نصیحت بر بستر مرگ
در این هنگام جوانی به نزد حضرت عمر سآمد و گفت: شادمان باش ای عمر! همراه و یار رسول الله بودی و سپس امارت را به دست گرفتی و عدالت کردی و سپس به شهادت رسیدی. عمر گفت: آرزویم این است که نیکیها و بدیهایم برابر باشند، نه اجری داشته باشم و نه گناهی.
وقتی آن جوان برخاست و رفت، ازار شلوارش بر زمین آویزان بود، فرمود: این جوان را به نزد من بازگردانید، جوان بازگشت و حضرت عمر ساز باب نصیحت و خیرخواهی به وی گفت: ازارت را بالا بزن، زیرا این کار برای نظافت لباست زیباتر و برای تقوا و خداترسی پروردگارت بهتر است.
آن گاه درد عمر سشدّت یافت و گاه گاه بیهوش میشد. ابن عمر سمیگوید: پدرم بیهوش شد و من سرش را بر زانویم گذاشتم، وقتی به هوش آمد، گفت: سرم را بر زمین بگذار، باز دوباره بیهوش شد و من سرش را بر زانویم گذاشتم و وقتی به هوش آمد، گفت: سرم را بر زمین بگذار، من گفت: پدرجان! مگر زمین با سرم یکسان نیستند؟ گفت: چهرهام را بر خاک بینداز، شاید خداوند بر من رحم کند و هر گاه جان دادم، زود مرا به قبرم ببرید، زیرا اگر این کار برایم خیر است، مرا بدانجا میبرید و اگر بد است مرا از گردنهایتان پایین میگذارید.
آن گاه گفت: وای بر عمر، وای بر مادر عمر، اگر مورد عفو و بخشش قرار نگیرد.
آن گاه نفَسش به تنگی افتاد و حالت احتضار و سکرات برایش شدّت گرفت و در این هنگام روحش پرواز نمود و در کنار دو یارش، رسول الله جو ابوبکر سدفن گردید.
آری، عمر سدنیا را به درود گفت، اما در حقیقت فردی مانند او نمرده است. به انجام عمل نیک و رفع درجات مبادرت ورزید، قراءت قرآن و گریههایش از ترس خداوند، در قبر همدم و رفیق او هستند، نمازهایش یار و همدم او میشوند و جهادش درجات او را بالا میبرد، اندکی خود را در دنیا خسته کرد، اما در آخرت مدتهای طولانی استراحت میکند.
رسول خدا جحضرت عمر سرا از جمله ده نفری قرار داده که به آنان مژدۀ بهشت رسیده است.
پیامبرجدر حدیثی میگوید: «خواب دیدم که در بهشت هستم. در آنجا چشمم به زنی افتاد که کنار قصری، وضو میگرفت. پرسیدم: این قصر، مال چه کسی است؟ (فرشتگان) گفتند: از آنِ عمر بن خطاب ساست. بیاد غیرت عمر افتادم. پس پشت کردم و رفتم». عمر سبا شنیدن این سخنان، به گریه افتاد و گفت: ای رسول خدا! آیا در مورد تو هم به غیرت میآیم؟!