هارون الرشید
وی کسی بود که در زمین حکمرانی نموده و کرۀ خاکی را از سرباز و نظامی پُر کرده بود، کسی که سرش را بالا گرفته و به ابرها نگاه میکرد و آنها را چنین خطاب میکرد:
در هند بباری یا در چین، یا در هر جایی که خواسته باشی، هر جایی که بباری سوگند به الله! هر جا که بباری، در مملکت من باریده ای.
روزی هارون الرشید برای شکار به بیابان رفت و با مردی ملاقات کرد که به آن بهلول میگفتند. هارون گفت: مرا پندی ده.
گفت: ای هارون! پدران و نیاکانت از زمان رسول الله تا پدرت کجا رفتهاند؟ هارون گفت: مردهاند. بهلول گفت: کاخهایشان کجاست؟ هارون گفت: این است کاخهایشان. بهلول پرسید: قبرهایشان کجاست؟ گفت: این است قبرهایشان.
بهلول گفت: این قصرهایشان است و این قبرهایشان، پس این قصرهایشان چه سودی برای قبرهایشان داشته است؟
هارون گفت: راست گفتی. هنوز هم به اندرزهایت ادامه بده. بهلول گفت:
اما قصورك في الدنیا واسعة
فلیت قبرك بعد الـموت یتسع
«کاخهایت در دنیا فراخ و وسیع هستند، ولی ای کاش که قبرت پس از مرگ نیز فراخ میشد».
در این هنگام هارون به گریه افتاد و گفت: هنوز هم به اندرزهایت ادامه بده. بهلول گفت:
هب أنك ملکت کنوز
وعُمِّرت سنین فکان ماذا
کسـری ألیس القبر غایة کل حیٍّ
وتسأل بعده عن کل هذا
«گیرم که تو مالک گنجهای کسری شده و عمر طولانیای را بسر برده باشی».
«ولی آیا سرانجام هر موجود زندهای بهسوی قبر نخواهد بود و آیا از همۀ این امور مورد باز خواست قرار نخواهی گرفت»؟
هارون الرشید گفت: بله.
آن گاه هارون از شکار بازگشت و بیمار شد و بر رختخوابش افتاد و چند روزی نگذشت و مرگ به سراغش آمد. وقتی در حالت احتضار قرار گرفت و سکرات مرگ را مشاهده میکرد، فریاد برآورد و به فرماندهان و نگهبانانش گفت: لشکرم را گرد آورید.
همۀ لشکریانش با شمشیرها و زره هایشان گرد آمدند، آن قدر زیاد بودند و قابل حصر و شمار نبودند و همگی تحت قیادت و فرماندهی او قرار داشتند. وقتی چشمش به آنها افتاد، گریه کرد و گفت: ای کسی که مُلک و پادشاهیاش زوال پذیر نیست، بر کسی که پادشاهیاش تمام شد، رحم کن.
آن گاه پیوسته گریه میکرد تا این که جان باخت. وقتی این خلیفه که پادشاهی دنیا را در اختیار داشت، وفات کرد و در حفرۀ کوچکی گذاشته شد، وزیرانش با او همراه نشدند و همنشینانش با او همنشین نشدند، غذایی با او دفن نکردند، و رختخوابی برایش پهن نکردند و پادشاهی و داراییاش او را بینیاز نکرد.