پیامبر در صلح حدیبیه [۴۰٧]
امّا نویسنده ۲۳ سال به منظور فراهمآوردن شواهد، به رویدادهایی که به هیچ وجه با مقصود وی تناسب ندارد، دست میآویزد، شاید! بتواند اثبات کند که پیامبر اسلام در مدینه به شیوه پادشاهان رفتار مینموده و مانند سیاستبازان، رنگ عوض میکرده است!.
حسن انتخاب سیرهنویس هنرمند! در این باره بدانجا رسیده که «صلح حدیبیه» را نمایانگر روش مزبور میشمارد و چنین مینویسد: «عُمَر یکی از بزرگترین و برجستهترین شخصیتهای اسلام و مورد اعتماد و احترام پیغمبر بوده و همان کسی است که در سالهای اوّل بعثت، پیغمبر آرزو داشت که در جرگه مسلمانان درآید زیرا به قوت سجایا و شجاعت و صراحت موصوف بود. پس از صلح حدیبه بر آشفت و آن معاهده را شکست و رسوائی خواند(!!) چهقریش تمام شرائط خود را بر محمد قبولانده بود. عمر در این بحث به حدّی تندی کرد که پیغمبر برآشفت و با خشم فریاد زد: «ثکلتك أمّك» «مادرت به عزایت بنشیند»! و عمر بیدرنگ در مقام خشم پیغمبر دم فروبست. این محمدی که صلح حدیبیه را امضاء کرده است آن محمد ده دوازده سال قبل که آرزو میکرد اشخاصی چون عمر و حمزه اسلام آورند نیست(!!) این محمد با نازل کردن سوره فتح: ﴿إِنَّا فَتَحۡنَا لَكَ فَتۡحٗا مُّبِينٗا ١﴾[الفتح: ۱]. عقبنشینی(!!) و تسلیم به دستور قریش را پیروزی درخشان مینامد و همه نیز قبول میکنند و حتی ابوبکر، با وقار و پختگی ذاتی، خشم و نارضائی عمر را فرو مینشاند و او را متقاعد میکند. صلح حدیبیه نوعی عقبنشینی بود(!!) و از این رو عمر خشمگین شد ولی در همین حال این صلح تدبیر سیاسی حضرت رسول را نشان میدهد و میتواند گفت از این رو آن را پذیرفت که مطمئن نبود در صورت درگیری جنگ، قریش مخذول و منکوب شوند(!!)». [صفحه ۱٧۱-۱٧۲].
چیز غریبی است! نویسنده بهانهجو تاکنون معترض بود که چرا پیامبر اسلام با مخالفان خود پیکار میکرد؟ و اینک اعتراض دارد که چرا پیامبر با مردم مکّه، از در صلح درآمده و قرارداد متارکه جنگ را امضاء نمود؟ پس، بنای نویسنده بر آن است که هر عملی را پیامبر انجام داده باشد، تخطئه کند و او را با جنگ و صلح کاری نیست!.
البتّه چنین روحیّهای برای آنکه سخن خود را به کرسی نشاند از تناقضگویی و سفسطهگری هیچ ابائی ندارد و از این رو سخنان وی در خور اعتبار نیست با این همه، ما برای گفتارِ بیاعتبارِ او چند پاسخ داریم:
نخست آنکه: صلح پیامبر با قریش بدان گونه که نویسنده ادّعا میکند: «از بیم مخذول و منکوب نشدن آنها» نبود و پیامبر خدا از این حیث ترسی در دل نداشت زیرا پیامبر در ماه ذیقعده از سال ششم هجرت از مدینه حرکت کرد و به سوی مکّه رهسپار شد و به قریش پیام داد که ما در «ماه حرام» قصد جنگ نداریم بلکه به آهنگ طواف کعبه آمدهایم. با این همه، همینکه به رسول خداجخبر رسید قریشیان نماینده وی یعنی: عُثمان بن عَفّان را کشتهاند بلافاصله یاران خود را گرد آورد و با آنکه اصحابش از عِدّه و عُدّه کافی برخوردار نبود و جز شمشیر، سلاحی به همراه نداشتند، از آنها «بیعت» گرفت تا با قریش پیکار کنند!.
اگر پیامبر از جنگ با مکّیان هراس داشت چرا بدین کار دست زد و چرا به بهانه «تجهیز قوا» به مدینه بازنگشت؟ مگر نه آنکه سیرهنگار، خود اعتراف میکند که:
«قبل از صلح حدیبیه که احتمال جنگ با قریش میرفت، حضرت از یاران خود بیعت گرفت که در صورت عناد قریش با آنها بجنگند» [۴۰۸]. پس بیمداشتن از مکّیان چه معنا دارد؟! آری، پیامبر خدا بر آن شد تا با قریش نبرد کند ولی دوباره خبر رسید که اهل مکّه عثمان را نکشتهاند بلکه نمایندهای از جانب خود برای مذاکره گسیل داشتهاند. در اینجا بود که زمینۀ صلح پیش آمد.
دوّم آنکه: صلح حدیبیه نشان داد که برخلاف ادّعای سیرهنگار، اسلام آئینی جنگطلب نیست و نمیخواهد «بزور شمشیر» خود را بر مردم تحمیل کند بلکه اگر متجاوزان، از فتنهگری باز ایستند اسلام شمشیر خویش را به کنار مینهد و همان راه دعوت و ارشاد را ادامه میدهد چنانکه مدّتی قبل از صلح حدیبیه، دستور متارکه جنگ در قرآن کریم بدین صورت آمده بود:
﴿وَإِن جَنَحُواْ لِلسَّلۡمِ فَٱجۡنَحۡ لَهَا وَتَوَكَّلۡ عَلَى ٱللَّهِۚ إِنَّهُۥ هُوَ ٱلسَّمِيعُ ٱلۡعَلِيمُ ٦١﴾[الأنفال: ۶۱].
«اگر دشمنان به صلح گرایش نشان دادند تو نیز بدینکار تمایل نشان ده و بر خدا توکّل کن که او شنوا و دانا است».
اساساً پیکار رسول خدا با کفّار به این دلیل بود که مشرکان، آغازگر شکنجه و جنگ بودند و هم برای این بود که آنان به تعبیر قرآن مجید:
﴿وَصَدُّواْ عَن سَبِيلِ ٱللَّهِ﴾[محمد: ۱].
«راه خدا را بروی مردم بسته و از رسیدن پیام الهی به خلق جلوگیری میکردند».
قرارداد حدیبیه، این هر دو مانع را از میان برداشت. بدین معنی که اوّلاً حمله و هجوم کافران متوقّف گردید و ثانیاً طرفینِ معاهده، میتوانستند آزادانه به سرزمین یکدیگر رفت و آمد کنند و به مبادله افکار پردازند و همین امر برای پیروزی اسلام کافی بود زیرا اسلام با منطق نیرومند خود به جنگ و ستیز نیازی نداشت، تنها «محیط آزاد» برای غلبه فرهنگ اسلام بر شرک و بتپرستی کفایت میکرد. بویژه که با صلح قریش، همپیمانهای وی نیز دست از جنگ برمیداشتند و پیامبر و مسلمین برای رساندن پیامهای الهی به مردم فرصتی مُغتَنَم مییافتند و در سطح وسیعی به تبلیغ دین میپرداختند.
بنابراین صلح حدیبیه، طلیعه پیروزی بزرگی بود که برای اسلام پیش آمد به طوریکه مورّخان نوشتهاند در مدّت دو سال که صلح مزبور برقرار بود، بیش از تمام روزگاران گذشته، مردم به اسلام گرویدند [۴۰٩]! و تاریخ به خوبی نشان میدهد که بعد از دو سال، چون مکّیان پیمانشکنی نمودند و به کشتار مسلمانان خُزاعی دست زدند، رسول خداجبا ده هزار تن [۴۱۰]، مکّه را تقریباً بدون جنگ و خونریزی فتح کرد با آنکه در حدیبیه بنا به گزارش جابِر بن عبدالله تنها هزار و چهار صد تن به همراه رسول اکرمجبودند: «قالَ جابِرُ: کُنّا یَومَ الحُدَبِیَةِ أَلفاً وَأَربَعَمِأَةٍ» [۴۱۱].
پس، برخلاف نظر سادهلوحانه و سطحی نویسنده ۲۳ سال، صلح حدیبیه «نوعی عقبنشینی»! نبود بلکه «فتحی مُبین» به شمار میآمد که نوید آن در بازگشت از حدیبیه بدین صورت بر پیامبر خدا نازل شد:
﴿إِنَّا فَتَحۡنَا لَكَ فَتۡحٗا مُّبِينٗا ١﴾[الفتح: ۱].
تفسیر این بشارت آسمانی چنین است که میفرماید: ما در خلال صلح تو با قریشیان و همپیمانان ایشان، فتحی نمایان و پیروزی درخشانی برایت مقرّر داشتیم چنانکه مفتاح این فتح شکوهمند در همان صلح حدیبیه بدستت داده شد و طلیعه فتح از آنجا سر زد. زیرا که در پی این صلح، به زودی فتح دلها آغاز خواهد شد و روزگاری را خواهی دید که مردمان، دستهدسته به دین خدای درآیند:
﴿إِذَا جَآءَ نَصۡرُ ٱللَّهِ وَٱلۡفَتۡحُ ١ وَرَأَيۡتَ ٱلنَّاسَ يَدۡخُلُونَ فِي دِينِ ٱللَّهِ أَفۡوَاجٗا ٢ فَسَبِّحۡ بِحَمۡدِ رَبِّكَ...﴾[النصر: ۱-۳].
آری: «چون یاری خدا و فتح بباید و ببینی که مردمان گروهگروه در دین خدای وارد شوند، آنگاه (به شکر این نعمت) خداوندت را پاک شمر و او را ستایش گوی...».
سپس این پیروزی را فتوحات دیگری در پی خواهد آمد تا اسلام به سرزمینهای تازه برسد و همانند درختی که به تدریج سِتَبر و پُرشاخ گردد، این دیانت آفاق جهان را فراگیرد و بر همه ادیان غالب شود و تاریخ و تمدنی عظیم پدید آورد، همانگونه که در پایان سوره فتح، از این رویدادها به تصریح و تمثیل سخن رفته است:
﴿هُوَ ٱلَّذِيٓ أَرۡسَلَ رَسُولَهُۥ بِٱلۡهُدَىٰ وَدِينِ ٱلۡحَقِّ لِيُظۡهِرَهُۥ عَلَى ٱلدِّينِ كُلِّهِۦۚ وَكَفَىٰ بِٱللَّهِ شَهِيدٗا ٢٨ مُّحَمَّدٞ رَّسُولُ ٱللَّهِۚ وَٱلَّذِينَ مَعَهُۥٓ أَشِدَّآءُ عَلَى ٱلۡكُفَّارِ رُحَمَآءُ بَيۡنَهُمۡۖ تَرَىٰهُمۡ رُكَّعٗا سُجَّدٗا يَبۡتَغُونَ فَضۡلٗا مِّنَ ٱللَّهِ وَرِضۡوَٰنٗاۖ سِيمَاهُمۡ فِي وُجُوهِهِم مِّنۡ أَثَرِ ٱلسُّجُودِۚ ذَٰلِكَ مَثَلُهُمۡ فِي ٱلتَّوۡرَىٰةِۚ وَمَثَلُهُمۡ فِي ٱلۡإِنجِيلِ كَزَرۡعٍ أَخۡرَجَ شَطَۡٔهُۥ فََٔازَرَهُۥ فَٱسۡتَغۡلَظَ فَٱسۡتَوَىٰ عَلَىٰ سُوقِهِۦ...﴾[الفتح: ۲۸-۲٩].
«او است که رسولش را با پیام هدایت و دین راستین فرستاد تا آن دین را بر همه ادیان چیره کند و گواهیِ خدا بس است. محمّد رسول خدا و همراهان وی، در برابر کافران سخت و میان خود مهربانند. آنان را پیوسته رکوعگزار و سجدهکنان میبینی که فضل و خشنودی خدا را میجویند. نشانه آنها این است که در چهرههایشان اثر سجود نمایان باشد، وصف آنان درتورات بدین گونه آمده و مَثَل ایشان در انجیل همچون کِشتی است که نهال خود را برآوَرَد پس آنرا قوت بخشد سپس آن نهال، ستبر شود و آنگه بر ساقهای خود بایستد آنچنانکه زارعان را به شگفتی بَرَد...» [۴۱۲].
این است تفسیر آیه شکوهمندی که در حقیقت، رویدادهای آینده را پیشگویی میکند و بر درستی وحی محمّدی گواهی میدهد، آیۀ اعجابانگیزی که نویسنده نادان ۲۳ سال دربارۀ آن مینویسد: «این محمد با نازل کردن سوره فتح: ﴿إِنَّا فَتَحۡنَا لَكَ فَتۡحٗا مُّبِينٗا ١﴾[الفتح: ۱]. عقبنشینی و تسلیم به دستور قریش را پیروزی درخشان مینامد»!.
چقدر آدمی باید بیبصیرت باشد که بر پیامدهای این آیه کریمه در همان سوره فتح ننگرد و معنای فتح مبین را درنیابد، آنگاه اندیشههای کودکانه خود را درباره ﴿إِنَّا فَتَحۡنَا لَكَ...﴾به میان آوَرَد و بر آنها طعنه زند! باید گفت که: آینه در دست داری، طعنه بر خود میزنی! اگر نویسنده ۲۳ سال توفیق نداشته تا مفاهیم بلند قرآنی را از خلال آیات تابندهاش دریابد، امّا به هنگام سیرهنویسی به آسانی میتوانسته بر کتبی چون «سیره ابن هشام» و «تاریخ طبری» نظر افکند و از آنچه که مسلمانان صدر اسلام درباره اهمیّت صلح حدیبیه گفتهاند آگاهی یابد. امّا چرا او از این نعمتِ سهل الوصول بینصیب و محروم مانده؟ دلیلش آن است که به قول مولوی:
چون غرض آمد هنر پوشیده شد
صد حجاب از دل به سوی دیده شد!
ما در اینجا سخنی را که ابن هشام و طبری از محمّد بن مُسلم زُهری [۴۱۳]آوردهاند نقل میکنیم تا معلوم شود آنچه درباره صلح حدیبیه گفتیم با رای مسلمانان قدیم یکسان و برابر است.
ابن هشام از قول ابن اسحق چنین مینویسد:
«یَقُولُ الزُّهرِیُّ: فَما فُتِحَ فِي الإِسلامِ فَتحٌ کانَ أَعظَمَ مِنهُ، إِنَّما کانَ القِتالُ حَیثُ التَقَی النّاسُ، فَلَمّآ کانَتِ الهُدنَةُ وَوُضِعَتِ الحَربُ وَآمَنَ النّاسُ بَعضُهُم بَعضاً وَالتَقَوا فَتَفا. وَضُوا فِي الحَدیثِ وَالمُنازَعَةِ فَلَم یُکَلِّم أَحَدٌ بِالإِسلامِ یَعقِلُ شَیئاً إلاّ دَخَلَ فیهِ وَلَقَد دَخَلَ في تَینَكَ السِّنَتَینِ مِثلُ مَن کانَ فِي الإِسلامِ قَبلَ ذلِكَ أَو أَکثَر» [۴۱۴].
یعنی: «زُهری گوید: هیچ فتحی در اسلام بزرگتر از فتح حدیبیه رخ نداد زیرا تا آن روز هرگاه که مردم با یکدیگر روبرو میشدند کارشان به پیکار میکشید. از آن پس، چون صلح پیش آمد و جنگ از میان برداشته شد و مردم از یکدیگر ایمنی یافتند، به هنگام ملاقات با هم به بحث و مناظره مشغول میشدند و با هیچ کس که چیزی میفهمید درباره اسلام سخن نگفتند مگر که به دین اسلام درآمد. و در مدّت دو سال (که از صلح حدیبیه گذشت) شماره افرادی که مسلمان شدند به اندازه کسانی بود که پیش از صلح، به اسلام درآمده بودند یا به بیش از آن عدّه رسید».
ابن هشام پس از نقل گفتار محمّد بن مُسلم، خود چنین اظهارنظر میکند:
«وَالدَّلیلُ عَلی قَولِ الزُّهرِیِّ أَنَّ رَسولَ اللهِجخَرَجَ إِلَی الحُدَیبیة في أَلفٍ وَأَربَعَمِأَةٍ في قَولِ جابِرِ بنِ عَبدِاللهِ، ثُمَّ خَرَجَ عامَ فَتحِ مَکَّةَ بَعدَ ذلِكَ بِسَنَتَینِ في عَشَرَةِ آلافٍ» [۴۱۵].
یعنی: «دلیل بر درستیِ سخن زُهری آن است که رسول خداجبه قول جابِر بن عبدالله با هزار و چهار صد تن به سوی حدیبیه بیرون آمد. سپس در سال فتح مکّه که دو سال بعد از صلح حدیبیه روی داد به همراه ده هزار تن به جانب مکّه رهسپار شد».
آیا چنین فتح فرخنده و نیکفرجامی را باید «عقبنشینی و شکست» شمرد؟!.
سوّم آنکه: سخن نویسنده ۲۳ سال درباره گفتگوی عمر بن خطّاب و پیامبر اکرمجآمیخته با تحریف و صحنهپردازی است! و آنچه از تندگویی پیامبرجبه عمر آورده با هیچیک از کتب معتبر سیره و تاریخ موافقت ندارد. ما در اینجا گفتگوی مزبور را از مآخذ دست اوّل میآوریم تا معلوم شود آنچه سیرهنگارِ فریبکار! گزارش نموده تا چه اندازه با روایت کهنِ تاریخ فاصله دارد.
ابن هشام در این باره چنین حکایت کرده است:
«فَلَمّا التَأَمَ الأَمرُ وَلَم یَبقَ إِلاّ الکِتابُ وَثَبَ عُمَرُ بنُ الخَطّابِ فَأَتی أَبابَکرٍ فَقالَ:
یا أَبابَکرٍ أَلَیسَ بِرَسُولِ الله؟
قالَ: بَلی.
قالَ: أَوَلَسنا بِالمُسلِمین؟
قالَ: بَلی.
قالَ: أَوَلَیسُوا بِالمُشرِکین؟
قالَ: بَلی
قالَ: فَعَلامَ نُعطِی الدَّنِیَّةَ في دینِنا؟
قالَ أَبُوبَکرٍ: یا عُمَرُ الزَم غَرزَهُ فَإِنّی أَشهَدُ أَنَّهُ رَسُولُ اللهِ.
قالَ عُمَرُ: وَأَنَا أَشهَدُ أَنَّهُ رَسُولُ اللهِ. ثُمَّ أَتی رَسُولَ اللهِجفَقالَ:
یا رَسُولَ اللهِ أَوَلَستَ بِرَسُولِ اللهِ؟
قالَ: بَلی.
قالَ: أَوَلَسنا بِالمُسلِمین؟
قالَ: بَلی.
قالَ: أَوَلَیسُوا بِالمُشرِکین؟
قالَ: بَلی.
قالَ: فَعَلامَ نُعطِی الدَّنِیَّةَ في دینِنا؟
قالَ: أَنا عَبدُاللهِ وَرَسُولُهُ لَن أُخالِفَ أَمرَهُ وَلَن یُضَیِّعَنی.
فَکانَ عُمَرُ یَقُولُ: ما زِلتُ أَتَصَدَّقُ وَأَصُومُ وَأُصَلّی وَأَعتِقُ مِنَ الَّذی صَنَعتُ یَومَئِذٍ مَخافَةَ کَلامِی الَّذي تَکَلَّمتُ بِهِ، حَتّی رَجَوتُ أَن یَکُونَ خَیراً» [۴۱۶].
یعنی: «چون قرار صلح، باتّفاق پیوست و جز نوشتن صلحنامه کاری نماند، عمر بن خطّاب از جای برخاست و به نزد ابوبکر آمد و گفت:
ای ابوبکر، آیا او فرستاده خدا نیست؟
ابوبکر پاسخ داد: چرا.
عمر گفت: آیا ما مسلمان نیستیم؟
ابوبکر پاسخ داد: چرا.
عمر گفت: آیا آنها مشرک نیستند؟
ابوبکر پاسخ داد: چرا.
عمر گفت: پس چرا ما در دین خود، خواری را بپذیریم؟!.
ابوبکر پاسخ داد: ای عمر! ملازمِ رکاب وی باش (فرمان پیامبر را اطاعت کن) که من گواهی میدهم که او فرستاده خدا است.
عمر گفت: من نیز گواهی میدهم که او فرستاده خدا هست. آنگاه عمر به نزد رسول خداجآمده و پرسید:
ای رسول خدا، مگر تو فرستاده خدا نیستی؟
پیامبر پاسخ داد: چرا.
عمر گفت: مگر ما مسلمان نیستیم؟
پیامبر پاسخ داد: چرا.
عمر گفت: مگر آنها مشرک نیستند.؟
پیامبر پاسخ داد: چرا.
عمر گفت: پس چرا ما در دین خود، خواری را بپذیریم؟!.
پیامبر پاسخ داد: من بنده و فرستاده خدا هستم و هرگز با فرمان او مخالفت نمیکنم و خدا نیز هرگز مرا ضایع نخواهد کرد.
عمر (پس از این واقعه) میگفت: در برابر اعتراضی که آن روز نموده و از بیم سخنی که گفتم همواره صدقه میدهم و روزه میگیرم و نماز میگزارم و اسیر را آزاد میکنم تا آنجا که امیدوارم در این کار خیری باشد (و مورد عفو خدا قرار گرفته باشم)».
طبری نیز در تاریخ خود، این حادثه را دقیقاً مانند ابن هشام گزارش کرده است. (تاریخ طبری، ج ۲، ص ۶۳۴)
واقدی هم مانند ابن هشام و طبری، رویداد مزبور را حکایت نموده با این تفاوت که در پایان گزارش خود میافزاید:
«وَلَقِیَ عُمَرُ مِنَ القَضِیَّةِ أَمراً کَبیراً وَجَعَلَ یَرُدُّ عَلی رَسولِ اللهجالکَلامَ وَیَقُولُ:
عَلامَ نُعطِی الدَّنِیَّةَ في دینِنا؟!.
فَجَعَلَ رَسُولُ اللهِجیَقُولُ:
أَنَا رَسُولُ اللهِ وَلَن یُضَیِّعَنی.
فَجَعَلَ یَرُدُّ عَلی النُّبِیِّ الکَلامَ!.
قالَ أَبُوعُبَیدَةِ الجَرّاحُ: أَلا تَسمَعُ یَا ابنَ الخَطّابِ رَسُولُ اللهِ یَقُولُ ما یَقُولُ؟ تَعَوَّذ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ وَاتَّهِم رَأیَكَ.
قالَ عُمَرُ: فَجَعَلتُ أَتَعَوَّذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ حَیاءً فَما أَصابَنی قَطُّ شَیءٌ مَثلُ ذلِكَ الیَومِ، مازِلتُ أَصُومُ وَأَتَصَدَّقُ مِنَ الَّذي صَنَعتُ مَخافَةَ کَلامِی الَّذي تَکَلَّمتُ یَومَئِذٍ» [۴۱٧].
یعنی: «عمر در این حادثه با کاری خطیر روبرو شد و پیاپی سخن خویش را بر رسول خداجبازگو میکرد و میگفت:
چرا ما در دین خود، خواری را بپذیریم؟!.
و رسول خدا هم مکرّر به وی پاسخ میدادکه: من فرستاده خدا هستم و خدا مرا ضایع نخواهد کرد.
باز عمر گفتارش را نزد پیامبر تکرار مینمود! تا آنکه ابوعُبَیدَه جرّاح بدو گفت:
ای پسر خطّاب مگر نمیشنوی که رسول خدا چه جواب میدهد؟ از شیطانِ مطرود به خدا پناه ببر و رأی خویش را متَّهَم شمار.
عمر گفت: از شیطانِ مطرود با شرمساری به خدا پناه بردم و هیچ روزی چون آن روز بر من سخت نگذشت و همواره از کاری که کرده و سخنی که در آن روز گفتم روزه میگیرم و صدقه میدهم».
در کتابهای حدیث نیز واقعه مزبور به همین صورت (با اندک تفاوت در الفاظ) گزارش شده است، بعنوان نمونه:
بُخاری در صحیح خود مینویسد:
«فَجَاءَ عُمَرُ فَقَالَ أَلَسْنَا عَلَى الْحَقِّ وَهُمْ عَلَى الْبَاطِلِ أَلَيْسَ قَتْلاَنَا فِي الْجَنَّةِ وَقَتْلاَهُمْ فِى النَّارِ قَالَ: بَلَى. قَالَ فَفِيمَ أُعْطِى الدَّنِيَّةَ فِي دِينِنَا ، وَنَرْجِعُ وَلَمَّا يَحْكُمِ اللَّهُ بَيْنَنَا. فَقَالَ: يَا ابْنَ الْخَطَّابِ إِنِّى رَسُولُ اللَّهِ وَلَنْ يُضَيِّعَنِى اللَّهُ أَبَدًا. فَرَجَعَ مُتَغَيِّظًا، فَلَمْ يَصْبِرْ حَتَّى جَاءَ أَبَا بَكْرٍ فَقَالَ يَا أَبَا بَكْرٍ أَلَسْنَا عَلَى الْحَقِّ وَهُمْ عَلَى الْبَاطِلِ قَالَ يَا ابْنَ الْخَطَّابِ إِنَّهُ رَسُولُ اللَّهِجوَلَنْ يُضَيِّعَهُ اللَّهُ أَبَدًا» [۴۱۸].
یعنی: «عمر آمد و (از رسول خداج) پرسید:
آیا ما بر حق نیستیم و آنان بر باطل نیستند؟
آیا کُشتگان ما در بهشت و کُشتگان آنها در آتش نیستند؟
پیامبر پاسخ داد: چرا.
عمر گفت:پس چرا ما در دین خود، خواری را بپذیریم و (به مدینه) بازگردیم با اینکه هنوز خدا میان ما حکم نکرده است؟
پیامبر پاسخ داد: ای پسر خطّاب من فرستاده خدا هستم و خدا هرگز مرا ضایع نخواهد کرد.
عمر خشمگین بازگشت و شکیبایی نورزید تا ابوبکر، بیامد، در این هنگام از او پرسید:
ای ابوبکر آیا ما بر حق نیستیم و آنان بر باطل نیستند؟
ابوبکر پاسخ داد: ای پسر خطّاب! او فرستاده خدا است و خدا هیچگاه او را ضایع نخواهد کرد».
سایر مآخذ -از کتابهای تفسیر و سیره و جز اینها- نیز ماجرای مذکور را به همین صورت گزارش نمودهاند. به عنوان نمونه میتوان: تفسیر طبری، جزء بیست و ششم صفحۀ ٧۰ و تفسیر قرطبی، جزء شانزدهم، صفحه ۲٧٧ و سیره ابن کثیر، جزء سوّم، صفحه ۳۲۰ و سیره حلبی، جزء دوّم، صفحه ٧۰۶ را ملاحظه کرد.
در این آثار، از دروغپردازی نویسنده مبنی بر آنکه: «عمر به حدّی تندی کرد که پیغمبر برآشفت و با خشم فریاد زد: «ثکلتك أمّك» «مادرت بعزایت بنشیند»! و عمر بیدرنگ در برابرخشم پیغمبر دم فرو بست»! کمترین نشانهای نیست.
آنچه در این گزارشهای تاریخی دیده میشود تنها همین است که پیامبر ارجمند اسلام در برابر اعتراض عمر با کمال وقار پاسخ داد: «من فرستاده خدا هستم و هرگز با فرمان وی مخالفت نمیکنم و خدا هم کار مرا تباه نخواهد ساخت» مفهوم این کلمات آن است که صلح ما با اشاره و اجازه خداوند صورت میگیرد و فرجام آن نیز مطمئناً به نیکی و موفقیّت خواهد پیوست. البتّه در آن شرائط و احوال جا نداشت چیزی بیش از این درباره آینده گفته شود زیرا برای کسانی چون عمر، رؤیت آینده میسّر نبود و سنّت الهی نیز بر این جاری نیست که به محض اعتراض هر کسی، معجزهای به ظهور آید و پرده از چهره زمان برداشته شود! امّا پیامدهای حادثه، به مرور روشن ساخت که در اینکار چه مصالحی وجود داشت و رسول خدا در روشنایی وحی، چه حقایقی را میدیده است؟ چنانکه صحّت و حکمتِ این امر به زودی بر همه معلوم شد و عمر نیز بدانگونه که دانستیم سخت به پشیمانی درافتاد و کوشید تا با نماز و روزه و صدقه، خطای خود را ترک و جبران کند. بنابراین، هنگامی که اعتراض عمر از سوی خودش با شرمندگی پس گرفته شد معلوم نیست که نویسنده ۲۳ سال از چه کسی حمایت میکند؟! بیچاره وکیل معزول! از کسی به دفاع برخاسته که به نزد وی، مردود و محکوم شمرده میشود! در اینجا سؤالی پیش میآید که آیا نویسنده ۲۳ سال، این نفرین عربی را از کجا یافته و در این ماجری بکار برده است؟ به نظر ما سیرهنویس امین! موضوع دیگری را که مورّخان اسلامی بعد از این حادثه آوردهاند با ماجرای مزبور درآمیخته و دروغی تاریخی! پدید آورده است. موضوع تازه بنا بر نوشته واقدی و بخاری چنین است:
پس از آنکه پیامبر خدا و یارانش از حدیبیه باز میگردند و رهسپار مدینه میشوند، در میان راه عمر بن خطّاب به رسول خداجنزدیک میشود و سه بار از پیامبر پرسشی میکند. امّا پیامبر کمترین پاسخی به عمر نمیدهد! این امر، عمر را سخت آشفته میسازد و گمان میکندکه اعتراض او در حدیبیه، موجب بیمهری پیامبر نسبت به وی شده است! واقدی مینویسد:
«قالَ عُمَرُ ثَکَلَتكَ أُمُّكَ یا عُمَرُ! نَزَرتُ [۴۱٩]رَسُولَ اللهِ ثَلاثاً، کُلُّ ذلِكَ لا یُجیبُنی»! [۴۲۰].
یعنی: «عُمَر گفت پیش خود گفتم مادرت بعزایت بنشیند ای عُمَر! سه بار با اصرار از رسول خدا پرسش کردم و در هیچ نوبت به من پاسخی نداد»!.
آنگاه عمر شتر خود رابه حرکت درآورده و از مردم جلو میافتد و همچنان اندوهگین پیش میرود تا آنکه میشنود کسی از سوی رسول خداجاو را میخواند، عمر گفته است:
«ثُمَّ أَقبَلتُ حَتّی انتَهَیتُ إِلی رَسُولِ اللهجفَسَلَّمتُ فَرَدَّ عَلَیَّ السَّلامَ وَهُوَ مَسروُرٌ! ثُمَّ قالَ: أُنزِلَت عَلَیَّ سُورَةٌ هِیَ أَحَبُّ إِلَیَّ مِمّا طَلَعَت عَلَیهِ الشَّمسُ! فَإِذا هُوَ یَقرَءُ: ﴿إِنَّا فَتَحۡنَا لَكَ فَتۡحٗا مُّبِينٗا...﴾» [۴۲۱].
یعنی: «سپس روی بدان سو آوردم تا به حضور رسول خداجرسیدم و سلام کردم. پیامبر که شادمان بود سلام مرا جواب داد، سپس فرمود: سورهای بر من فرود آمده که از هرچه خورشید بر آن تافته نزدم محبوبتر است! آنگاه بخواند: ﴿إِنَّا فَتَحۡنَا لَكَ فَتۡحٗا مُّبِينٗا...﴾».
به نظر میرسد که سیرهنگار پریشان گفتار! نفرین عمر را دربارۀ خودش از این بخش برداشته و به پیامبر خدا نسبت دادهاست!.
چهارم آنکه: داستان حدیبیه اساساً از آن رو در سخنان نویسنده پیش آمد که گواهی دهد پیامبر اسلام در دوران مدینه روحیّهاش متحوّل شده و همچون شاهان رفتار مینمود! ولی در این ماجرای شگفت، چهره صادقانه و مصمّم پیامبری آشکار میشود که به توفیق خدا چیزهایی را میدید که دیگران از رؤیت آنها ناتوان بودند و در کار حق، همان صلابت را نشان داد که در دوران مکّه با قاطعیّت خود، آن را جلوهگر میساخت یعنی برای خوشایند این و آن و رضایت فلان و بهمان! از مأموریّت مقدّس و کار صحیح خود صرفنظر نمیکرد و راه مداهنه و سازشکاری در پیش نمیگرفت. بعلاوه، رفتار پیامبر در حدیبیه با عمر بن خطّاب چنان نبود که بدلیل تردید و اعتراض عمر، فوراً حکم ارتدادش را صادر نماید و فرمان به قتل وی دهد و از این راه، قانونِ «اطاعت از ترس»! را به دیگران تلقین کند، چنانکه روش پادشاهان و جبّاران روزگار است.
اصولاً جرات عمر و دیگران در اعتراض بر پیامبرجنماینده آن است که قدرت رسول خداجدر دوران مدینه به وسیله تازیانه و حبس و شکنجه حمایت نمیشد و مردم از راه اختیار و ارادت فرمانِ پیامبر را آویزه گوش میساختند چنانکه تاریخ گواهی میدهد پس از صلح حدیبیه، رسول اکرمجبه یارانش دستور داد تا مراسم قربانی را به جای آورند و سرهای خود را تراشیده از لباس احرام خارج شوند زیرا در صلحنامه مقرّر شده بود که پیامبرجدر آن سال به شهر خود بازگردد و سال دیگر به زیارت کعبه آید. امّا کسی از یاران رسول این فرمان را اجابت نکرد! چرا که همه امید داشتند در همان سال به مکّه درآیند و «عُمره مستحب» به جای آرند و خود را قبلاً برای این زیارت آماده ساخته بودند.
طبری درباره این حادثه «تلخ آغاز» و «شیرین فرجام» چنین مینویسد:
«فَلَمّا فَرَغَ رَسُولُ اللهجمِن قَضِیَّتِهِ قالَ لِأَصحابِهِ: قُومُوا فَانحَرُوا ثُمَّ احلَقُوا. قالَ فَوَاللهِ ماقامَ مِنهُم رَجُلٌ حَتّی قالَ ذلِكَ ثَلاثَ مَرّاتٍ، فَلَمّا لَم یَقُم مِنهُم أَحَدٌ قامَ فَدَخَلَ عَلی أُمِّ سَلَمَة فَذَکَرَ لَها ما لَقِیَ مِنَ النّاس، فَقالَت لَهُ أُمُّ سَلَمَةٍ: یانَبِیَّ اللهِ أَتُحِبُّ ذلِكَ؟ أُخرُج ثُمَّ لاتُکَلِّم أَحَداً مِنهُم کَلِمَةً حَتّی تَنحَرَ بَدَنَتَكَ وَ تَدعُو حالِقَكَ فَیَحلِقَكَ! فَقامَ فَخَرَجَ فَلَم یُکَلِّم أَحَداً مِنهُم کَلِمَةً حَتّی فَعَلَ ذلِكَ، نَحَرَ بَدَنته ودعا حالقه فحلقه فلما رأوا ذلك قامُوا فَنَحَرُوا وَجَعَلَ بَعضُهُم یَحلِقُ بَعضاً حَتّی کادَ بَعضُهُم یَقتُلُ بَعضاً غَمّاً»! [۴۲۲].
یعنی: «همینکه رسول خداجاز رویداد حدیبیه فراغت یافت به یارانش فرمود: برخیزید و اشتران را قربانی کنید و سپس موی سرها را بسترید. راوی (مِسوَر بن مَخرَمَه [۴۲۳]میگوید: حتی یک مرد از میان ایشان بدین کار برنخاست! تا آنکه پیامبر سخن خود را سه بار تکرار کرد. و چون دید کسی از آنان دستورش را بکار نمیبندد برخاست و به نزد همسرش امّ سَلَمَه رفت و آنچه را که از مردم دیده بود برای وی حکایت کرد. امّ سلمه گفت: ای پیامبر خدا آیا دوست داری که یارانت دستور تو را بکار بندند؟ بیرون برو و با هیچیک از آنان کلمهای سخن مگو تا آنکه اشترت را قربانی کنی و سلمانی خود را بخوانی که سرت را بسترد! پیامبر از جای برخاست و بیرون رفت و با هیچ کس از یارانش کلمهای سخن نگفت واشترش را قربانی کرد و سلمانی خود را فراخواند و موی سر را بسترد. همین که اصحاب پیامبر این کار را از او دیدند برخاستند و شتران را قربانی کردند و هر کدام موی آن دیگری را میسترد و نزدیک بود که از شدّت اندوه یکدیگر را بکشند»!.
آری، اطاعت از پیامبرجبه انگیزه ارادت و محبّت بود، نه از بیم شلّاق و شکنجه! و از این رو در قرآن کریم خطاب به یاران و تربیتشدگان رسول چنین میخوانیم:
﴿وَلَٰكِنَّ ٱللَّهَ حَبَّبَ إِلَيۡكُمُ ٱلۡإِيمَٰنَ وَزَيَّنَهُۥ فِي قُلُوبِكُمۡ وَكَرَّهَ إِلَيۡكُمُ ٱلۡكُفۡرَ وَٱلۡفُسُوقَ وَٱلۡعِصۡيَانَ...﴾[الحجرات: ٧].
«خدا ایمان را محبوب شما کرد و آن را در دلهایتان بیاراست و کفر و گناهان و عصیان را منفورتان ساخت...».
و اینگونه تربیت، از سیرت پیامبران خبر میدهد نه از سریرت پادشاهان!.
[۴۰٧] حدیبیه نام چاهی نزدیک مکّه است. این کلمه با تشدید و بدون تشدید به هر دوشکل خوانده شده و ما معمولاً صورت دوّم را رعایت کردهایم. [۴۰۸] پاورقی صفحه ۱٧۳ از کتاب ۲۳ سال. [۴۰٩] نگاه کنید به: تاریخ طبری، ج ۲، ص ۶۳۸. [۴۱۰] نگاه کنید به: سیره ابن هشام، ج ۲، ص ۳۲۲ و ۴۰۰. [۴۱۱] جابر گوید: روز حدیبیه ما هزار و چهار صد تن بودیم. (تاریخ طبری، ج ۲، ص ۶۲۱) و به روایت دیگر، هزار و پانصد تن (طبقات ابن سعد، ج ۲، ص ٧۱). [۴۱۲] مقایسه شود با این عبارت درانجیل که در وصف آئین خدا آمده است: «مِثلِ دانه خردلی است که وقتی که آن را بر زمین کارند کوچکترین تخمهای زمین باشد لیکن چون کاشته شد میروید و بزرگتر از جمیع بقول میگردد و شاخههای بزرگ میآورد...». (مرقس، باب چهارم) و نیز مقایسه شود با این عبارت: «دانه خردلی را ماند که شخصی گرفته و در باغ خود کاشت پس رویید و درخت بزرگ گردید...». (لوقا: باب سیزدهم) [۴۱۳] مُحمّد بن مُسلم زُهری (ابن شِهاب) از بزرگان فقهاء و مشاهیر علمای مدینه بوده است، وی زمان صحابه را درک کرده و از طبقه «تابعین» شمرده میشود. تولّد او را در سال ۸۵ هجری و وفاتش را در ۱۲۴ پس از هجرت ضبط کردهاند. [۴۱۴] سیره ابن هشام، ج ۲، ص ۳۲۲ و تاریخ طبری، ج ۲، ص ۶۳۸. [۴۱۵] سیره ابن هشام، ج ۲، ص ۳۲۲. [۴۱۶] سیره ابن هشام، ج ۲، ص ۳۱۶ و ۳۱٧. [۴۱٧] الـمغازی، ج ۱، ص ۶۰۶ و ۶۰٧. [۴۱۸] صحیح بخاری، کتاب التّفسیر، ج ۶، ص ۱٧۰ و ۱٧۱. [۴۱٩] در نسخهای که خاورشناس مشهور مارسدن جونز، از مغازی واقدی چاپ کرده است، این کلمه را بصورت: «نَذَرتُ» «پیمان بستم» ضبط نموده ک درست نیست و صحیح آن است که واژه مزبور را با «زاء» باید خواند از مصدر «نُزر» به معنای الحاح و پافشاری در سؤال، چنانکه در صحیح بخاری (ج ۶، ص ۱۶۸) و دیگر مآخذ، به درستی ضبط شده است. [۴۲۰] الـمغازی، ج ۱، ص ۶۱٧. [۴۲۱] الـمغازی، ج ۱، ص ۶۱٧ و صحیح بخاری، ج ۶، ص ۱۶۸ و ۱۶٩. [۴۲۲] تاریخ طبری، ج ۲، ص ۶۳٧. [۴۲۳] مِسوَر بِن مَخرَمَه از فضلای صحابه بوده و خواهرزاده عبدالرّحمن بن عَوف است، وفات او را در سال ۶۴ هجری ضبط کردهاند.