان در طول یک قرن آمده بود- همفر در ادامه، نمونه‌هایی از این برنامه‌ها را بیان می‌کند-»[١٨٠].

«از دبیرکل به دلیل اینکه این سند را در اختیارم گذاشته بود سپاسگزاری کردم، یک ماه دیگر در لندن ماندم، تا اینکه وزارت دستور داد بار دیگر به سوی عراق روانه شوم تا کار را با محمد بن عبدالوهاب به پایان برسانم. دبیرکل به من دستور داد در مورد او ذره‌ای کوتاهی نکنم، تا جایی که گفت: بر اساس گزارش‌های دریافتی از مزدوران، شیخ بهترین فردی است که می‌توان به او تکیه کرد؛ زیرا گوش به فرمان وزارت است.

دبیرکل در ادامه گفت: با شیخ بی‌پرده سخن بگو. مزدور ما در اصفهان با او بی‌پرده سخن گفته و شیخ همه چیز را پذیرفته است؛ به شرط آنکه از او در برابر حکومت‌ها و عالمانی که در صورت ابراز آرا و اندیشه‌هایش، بر او از همه سو خواهند تاخت، پشتیبانی گردد، اگر لازم شد، پول و سلاح کافی در اختیارش قرار گیرد و یک استان، هرچند کوچک، نیز در اطراف سرزمنیش نجد، به او سپرده شود. وزارت نیز تمام این امور را پذیرفته است.

با شنیدن این خبر، از شدت شادمانی در پوستم نمی‌گنجیدم؛ آنگاه به دبیرکل گفتم: اکنون چه کنم؟ از شیخ چه بخواهم؟ و از کجا شروع کنم؟ دبیرکل گفت: وزارت برنامه دقیقی دارد که شیخ باید آن را اجرا کند؛ آن برنامه بدین قرار است:

١- تکفیر تمام مسلمانان، روا دانستن کشتار آنان، گرفتن اموالشان و پرده‌دری ناموسشان و فروش آنان در بازار برده‌فروشان.

٢- در صورت امکان، تخریب کعبه با این دست‌آویز که این بنا از بقایای بت‌پرستی است؛ و جلوگیری از انجام حج و تشویق قبائل به قتل و غارت حجّاج.

٣- تلاش برای سرپیچی از فرمان خلیفه، تشویق به جنگ با او و گرد آوردن لشکریان برای این کار. جنگ با بزرگان حجاز و کاهش نفوذ آنان با هر وسیله ممکن نیز ضروری است.

٤- تخریب گنبدها، ضریح‌ها و مکان‌های مقدس مسلمانان در مکه و مدینه و دیگر شهرهایی که می‌تواند این کار را انجام دهد، به دست‌آویز شرک و بت‌پرستی؛ هم‌چنین تخریب شخصیت پیامبر محمّد  ج و خلفایش  ش و مردان بزرگ اسلام با هر وسیله ممکن.

٥- گسترش هرج و مرج و تروریسم در کشورهای اسلامی با آنچه او را قادر بر این کار می‌کند.

٦- انتشار قرآنی تحریف‌شده که بر اساس احادیث در آن فزونی و کاستی ایجاد شده باشد»[١٨١].

همفر، خاطراتش را چنین به پایان می‌رساند[١٨٢]. : «چند روز بعد، از وزیر و دبیرکل اجازه گرفتم و با خانواده و دوستانم خداحافظی کردم... به سوی بصره به راه افتادم. پس از یک سفر دراز، شبی به خانه عبدالرضا در بصره رسیدم؛ وی در خواب بود؛ چون مرا دید به گرمی خوش‌آمد گفت. آنجا شب را تا صبح خوابیدم؛ به من گفت: شیخ محمد به بصره آمد، پیش از سفر دوباره نامه‌ای برایت گذاشت. بامداد نامه را خواندم و دانستم که به نجد رفته است. نشانی‌اش را در نجد نوشته بود؛ صبحگاه به سوی نجد رهسپار شدم و پس از رنج بسیار به آنجا رسیدم. شیخ محمد را در حالی در خانه‌اش یافتم که آثار ناتوانی در او آشکار شده بود. به او چیزی نگفتم، امّا پس از آن دریافتم که ازدواج کرده است و اندیشیدم که این گونه نیرویش کاسته خواهد شد. به او توصیه کردم از همسرش جدا شود و او هم پذیرفت. با هم قرار گذاشتیم که من خود را به عنوان برده او معرفی کنم؛ بنده‌ای که او از بازار خریده و در سفر بوده است و اکنون باز آمده و چنین نیز شد.

من دو سال با او بودم و زمینه آشکارکردن دعوت را فراهم نمودیم. در سال ١١٤٣هـ عزم جزم کرد و یارانی گرد آورد و فراخوان خود را با واژه‌های مبهم و سخنان رمزآلود برای نزدیک‌ترین یارانش بیان کرد.

هرچه دعوتش را بیشتر آشکار می‌کرد، دشمنانش افزون‌تر می‌شدند. گاهی به دلیل فشار شایعاتی که علیه او می‌ساختند، تصمیم می‌گرفت از راهش بازگردد، امّا من اراده‌اش را سخت می‌کردم و به او می‌گفتم: محمّد پیامبر  ج بیش از این تحمّل کرد؛ این، راه بزرگواری است، هر مصلحی به ناچار، با این گونه سختی‌ها و تهمت‌ها روبرو می‌شود.

شیخ به من قول داد که هر شش بخش برنامه را انجام خواهد داد، جز اینکه گفت: در حال حاضر، تنها برخی از آن‌ها را می‌تواند آشکار کند و این کار را هم کرد. شیخ بعید می‌دانست که بتواند پس از دست‌یافتن به کعبه آن را تخریب کند؛ زیرا دست‌آویز اینکه آنجا مرکز بت‌پرستی بوده است، مورد پذیرش مردم نبود. هم‌چنین بعید می‌دانست که بتواند قرآن تازه‌ای بسازد. او از حاکمان مکه و آستانه به شدت می‌ترسید و می‌گفت: اگر ما سخنی در این دو مورد بگوییم، آنان لشکریانی به سوی ما گسیل خواهند داشت که توانایی دفاع در برابر آن‌ها را نخواهیم داشت. من این عذرش را پذیرفتم؛ زیرا چنان‌که شیخ می‌گفت، زمینه فراهم نبود.

پس از سال‌ها کار، وزارت توانست (محمد بن سعود) را هم به سوی ما سوق دهد. آنان کسی نزدم فرستادند که این مطلب را به من بگوید و لزوم همکاری میان این دو محمد را بیان نماید؛ یعنی دین از محمد بن عبدالوهاب و قدرت از محمد بن سعود، تا هم دل‌های مردم را به چنگ آورند و هم بدن‌هایشان را؛ زیرا تاریخ نشان داده است که حکومت‌های دینی هم پایدارترند، هم نفوذ بیشتری دارند و هم ترسناک‌ترند.

این کار انجام شد و بدین ترتیب، قدرت بزرگی در سوی ما گرد آمد و (درعیه) را پایتخت حکومت و دین جدید قرار دادیم، وزارت به صورت پنهانی، پول کافی به حکومت جدید می‌رساند؛ چنان‌که در ظاهر، این حکومت جدید، بردگانی خرید که در واقع بهترین کارشناسان وابسته به وزارت بودند که زبان عربی آموخته و جنگ‌های بیابانی فرا گرفته بودند. من و آنان- که یازده نفر بودند- در اجرای برنامه‌های مورد نیاز همکاری می‌کردیم، این دو محمد هم بر اساس برنامه‌هایی که ما برایشان طرح می‌کردیم، پیش می‌رفتند. در بسیاری موارد که دستور خاصّی از وزارت نیامده بود، خودمان مسایل را مورد بررسی قرار می‌دادیم.

همگی با دخترانی از عشایر ازدواج کردیم، شگفت زده شدیم از اخلاص زن مسلمان در برابر شوهرش. با این کار، ارتباط پیوندهای خویشاوندی میان ما و این عشایر، بیش از پیش درهم آمیخته شد، اینک کارها از وضعیت خوب به وضعیت بهتر در حال جریان است، حکومت مرکزی ما روز به روز تقویت می‌شود؛ به نحوی که اگر فاجعه‌ای ناگهانی اتفاق نیفتد، بذرهای پاشیده‌شده تا حصول میوه‌های مورد نظر رشد خواهند کرد».

[١٤٩]- ص٥.

[١٥٠]- ص٦-٩.

[١٥١]- ص١٢.

[١٥٢]- ص١٢.

[١٥٣]- ص١٣.

[١٥٤]- ص١٣-١٥.

[١٥٥]- ص ١٦-١٧.

[١٥٦]- ص ١٨.

[١٥٧]- ص ٢١- ٢٢.

[١٥٨]- ص ٢٢.

[١٥٩]- ص ٢٣.

[١٦٠]- ص ٢٦.

[١٦١]- ص ٢٧.

[١٦٢]- ص ٢٨.

[١٦٣]- ص ٢٩-٣٠.

[١٦٤]- ص ٣٠-٣١.

[١٦٥]- ص ٣٢.

[١٦٦]- ص ٣٣-٣٤.

[١٦٧]- ص ٣٤-٣٥.

[١٦٨]- ص ٣٥-٣٦.

[١٦٩]- ص ٣٦.

[١٧٠]- ص ٣٧-٣٨.

[١٧١]- ص ٣٨-٤٠.

[١٧٢]- ص٤١.

[١٧٣]- ص٤٤.

[١٧٤]- ص٤٧-٤٨.

[١٧٥]- ص٤٩.

[١٧٦]- ص٥١.

[١٧٧]- ص٥٣.

[١٧٨]- ص٥٤.

[١٧٩]- ص٥٤- ٧٥.

[١٨٠]- ص٧٥- ٨٠.

[١٨١]- ص٨٠-٨٢.

[١٨٢]- ص٨٢- ٨٥.