خیانت در گزارش تاریخ - جلد سوم

قتل‌های سیاسی!

قتل‌های سیاسی!

سیره‌نگار می‌نویسد: «قتل‌های سیاسی که دراین ایّام صورت گرفته ... همه برای رسیدن بدین هدف است». [صفحه ۱۵۵].

باید دانست مقصود نویسنده از «قتل‌های سیاسی»! که به پیامبر بزرگوار اسلام نسبت می‌دهد، نخست همان موضوعی است که پیش از این، ذکرش گذشت یعنی ماجرای کشته‌شدن «کَعب بن اَشرَف» چنانکه در پایان همین فصل تحت عنوان: «قتل‌های سیاسی» آنرا بازگو کرده و می‌نویسد:

«کعب بن الاشرف از یهودان بنی‌النّضیر بود که پس از جنگ بدر از بسط نفوذ و قدرت پیغمبر نگران شده به مکّه رفت و با قریش همدردی و به جنگ تشویقشان می‌کرد. پس از برگشتن به مدینه به شیوه خود(!!) با زنان مسلمان به مغازله پرداخت. پیغمبر این مطلب را بهانه(!!) کرده فرمود: من لی بابن الاشرف؟ کیست که کار این پلید را بسازد؟ محمّد بن مسلمه برخاست گفت: من کار او را می‌سازم. حضرت فرمود اگر می‌توانی بساز. پنج نفر از قبیله اوس را با وی همراه کرد ...». آنگاه نویسنده، شرح کشته‌شدن کعب بن اشرف را گزارش می‌کند. [صفحه ۱۶۶ به بعد].

ما در این باره قبلاً به تفصیل سخن گفتیم و معلوم شد هنگامی که پیامبر و مسلمین با مشرکان مکّه در حال خصومت و پیکار بسر می‌بردند، اگر کسی از یهود که با مسلمانان همپیمان بودند، بسوی مشرکان می‌رفت و با آنها عهد می‌بست و آنانرا بر یورش به مدینه تشویق می‌کرد و دست تجاوز به نوامیس مسلمانان دراز می‌نمود در این صورت، از دیدگاه تورات و قرآن محکوم به مرگ بود و پیمانِ مشترک مردم مدینه و یهود نیز او را خیانتگر و محارب می‌شمرد و به مرگ محکوم می‌نمود [۲٩٧]. بنابراین پیامبر ارجمند اسلامجدر صدور حکم مزبور کاری برخلاف عدالت و قانون انجام نداد و این مسئله کم‌ترین پیوندی با آن قاعده کذائی! که: «هدف، وسیله را توجیه می‌کند»! ندارد و هرگز نمی‌تواند شاهدی بر آن مدّعا شمرده شود که پیامبر برای رسیدن به اهدافش از هرگونه ستمکاری دریغ نمی‌ورزید!.

خنده‌آور است که سیره‌نگار، حکم قتل اَبوسُفیان بن حَرب را از جمله دلائلی می‌شمارد که قاعده شریفه!! ایشان را اثبات می‌کند و در این باره می‌نویسد:

«عمرو بن امیّه، مامور قتل ابوسفیان گردید ولی ابوسفیان مطّلع شده جان بسلامت برد»!. [صفحه ۱۶٧].

من هنگامی که به این بخش از کتاب ۲۳ سال رسیدم، بنظرم آمد اگر مثلاً یکی از سیاستمدارن غربی می‌گفت: «در جنگ جهانیِ دوّم، همه سربازان هیتلر از دیدگاه ما محکوم به مرگ بودند مگر خود هیتلر که لازم بود تبرئه شود»! البتّه در عقل چنین کسی تردید می‌کردیم. شگفتا از مردی که سال‌ها بر مسند سناتوری نشسته و خود را از ارباب سیاست و اصحاب کیاست می‌شمرده با وجود این، حکمِ پیامبر اسلام را مبنی بر قتل ابوسفیان (که چند جنگ را بر ضدّ پیامبرجرهبری کرده و خون‌های بسیاری از مسلمین را ریخته بود) حکمی ناروا قلمداد می‌کند!.

آیا براستی حکم قتل ابوسفیان اثبات می‌نماید که از دیدگاه رسول خداجهر ظلم و گناهی برای رسیدن بقدرت، مباح بوده است؟!.

ما اگر بخواهیم خیلی خوشبین باشیم ناچار، بدینگونه موارد که در کتاب ۲۳ سال می‌رسیم باید بگوییم: از آنجا که جناب سیره‌نگار این کتاب را در اواخر عمرش نگاشته شاید قدری! حواسش پرت بوده است و اگر این رای، پسندیده نباشد ناگزیر باید به تحلیل خیانت‌آمیز ایشان در گزارش‌های تاریخی معتقد شویم.

ضمناً این موضوع شگفت‌آور را تکرار می‌کنیم که پیامبر اسلامجهمان ابوسفیانِ جنایتکار را بمحض آنکه توبه نمود، ببخشود! و با این کار، خوی عجیب و خصلت عظیم خود را که همچون آفتاب بر تارکِ بشریّت می‌درخشد، به جهانیان نشان داد و شگفتا که این بزرگمرد فرخنده خصال، درمیان مردمی می‌زیست که بر دخترانِ خود ترحّم نمی‌نمودند و آنانرا زنده بگور می‌کردند تا چه رسد به ترحّم بر دشمنانی کینه‌توز وخونریز نظیر ابوسفیان بن حرب!.

باز هم مایه شگفتی است که نویسنده ۲۳ سال، اسلام‌ آوردنِ ابوسفیان و وحشی (قاتل حمزه) را دلیل زورگویی پیامبر خداجمی‌شمرد! (صفحه ٧۸ و ۱٧۱) با اینکه هر منصفی درمی‌یابد که این دو تن، از رحمت اسلام و بزرگواری پیامبرجسود جستند و با وجود آنکه محکوم به مرگ بودند، بوسیلۀ اظهار پشیمانی، مشمول عفو رسول خداجشدند زیرا که پیامبر می‌فرمود:

«إِنِّى لَمْ أُومَرْ أَنْ أُنَقِّبَ عَنْ قُلُوبِ النَّاسِ» [۲٩۸].

یعنی: «من مامور نیستم تا دل‌های مردم را تفتیش کنم»!.

و این، نشانه وسعت رحمت و آسان‌گیری اسلام شمرده می‌شود، نه دلیل خشونت و زورگویی! امّا چه می‌شود کرد که مخالفان اسلام، مزایای این دینِ مُبین را نقصان و کاستی می‌شمرند!.

در کتب سیره و حدیث آورده‌اند که اُسامَۀ بن زَید بهنگام جنگ با مشرکان، مردی را که کلمه: لا إله إلّا اللهبر زبان آورده بود مقتول ساخت و چون این ماجرا را برای پیامبر حکایت نمود رسول خداجبه او فرمود:

«أَقالَ لا إِلهَ إِلّا اللهُ وَ قَتَلتَهُ»؟!.

یعنی: «آیا وی گفت: لا إله إلّا اللهو تو او را کشتی»؟!.

اسامه پاسخ داد:

«ای رسول خدا آن مرد این سخن را از ترس بر زبان‌ راند».

رسول اکرمجفرمود: «تو قلب وی را شکافتی تا بدانی که سخن مزبور را از سر ترس ادا کرد یا از راه ایمان؟ آیا او گفت: لا إلهَ إلّا اللهو تو وی را کشتی»؟!.

اسامه بن زید گفته است:

«فَمَازَالَ يُكَرِّرُهَا عَلَىَّ حَتَّى تَمَنَّيْتُ أَنِّى أَسْلَمْتُ يَوْمَئِذٍ» [۲٩٩].

یعنی: «رسول خداجاین سخن را آن قدر بر من تکرار کرد که آرزو کردم کاش در آنروز، تازه واردِ اسلام شده بودم»!.

این‌گونه آثار، نمایش‌گر آن است که اسلام، در برابر مشرکان توطئه‌گر نیز از ملایمت و مسامحت دریغ نمی‌‌ورزید و پیامبر گرامی اسلام حتی به نام نبرد با دشمن، راه توجیه و عذرتراشی را به نفع خود و یارانش پیش نمی‌گرفت و وسوسه قدرت در وجدان پاک و خداپرست او راه نمی‌یافت.

با چنین ضمیر تابناکی به مخالفت برخاستن، جز به گمراهی افتادن و از نور خدا دور شدن، چه حاصلی تواند داشت؟ سیره‌نگار تازه، نام‌های کسانی دیگر را نیز آورده که بدست مسلمانان کشته شدند و مثلاً می‌نویسد:

«[سلام بن ابی الحقیق، از دوستان قبیله اوس بود، خزرجیان از پیغمبر اجازه خواستند تا سلام بن ابی الحقیق را که یکی از سرشناسان یهود و همپیمان با طائفه اوس بود بکشند، پیغمبر اجازه داد». [صفحه ۱۶٧].

آیا سلام بن ابی الحقیق چه جرمی مرتکب شده بود؟ و چرا پیامبر اسلامجاجازه قتل او را صادر فرمود؟ پرسش‌هایی است که نویسنده ۲۳ سال نخواسته بدان‌ها پاسخ دهد! زیرا جواب این دو سؤال، با مقصود سیره‌نویس هماهنگی ندارد و تئوری او را باطل می‌کند وگرنه، چه دلیلی دارد که نویسنده، از گفتن آنچه مورّخان در این باره بوضوح آورده‌اند، خاموشی گرفته است؟

بعنوان نمونه، ابن هشام در سیره می‌نویسد:

«إِنَّهُ کانَ مِن حَدیثِ الخَندَقِ أَنَّ نَفَراً مِنَ الیَهودِ، مِنهُم سَلاّمُ بنُ أَبِی الحُقَیقِ النَّضَریُّ وَحُیّی بنُ أَخطَبِ النَّضَریُّ وَکِنانَةُ بنُ أَبِی الحُقَیقِ النَّضَریُّ وَهَوذَةُ بنُ القَیسِ الوائِلیُّ وَأَبوعَمّارِ الوائِلِیُّ في نَفَرٍ مِن بَنِی‌النَّضیرِ ونَفَرٍ مِن بَنی وائِل وهُمُ الَّذینَ حَزَّبُوا الأَحزابَ عَلی رَسولِ اللهِجخَرَجُوا حَتّی قَدِمُوا عَلی قُرَیشٍ مَکَّةَ فَدَعَوهُم إِلی حَربِ رَسولِ اللهجوَقالُوا إِنّا سَنَکونُ مَعَکُم عَلَیهِ حَتّی نَستَأصِلَهُ» [۳۰۰].

یعنی: «از ماجرای جنگ خندق آن است که گروهی از یهودیان مانند: سَلاّم بن اَبِی الحُقَیق از قبیله بنی‌نضیر، و حُییّ بن اخطَب و کِنانَه بن ابی الحقیق و هَوذَه بن قیس وائِلی و ابوعَمّار وائِلی، با جماعتی از بنی‌نضیر و بنی‌وائل -که احزاب عرب را بر ضدّ رسول خداجبرانگیختند- از مدینه بیرون رفته و رهسپار مکّه شدند و به نزد قریش رسیدند و آنانرا به جنگ با رسول خداجفرا خواندند وگفتند که ما بهمراه شماییم تا او را از ریشه برکَنیم»!.

پس معلوم شد که سَلاّمِ یهودی، همان پیمان‌شکن جنگ‌افروزی بوده است که بت‌پرستان را به پیکار با مسلمانان مدینه برشوراند و البتّه چنین کسی بدانگونه که پیش از این گفتیم، بحکم تورات و قرآن وعقل و انصاف، محکوم بمرگ بود و پیامبر خداجدر اجازه قتل وی، از حریم عدالت پای فراتر ننهاد.

هرچند نویسنده ۲۳ سال، درباره جرم سلام یهودی، دم برنیاورده امّا در مورد دیگران، بناچار! سکوت مقدّس خود!! را شکسته و می‌نویسد:

«پس از کشتن کعب و سلّام، عبدالله بن رواحه مامور کشتن یسیر بن برزام شد زیرا او در بنی‌غطفان مردم را به جنگ با محمّد تشویق می‌کرد». [صفحه ۱۶٧].

دوباره می‌نویسد:

«خالد بن سفیان هذلی در نخله، مردم را بر ضدّ محمد برمی‌انگیخت، امر فرمود، عبدالله بن انیس کار او را بسازد، و او نیز چنین کرد. رفاعه بن قیس، طایفه قیس را به مخالفت با محمّد تحریک می‌کرد، عبدالله بن جدر از طرف پیغمبر مامور شد سر او را بیاورد و چنین کرد». [صفحه ۱۶٧].

برای اینکه خوانندگان ارجمند بیش از پیش، فلسفه مشروعیّت این‌گونه احکام را دریابند باید خاطرنشان سازم که اسلام، کشتار بناحق را شدیداً محکوم نموده و حتّی کشتار بحق را نیز از راه‌های ناجوانمردانه تصویب نمی‌کند. مثلاً اگر کسی بر طبق عدالت، محکوم به مرگ باشد از دیدگاه اسلام نمی‌توان وی را امان داد و سپس غافلگیرانه، او را کشت!.

گواه روشن ما در این باره، آثار گوناگونی است که از پیامبر اسلامجگزارش شده و بعنوان نمونه در کتب سنن می‌خوانیم:

«إِنَّ مُعاوِیَةَ دَخَلَ عَلی عائِشَةَ فَقالَت لَهُ: أَما خِفتَ أَن أُفعِدَ لَكَ رَجُلاً فَیَقتُلَكَ؟! فَقالَ مُعاوِیَةُ: ما کُنتِ لِتَفعَلیهِ وَأَنا في بَیتِ أَمانٍ وَقَد سَمِعتُ رَسولَ اللهجیَقولُ: الإیمانُ قَیَّدَ الفَتكُ وَلا یَفتِكُ مُؤمِنٌ» [۳۰۱].

یعنی: «معاویه بن ابی سفیان، بر عائشه وارد شد، عائشه گفت: آیا نمی‌ترسی که من مردی را در پس پرده نشانده باشم تا تو را به قتل رساند؟! معاویه پاسخ داد: تو چنین کاری را نمی‌کنی زیرا که من در خانه امان وارد شده‌ام و از رسول خداجشنیدم که می‌گفت: ایمان، انسان را از غافل‌کُشی بازمی‌دارد و هیچ مؤمنی از راه غافل‌گیری کسی را نمی‌کشد».

طبری نیز در حوادث سال شصت هجری آورده است که: مُسلِم بن عَقیل در خانه هانِئِ بن عُروَه پنهان شده بود. در آن هنگام، حاکم ستمگر کوفه یعنی عُبیدالله بن زِیاد برای عیادت بیماری، به خانه هانئ آمد. مسلم که قرار بود ناگهان بر عُبیدالله حمله‌ور شود و او را از پای درآورد، از اینکار خودداری ورزید تا آنکه عُبَیدالله از خانه برفت. چون از مسلم بن عقیل پرسیدند چرا به کاری که مقرّر شده بود اقدام نکردی؟ پاسخ داد: بدو دلیل، یکی آنکه نمی‌خواستم در خانه هانِئ، کسی را بکشم و مایه گرفتاری برای او فراهم آورم و دیگر، سخنی بود که مردم از رسول خداجنقل می‌کنند که فرمود:

«إِنَّ الإیمانُ قَیَّدَ الفَتكَ ولا یَفتِكُ مُؤمِنٌ» [۳۰۲].

یعنی: «ایمان، انسان را از غافل‌کشی باز می‌دارد و هیچ مؤمنی،از راه غافلگیری کسی را نمی‌کشد».

مورّخان و محدّثان دیگر (مانند بخاری، در تاریخ خود و احمد بن حنبل در مسندش و حاکم، در مُستدرک خویش) نیز این سخن را از رسول خداجگزارش کرده‌اند [۳۰۳]. و بنابراین، پیامبر اکرمجهرگز دستور نمی‌داد تا پیروان او، کسانی را ناجوانمردانه از پای درآورند هر چند آنان سزاوار قتل بودند. ولی افرادی که با اسلام و مسلمین رسماً به پیکار برمی‌خاستند و دشمنان مسلمانان را بر ضدّ آنها به جنگ و خونریزی برمی‌انگیختند این اشخاص، از دیدگاه اسلام، محکوم به مرگ بودند و چنانچه پیش از امان ‌یافتن، گرفتار می‌شدند البتّه حکم اسلام را درباره آنان به اجراء می‌گذاشتند و این چیزی نبود که با حق و عدالت ناسازگار باشد و بر عقل و دین، گران آید. زیرا که حکم مزبور از فتنه‌گری و خونریزی جلوگیری می‌کرد و مانع می‌شد تا آشوب‌طلبان، جنگ‌های خونین به پا کنند و صدها تن را در کام مرگ افکنند. پس، یک انسان فریبکار و ویرانگر، فدای حراست و حمایت از جمعی بسیار می‌شد و دیگران نیز از سرانجامِ وی عبرت می‌گرفتند و دست از فتنه‌گری برمی‌داشتند. و این موضوع به همان فلسفه‌ای باز می‌گردد که قرآن کریم در «حُکم قصاص» بدان اشاره می‌کند:

﴿وَلَكُمۡ فِي ٱلۡقِصَاصِ حَيَوٰةٞ يَٰٓأُوْلِي ٱلۡأَلۡبَٰبِ[البقرة: ۱٧٩].

«ای خردمندان! قصاص، متضمّنِ حیات اجتماعی شما است...».

البتّه از آنجا که: «تسامح و گذشت» در اسلام بر «قهر و خشونت» غلبه دارد، در بسیاری از موارد کسانی که به مرگ محکوم بودد امان می‌یافتند و رسول اکرمجاز جُرم ایشان درمی‌گذشت چنانکه ابوسُفیان بن حَرب مشمول عفو و اغماض پیامبرجشد. و نیز عبدالله بن ابی سَرح را رسول گرامی، امان داد. و همچنین امّ حکیم، همسر عِکرِمَه بن ابی جهل، برای شوهر خود امان خواست و پیامبر اکرمجاو را امان داده و عفو کرد . و نیز صَفوان بن اُمَیَّۀ را مشمول بخشش خود ساخت که این دو تن، گریخته از راه دریا عزم سفر به یمن داشتند ولی هنگام حرکت کشتی، خبر عفو رسول خداجرا برای ایشان آوردند و هر دو بازگشتند. و همچنین وَحشی، قاتل حمزه (عموی پیامبر) بخشوده گردید و هِند، همسر ابوسفیان که پس از کشته‌شدن حمزه، جگر او را به دندان گرفته بود، مورد عفو قرار گرفت و دیگران... [۳۰۴].

این گذشت‌ها که همه در دوران غلبه و قدرت صورت پذیرفت، تئوری ورشکسته جناب سیره‌نویس را رسوا می‌نماید و از غرض‌ورزی آن جناب حکایت‌ها دارد!.

آری همه کسانیکه بدست مسلمانان کشته شدند، جنگ افروزانی بودند که با اشعار یا گفتار شیطانی خود، عصبیّت عرب را برمی‌انگیختند و جوی‌های خون از مردم بی‌گناه براه می‌انداختند، چنانکه خود نویسنده ۲۳ سال کم و بیش به این امر اعتراف نموده و پیش از این نمونه‌هایی از آن، ملاحظه شد. و اگر اتّفاقاً بی‌گناهی بوسیله مسلمانی از پای درمی‌آمد فورا از راه قصاص یا خونبها (در صورت رضایت اولیاء مقتول) جبران می‌گردید و در صورتیکه مسلمان مزبور مأمور پیامبر شمرده می‌شد، رسول خداجاز کار او علناً بیزاری می‌جست و بدین وسیله نفرت خود را از کشتار ناحق اعلام می‌کرد، چنانکه در کتب تاریخ و سیره آورده‌اند: پس از فتح مکّه، پیامبر اکرمجگروهی از یارانش را به اطراف مکّه فرستاد تا قبائل پیرامون آنجا را به اسلام دعوت کنند و به هیچکدام از یارانش اجازه و دستور نداد که با کسی بجنگند ولی خالِد بن وَلید برخلاف فرمان رسول اکرمجو از راه خطا، قبیلۀ بَنی‌جَذیمَه را خلع سلاح کرده و مردانی از ایشان را به قتل رسانید. بمحض آنکه این خبر به رسول خداجرسید علی بن ابی‌طالب÷را با اموالی بسوی قبیله مزبور گسیل داشت تا خونبهای همه کشتگان را بپردازد و خانواده‌های ایشان را راضی کند. علی÷خسارت‌های جانی و مالی را حتّی‌المقدور جبران نمود و حتّی بهای ظرفی را که برای سگان، آب و غذا در آن می‌ریختند (و از میان رفته بود) بپرداخت. سپس به آنها گفت:

«هَل بَقِیَ لَکُم بَقِیَّةُ مِن دَمٍ أَو مالٍ لَم یَؤَدَّ لَکُم»؟

یعنی: «آیا هیچ خونی یا مالی از شما باقی مانده که بهایش بشما پرداخت نشده باشد»؟

گفتند: نه! با وجود این، علی÷بقیه اموالی را که در دست داشت نیز میان آنها تقسیم کرد و گفت: مبادا چیزی باقی مانده باشد که شما از آن خبر ندارید. آنگاه بسوی پیامبرجبازگشت و ماجرا را برای رسول خداجحکایت نمود. پیامبر گرامی اسلام فرمود:

«أَصَبتَ وَأَحسَنتَ»!.

یعنی: «کارت را بحق و به نیکی انجام دادی».

آنگاه پیامبر برخاست و روی خود بسوی قبله کرد و دست‌ها را به آسمان برداشت و گفت:

«أَللّهُمَّ إِنّی أَبرَأُ إِلَیكَ مِمّا صَنَعَ خالِدُ بنُ وَلیدٍ، ثَلاثَ مَرّاتٍ».

یعنی: «خداوندا من از کار خالد بن ولید بسوی تو بیزاری می‌جویم» و این عبارت را سه بار تکرار نمود. (به سیره ابن هشام، ج ۲، ص ۴۳۰ و تاریخ طبری، ج ۳، ص ۶٧ و ۶۸ نگاه کنید).

آیا چنین بزرگمردِ دادگری را می‌توان به «ارتکاب جنایت، برای وصول بقدرت»! متهم کرد؟ آیا این اتّهام، خیانت در گزارش تاریخ به شمار نمی‌آید؟

خلاصه آنکه پیامبر اسلامججان و مال مردم را بسی محترم می‌شمرد و اگر کسی را محکوم به مرگ می‌کرد، ولی در خور این کیفر بود و عدالت و انصاف و شریعت و قانون نیز حکم مرگ او را امضاء می‌نمود.

آری، پیامبر نمی‌توانست ببیند که ابوعَفَک یهودی [۳۰۵]یا سَلاّم و امثال ایشان پیمان خود را با جامعه اسلامی می‌شکنند و قبائل عرب را بر ضدّ مسلمانان -که گناهی جز ترک بت‌پرستی نداشتند- به خونریزی تشویق می‌کنند و آنگاه، دم برنیاورد و فتنه‌گران را سرکوب نکند! آنهم در «زمان جنگ» یعنی در وقتی که دشمنان هر لحظه در کمین بودند تا مسلمانان را از ریشه براندازند. پس کار این پیامبر حکیم در دفاع از جامعه، همانند عمل پزشکی بود که عضو فاسد را از پیکر بیمار قطع می‌کند تا او را از مرگ حتمی نجات دهد. آیا چنین پزشکی را خدمتگزار باید شمرد یا خیانتکار؟ آیا او را مهاجم باید دانست یا مدافع؟ عجبا که سیره‌نگار تازه، نه تنها بر اینگونه حمایت‌های رسول اکرم از جامعه اعتراض دارد بلکه در پاره‌ای از موارد بر عفو و رحمت او نیز طعنه می‌زند و آنرا نوعی سیاستمداری! می‌پندارد. و این تفسیر از روحیه خودش که سال‌ها بر مسند سیاست تکیه زده به خوبی حکایت می‌کند، راستی که:

پیش چشمت داشتی شیشه کبود
زان سبب عالم کبودت می‌نمود!

پیش از این گفتیم که رهبر منافقان مدینه، عبدالله بن اُبَیّ بود. پیامبر بزرگوار اسلامجاین مرد را با همه کارشکنی‌هایش تحمّل می‌کرد. حتی پس از مردنش تصمیم گرفت بر جنازه او نماز گزارد ولی وحی إلهی وی را از اینکار بازداشت و به روایتی، وحی پس از نماز پیامبر بر عبدالله آمد و رسول خدا را از دعا کردن بر منافقان منع نمود [۳۰۶]. در زمان حیات عبدالله، بارها کسانی چون عمر بن خطّاب و دیگران از رسول اکرم اجازه خواستند تا وی را بکشند اما پیامبر رحمت، این کار را روا نشمرد، خود نویسنده ۲۳ سال در این باره می‌نویسد:

«حتّی پسر عبدالله بن أُبَیّ به پیامبر گفت: اگر می‌خواهی پدرم را بکشی خود مرا مامور کن»!. [صفحه ۱۶۸].

پیامبر در پاسخ او فرمود:

«بَل نَتَرَفَّقُ بِهِ ونُحسِنُ صُحبتَهُ ما بَقِیَ مَعَنا» [۳۰٧].

یعنی: «نه! بلکه با وی مدارا می‌کنیم و تا هنگامی که با ما بسر می‌برد به نیکی با او رفتار خواهیم کرد».

گیرم که این بخشش و مدارا از سیاست و مردمداری سر زده باشد نه از رافت و ملایمت، ولی بر سیاستی که خون مردم را محترم داشته وخطاهای ایشان را نادیده می‌گرفت، چه جای اعتراض است؟ و این سیاست، با امر «نبوّت» چه معارضه و برخوردی دارد؟ نویسنده، کوشش نموده تا نشان دهد پیامبر اسلام باطناً بی‌میل نبود که عبدالله بن اُبَیّ از میان برود ولی اختلاف اوس و خزرج، از انجام این کار مانع شد و در این زمینه می‌نویسد:

«سیوطی در شان نزول آیه ۸۸ از سورۀ نساء:

﴿فَمَا لَكُمۡ فِي ٱلۡمُنَٰفِقِينَ فِئَتَيۡنِ وَٱللَّهُ أَرۡكَسَهُم بِمَا كَسَبُوٓاْۚ أَتُرِيدُونَ أَن تَهۡدُواْ مَنۡ أَضَلَّ ٱللَّهُ[النساء: ۸۸].

«شما را چه که درباره منافقان دو دسته شده‌اید آنها مردودند(!!) آیا می‌خواهید کسی را که خدا گمراه کرده است هدایت کنید؟».

می‌نویسد: مقصود، عبدالله بن ابی است که پیغمبر از وی به تنگ آمده فرمود: کیست که مرا از شرّ وجود شخصی که پیوسته درصدد آزار من است و مخالفان مرا در خانه خویش گرد می‌آورد نجات دهد؟ ولی میان اوس و خزرج دودستگی افتاد و همین امر او را از کشتن نجات داد»!. [صفحه ۱۶٩]

گذشته از ترجمۀ نارسا و ناقص نویسنده [۳۰۸]، باید دانست تفسیری که از سیوطی بجای مانده ومورد اعتماد سیره‌نگار قرار دارد، همان تفسیر جلالَین است که پیش از این درباره‌اش سخن گفته‌ایم. اما شگفتا که در این تفسیر اثری از آنچه نویسنده آورده، نمی‌بینیم! سیوطی درباره آیه ۸۸ از سوره نساء، همین اندازه می‌نویسد:

«وَلَمّا رَجَعَ ناسٌ مِن أُحُدٍ اختَلَفَ النّاسُ فیهِم فَقالَ فَریقٌ: اقتُلهُم! وَقالَ فَریقٌ لا، فَنَزَلَ» [۳۰٩].

یعنی: «زمانیکه دسته‌ای از مردم (منافقان) از جنگ احد بازگشتند (و پیامبر و یارانش را یاری نکردند) میان صحابه پیامبر درباره آنان اختلاف نظر پدید آمد، عدّه‌ای به پیامبر پیشنهاد کردند که آنها را بقتل رسان! و دسته دیگر گفتند: نه، در آن هنگام این آیه نازل شد».

اگر فرض کنیم که شأن نزول مذکور صحیح باشد، در این صورت همانگونه که ملاحظه می‌شود پیامبرجقصد کشتن متخلّفان از جنگ را نداشته بلکه گروهی از یاران وی، پیشنهاد مزبور را مطرح ساخته بودند و قرآن کریم نیز در آیه ۸۸ سوره نساء همین اندازه سفارش فرموده که مسلمانان در کار منافقان به اختلاف و دودستگی نپردازند و سخن از این مقوله به میان آورده که منافقان بدلیل اعمال خود، به گمراهی رفته‌اند. بعلاوه در آیه شریفه از منافقین، به لفظ جمع یاد شده ﴿فَمَا لَكُمۡ فِي ٱلۡمُنَٰفِقِينَ فِئَتَيۡنِ[النساء: ۸۸]. و از شخص معیّنی نام و نشان نرفته است تا با عبدالله بن اُبَیّ تطبیق شود. و هیچ مورخی هم ادّعا نکرده که پیامبر اسلام پس از نزول این آیه، درصدد برآمد تا عبدالله بن ابی و دیگر متخلّفان از جنگ احد را بقتل رساند تا بتوان گفت که اختلاف اوس و خزرج، منافقان مزبور را از کشته‌شدن نجات داد! پس این افسانه سرایی چه معنا دارد؟

از اینها گذشته، ادّعای فوق در صورتی قابل اعتناء است که شأن نزول مذکور درست باشد با آنکه چنین نیست و متن قرآن با این شأن نزول نمی‌سازد و سیاق آیه بعد، آنرا رد می‌کند چنانکه می‌فرماید:

﴿وَدُّواْ لَوۡ تَكۡفُرُونَ كَمَا كَفَرُواْ فَتَكُونُونَ سَوَآءٗۖ فَلَا تَتَّخِذُواْ مِنۡهُمۡ أَوۡلِيَآءَ حَتَّىٰ يُهَاجِرُواْ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِ...[النساء: ۸٩].

«آنها (منافقان) دوست دارند همانگونه که خودشان به کفر گراییدند شما نیز کافر گردید و با یکدیگر همسان شوید! پس، از آنان دوستانی همپیمان مگیرید تا آنکه در راه خدا مهاجرت کنند...».

از قیدی که در آخر جمله آمده، به خوبی معلوم می‌شود که منافقان مزبور، از ساکنان مدینه نبودند زیرا شرط دوستی و همیاری با آنان را هجرت ایشان به‌سوی مسلمین شمرده است و تردید نیست که مقصود از هجرت در روزگار پیامبر، حرکت از دیار کفر به سرزمین ایمان یعنی (مدینه) بوده است.

بنابراین، آیه شریفه با منافقان مدینه که در جنگ اُحُد از نیمه راه بازگشتند، تطبیق نمی‌شود بلکه بقول طبری، آیه کریمه با مرتدّانی پیوند دارد که از مسلمین جدا شده و به اهل مکّه پیوسته بودند [۳۱۰].

پس، توسّل به گفتار سیوطی در حکم: «سالبه بانتقاءِ موضوع»! است یعنی موضوع اصلی در سخن او درست نیست تا چه رسد به نتایجی که از گفتارش می‌توان بدست آورد!.

از این گذشته، اگر رسول خداجتصمیم به قتل عبدالله بن اُبَیّ داشت می‌توانست هنگامی که همه اصحابش از عبدالله رویگردان شدند، تصمیم خویش را به مرحله اجراء گذارد. مگر نه آنکه خود نویسنده ۲۳ سال می‌نویسد:

«روزی حضرت محمّد به عمر می‌گفت: اگر به رأی تو رفتار کرده و عبدالله بن أُبَیّ را کشته بودم، کسانی به خونخواهی وی برمی‌خاستند ولی رفتار او طوری ناپسند شده است که اگر فرمان دهم، همان کسانش او را خواهند کشت»!. [صفحه ۱۶۸].

آری، اگر پیامبر اسلامجاهل عفو و ملایمت نبود پس چرا در این هنگام فرمان قتل عبدالله را صادر نفرمود؟

حقیقت آن است که ویژگی‌های اخلاقی پیامبر را از گزارش‌های همنشینان و نزدیکان او باید شناخت نه از نوشته‌های سیاستمدارانی چون نویسنده ۲۳ سال!.

این، علیّ بن ابی‌طالب÷است که بنقل یکی از کهن‌ترین اسناد تاریخی، درباره رسول خداجگفته:

«لَم یَتَعَلَّق عَلَیهِ مُسلِمٌ وَلا کافِرٌ بِمَظلَمَةٍ قَطُّ، بَل کانَ یُظلَمُ فَیَغفِرُ وَیَقدِرُ فَیَصفَح»! [۳۱۱].

یعنی: «هرگز بر هیچ مسلمان و کافری، از جانب او ستمی نرفت بلکه بر پیامبر ستم می‌ورزیدند و او عفو می‌کرد و بر قدرت دست می‌یافت، و از دشمنانش در می‌گذشت»!.

سیره‌نگار خوش‌انصاف! نه تنها اندوه منافقان را می‌خورد بلکه پیاپی از یهودیان پیمان‌شکن و فتنه‌انگیز دفاع می‌کند و با این کار در حقیقت، بر جان و ناموس مسلمانانی که گناه بزرگشان خداپرستی و عدالت‌طلبی بود، هر تجاوزی را روا می‌شمرد! چنانکه باز در دفاع از سُوَیلِم یهودی و منافقانی که در خانه او گرد آمده بودند، می‌نویسد:

«هنگام جنگی که می‌خواستند با رومیان براه اندازند(!!) به حضرت خبر رسید که جمعی در خانه شویلم یهودی اجتماعی می‌کنند و علیه این جنگ کنکاش دارند. طلحه را با عده‌ای مأمور کرد، آنها خانه را محاصره کرده آتش زدند. فقط یک نفر توانست فرار کند(!!) که او هم پایش شکست». [صفحه ۱۶٩].

در این عبارت کوتاه، چند دروغ بزرگ دیده می‌شود.

اوّل آنکه: نویسنده، مسلمانان را به جنگ‌افروزی متّهم می‌کند و می‌نویسد:

«جنگی که می‌خواستند با رومیان براه اندازند»! با آنکه پیش از این بنقل از تواریخ نشان دادیم که رسول اکرمجیکی از یاران خود را بنام حارِث بن عُمَیر أَزُدِی با نامه‌ای نزد پادشاه «بُصری» به سوی شام فرستاد و پادشاه مزبور که شُرَحبیل غَسّانی نام داشت، سفیر پیامبر را در سرزمین «موته» برخلاف رسم معمول، بقتل رسانید. (بعلاوه رسول خداجیک هیئت تبلیغاتی مرکّب از ۱۵ تن را به سرپرستی کَعب بن عُمَیر غِفارِیّ به «ذات اَطلاع» در شام فرستاد که همه آنها را نیز مقتول ساختند [۳۱۲]. پیامبر اکرمجبرای اعتراض به این پادشاه ستمگر، گروهی از مسلمانان را به فرماندهی جعفر بن ابی‌طالب گسیل داشت ومسلمین بدون آنکه پیش‌بینی کنند در شام با سپاه انبوه هِرَقل (امپراطور روم شرقی) روبرو شدند که برای جانبداری از شرحبیل آمده بودند. در آن جنگ، هرقل به کشتار مسلمانانِ عدالت طلب دست زد و گروهی از آنان را از پای درآورد. چندی بعد، برخی از بازرگانان نَبَطی که از شام به مدینه آمده بودند خبر آوردند که هرقل در «بَلقاء» لشکری گران فراهم آورده تا بر مسلمانان یورش آورد. رسول خداجبناچار بر آن شد تا به دفاع از جان و مال مسملین برخاسته و با هرقل رویارو شود و از این رو عزم تَبُوک کرد. آیا چنین کاری را «جنگ به راه انداختن» باید شمرد؟ آیا این گونه برخورد با سیره پیامبر، نشانه انصاف و بی‌غرضی است؟!.

دوّم آنکه: سیره‌نگار چنین وانمود می‌کند که گروهی در خانه سویلم برای بحث و کنکاش گرد آمده بودند! و با این تعبیر می‌خواهدجرم آنانرا ناچیز و سبک جلوه دهد ولی کتب سیره ما را از این کنکاش! به صورت دیگری خبر می‌دهند، مثلاً در سیره ابن هشام می‌خوانیم:

«إِنَّ ناساً مِنَ المُنافِقینَ یَجتَمِعُونَ في بَیتِ سُوَیلِمِ الیَهودِیِّ وَکانَ بَیتُهُ عِندَ جاسُومَ یُثَبَّطُونَ النّاسَ عَن رَسولِ اللهجفي غَزوَةِ تَبُوك» [۳۱۳].

یعنی: «گروهی از منافقان در خانۀ سویلم یهودی -که در محلّه جاسوم بود- گرد می‌آمدند و مردم را از همراهی با رسول خداجدر جنگ تبوک بازمی‌داشتند».

کاملاً روشن است که جنگ با امپراطوری روم، نبرد کوچکی نبود و بازداشتن مردم از همراهی با رسول اکرمجبه نابودی پیامبر و مسلمین می‌پیوست. بنابراین، چنین خیانتی را باید «اقدام بر ضدّ جامعه مسلمین» نام نهاد نه کنکاش در کار جنگ! که حد اکثر به اظهار عدم رضایت می‌انجامید.

سوّم آنکه: ظاهراً نویسنده ۲۳ سال، این داستان را از سیره ابن هشام نقل می‌کند ولی در این کتاب تصریح شده که کسی در این ماجری نسوخت و تنها مرکز توطئه به آتش کشیده شد. چنانکه ابن هشام می‌نویسد:

«فَاقتَحَمَ الضَّحّاكُ بنُ خَلیفَةِ مِن ظَهرِ البَیتِ فَانکَسَرَت رِجلُهُ وَاقتَحَمَ أَصحابُهُ فَأَفلَتُوا» [۳۱۴].

یعنی: «ضحّاک بن خلیفه از پشت بام خانه، خود را به پایین افکند و پایش بشکست و یارانش نیز پایین پریدند و نجات یافتند».

بنابراین، هیچ معلوم نیست که نویسنده از چه راهی بدین نتیجۀ معکوس رسیده و در عالم خیال! جز یک تن، همه را به آتش سوخته است؟!.

چهارم آنکه: اصل این ماجری کاملاً مشکوک به نظر می‌رسد زیرا ابن هشام چنین داستانی را در سیره ابن اسحق نیافته بلکه می‌گوید شخص موثقی آنرا از قول دیگری، برای من بازگو کرد که هیچ معلوم نیست آن دیگری، چه کسی بوده و تا چه اندازه می‌توان بگفته او اعتماد نمود؟!.

عبارت ابن هشام در آغاز داستان بدین صورت آمده است:

«قالَ ابنُ هِشامٍ وَحَدَّثَنِی الثِّقَةُ عَمَّن حَدَّثَهُ ...».

یعنی: «ابن هشام گفته، مرا شخص قابل اعتمادی حکایت کرد از دیگری، که این حدیث را برای او نقل کرده است...»!.

سایر کتب سیره نیز ماجرای مزبور را بصورتی جز این، گزارش کرده‌اند. مثلاً حَلَبی می‌نویسد: همین که رسول خداجاز توطئه منافقان درخانۀ سویلم، آگاه شد به عَمّار یاسِر فرمود:

«أَدرِكِ القَومَ فَإِنَّهُم قَدِ احتَرَقُوا فَاسأَلهُم عَمّا قالُوا، فَإِن أَنکَرُوا فَقُل بَل قُلتُم کَذا وَکَذا، فَانطَلَقَ إِلَیهِم عَمّارٌ فَقَالَ ذلِكَ لَهُم فَأَتَوا رَسولَ اللهِجیَعتَذِرُونَ إِلَیهِ» [۳۱۵].

یعنی: «(ای عمّار) آن گروه را دریاب که آتش گرفتند! و از آنان درباره سخنانی که گفتند بپرس و اگر انکار کردند، بگو که شما چنین و چنان گفتید. عمّار بسوی آنها روانه شد و سخنان پیامبر را برای ایشان بازگو کرد، آنان نزد رسول خداجآمدند و از او پوزش خواستند».

همانگونه که ملاحظه می‌شود بنابر روایت حلبی، اساساًَ پیامبر اکرمجفرمانی مبنی بر سوزاندن خانه سویلم صادر نکرده و از کشتن کسی سخن به میان نیاورده است. جمله‌ای که در آغاز گفتار رسول خداجآمده بدین مفهوم است که آن گروه با ایجاد تفرقه در مردم، هلاک شدند و خویشتن را به آتش دوزخ افکندند و اگر معنای سخن پیامبر، جز این بود چگونه دستور می‌داد تا عمّار یاسر با توطئه‌گران به بحث و گفتگو بنشیند؟ و چرا از آتش‌افکندن عمّار بر خانه سویلم اثری در این گزارش دیده نمی‌شود؟!.

طبری نیز در تاریخش داستان مزبور را چنان گزارش کرده که حلبی آورده است ولی از سویلم یهودی، نامی نمی‌برد (تاریخ طبری، ج۳، ص ۱۰۸). و پیداست قصه سویلم بدانگونه که ابن هشام می‌گوید، اصلی در خور اعتماد ندارد. ولی سیره‌نگار تازه‌کار! هر رطب و یابسی را باور می‌کند و آنرا زینت‌بخش کتابش می‌نماید، بویژه که اگر نکته‌ای بر ضدّ پیامبر در بیاید! باید گفت:

تو را إِساءَتِ خوبان هماراه در دل بود
وگرنه ترکِ ادب، هیچ جز بهانه نبود [۳۱۶]

روشن است کسی که با چنین روحیّه‌ای از سیرت پیامبر سخن گوید به نتیجه‌ای جز دورشدن از حقایق نخواهد رسید.

[۲٩٧] به همین اعتبار در صحیح بخاری،کعب بن أشرف از زمره محاربین شمرده شده و از ماجرای قتل او تحت عنوان: «الفَتكُ بِأَهلِ الحَربِ». یاد گشته است. (صحیح بخاری، ج ۴، ص ٧۸). [۲٩۸] مسند احمد بن حنبل، ج ۳، ص ۴ و صحیح مسلم، ج ۲، ص ٧۴۲. [۲٩٩] در مسند طیالسی، عبارت حدیث بدین صورت آمده: «فَقالَ لی یا أُسامَةُ کَیفَ تَصنَعُ بِلا إِلهَ إِلَّا اللهُ یَومَ القِیامَة؟ فَرَدَّها مِراراً حَتّی تَمَنَّیتُ أَنّی لَم أَکُن اَسلَمتُ إِلّا تِلكَ السّاعَة»، (مسند ابوداود طیالسی، چاپ هند، ص ۸٧) یعنی: «... رسول خدا به من گفت: ای اسامه، روز رستاخیز با لا إله إلّا الله چه خواهی کرد؟ و چند بار این جمله را بر من تکرار کرد تا آنجا که آرزو کردم کاش پیش از آن مسلمان نبوده و در آن لحظه وارد اسلام شده بودم». [۳۰۰] سیرة ابن هشام، القسم الثّانی، صظ ۲۱۴. [۳۰۱] سنن ابوداود، کتاب الجهاد، ج ۲، ص ٧٩. [۳۰۲] تاریخ طبری، ج ۵، ص ۳۶۳. [۳۰۳] بعلاوه، احمد بن حنبل و ابن ماجه در روایت عَمرو بن حَمِق از رسول خداجآورده‌اند که فرمود: «مَن آمَنَ رَجلُاً عَلی دَمِهِ وَمالِهِ ثُمَّ قَتَلَهُ فَأَنا مِنهُ بَرئٌ، وَإِن کانَ المَقتولُ کافِراً». یعنی: «کسی که مردی را بر خون و مالش امان دهد سپس وی را بکشد، من از او بیزارم هرچند مقتول، مسلمان نباشد». [۳۰۴] به سیره ابن هشام، ج ۲ و تاریخ طبری، ج ۳ و عموم کتب سیره و تاریخ اسلام نگاه کنید. [۳۰۵] درباره این مرد یهودی، واقدی می‌نویسد: وی مردم را بر دشمنی با پیامبرجتشویق می‌کرد و پس از پیروزی مسلمین در «بدر» با اشعار خود بر اینکار بیشتر دامن می‌زد تا آنجا که سالم بن عمیر نزد خود عهد کرد تا او را بقتل آورد و تصمیمش را عملی ساخت. (به مغازی واقدی، ج ۱، ص ۱٧۴ و ۱٧ نگاه کنید). [۳۰۶] برای دیدن آثاریکه در این باره آمده به تفسیر طبری ذیل آیه ۸۴ از سوره توبه نگاه کنید. [۳۰٧] سیره ابن هشام، ج ۲، ص ۲٩۳. [۳۰۸] در این ترجمه، جلمه: ﴿وَٱللَّهُ أَرۡكَسَهُم بِمَا كَسَبُوٓاْ[النساء: ۸۸]. به صورت: «آنها مردودند»! آمده با آنکه معنای جمله آن است که: «خدا آنانرا بسبب اعمالشان رد کرده است» بنابراین، مفهوم جمله بعد نیز روشن می‌شود که اگر خداوند آنها را از هدایت خود محروم ساخته، دلیلش را در اعمال ناپسند آنان باید یافت. ولی چنانچه جمله نخستین را بطور ناقص ترجمه کنیم (همانگونه که نویسنده ترجمه نموده) این اشکال پیش می‌آید که چرا خداوند گروهی را از هدایت خود محروم ساخته وبه گمراهی سپرده است؟! پاسخ این اشکال همان است که قرآن بدان اشاره می‌کند که بر طبق مشیّت و قانون خدا، اعمال ناشایسته مایه سلب توفیق از آدمی می‌شود و واکنش خیانت و زشتکاری، دور شدن از حق و افتادن در گمراهی‌ها است. [۳۰٩] تفسیر الجلالین، سوره نساء، آیه ۸۸. [۳۱۰] به تفسیر طبری، ذیل آیه ۸٩ از سوره نساء نگاه کنید. [۳۱۱] کتاب «وَقعَةُ صِفّین» تألیف نَصر بن مُزاحم مِنقَرِیّ (متوفّی به سال ۲۱۲ هجری قمری) چاپ قاهره، صفحه ۳۱۴. [۳۱۲] سیره ابن هشام، ج ۲، ص ۶۲۱. [۳۱۳] سیره ابن هشام، ج ۲، ص ۵۱٧. [۳۱۴] سیره ابن هشام، ج ۲، ص ۵۱٧. [۳۱۵] السّیرة الحلبیّة، ج ۳، ص ۱۰۳. [۳۱۶] بیت مزبور از نویسنده این کتاب است.