خیانت در گزارش تاریخ - جلد سوم

پیامبر و اسیران جنگ

پیامبر و اسیران جنگ

هر کس بدون تعصّب و دشمنی، گزارش نبردهای پیامبر اسلام را در کتب تاریخ ببیند، از اعتراف بدین امرخودداری نتوان کرد که در رفتار پیامبر با اسیران جنگی، رأفت و لطف چشمگیری ملاحظه می‌شود. ابن اسحاق می‌نویسد رسول خداجدرباره اسرای جنگ به یاران خود فرمود:

«إِستَوصُوا بِالأُساری خَیراً» [۳۱٧].

یعنی: «سفارش به نیکی را درباره اسیران بپذیرید».

در قرآن کریم نیز به پیامبر ارجمند اسلام دستور داده شده تا بلطف و نرمی، اسیران جنگی را دلداری دهد چنانکه می‌فرماید:

﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلنَّبِيُّ قُل لِّمَن فِيٓ أَيۡدِيكُم مِّنَ ٱلۡأَسۡرَىٰٓ إِن يَعۡلَمِ ٱللَّهُ فِي قُلُوبِكُمۡ خَيۡرٗا يُؤۡتِكُمۡ خَيۡرٗا مِّمَّآ أُخِذَ مِنكُمۡ وَيَغۡفِرۡ لَكُمۡۚ وَٱللَّهُ غَفُورٞ رَّحِيمٞ ٧٠[الأنفال: ٧۰].

«الا ای پیامبر، به اسیرانی که در دست شما هستند بگو اگر خداوند بداند که در دل‌های خود نیّت خیری دارید بهتر از آنچه که از شما گرفته شده، به شما خواهد داد و گناهانتان را می‌آمرزد که خداوند بسی آمرزنده و مهربان است».

اسَرائی که مورد عفو رسول اکرم قرار گرفته و آزاد شدند، چندان زیادند که ذکر همه ایشان از حوصله این کتاب بیرونست. ابن اسحق در ماجرای جنگ با «هَوازِن» آورده است:

«کانَ مَعَ رَسولِ اللهجمِن سَبیِ هَوازِنَ سِتَّةُ آلافٍ» [۳۱۸].

یعنی: «از اسیران هوازن ۶۰۰۰ تن به همراه رسول خداجبودند».

و مورّخان باتّفاق، نوشته‌اند که چون نمایندگان هوازن از پیامبر درخواست عفو نمودند، رسول خداجبه آنان سفارش کرد که شما پس از نماز جماعت درخواست خود را بازگو کنید تا من همه یارانم را به آزاد ساختن اسیرانشان برانگیزم و به نمایندگان مزبور فرمود در حضور نمازگزاران بگویند: ما از پیامبر می‌خواهیم که نزد مسلمانان میانجی شود و از مسلمانان می‌خواهیم که نزد پیامبر میانجیگری کنند تا همه اسیران ما آزاد گردند.

نمایندگان هوازن چنانکه پیامبر دستور داده بود، خواهش خود را پس از نماز نیم‌روز، تکرار نمودند و رسول خدا بلادرنگ اعلام داشت که اسیران من و اُسَرای فرزندان عبدالمطلب همگی آزادند! مهاجران نیز فریاد برآوردند: اسیران ما، جملگی از آن پیامبرند! انصار در پی ایشان ندا در دادند: همه اسیران ما از آن رسول خدا هستند! بدین‌گونه تمام اسراء از بند اسارت رهایی یافتند و برخی از یاران پیامبر که مقاومت نشان می‌دادند با وعده نیک رسول خداجاسیران خود را آزاد کردند [۳۱٩].

این اقدام پیامبر، اولاً موجب شد که یارانش بدلخواه و با رضایت، اسرای جنگی را رها ساختند و کینه‌ای از آنان در دلشان باقی نماند. و ثانیاً سبب گردیدکه شش هزار تن از مرد و زنِ هوازن بت‌پرستی را ترک نمودند و با میل و رغبت، به آئین توحید روی آوردند. آیا سرانجامی زیباتر از این، برای صحنه‌های پیکار پیش آمده است؟

آنچه در این باره گفتیم، نمونه‌ای از رفتار رسول خداجبا اسیران جنگ حُنَین بود. در صورتیکه بخواهیم از عفو و بزرگواری پیامبر در دیگر جنگ‌ها سخن بگوییم گفتار ما بدارازا می‌کشد و به تالیف کتابی جداگانه و گسترده نیاز می‌افتد.

امّا نویسنده ۲۳ سال، رافت و لطف پیامبر را نسبت به اسیران نادیده می‌گیرد و مانند اکثر موارد، به تهمت و اتّهام روی می‌آورد و ماجراهای تاریخی را به تحریف می‌کشاند. آری، جناب سیره‌نگار گاهی چنین وانمود می‌کند که اگر پیامبر اسلامجکسی را امان می‌داد، بر این امر اعتماد و اعتباری نبود زیرا به زودی فرمان قتل وی را صادر می‌نمود! چنانکه می‌نویسد: «ابوعزه الجمحی و معاویه بن مغیره که از اسراء بدر بودند(!!) ولی امان ‌یافته بودند، در مدینه زندگی می‌کردند. پس از شکست احد، معاویه ناپدید شده بود. ابوعزه به محمد گفت: «اقلنی» مرا ببخش یا آزاد کن. محمد بی‌درنگ به زبیر امر کرد گردنش را بزند(!!) و کسانی به دنبال معاویه بن مغیره فرستاد تا بر او دست یافته به قتلش برسانند. و این دستور نیز اجرا شد». [صفحه ۱۶۸]

هرکس به کتبه تاریخ و سیره نظر افکند و در پی ماجرای ابوعَزَّه و معاویه برآید، بروشنی درمی‌یابد که آنچه نویسنده ۲۳ سال در اینجا آورده در هیچ کتابی و مأخذی دیده نمی‌شود و متأسفانه ساخته و پرداخته ذهنی مغرض و قلمی خیانت‌گر است.

چیزی که کتاب‌های سیره بر آن اتفاق دارند این است که: ابوعَزَّه جُمَحی مردی فتنه‌انگیز و فرصت‌طلب و دشمن پیامبر اسلام بود، وی در «بدر» به همراه مشرکان قریش، به جنگ مسلمین آمد و اسیر شد. قانون اسلام درباره اسیران، چانکه در متن قرآن آمده، قانونی بسیار کریمانه است. قرآن مجید می‌فرماید:

﴿فَإِذَا لَقِيتُمُ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ فَضَرۡبَ ٱلرِّقَابِ حَتَّىٰٓ إِذَآ أَثۡخَنتُمُوهُمۡ فَشُدُّواْ ٱلۡوَثَاقَ فَإِمَّا مَنَّۢا بَعۡدُ وَإِمَّا فِدَآءً حَتَّىٰ تَضَعَ ٱلۡحَرۡبُ أَوۡزَارَهَا[محمد: ۴].

«چون (در جنگ) با کفار روبرو شدید آنانرا گردن زنید تا هنگامی که بسیاری از ایشان را کشتید آنگاه بند اسارت را محکم کنید. سپس یا بر آنان منّت نهید (آزادشان سازید) و یا از ایشان تاوان بگیرید تا آنکه جنگ، بارهای سنگین خود را فرو نهد...».

این آیه کریمه در عین آنکه مسلمان را به مقاومت جنگی در برابر کفّار مهاجم تشویق می‌کند، آزادی اسیران جنگ را نیز تضمین می‌نماید زیرا که دستور می‌دهد یا از راه بخشش و بزرگواری و یا از طریق گرفتن غرامت، اسیران را آزاد کنند. (مگر آنکه اسیر جنگی، اسیر عادی نبوده و دست به جنایت‌های بزرگی زده باشد که در این صورت کشته خواهد شد).

بنابرهمین قانون، پیامبر ارجمند اسلامجبدون آنکه از ابوعَزّه تاوانی بگیرد، وی را آزاد ساخت. زیرا که به گزارش واقدی، ابوعزّه به پیامبر گفت: «لی خَمسُ بَناتٍ لَیسَ لَهُنَّ شَیٌ فَتَصَدَّق بي عَلَیهِنَّ یا مُحَمَّد» [۳۲۰].

یعنی: «ای محمّد، من پنج دختر دارم که از مال دنیا چیزی ندارند، پس مرا بر آنها ببخش»!.

رسول خداجنیز بر ابوعزّه رحم آورد و اورا رها کرد تا به دخترانش بپیوندد، ابوعزّه بهنگام آزادی، نگاهی به پیامبر افکند و گفت:

«أُعطیكَ مَوثِقاً لا أُقاتِلُكَ وَلا أُکثِرُ عَلَیكَ أَبَداً» [۳۲۱].

یعنی: «من با تو پیمان استوار می‌بندم و قول می‌دهم که هرگز به جنگت نیایم و انبوه مردم را بر ضد تو گرد نیاورم».

آری، پیامبر اسلام نه تنها از ابوعزّه، غرامتی نگرفت بلکه نخواست تا دینداری را بر او تحمیل کند و بقبول اسلام، وادارش سازد. ولی این مردِ فریبکار و آشوب‌طلب، به زودی پیمان خود را با رسول خدا شکست و مردم را با اشعارش بر ضدّ پیامبر برانگیخت و دوباره برای کشتار مسلمانان به‌سوی مدینه آمد! یعنی به همراه قریش در جنگ «اُحُد» شرکت نمود امّا در این جنگ نیز بدست مسلمین اسیر شد و او را به حضور پیامبر بردند، ابوعزّه همینکه با پیامبر خداجروبرو گردید، بار دیگر راه حیله‌گیری و نیرنگ بازی را در پیش گرفت که: ای محمّد مرا آزاد کن! البتّه حق و عدالت در اینجا حکم دیگری داردو ترحّم بر «پلنگ تیزدندان» را، موجب «ستمکاری بر گوسپندان» می‌شمارد! از این رو رسول خداجبه وی پاسخ داد: نه به خدا! تو دیگر به مکّه نخواهی رفت که دست به چانۀ خود بکشی و بگویی، من دوباره محمّد را فریب دادم! و به قول سَعید بن مُسَیِّب، پیامبرجبه او فرمود:

«إِنَّ المُؤمِنَ لایُلدَغُ مِن جُحرٍ مَرَّتَین» [۳۲۲].

یعنی: «مؤمن از یک سوراخ، دوبار گزیده نمی‌شود»!.

سپس فرمان داد تا حکم عدالت را درباره او اجراء سازند.

آری، اگر در جنب عفو و گذشت، صلابت و عدالت نباشد همان گذشت بی‌حدّ و حساب، فساد و تباهی پدید می‌آورد و به جنایتکاران جرات و جسارت می‌بخشد!.

بنابراین، ادّعای سیره‌نگار مبنی بر اینکه: ابوعزّه پس از امان ‌یافتن در مدینه زندگی می‌کرد و با اینکه درخواست عفو نمود، او را گردن زدند! چیزی جز دروغ‌پردازی نیست و چنانکه دیدیم ابوعزّه پس از بخشوده ‌شدن، به دیار خود بازگشت و چون بار دیگر به جنگ مسلمانان آمد، محکوم به مرگ گردید. در اینجا مناسب است به این چند جمله در سیره حلبی نیز توجّه کنیم، می‌نویسد:

«وَظَفَرَجفي حَمراءِ الأَسَدِ بِأَبی عَزَّةِ الشّاعِرِ الَّذي مَنَّ عَلَیهِ وَقَد أُسِرَ بِبَدرٍ مِن غَیرِ فِداءٍ لِأَجلِ بَناتِهِ، وَأَخَذَ عَلَیهِ أَن لا یُقاتِلَهُ وَلا یُکثِرَ عَلَیهِ جَمعاً وَلا یُظاهِرَ عَلَیهِ أَحَداً کَما تَقَدَّمَ فَنَقَضَ العَهدَ وخَرَجَ مَعَ قُرَیشٍ لِأُحُدٍ وَصارَ یَستَنِفرُ النّاسَ وَیُحَرِّضُهُم عَلی قِتالِهِجبِأَشعارِه» [۳۲۳].

یعنی: «پیامبر در حَمراءُ الاسَد [۳۲۴]بر ابوعزّۀ شاعر، دست یافت! همان کسی که به هنگام اسارتش در جنگ بدر، بر او منّت نهاد و بدون آنکه از وی تاوانی بگیرد به خاطر دخترانش او را آزاد ساخت و از وی پیمان گرفت که دیگر به جنگش نیاید و انبوه مردم را بر ضدّش گرد نیاورد و کسی را بر خلاف وی، همپشتی نکند -چنانکه شرح این ماجرا گذشت- ولی ابوعزّه پیمان خود را شکست و به همراه قریش برای جنگ احد از مکّه بیرون آمد و از مردم می‌خواست که در این سفر، قریش را همراهی کنند و با اشعار خود آنانرا بر جنگ با پیامبر تشویق می‌کرد».

امّا در مورد مُعاوِیَه بن مُغَیرَه که نویسنده ۲۳ سال ادّعا دارد از اسیران بدر بود و پیامبرجاو را امان داد، سپس کسانی را بدنبال وی فرستاد تا به قتلش رسانند! باید دانست که:

اوّلاً: معاویه بن مغیره در شمار اسیران «بَدر» نبود بلکه باتّفاق مورّخان، از کسانی بود که در جنگ «اُحُد» شرکت نمودند و بعد از نبرد مزبور دستگیر شد. (به سیره ابن هشام، ۲، ص ۱۰۴ و تاریخ طبری، ج ۲، ص ۵۳۶ و سیره حلبی، ج ۲، ص ۵۵۵ رجوع کنید).

ثانیاً: پس از آنکه مشرکان قریش، جنگ اُحُد را تمام کرده و به‌سوی مکّه رهسپار شدند، معاویه بن مغیره از آنان جدا گشت و بطور پنهانی به مدینه آمد تا برای قریش جاسوسی کند! بنا بگزارش حلبی، معاویه به خانۀ عثمان بن عَفّان رفت زیرا عثمان، با او خویشاوندی داشت (و هر دو از بنی اُمیّه بودند). عثمان وی را در خانه خویش جای داد و به حضور پیامبر رسید تا برای معاویه امان بگیرد. در این هنگام شنید که پیامبر می‌فرماید: معاویه بن مغیره در مدینه است، او را پیدا کنید! چیزی نگذشت که معاویه را یافتند و به نزد رسول خداجآوردند. عثمان به پیامبر گفت: سوگند به کسی که تو را به حق برانگیخته است من از خانه‌ام بیرون نیامدم مگر آنکه برای معاویه، امان بگیرم! رسول خداجکه دریافته بود معاویه برای جاسوسی به مدینه آمده، سه روز به وی امان داد و شرط نمود که در این مدّت از مدینه بیرون رود و فرمود که پس از سه روز، اگر او را یافتند، کشته خواهد شد. حلبی پس از ذکر این ماجرا می‌نویسد:

«وَخَرَجَ رَسُولُ اللهِجحَمراءَ الأَسَدِ فَأَقامَ مُعاوِیَةُ ثَلاثاً یَستَعلِمُ أَخبارَ رَسولِ اللهِجلِیَأتِیَ بِها قُرَیشاً، فَلَمّا کانَ فِي الیَومِ الرّابِعِ عادَ رَسولُ اللهِجإِلَی المَدینَةِ فَخَرَجَ مُعاوِیَةُ هارِباً فَأَدرَکَهُ زَیدُ بنُ حارِثَةِ وَعَمّارُ بنُ یاسِرٍبفَرَمَیاهُ حَتّی قَتَلاه» [۳۲۵].

یعنی: «رسول خداجبه حمراء الاسد رهسپار شد و معاویه سه روز در مدینه ماند و در این مدت از کارهای پیامبر خبرگیری می‌کرد تا آنرا به قریش برساند. چون روز چهارم فرا رسید پیامبرجبه مدینه بازگشت ومعاویه از آنجا گریخت اما زید بن حارِثَه و عَمّار بن یاسِر او را دریافتند و تیری بسوی وی افکنده بقتلش رساندند».

بنابراین، جرم معاویه علاوه بر شرکت در جنگ اُحُد جاسوسی بود و رسول خداجنیز وی را بطور مطلق امان نداد بلکه سه روز او را فرصت بخشید تا از مدینه بیرون رود (سیره ابن هشام، ج ۲، ص ۱۰۵) اما معاویه در این مدت به شغل شریف خود! سرگرم بود تا به قتل رسید. پس، نویسنده ۲۳ سال که ادّعا دارد پیامبر اسلام در این باره برخلاف پیمان خویش رفتار کرد! جز دروغگویی، حجّتی در دست ندارد!.

نکته قابل توجه اینجاست که پیامبر ارجمندجیک کافرِ محارب را امان می‌دهد، آنهم کافری را که به آهنگ خیانت و جاسوسی بسوی مسلمانان آمده بود. آیا اینکار، بر خشونت و قساوتِ پیامبر دلالت می‌کند یا نمونۀ رحمت و کرامت او محسوب می‌شود؟

روزی که پیامبرخداجابوعزّه را عفو کرد و به معاویه بن مغیره امان داد، هرگز با آن دو شرط ننمود که باید آیین اسلام را بپذیرند تا بتوانند از عفو و امان وی برخوردار شوند آیا این روش، دلیل بر تحمیلِ عقیده است یا نمونه‌ای از اعطای آزادی شمار می‌آید؟

راستی آدمی چقدر باید بی‌انصاف باشد که این مزایا را در سیرت پیامبر اسلام بخواند و سپس آنها را به تحریف آورد یا نادیده گیرد؟!.

یک لحظه باید اندیشید، پیامبری که این همه لطف و بزرگواری نشان داده در محیطی می‌زیسته که در آنجا جز تعصّب و قساوت، چیزی حاکم نبوده است، آیا دعوت و سیرت چنین پیامبری را می‌توان کوچک شمرد؟!.

سیره‌نگار از کشتن دوتن اسیر دیگر بنام: «نَضَر بن حارِث» و «عُقبَه بن اَبی مُعَیط» یاد می‌کند و می‌نویسد:

«از جمله اسیران بدر، عقبه بن أبی معیط و نضر بن حارث بودند. از مشاهده این دو تن، پیغمبر بیاد مخالفت و شرارت آنها در مکّه افتاده امر کرد گردن آن دو را بزنند». [صفحه ۱۶۴].

پیش از این گفتیم که فرمان قرآن دربارۀ اسیران جنگ دو چیز بیش نیست، یکی آنکه بر اسیر منّت نهاده او را آزاد کنند و دیگر آنکه از وی تاوان بگیرند (فَإِمّا مَنَّاً بَعدُ وَإِمّا فِداءً). و البتّه تاوان مزبور، گاهی از راه «مبادله اسیران» تسویه می‌شود و گاه، بصورت «غرامت مالی» باید پرداخت گردد. امّا این قانون، مربوط به أسرای عادی است و کسانی که علاوه بر شرکت در جنگ، دست به جنایت‌های دیگر نیز زده باشند کیفری جداگانه دارند و آن دوتن که سیره‌نگار از ایشان نام می‌برد، از این زُمره‌اند!.

واقدی در کتاب مغازی آورده هنگامی که نَضر بن حارِث را درمیان اسیران بر پیامبر عرضه کردند، وی به هراس افتاد و به مُصعَب بن عُمَیر گفت:

«کَلِّم صاحِبَكَ أَن یَجعَلَنی کَرَجُلٍ مِن أَصحابی» [۳۲۶].

یعنی: «با رفیق خود (پیامبر) سخن بگو تا مرا مانند یکی از یارانم قرار دهد (و اسیر عادی به شمار آورد)»!.

مصعب به وی پاسخ داد:

«إِنَّكَ کُنتَ تُعَذِّبُ أَصحابَه» [۳۲٧].

یعنی: «تو یاران پیامبر را شکنجه می‌دادی»!.

آری، یک شکنجه‌گر را که به جنگ مسلمانان آمده و چه بسا در جنگ نیز کسانی را کشته است، آزاد نمی‌کنند زیرا که او یک اسیر عادی بشمار نمی‌آید.

بنابراین، مرثیه‌خوانی سیره‌نگار برای نضر بن حارث، اشگی بدیده نمی‌آورد! و اسلام همچنانکه گنه‌کاران را مشمول عفو ورحمت می‌کند، از اظهار صلابت و اجرای عدالت در برابر جنایتکاران نیز دریغ نمی‌ورزد. و این هر دو قاعده، لازم و ملزوم یکدیگرند که اگر جز این بود، نشانه کاستی دین بود!.

اما عُقبَه بن اَبی مُعَیط نیز در حقیقت همکار نضر بن حارث شمرده می‌شد و در شکنجه ‌دادن، دست کم از او نداشت! عقبه، جسارت را بدانجا رسانده بود که روزی دوستش اُبَیّ بن خَلَف به وی گفت:

«وَجهی مِن وَجهِكَ حَرامٌ إِن لَقیتَ مُحَمَّداً فَلَم تَطَأ قَفاهُ وَتبَزُق في وَجهِهِ وَتَلطِم عَینَهُ» [۳۲۸].

یعنی: «دیدار من بر تو حرام باشد اگر به هنگام ملاقات محمّد، پای خود را بر پشت سر او ننهی و در چهره‌اش آب دهان نیافکنی و مشت بر چشمش نکویی»!.

حلبی می‌نویسد:

«فَوَجَدَهُجساجِداً في دارِ النَّدوَةِ فَفَعَلَ بِهِ ذلِكَ»! [۳۲٩].

یعنی: «عقبه، پیامبرجرا در دارالنَّدوَه یافت که به حالت سجده در افتاده بود و سفارش دوستش را جامه عمل پوشانید»!.

شگفتا که سیره‌نویسِ خوش‌انصاف! تنها به کیفر چند «شکنجه‌گر» که به بجنگ پیامبر هم آمده بودند چشم دوخته و اندوه آنان را می‌خورد! ولی از افرادی که پس از غزوه «بدر» بدون تاوان آزاد شدند هیچ سخن نمی‌گوید! آری، کتاب‌های سیره و تاریخ کسانی را نام می‌برند که مشمول رحمت اسلام و کرامت پیامبر گشتند و بدون آنکه آئین اسلام را بپذیرند، آزاد شدند مانند: «مُطَّلِب بن حَنطَب و اَبُوالعاص بن رَبیع و ابو عَزَّه جُمَحی و ابن عُمَیر بن وَهَب و صَیفیّ بن ابی رِفاعَه» [۳۳۰]. که البته شخص اخیر را رسول خداجآزاد کرد تا خود غرامتش را بازفرستد ولی از ادای آن خودداری ورزید.

نکته بسیار حسّاس اینجا است که پیامبر اکرمجبا کسانی از اسیران که نوشتن می‌دانستند شرط نمود که هر کدام چون ده کودک مسلمان را خط‌نویسی بیاموزد، از اسارت‌ رهایی یابد! ابن سعد در طبقات کبری می‌نویسد:

«أَسَرَ رَسولُ اللهجیَومَ بَدرٍ سَبعینَ أَسیراً وکانَ یُفادِی بِهِم عَلی قَدرِ أَموالِهِم وکانَ أَهلُ مَکَّةَ یَکتُبُونَ وأَهلُ المَدینَةِ لا یَکتُبَونَ فَمَن لَم یَکُن لَهُ فِداءٌ دُفِعَ إِلَیهِ عَشَرَةُ غِلمانٍ منِ غِلمانِ المَدینَةِ فَعَلَّمَهُم فَإِذا حَذَفُوا فَهُوَ فِداؤُهُ» [۳۳۱].

یعنی: «رسول خداجروز بدر هفتاد تن اسیر گرفت و از آنان به تناسب اموالشان غرامت می‌خواست و (برخی از) مردم مکه ‌نویسا بودند ولی اهل مدینه خط نمی‌نوشتند، پس هر کس از اسیران که نمی‌توانست تاوان دهد، ده تن از پسران مدینه را به او می‌سپردند تا بدانها نوشتن آموزد و چون پسران، کاردان می‌شدند همین آموزش، تاوان اسیر به شمار می‌آمد».

این نکتخ تاریخی نمایشگر آن است که اسلام تا چه اندازه به دانش و آگاهی ارج می‌نهاده و در آموزش مسلمانان، تأکید داشته است.

نکته دیگر آنکه عرب‌ها نسبت به نژاد خود تعصّبی شدید و حمیّتی فراوان داشتند ولی پیامبر اسلام در جنگ «بدر» مقرّر فرمود تا اسیرانِ غیرعرب (سیاه‌پوستان) نیمی از تاوانی را بپردازند که اسرای عرب‌نژاد، پرداخت می‌کنند! [۳۳۲].

باز هم نکته دیگر آن است که شکنجه و مثله ‌کردن اسیران درمیان تازیان معمول بود و اینکار زشت، بوسیله پیامبر اسلام منسوخ و تحریم شد. در کتب سیره آورده‌اند که سُهَیل بن عَمرو در جنگ بدر به اسارت مسلمانان درآمد. وی معمولاً در مکّه بر ضدّ پیامبرجسخنرانی می‌کرد، هنگامی که گرفتار شد، عُمَر بن خَطّاب به رسول خداجگفت:

«یا رَسُولَ اللهِ دَعنی أَنزِع ثَنِیَّتَی سُهَیلِ بنِ عَمرو یَدلَعُ لِسانُهُ فَلا یَقُومُ عَلَیكَ خَطیباً في مَوطِنٍ أَبَداً»!.

یعنی: «ای پیامبر خدا مرا اجازت ده که دندانهای پیشین سهیل را بکشم تا زبانش به هنگام سخن ‌گفتن بیرون آید و هرگز نتواند در هیچ مقامی بر خلاف تو سخنوری کند»!.

رسول اکرمجبه عمر پاسخ داد:

«لا أُمَثِّلُ بِهِ، فَیُمَثِّلُ اللهَ بي وَإِن کُنتُ نَبِیّاً» [۳۳۳].

یعنی: «من او را مُثْله نمی کنم که خدا مرا -هر چند پیامبرم- مُثْله خواهد کرد»!.

آنگاه سهیل بن عمرو را در برابر گروگانی، آزاد فرمود.

این‌گونه رفتار با اسیران، در روزگاری صورت می‌گرفت که آنها را در عربستان و دیگر مناطق جهان به زشت‌ترین صورتها شکنجه می‌دادند، مردانشان را کور یا اخته می‌کردند و زنانشان را بفحشاء وامی‌داشتند. در کتاب «فارس نامه» اثر ابن بلخی درباره رفتار شاپور دوّم (پادشاه ایران) با اسیران عرب می‌خوانیم: «پس مرد را می‌آورد و هر دو کتف او بهم می‌کشیدی و سوراخ می‌کردی و حلقه در هر دو سوراخ کتف او می‌کشیدی ... و او را از بهر این، ذوُ الأَکتاف گفتندی»! [۳۳۴].

در اسلام، شکنجه اسیران ممنوع شد و زناکاری با زنان اسیر تحریم گردید، قرآن مجید می‌فرماید:

﴿وَلَا تُكۡرِهُواْ فَتَيَٰتِكُمۡ عَلَى ٱلۡبِغَآء[النور: ۳۳].

«زنان اسیر خود را به زناکاری وامدارید».

پیامبر اسلامجدرباره اسیران سفارش فرمود:

«اللهَ اللهَ فیما مَلَکَت أَیمانُکُم أَلبِسُوا ظُهُورَهُم وَأَشبِعُوا بُطُونَهُم وَأَلینُوا لَهُمُ القَولَ» [۳۳۵].

یعنی: «از خدا درباره اسیرانی که در دست دارید بترسید، پیکرشان را بپوشانید و شکمشان را سیر کنید و در گفتار با آنها نرمی نشان دهید».

و سرانجام از راه تاوان و مبادله یا بخشش آزادشان می‌کرد.

راستی چه انگیزه‌ای سیره‌نگار منصف! را وادار کرده که بر چنین پیامبری افترا بندد و او را به خشونت متّهم کند؟ و چه دلیلی خاورشناسان محقّق! را به ستیزه‌گری با چنین بزرگ مردی برانگیخته است؟

آیا می‌توان باورداشت که اهداف خالص علمی و تحقیقی، آنان را در این راه هدایت می‌کند؟! حیرت‌آور است که بسیاری از این خاورشناسان، بر آئین یهود پایبندند یا کیش مسیح÷را پذیرا شده‌اند با وجود این، به نبردهای پیامبر اسلام و رفتار دادگرانه او با اسیران، اعتراض می‌کنند! شگفتا مگر خاورشناسان یهودی فراموش کرده‌اند که در تورات آمده است:

«(بنی‌اسرائیل) با مدیان بطوریکه خداوند موسی راامر فرموده بود جنگ کرده همه ذکورشان را کشتند ... و بنی اسرائیل، زنان مدیان و اطفال ایشان را به اسیری بردند و جمیع بهایم و جمیع مواشی ایشان و همه املاک ایشان را غارت کردند. و تمامی شهرها و مساکن و قلعه‌های ایشان را به آتش سوزانیدند... و اسیران و غارت وغنیمت را نزد موسی و العازار کاهن و جماعت بنی‌اسرائیل در لشکرگاه در عربات موآب که نزد اردن در مقابل اریحا است آوردند ... و موسی با ایشان گفت آیا همه زنان را زنده نگاه داشتید؟ ... الآن هر ذکوری از اطفال را بکشید و هر زنی که مرد را شناخته و با او همبستر شده باشد بکشید و از زنان هر دختری را که مرد را نشناخته و با او همبستر نشده برای خود زنده نگاه دارید»! [۳۳۶].

و مگر خاورشناسان مسیحی از مندرجات «انجیل» آگاهی ندارند که می‌گوید:

«گمان مبرید که آمده‌ام تا سلامتی بر زمین بگذارم، نیامده‌ام تا سلامتی بگذارم بلکه شمشیر را»! [۳۳٧].

با وجود این، چگونه موسی÷و عیسی÷را از پیامبران راستین خدا می‌شمرند ولی محمّد مصطفیجرا با آن همه رحمت وانصاف و بزرگواری، انکار می‌کنند؟

اما نویسنده ۲۳ سال و امثال او که به هیچ دین و شریعتی پایبند نیستند، چه می‌گویند؟ آنها دیگر چه حق دارند که بر جنگ‌های دفاعیِ پیامبر اسلام اعتراض کنند؟

حقیقت آن است که وقتی ایشان خدا و قوانین او را انکار می‌نمایند، هیچ معیار اخلاقی در دست ندارند تا حقِّ اعتراض نسبت به دیگران پیدا کنند! به قول داستایوسکی نویسنده مشهور روسی: «اگر خدا وجود نداشته باشد، هر کاری مباح است»! و به تعبیر دیگر: «اگر از خدا پیام و قانونی در میان نباشد هر کاری مجاز خواهد بود»! زیرا ایمان به خدایی که پیام و هدفی ندارد با انکار او تفاوت نمی‌کند!.

در اینجا همفکران نویسنده ۲۳ سال ممکن است ادّعا نمایند که: هرچند ما به وجود خدا عقیده نداریم ولی چنین نیست که قوانین اخلاقی را منکر باشیم، ما برای «حفظ منافع عموم» قوانین مزبور را پذیرفته و رعایت می‌کنیم!.

پاسخ ما این است که: اگر بخواهیم «قوانین اخلاقی» را بر مبنای «منفعت‌جویی دنیوی» استوار سازیم، اعتبار آن را به کلّی متزلزل ساخته‌ایم زیرا انسان به طور طبیعی منافع خود را بر سود دیگران ترجیح می‌دهد چنانکه دوستان خویش را بر دشمنانش مقدّم می‌دارد و به فرندان خود بیش از فرندان بیگانه مهر می‌ورزد و اگر نزدیکانش به خطر افتند زیادتر از سایرین پریشان می‌شود و چون بر مصائبِ وی ، سردی نشان دهند بیش از دیگران در خور ملامتشان می‌شمرد ... پس اگر آدمی به خدا و زندگی آخرت دلبستگی پیدا کند خودخواهی و منفعت‌جویی در او تعدیل می‌گردد و می‌تواند به قوانین اخلاقی تن در دهد ولی چنانچه راه انکار خدا وآخرت در پیش گیرد، البته به زندگی دنیا دلبسته‌تر خواهد شد و بر از دست‌رفتن منافع آن، بیشتر اندوه می‌خورد و در این صورت اندیشه «منافع عموم»! نمی‌تواند بر غریزۀ زنده وفعال «حبّ نفس» یعنی «خویشتن دوستی» چیره شود و در کشاکش زندگانی، همواره دست رد بر سینۀ آن نهد. از این رو ادّعای مذکور که: ما به خاطر منافع عمومی باید از قوانین اخلاقی پیروی کنیم، هر چند این کار با منافع شخصی ما سازگار نباشد! نه معقول است و نه الزام طبیعی برای ترک لذت و منفعت پیش می‌آورد. اوّلاً معقول نیست زیرا عقل، هنگامی فرد را به رعایت مصالح عموم فرامی‌خواند که مصلحت خود او نیز در جامعه تأمین شود ولی هیچکس نمی‌تواند ضمانت کند که اگر شما به خاطر دیگران از لذائد شخصی صرفنظر کردید، دیگران هم حتماً به خاطر شما بدین کار اقدام می‌کنند! اگر جریان کارِ عمومی بدین صورت بود، این همه تضادهای تاریخی درمیان بشر پیش نمی‌آمد یعنی کسی با مصلحان و بزرگان درنمی‌افتاد و بر نیکان عالم ستمی نمی‌رفت و خون بی‌گناهان بدست جبّاران ریخته نمی‌شد و خادمان و خیرخواهان بشر همواره به بالاترین امتیازات در جامعه دست می‌یافتند و از منافع و لذائذ بقدر کافی بهره‌مند می‌گشتند و دنیا به بهشت مبدّل می‌شد!.

ثانیاً اندیشه مزبور، الزام طبیعی برای ترک لذت و منفعت پیش نمی‌آورد زیرا «خویشتن دوستی» نیرومندترین غریزه آدمی است و هرگز یک پندار اجتماعی نمی‌تواند این غریزه پرقدرت را مهار کند، مهارشدن غریزه به ایمان محکم به خداوند نیاز دارد. از این رو ادّعای مذکور به منزله شعاری شمرده می‌شود که در مرحلۀ عمل، بازارش رونقی ندارد!ک چنانکه نمی‌بینیم خداناشناسان، پیوسته «از خود گذشتگی» نشان دهند و در هر حال، منافع دیگران را بر سود خویشتن مقدّم دارند. بنظر ما، آدمی -جز اولیای خداوند- باندازه‌ای خودخواه است که ایمان به مبدا و معاد، به سختی او را از نفع‌پرستی بازمی‌دارد تا چه رسد به آنکه این مانع و رادع بزرگ نیز در کار نباشد!.

باده درد آلودمان [۳۳۸]مجنون کند
صاف اگر باشدندانم چون کند؟!

خلاصه آنکه نویسنده ۲۳ سال با وجود انکار و الحادش، دستاویزی ندارد تا به خود حقّ اعتراض برکار پیامبرجدهد. با وجود این، هرگز از خرده‌گیری روی برنمی‌تابد چنانکه باز می‌نویسد:

«در فتح مکه دستور عفو عمومی صادر شد ولی پیغمبر چند تن را مستثنی کرد و امر فرمود آنها را هرکجا یافتند بکشند، هر چند به پرده‌های کعبه پناه برده باشند. صفوان بن امیه، عبدالله بن خطل، مقس بن صباب(!!) عکرمه پسر ابوجهل، حویرث بن نقیذ بن وهب و ششمی عبدالله بن سعد بن ابی‌سرح نام داشت...». [صفحه ۱۶۵].

در اینجا چند نکته را باید خاطرنشان ساخت.

نخست آنکه: در پیروزی‌های پس از انقلاب و نیز در فتوحات بعد از جنگ، معمولاً شدّت و خشونتی فراوان دیده می‌شود و افراد بسیاری بکام مرگ فرو می‌افتند ولی در فتح مکه، با آنکه مکیان قبلاً مسلمانان زیادی را بقتل رسانده بودند - کسانیکه کشته شدند از عدد انگشتان یک دست تجاوز نکردند! و آن چند تن که به قتل رسیدند نیز -چنانکه خواهد آمد- سزاوار کیفر و در خور مرگ بودند. و این از نوادر روزگار شمرده می‌شود و نشانه آن است که سیرت پیامبر اسلامجبا روش ملوک و فرمانروایان تفاوت بسیار داشته و هدف اصلی او، فتح دل‌ها بوده است نه فتح سرزمین‌ها!.

هنگام ورود به مکه، پیامبر اصرار فراوان داشت تا خونریزی نشود بهمین جهت چون شنید یکی از فرماندهان سپاهش یعنی سَعد بن عُبادَه فریاد می‌زند:

«الیَومُ یَومُ المَلحَمَةِ، الیَومُ تُستَحَلُّ الحُرمَة»!.

«امروز، روز خونریزی است! امروز، حرمت‌شکنی حلال می‌گردد»!.

بلافاصله، علی بن ابی‌طالب÷را فرستاد تا پرچم را از دست سعد بگیرد و نخستین کسی باشد که به مکّه وارد می‌شود [۳۳٩]. (سیره ابن هشام، ج ۲، ص ۴۰٧ و تاریخ طبری، ج ۲، ص ۵۶)

پس از ورود به مکه نیز برخلاف فاتحانی که بر خود می‌بالند و فخرفروشی می‌کنند یا به تهدید قوم مغلوب می‌پردازند، پیامبرجکنار درِ کعبه ایستاد و بانگ برداشت:

«لا إلهَ إلّا اللهُ وَحدَهُ لاشَریكَ لَه، صَدَقَ وَعدَهُ وَنَصَرَ عَبدَهُ وَهَزَمَ الأَحزابَ وَحدَهُ، أَلا کَلُّ مائُرَةٍ أَو دَمٍ أَو مالٍ یُدَّعی فَهُوَ تَحتَ قَدَمَیَّ هاتَینِ إِلاّ سَدانَةَ البَیتِ وَسِقایَةَ الحاجِّ، أَلا وَقَتیلُ الخَطَأِ شَبهِ العَمدِ بِالسَّوطِ وَالعَصا فَفیهِ الدِّیَةُ مُغَلَّظَةً مِأَةٌ مِنَ الإِبِلِ أَربَعُونَ مِنها في بُطُونِها أَولادُها».

یعنی: «هیچ معبودی جز خدا نیست، یکتا است و بی‌شریک، وعده‌اش را به راستی وفا کرد و بنده‌اش را یاری نمود و گروههای دشمن را به تنهایی درهم شکست، بدانید که تمام مفاخر جاهلیّت یا خون و مالی که (از نزاع‌های قبائل) ادّعا می‌شود در زیر پای من قرار دارد [۳۴۰]، مگر افتخارِ خدمتگزاری به خانه خدا و آب‌رسانی به زائران کعبه. بدانید از این پس، کسیکه بخطا کشته شود -خطائی که شبیه به عمد باشد- مانند قتل با تازیانه یا عصا، خونبهایی بس گران دارد، صد شتر که چهل عدد از آنها باید آبستن باشد»!.

و بدین وسیله، پیامبر بزرگجبه نزاع‌ها و انتقام‌جویی‌های بی‌پایانِ قبائل، پایان بخشید و مفاخر پوچ عربی را از میان برداشت و تاوان قتل را در نظر آنان بسی سنگین جلوه‌گر ساخت تا از خونریزی دست بردارند و جامعه‌ای آسوده و آرام پدید آید. آنگاه فرمود:

«یا مَعشَرَ قُرَیشٍ إِنَّ اللهَ قَد أَذهَبَ عَنکُم نَخوَةَ الجاهِلِیَّةِ وَتَعَظُّمَها بِالآباءِ. النّاسُ مِن آدَمَ وَآدَمُ مِن تُرابٍ، ثُمَّ تَلاهذِهِ الآیَةَ: ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلنَّاسُ إِنَّا خَلَقۡنَٰكُم مِّن ذَكَرٖ وَأُنثَىٰ وَجَعَلۡنَٰكُمۡ شُعُوبٗا وَقَبَآئِلَ لِتَعَارَفُوٓاْۚ إِنَّ أَكۡرَمَكُمۡ عِندَ ٱللَّهِ أَتۡقَىٰكُمۡۚ إِنَّ ٱللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٞ١٣[الحجرات: ۱۳]».

یعنی: «آلا ای گروه قریش! از امروز خداوند، بزرگ‌نمایی‌های دوران جاهلیّت و فخرفروشی به پدران را از میان شما بُرد. همۀ مردم از آدم آفریده شده‌اند و آدم از خاک است! سپس این آیه را خواند:

«هان ای مردمان، ما شما را از مرد و زنی آفریدیم و به صورت تیره‌ها و اقوام گوناگون درآوردیم تا بتوانید یکدیگر را شناسایی کنید (وگرنه) گرامی‌ترین شما نزد خدا کسی است که پرهیزکارتر باشد، همانا خدا (بر احوال و اعمالتان) دانا و آگاه است»». سپس فرمود:

«یا مَعشَرَ قُرَیشٍ ما تَرَونَ أَنّی فاعِلٌ فیکُم»؟.

«ای قریشیان! بنظرتان می‌رسد که من درباره شما چه خواهم کرد»؟ گفتند: «خَیراً، أَخٌ کَریمٌ وَأبنُ أَخٍ کَریمٍ»!.

«نیکویی می‌کنی که برادری بزرگوار و برادرزاده‌ای بزرگواری»! فرمود:

«إِذهَبُوا، فَأَنتُمَ الطُّلَقاءُ».

«بروید که شما آزاد شده‌اید» [۳۴۱].

و بدین صورت فرمان عفو عمومی را صادر کرد. پس، گذشت و رحمت در اسلام -همانگونه که بارها گفتیم- به مراتب بر قهر و خشونت غلبه داشت و هدف اصلی از تلاش‌های رسول خداجهدایت مردم و فتح قلوب آنها بوده است چنانکه در پیروزی مکه این مقصود به تحقق پیوست و به تعبیر قرآن مجید: مردمان، دسته‌دسته در دین خدا وارد شدند ... .

﴿يَدۡخُلُونَ فِي دِينِ ٱللَّهِ أَفۡوَاجٗا[النصر: ۲].

امّا نویسنده ۲۳ سال عادت ندارد که بر رویدادهای شکوهمندِ صدر اسلام تکیه کند و با ذکر جمله‌ای کوتاه که: (در فتح مکه عفو عمومی صادر شد) بسرعت از آن می‌گذرد و به ذکرِ مقتولین معدود مکّه می‌پردازد و به خاطر نیّت مخصوصی که دارد، کشتی اندیشه‌اش در اینجا لنگر می‌اندازد!.

دوّم آنکه: از میان آن شش تن که نویسنده ۲۳ سال می‌شمرد و چهار تن دیگر نیز که بر آنها می‌افزاید (فرتنا، قریبه، هند بنت عتبه، ساره مولاه عمرو بن هشام) شش نفر را پیامبر بزرگوار ببخشود ولی جناب سیره‌نگار در این باره کم‌ترین اشاره‌ای نمی‌کند مبادا رحمت نبوی بر خواننده جلوه‌گر شود و مقصود او را که ادّعای تندی و سخت‌دلی در کار پیامبر است بر باد دهد!.

در اینجا لازم می‌بینیم کسانی را که مشمول عفو پیامبر اکرم شدند نام ببریم تا این موضوع چنانکه سزاوار است روشن شود.

از ده تنی که نویسنده نام آورده، یکی: صَفوان بن اُمَیَّۀ بوده است. ابن اسحق و واقدی و طبری درباره وی نوشته‌اند که: اوقصد داشت خویشتن را در دریا افکند و خودکشی کند از این رو از مکه بیرون رفت. رسول خداجبدرخواست عُمَیر بن وَهب وی را امان داد سپس عمامۀ خود را برایش فرستاد تا آسوده ‌خاطره گردد و به مکه بازآید. صفوان برگشت و اسلام، اختیار کرد. (سیره ابن هشام، ج ۲، ص ۴۱٧ و ۴۱۸ و مغازی واقدی، ج ۲، ص ۸۵۳ و تاریخ طبری، ج ۳، ص ۶۳)

شخص دیگر از میان آن ده تن: عِکرِمَه بن ابی جَهل نام داشت. مورّخان اتّفاق دارند که او را نیز پیامبر به خواهش همسرش اُمّ حکیم امان داد. وی که از مکه بیرون رفته بود بازگشت و اسلام را پذیرفت. (سیره ابن هشام، ج ۳، ص ۴۱۸ و مغازی واقدی، ج ۲، ص ۸۵۱ و تاریخ طبری، ج ۳، ص ۶۳)

سوّمین نفر از کسانیکه مورد بخشایش رسول خداجقرار گرفتند: عبدالله بن سَعد بن ابی‌سَرح بود. نویسنده ۲۳ سال اعتراف دارد که پیامبر از خون عبدالله درگذشت ولی داستان او را به صورتی می‌آورد که شبهه برانگیزد و تردید پدید آورد! می‌نویسد:

«ششمی عبدالله بن سعد بن ابی‌سرح نام داشت که مدتی در مدینه از نویسندگان وحی بود ولی گاهی آخر آیات را با اجازۀ پیغمبر تغییر می‌داد(!!) مثلاً پیغمبر گفته بود: ﴿وَٱللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٞاو می‌گفت چطور است بگذاریم: ﴿وَٱللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٞپیغمبر می‌گفت مانعی ندارد(!!) پس از تکرار چند تغییر از این قبیل(!!) از اسلام برگشت به این دلیل که چگونه ممکن است وحی الهی با القاء من تغییر کند... (در فتح مکه) عبدالله بن سعد بن ابی‌السرح که برادر رضاعی عثمان بود به وی پناهنده شد، عثمان چند روزی او را مخفی کرد تا جوش وخروش‌ها تسکین یافت آنگاه او را نزد پیغمبر آورده و استدعای عفو او را کرد. پیغمبر پس از مدتی سکوت، فرمود (نعم) یعنی با اکراه شفاعت عثمان را پذیرفت. عبدالله مجدداً اسلام آورد و سپس با عثمان از محضر پیغمبر بیرون شدند». [صفحه ۱۶۵].

واضح است کسی که به دروغ ادّعای وحی و پیغمبری کند هر دم به پیشنهاد این و آن، وحی خود را دگرگون نمی‌سازد و این عمل را بارها تکرار نمی‌کند چرا که اینکار به رسوایی او می‌انجامد و مشت وی را نزد پیروانش بازخواهد کرد! بویژه که در گفتارش سخن ناصواب و بیرون از قاعده‌ای هم نیامده باشد مانند: ﴿وَٱللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٞکه تغییر آن، لزومی ندارد. تا چه رسد به پیامبرراستینی نظیر محمّدجکه بر نویسندگانِ وحی خود، آیاتی از این قبیل می‌خوانده است:

﴿وَإِذَا تُتۡلَىٰ عَلَيۡهِمۡ ءَايَاتُنَا بَيِّنَٰتٖ قَالَ ٱلَّذِينَ لَا يَرۡجُونَ لِقَآءَنَا ٱئۡتِ بِقُرۡءَانٍ غَيۡرِ هَٰذَآ أَوۡ بَدِّلۡهُۚ قُلۡ مَا يَكُونُ لِيٓ أَنۡ أُبَدِّلَهُۥ مِن تِلۡقَآيِٕ نَفۡسِيٓۖ إِنۡ أَتَّبِعُ إِلَّا مَا يُوحَىٰٓ إِلَيَّۖ إِنِّيٓ أَخَافُ إِنۡ عَصَيۡتُ رَبِّي عَذَابَ يَوۡمٍ عَظِيمٖ ١٥[یونس: ۱۵].

«چون آیات روشن ما بر ایشان تلاوت گردد، آنانکه به ملاقات ما امید ندارند گویند که قرآنی جز این بیاور یا همین را (به دیگر سخن) تبدیل کن! بگو مرا نسزد که از خاطر خویش قرآن را تبدیل کنم، جز آنچه به من وحی می‌شود چیزی را پیروی نمی‌کنم، همانا من اگر خداوندم را نافرمانی کنم از عذاب روزی بزرگ بیم دارم».

﴿وَلَوۡ تَقَوَّلَ عَلَيۡنَا بَعۡضَ ٱلۡأَقَاوِيلِ ٤٤ لَأَخَذۡنَا مِنۡهُ بِٱلۡيَمِينِ ٤٥ ثُمَّ لَقَطَعۡنَا مِنۡهُ ٱلۡوَتِينَ ٤٦[الحاقة: ۴۴-۴۶].

«اگر (پیامبر) بدروغ پاره‌ای از سخنان را بر ما بندد البته با دست قدرت او را می‌گیریم سپس شریان وی را قطع می‌کنیم».

﴿وَمَا يَنطِقُ عَنِ ٱلۡهَوَىٰٓ ٣ إِنۡ هُوَ إِلَّا وَحۡيٞ يُوحَىٰ ٤[النجم: ۳-۴].

«پیامبر به دلخواه سخن نمی‌گوید، سخنش جز وحی که به او می‌رسد هیچ نیست».

آیا خردمند می‌پذیرد که پیامبر اسلام بر نویسندگان وحیش چنین سخنانی را بخواند و آنگاه -بدون هیچ ضرورتی- با رایزنیِ یکی از ایشان، بارها متن وحی را تغییر دهد؟!.

از اینکه بگذریم، ابن هشام درباره سابقه عبدالله بن سعد همین اندازه می‌نویسد:

«کانَ یَکتُبَ لِرَسولِ اللهِجالوَحیَ فَارتَدَّ مُشرِکاً راجِعاً إِلی قُرَیشٍ» [۳۴۲].

یعنی: «او (عبدالله بن سعد) وحی را برای رسول خداجمی‌نوشت، آنگاه مرتد شد و به شرک گرایید و به‌سوی قریش بازگشت».

طبری نیز در تاریخش به همین بسنده نموده است که:

«کانَ قَد أَسلَمَ فَارتَدَّ مُشرِکاً» [۳۴۳].

یعنی: «وی مسلمان شده بود سپس به شرک باز گردید».

ولی در تفسیر خود، این داستان را تفصیل بیشتری داده و از قول سُدِیّ می‌نویسد:

«کانَ یَکتُبُ لِلنَّبِیِّجفَکانَ إِذا أَملی عَلَیهِ: سَمعیاً عَلیماً کَتَبَ هُوَ: عَلیماً حَکیماً وَإِذا قالَ: عَلیماً حَکیماً، کَتَبَ: سَمعیاً عَلیماً، فَشَكَّ وَکَفَرَ وَقالَ: إِن کانَ مُحَمَّدٌ یُوحی إِلَیهِ فَقَد أوُحِیَ إِلَیَّ وَإِن کانَ اللهُ یُنزِلُهُ فَقَد أَنزَلتُ مِثلَ ما أَنزَلَ اللهُ. قالَ مُحَمَّدٌ: سَمعیاً عَلیماً، فَقُلتُ أَنا عَلیماً حَکیماً. فَلَحِقَ بِالمُشرِکینَ» [۳۴۴].

یعنی: «(عبدالله بن سعد) برای پیامبرجوحی را می‌نوشت و چون پیامبر بر او: سمعیاً علیماً را املاء می‌کرد عبدالله بن سعد بجایش: علیماً حکیماًرا می‌نگاشت و هنگامیکه پیغمبر: علیماً حکیماًمی‌گفت، وی بجای آن: سمعیاً علیماًرا می‌نوشت. آنگاه در کار وحی به شک افتاد و کافر شد و گفت اگر به محمّد وحی می‌رسد مرا نیز وحی می‌آید! و اگر خدا این سخنان را فرو می‌فرستد من نیز مانند آنچه خدا فرستاده نازل کردم! محمّد گفت: سمعیاً علیماً، من گفتم: علیماً حکیماً!سپس به مشرکان پیوست».

بنابراین گزارش، پیامبر خدا هرگز با مشورت عبدالله بن سعد آیات خدا را تبدیل نکرد بلکه این عبدالله بود که به رای خویش نام‌های خدا را جابجا می‌نوشت و از سر نادانی می‌پنداشت که او نیز شریک وحی شده و آیه نازل می‌کند!.

چهارمین تن از کسانیکه مشمول عفو پیامبرجشدند کنیزکی بنام: فَرتَنا بود. واقدی در این باره می‌نویسد:

«أَمّا فَرتَنا فَاستُؤمِنَ لَها حَتّی آمَنَت وَعاشَت حَتّی کُسِرَ ضِلعٌ مِن أًَضلاعِها زَمَنَ عُثمانَ بنِ عَفّان فَماتَت مِنهُ» [۳۴۵].

یعنی: «برای فرتنا از پیامبر امان خواسته شد تا اینکه وی ایمان آورد و زندگی را ادامه داد تابه زمان خلافت عثمان بن عفّان، یکی از استخوان‌های پهلویش شکست و از این حادثه، درگذشت».

پنجمین کس که از سوی رسول خداجبخوشده شد، هِند بِنت عُتبَه بود که باتّفاق مورّخان در روزفتح مکه، اسلام آورد و با پیامبر خدا بیعت کرد. (مغازی واقدی، ج ۲، ص ۸۵۰ و تاریخ طبری، ج ۳، ص ۶۰).

ششمین تن از آنانکه مورد عفو پیامبر واقع شدند: سارَه (مولاه عمرو بن هشام) بود که ابن اسحاق درباره‌اش می‌نویسد:

«سارَة فَاستُؤمِنَ لَها فَأَمَّنَها، ثُمَّ بَقِیَت حَتّی أَوطَأَها رَجُلٌ مِنَ النّاسِ فَرَساً في زَمَنِ عُمَر بنِ الخَطّابِ بِالأَبطَحِ فَقَتَلَها» [۳۴۶].

یعنی: «برای ساره‌ امان خواسته شد و پیامبر او را امان داد. سپس ساره باقی ماند تا بروزگار خلافت عمر بن خطّاب، مردی سوارکار در محلّه ابطح با او برخورد کرد و در زیر لگد اسب کشته شد».

نویسنده ۲۳ سال از عفو پیامبر درباره این عدّه (جز عبدالله بن سعد) هیچ سخن به میان نمی‌آورد ولی از حکم قتلشان -بدون آنکه جرائم آنان را یاد کند- البته با نام و نشان، داد سخن می‌دهد! و کمال انصافش را به نمایش می‌گذارد!.

سوّم آنکه: هر چند در فتح مکه، چهار تن از مشرکان بدلیل (جنایات خود) گرفتار مرگ شدند ولی می‌توان گفت که اگر آنها نیز مانند سایرین، اظهار ندامت می‌کردند و امان و عفو می‌خواستند بی‌گمان، مشمول بزرگواری و بخشایش رسول اکرمجمی‌شدند. امّا آنان بر جسارت خویش افزودند و خود را دچار کیفر ساختند.

چو تو خود کنی اختر خویش را بد
مدار از فلک چشم، نیک اختری را!

یکی از افراد مزبور: عبدالله بن خَطَل نام داشت. این مرد، اسلام را پذیرفته و از سوی پیامبرجمامور شده بود تا صدقات را گرد آورد، امّا درمیان راه، مصاحب خود را که مردی مسلمان و از قبیله بَنی‌خُزاعَه بود، کشت و صدقات مستمندان را دزدیده و به مشرکان قریش پیوست! ضمناً این مردِ ناپاک در مکّه دوکنیز فاسق و بدکاره داشت که با بت‌پرستان، مجالس شرابخواری به پا می‌ساختند و آن دو کنیز اشعاری را که ابن خَطَل در هجو رسول خداجسروده بود در آن مجالس می‌خواندند.

پس از فتح مکّه، یکی از آن دوزن، از پیامبر امان خواست و رسول اکرمجاو را عفو نمود. اما عبدالله بن خَطَل لباس رزم پوشیده و به دختران سعد بن عاص وعده هنرنمایی در پیکار داد! ولی همینکه با سپاه مسلمانان روبرو شد از دیدن آنها سخت هراسان گردید و فرار را برقرار ترجیح داد! و سرانجام خود و کنیر فاسقش بدست مسلمین از پای درآمدند و کانون فسادشان برچیده شد. (مغازی واقدی، ج ۲، ص ۸۲۶ و ۸۲٧ و ۸۵٩ و ۸۶۰. و سیره ابن هشام، ج ۲، ص ۴۱۰. و تاریخ طبری، ج ۳، ص ۵٩).

سوّمین کس از آنانکه گرفتار کیفر شدند: مِقیَس بن صُبابَه [۳۴٧]بود. واقدی درباره وی چنین می‌نویسد: «جرم مِقیَس بن صُبابَه آن بود که برادرش هاشم، مسلمان شده و به همراه پیامبر در جنگ مُرَیسیع (غزوه بنی‌المُصطَلِق) شرک کرد، اتّفاقاً مردی از قبیله بنی‌عَمرو بن عَوف (و بقولی: اَوس بن ثابِت) از راه خطا و ناآگاهی، وی را کشت زیرا گمان کرد که او یکی از رزمندگان مشرکین است. مِقیَس پس از اطّلاع از این موضوع به مدینه آمد و رسول خداجحکم فرمود که بنی‌عَمرو بن عَوف خونبهای برادرش را به او بپردازند. مِقیَس خونبها را گرفت و اظهار مسلمانی کرد. سپس بر کشنده برادر خود حمله برد و او را بقتل رساند و از اسلام به کفر بازگشت و اشعاری دراین زمینه سرود»!. (الـمغازی، ج ۲، ص ۸۶۱)

باری، این مرد نیرنگ‌باز و جنایتکار پس از فتح مکّه به جای آنکه راه توبه در پیش گیرد یا امان بخواهد، با ندیمان خود شراب نوشیده و مست و خراب! به میان مسلمانان آمد و با ضربات شمشیر ایشان، جان به جان آفرین تسلیم کرد. و به قولی: نُمَیلَه بن عبدالله اورا کشت. (الـمغازی، ج ۲، ص ۸۶۰ و ۸۶۱ و سیره ابن هشام، ج ۲، ص ۴۱۰ و تاریخ طبری، ج ۳، ص ۵٩)

چهارمین کس که در فتح مکّه به قتل رسید: حُوَیرِث بن نقَیذ، شکنجه‌گر قریشی بود! وی هر چند می‌توانست رسول خداجو یارانش را در مکه آزار داد تا آنجا که چون عبّاس عموی پیامبر، خواست دختران رسول خداجیعنی فاطمه÷و امّ ‌کلثوم÷را از مکّه به مدینه فرستد، حُوَیرِث در پی آنان شتافت و شترشان را زخم زد بطوریکه دختران پیامبر از شتر به زمین پرتاب شدند. این مرد جانورخوی! پس از فتح مکّه نه با کسی روی مسالمت نشان داد و نه از رسول خداجعفو طلبید و نه از وی أمان خواست، پس ناگزیر به کیفر شکنجه‌ها و اعمال ناپسندش نائل آمد! (سیره ابن هشام، ج ۲، ص ۴۱۰ و مغازی واقدی، ج ۲، ص ۸۵٧ و تاریخ طبری، ج ۳، ص ۵٩).

در اینجا باید خاطرنشان سازیم که به گواهی تاریخ، پیامبر اسلامجهرگز عنصری کینه‌توز و انتقام‌جو نبود به این معنی که چون مجرمان از گناه خود پشیمان می‌شدند یا امان می‌خواستند، آنان را مورد بخشایش قرار می‌داد. گواه ما علاوه بر آنچه گذشت، ماجرای مردی بنام: هَبّار بن اَسوَد است. این مرد در مکّه بر دختر بزرگ پیامبر، زینب یورش برد و نیزه خود را بر پشت او کوبید، زینب که آبستن بود سقط جنین کرد و فرزند او کشته شد. پیامبر خدا چون از این فاجعه آگاه شد، اعلان داشت که خون هبّار -به خاطر جنایتش-– هدر است! در فتح مکّه هَبار گریخت و مدّتی بعد که رسول خدا و اصحابش از جِعِّرانَه بازگشته بودند، یاران پیامبر او را در مسجد دیدند! مناسب است دنباله این ماجری را از قول یکی از صحابه (نیای جُبَیر بن مُطعِم) بخوانیم: واقدی با اسناد خود از قول وی می‌نویسد:

«کُنتُ جالِساً مَعَ النَّبِیِّجفي أَصحابِهِ في مَسجِدِهِ مُنصَرَفَهُ مِنَ الجِعِّرانَةِ فَطَلَعَ هَبّارُ بنُ الأَسوَدِ مِن بابِ رَسُولِ اللهجفَلَمّا نَظَرَ القَومُ إِلَیهِ قالُوا: یا رَسُولَ اللهِ، هَبّارُ بنُ الأَسوَد! قالَ رَسُولُ اللهِجقَد رَأَیتُهُ. فَأَرادَ بَعضُ القَومِ القِیامَ إِلَیهِ فَأَشارَ النَّبِیُّجأَنِ اجلِس! وَوَقَفَ عَلیهِ هَبّارٌ فَقالَ: السَّلامُ عَلَیكَ یا رَسُولَ اللهِ، أَشهَدُ أَن لا إِلهَ إِلّا اللهُ وَأَنَّكَ رَسُولُ اللهِ وَلَقَد هَرَبتُ مِنكَ فِي البِلادِ وَأَرَدتُ اللُّحُوقَ بِالأَعاجِمِ، ثُمَّ ذَکَرتُ عائِدَتَكَ وَفَضلَكَ وَبَرَّكَ وَصَفحَكَ عَمَّن جَهِلَ عَلَیكَ وَکُنّا یا رَسُولَ اللهِ أَهلَ الشِّركِ، فَهَدانَا اللهُ بِكَ وَأنقَذَنا بِكَ مِنَ الهَلَکَةِ فَاصفَح عَن جَهلی وَعَمّا کانَ یَبلُغُكَ عَنّی فَإِنّی مُقِرٌّبِسُوءِ فِعلی، مُعتَرِفٌ بِذَنبی! فَقالَ رَسولُ اللهِ: قَد عَفَوتُ عَنكَ وَقَد أَحسَنَ اللهُ بِكَ حَیثُ هَداكَ لِلإِسلام، وَالإِسلامُ یَجُبُّ ما کانَ قَبلَهُ» [۳۴۸].

یعنی: «من بهنگام بازگشت پیامبر از جِعّرانَه با وی و جمعی از یارانش در مسجد نشسته بودم. ناگاه، هَبّار بن اَسوَد از در مسجد که آنرا: بابُ رَسولِ الله، می‌گفتند نمایان شد. همین که چشم حاضران بر او افتاد گفتند: ای رسول خدا، هبّار بن أسود! پیامبر فرمود: وی را دیدم. یکی از آن جمع خواست تا بسوی هبّار برخیزد! ولی پیامبر به اشاره فرمود که بنشین! هبّار پیش آمد و در برابر پیامبر ایستاد و گفت:

درود بر تو ای فرستاده خدا! من گواهی می‌دهم که جز الله، کسی سزاوار بندگی نیست و تو فرستاده او هستی. من از بیم کیفر تو به شهرهای گوناگون گریختم و خواستم تا به غیر عرب ملحق شوم، سپس بخشش و بزرگواری و نیکی و گذشتت را درباره کسانیکه به نادانی با تو رفتار کردند به نظرم آوردم، ای رسول خدا ما اهل شرک بودیم و خدای توانا و بزرگ بوسیله تو ما را هدایت کرد و از هلاکت نجات بخشید. پس، از نادانی من و هرچه از من به تو رسیده درگذر که به بدکاری خود اقرار می‌کنم و به گناهم اعتراف دارم. رسول خداجفرمود:

تو را عفو کردم وخداوند درباره‌ات نیکی نمود که تو را به اسلام رهنمون شد و اسلام آنچه را که درگذشته روی داده، قطع می‌کند».

نمونخ دیگر، عفو سُهَیل بن عَمرو است. این مرد کسی بود که در جنگ‌های بسیار با پیامبر روبرو شد و در فتنه‌های گوناگون دخالت داشت. در «بَدر» به اسارت مسلمین درآمد و با «فدیه» آزاد شد، در «حُدَیبِیَه» بعنوان نماینده مشرکین از سوی آنها نزد پیامبر آمد. در فتح مکّه از پای ننشست و مردم را به جنگ با رسول خداجفراخواند و بگزارش ابن اسحق، او و صَفوان وعِکرِمَه در محل «خَندَمَه» گروهی را برای پیکار با پیامبر گرد آورده بودند! (سیره ابن هشام، ج ۲، ص ۴۰٧)

چنین کسی، با آن پیشینه تابناک! همینکه دید پیامبر اکرم با فتح و ظفر به مکّه وارد شد ناگزیر از رسول خداجأمان خواست. واقدی با اسنادش از خود سهیل چنین نقل می‌کند:

«لَمّا دَخَلَ رَسُولُ اللهِجمَکَّةَ وَظَهَرَ انقَحَمتُ بَیتی وَأَغلَقتُ عَلی بابی وأَرسَلتُ إِلَی ابنی عَبدِاللهِ بن سُهَیلٍ أَنِ اطلُب لِی جِواراً مِن مُحَمَّدٍ وَإِنّی لاآمَنُ أَن أُقتَلَ وَجَعَلتُ أَتَذَکَّرُ أَثَری عِندَ مُحَمَّدٍ وَأَصحابِهِ، فَلَیسَ أَحَدٌ أَسوَءَ أَثَراً مِنّی، وَإِنّی لَقیتُ رَسُولَ اللهِجیَومَ الحُدَیبِیَةِ بِما لَم یُلقِهِ أَحَدٌ وَکُنتُ الَّذی کاتَبتُهُ مَعَ حُضُوری بَدراً وَأُحُداً وَکُلَّما تَحَرَّکتُ قُرَیشٌ کُنتُ فیها» [۳۴٩].

یعنی: «سُهَل بن عَمرو گفت: همینکه پیامبر خداجبا پیروزی به شهر مکّه درآمد، من خود را بدرون خانه‌ام افکندم و در را بروی خویش بستم و پسرم عبدالله را بسوی پیامر فرستادم و به او گفتم که برای من از محمّد امان بگیر، زیرا که من از کشته ‌شدن خاطر آسوده ندارم. و پیشینه خود را نزد محمّد و یارانش بیاد آوردم که هیچکس بدسابقه‌تر از من نبود! من در روز «حُدَیبِیَه» با پیامبر برخوردی داشتم که کسی بدان گونه با وی روبرو نگشت. و صلح نامه حُدَیبِیَه را (که آنرا نقض کردیم)! من امضاء کرده بودم. با این همه، در جنگ «بَدر» و «اُحُد» نیز حضور داشتم و در تمام حرکات قریش بر ضدّ پیامبر، شریک بودم».

واقدی، دنباله ماجری را بدین صورت گزارش می‌نماید:

«عبدالله فرزند سُهَیل، به حضور رسول خداجرسید و پرسید: ای پیامبر خدا آیا به پدرم زینهار می‌دهی؟ پیامبر پاسخ داد: آری، او در امانِ خدا است. از خانه‌اش بیرون آید! سپس رسول خداجبه اطرافیان خود گفت: هر کس که سُهَیل بن عَمرو را دید با تندی به وی نگاه نکند، سهیل باید از خانه‌اش بیرون آید، به جان خودم او از خِرَد و شرف بهره دارد و روا نیست کسی همچون سهیل، اسلام را نشناسد، بی‌گمان او دریافته آیینی که بدان پایبند است وی را سودی ندهد».

عبدالله از حضور پیامبر بیرون رفت و خود را به پدر رسانید و از گفتار رسول خداجآگاهش کرد، سهیل گفت:

«کانَ وَاللهِ بَرّاً، صَغیراً وَکَبیراً!».

«به خدا سوگند که او در خُردی و بزرگی همواره اهل نیکی بوده است»!.

با این همه، سهیل در پذیرفتن اسلام گامی به پیش می‌نهاد و گامی به پس برمی‌داشت! چنانکه در جنگ «حُنَین» با پیامبر همراهی کرد ولی در آن هنگام هنوز مشرک بود تا آنکه در «جِعِّرانَه» مسلمان شد» [۳۵۰].

خلاصه آنکه پیامبر بزرگوار اسلام همین که در می‌یافت کسی در خور گذشت است، بی‌دریغ وی را می‌بخشود هر چند ضاربِ دخترش، و قاتل نواده‌اش، و دشمن جانش بود! چنانکه از جرم هَبّار و سُهَیل و زن یهودی (که گوشتی مسموم هدیّه آورده بود) بآسانی چشم پوشید.

حَسّان بن ثابِت، شاعر روزگار پیامبر، به همین معنی توجّه داشته آنجا که در رثاء رسول خداجوی را «خطابخش و پوزش‌پذیر» خوانده است، می‌گوید:

عَفُوٌّ عَنِ الزَّلاتِ یَقبَلُ عُذرَهُم
وَإِن یُحسِنُوا فَاللهُ بِالخَیرِ أَجوَدُ [۳۵۱]

[۳۱٧] سیرۀ ابن هشام، ج ۱، ص ۶۴۵ و تاریخ طبری، ج ۲، ص ۴۶۰. [۳۱۸] سیره ابن هشام، ج ۲، ص ۴۸۸. [۳۱٩] در این باره به مغازی واقدی، ج ۲، ص ٩۵۱ و تاریخ طبری، ج ۳، ص ۸٧ و سیره ابن هشام، ج ۲، ص ۴۸٩ و دیگر کتب تاریخ و سیره نگاه کنید. [۳۲۰] الـمغازی، ج ۱، ص ۱۱۱. [۳۲۱] الـمغازی، ج ۱، ص ۱۱۱. [۳۲۲] مغازی واقدی، ج ۱، ص ۱۱۱ و ۳۰۱ و سیره ابن هشام، ج۲، ص ۱۰۴. [۳۲۳] السّیرة الحلبیّة، ج ۲، ص ۵۵۴. [۳۲۴] حمراء الأسد، نام محلّی در هشت میلی مدینه است که رسول خداجپس از جنگ احد، در تعقیب مشرکان تا بدانجا رفت. [۳۲۵] السیّرة الحلبیّة، ج ۲، ص ۵۵۵. [۳۲۶] الـمغازی، ج ۱، ص ۱۰۶. [۳۲٧] الـمغازی، ج ۱، ص ۱۰۶. مقایسه شود با آنچه مقریزی در امتاع الأسماع و حلبی در سیره خود (ج ۲، ص ۴۴۱) آورده است. [۳۲۸] السّیرة الحلبیّة، ج ۲، ص ۴۴۲. [۳۲٩] السّیرة الحلبیّة، ج ۲، ص ۴۴۲. مقایسه شود با: تفسیر کشّاف، ذیل آیه ۲٩ از سوره فرقان و نیز سیره ابن هشام، ج ۱، ص ۳۶۱. [۳۳۰] به: سیره ابن هشام، ج ۱، ص ۶۵٩ نگاه کنید و درباره ابن عُمَیر به: تاریخ طبری، ج ۲، ص ۴٧۴ بنگرید. [۳۳۱] طبقات ابن سعد، ج ۲، ص ۱۴ و مسند احمد بن حنبل، ج ۱، ص ۲۴۶. [۳۳۲] کَنزُ العُمّال، ج ۵، شماره ۵۳۶٧. [۳۳۳] سیره ابن هشام، ج ۱، ص ۴۴٩ و تاریخ طبری، ج ۲، ص ۴۶۵ و مغازی واقدی، ج ۱، ص ۱۰٧. [۳۳۴] فارس‌نامه، چاپ تهران، صفحه ۶۸. [۳۳۵] الجامع الصغیر، ج ۱، ص ۵۵. [۳۳۶] تورات، سفر تثنیه، باب سی و یکم. [۳۳٧] انجیل متّی، باب دهم. اگر کسی از شرقشناسان، در دفاع از تورات و انجیل ادّعا کند که: احکام مزبور در کتب مقدّسه دچار تحریف شده است (زیرا قوانین الهی نمی‌تواند چنین تند و خشن باشد)! در پاسخ او گوییم: اوّلا: جنگ موسی÷با عمالیق ومدیان و اموریان در اصل، قابل انکار نیست هر چند در نفصیل آن، افزایش و نقصانی پدید آمده باشد لذا شما را نرسد که به جنگهای پیامبر اسلام اعتراض کنید. ثانیاً پذیرفتن این مسئله که تورات یا انجیل، دستخوش تحریف گشته است، شما را ملزم می‌کند که دوران این کتاب‌ها را تمام شده بدانید و در پی کتاب آسمانی سالمی برآیید. [۳۳۸] باده دردآلود باده‌ای است ناخالص که در جام ته‌نشین می‌شود. [۳۳٩] در روایت واقدی آمده که چون سخن بن عباده به پیامبر رسید فرمود: «الیَومُ یَومُ المَرحَمَة! الیومُ أَعَزَّ اللهُ فیهِ قُریشاً» (ج ۲، ص ۸۲۴) یعنی: «امروز روز رحمت است، امروز روزی است که خداوند قریش را گرامی خواهد داشت». سپس دستور فرمود تا سعد از پرچمداری بر کنار شود. [۳۴۰] یعنی: از بین رفته و بی‌اعتبار است. [۳۴۱] سیره ابن هشام، ج ۲، ص ۴۱۲ و تاریخ طبری، ج ۳، ص ۶۱. [۳۴۲] سیره ابن هشام، ج ۲، ص ۴۰٩. [۳۴۳] تاریخ طبری، ج ۳، ص ۵٩. [۳۴۴] تفسیر طبری، ذیل آیه ٩۳ از سوره انعام. [۳۴۵] الـمغازی، ج ۲، ۸۶۰. [۳۴۶] سیره ابن هشام، ج ۲، ص ۴۱۱ و تاریخ طبری، ج ۳، ص ۶۰. [۳۴٧] نام وی در سیره ابن هشام، مِقیَس بن حُبابَه ضبط شده است. (ج ۲، ص ۴۱۰) [۳۴۸] الـمغازی، ج ۲، ص ۸۵۸. [۳۴٩] الـمغازی، ج ۲، ص ۸۴٧. [۳۵۰] الـمغازی، ج ۲، ص ۸۴٧. [۳۵۱] دیوان حسّان، ص ۴۵۶ و سیره ابن هشام، ج ۲، ص ۶۶٧.