عبدالملک بن مروان
وقتی مرگ خلیفه، عبدالملک بن مروان فرا رسید، از شدت سکرات بیهوش میشد و نفسهایش به تنگی افتاد، دستور داد تا پنجرههای اتاقش را باز کنند. از پنجرۀ کاخش، مرد فقیر و غسالی را در مغازهاش مشاهده کرد که لباسها را میشست و بر دیوار میگذاشت تا خشک شوند.
در این هنگام عبدالملک به گریه افتاد و گفت: ای کاش من غسالی میبودم، ای کاش من نجاری میبودم، ای کاش من حمالی میبودم، ای کاش چیزی از امیر المؤمنین نصیبم نمیشد و آن گاه جان به جان آفرین تسلیم کرد.
آری، به خانههایی منتقل شدند که در آن خدمتگزارانی نیست که آنان را خدمت کنند، و اهل و خانوادهای نیست که آنان را گرامی دارند، و وزیرانی نیست که با آنان همنشینی و شب نشینی کنند.
به خانههایی منتقل شدند که همنشینشان اعمال و طرف حسابشان، صحیفههایشان خواهد بود.
﴿وَمَا رَبُّكَ بِظَلَّٰمٖ لِّلۡعَبِيدِ﴾[فصلت: ۴۶]. «و پروردگار تو کمترین ستمی به بندگان نمیکند».
دستهای دیگر از بندگان وجود دارند که خداوند به آنان رزق و روزی فراوان عطا نموده و صحت و تندرستی به آنان بخشیده است، اما از آمادهگیری غفلت ورزیدهاند تا این که ناگهان مرگ به سراغشان آمده و جمعشان را متفرق نموده و آنان را بر عمل زشتشان گرفته است. و چون در آستانۀ مرگ قرار گرفتهاند، آرزو کردهاند تا به دنیا باز گردند، آن هم نه برای تجارت و ثروت اندوزی، یا برای ملاقات با اهل و خانواده، بلکه برای اصلاح احوال و اوضاع خود و خشنود گرداندن خدای مقتدر و متعال، اما الله حکم فرموده است که هرگز آنان به زندگی باز نخواهند گشت.