به سوی نور جلد اول

فهرست کتاب

جرقه‌ای در تاریکی

جرقه‌ای در تاریکی

چند تا دوست مسلمان داشتم. در جشن عروسی یکی از دوستان مسلمانم به طور اتفاقی با پسر جوان مسلمانی آشنا شدم. او انسان با فرهنگ و با شخصیت و از خانواده‌ای اصیل اما از نظر مالی در حد متوسط بود. ما در مورد مسائل زیادی با هم گفتگو کردیم و این آشنایی باعث شد که به هم علاقه‌مند شویم و او به من پیشنهاد ازدواج دهد. خانواده‌ی ما از خانواده‌های ثروتمند شهر بود و برای خودشان منزلت خاصی قائل بودند. من قبل از هر کس مادرم را از این جریان مطلع کردم، اما او به شدت اظهار مخالفت کرد و از دست من عصبانی شد. اما من تصمیم گرفته بودم این ازدواج سر بگیرد، به همین خاطر وسایل و لباس‌هایم را جمع کردم و پیش مادر شوهر آینده‌ام رفتم. او به گرمی از من استقبال کرد و پس از صحبت‌های اولیه قرار شد پیش عاقد برویم و مراسم عقد انجام شود که این کار در حضور خانواده‌ی همسرم صورت گرفت. با نامه خانواده‌ام را از این کار با خبر ساختم. انتظار داشتم که آن‌ها به من تبریک بگویند! بعد از مراسم عقد، پدر شوهرم واسطه‌ای نزد پدرم فرستاد تا موافقت او را برای جشن عروسی با حضور خویشان و نزدیکانم کسب کند. اما خانواده‌ام به شدت با این امر مخالفت کردند. من مجبور شدم بدون کمک خانواده‌ام زندگی ساده‌ای را با شوهرم آغاز کنم. شرط من از اول این بود که من بر دین خود باقی بمانم و شوهرم نیز با این امر موافقت کرده بود. مادر شوهرم برخورد بسیار شایسته‌ای با من داشت و هم‌چون مادری مهربان با من رفتار می‌کرد. مودت و خوش رفتاری او باعث می‌شد که بیش از پیش او را دوست داشته باشم. پس از مدتی مادرم با من تماس گرفت و اولین سؤالی که از من پرسید این بود: آیا هنوز به مسیحیت پایبند هستی؟ من به او اطمینان دادم که قرارم با خانواده شوهرم همین بوده که به دین و اعتقاداتم پایبند باشم و آن‌ها مرا مجبور به پذیرش دین اسلام نکنند. مادرم از ترس بد رفتاری مادر شوهرم همواره خواهرم را می‌فرستاد تا به من سر بزند و از وضعیت من با خبر شود. اما مادر شوهرم از خواهرم نیز به گرمی استقبال می‌کرد. دیگر افراد خانواده‌ی شوهرم نیز با من مهربان بودند و علی رغم این‌که گردن‌بندی از صلیب به گردن آویخته بودم هیچ عکس العملی از آن‌ها مشاهده نمی‌کردم. در ماه مبارک رمضان در حالیکه آن‌ها روزه بودند من صبحانه و نهارم را می‌خوردم. این گذشت و خویشتن‌ داری آن‌ها باعث شده بود که با وجود اعتقاد به مسیحیت احساس پوچی کنم. پنج سال بدین منوال گذشت.