به سوی نور جلد اول

فهرست کتاب

بعد از اسلام

بعد از اسلام

بعد از این‌که مسلمان شدم، برای آموختن تعالیم اسلام قدم برداشتم اولین بار که به مسجد رفتم تنهایی رفتم. بارها و بارها مساجد را از بیرون دیده بودم اما هیچ وقت حسی مانند آن روز را نداشتم. هیچ وقت فکرش را نمی‌کردم روزی به درون آن قدم می‌گذارم. وقتی وارد مسجد شدم یک حس مافوق طبیعی بر من مستولی گشت، قبل از آن هرگز مسلمانی را هنگام نماز ندیده بودم. چه مکان با عظمتی بود امام می‌خواست نماز را شروع کند به قرائت امام گوش فرا دادم چه لحن دلنشینی داشت، حرکات نماز گذاران را زیر نظر گرفتم می‌خواستم هرچه سریع‌تر نماز را یاد بگیرم تا بتوانم به نماز گذاران بپیوندم. روزهای بعد هم کارم همین بود، به مسجد می‌رفتم و سعی می‌کردم نماز را از روی حرکات نماز گذاران فرا بگیرم، خوشبختانه الطاف الهی شامل حال من شد و یکی از خواهران عرب زبان متوجه من شد و وقتی متوجه شد تازه مسلمان شده‌ام نماز را به من یاد داد. سبحان الله، وقتی دیگر خواهران متوجه جریان شدند هر کدام سعی می‌کرد به بهترین نحو با من برخورد کند. آن‌ها با احترام فراوان با من رفتار داشتند و توانستم نماز و حروف عربی را به نحو صحیح فرا بگیرم. اولین بار که به درگاه خداوند برای نماز ایستادم از شدت گریه نتوانستم نمازم را کامل ادا کنم. دیگر خواهران نیز از گریه من به گریه افتاده بودند. فکر نمی‌کردم نماز انسان را به خدا وصل می‌کند موقع سجود دوست نداشتم سرم را از سجده بلند کنم، چه لحظات فرهمندی بود من کجا بودم و به کجا رسیدم. این از نعمات خداوند بر من بود که به راه راست هدایت شدم. هنگامی که مسلمان شدم مادرم به همراه برادرم برای دیدن پدرش به هند مسافرت کرده بود به خاطر همین برای به جا آوردن شعائر دینی هیچ مشکلی نداشتم چون در خانه تنها بودم. بعد از چند ماه از مسلمان شدنم یکی از خواهران در مسجد یک روسری به من هدیه داد و از من خواست آن را بپوشم. تمام نگاه‌ها به من بود، آن را به سر کردم وقتی در آینه خودم را دیدم باورم نمی‌شد، این من بودم؟ اشک از چشمانم سرازیر شد. از آن تاریخ به بعد هرگز کسی بدون حجاب مرا ندید. حجاب به منزله تاجی است که بر روی سر زنان مسلمان قرار دارد چگونه می‌توانستم این تاج را از از روی سرم بر دارم. من با حجابم رسماً به دیگران فهماندم که مسلمان شدم. تا آن موقع کسی از خانواده‌ام در هنگ کنگ نبودند اما قرار بود یکی از دوستان خانوادگی به دیدنم بیاید، شدیداً استرس داشتم هر وقت در خیابان راه می‌رفتم مواظب بودم کسی از آشنایان مرا نبیند اما مطمئن بودم بالآخره ماه پشت ابر نمی‌ماند. روزی وقتی در خیابان می‌رفتم یکی از دوستان خواهرم مرا دید، او متعجبانه به نگاه کرد و رد شد من اما، بی‌خیال نگاه‌های او به راهم ادامه دادم. برایم مهم نبود مردم چه در مورد من فکر می‌کردند چون می‌دانستم راهم را درست انتخاب کرده‌ام فقط نمی‌دانستم عکس العمل خانواده‌ام در قبال اسلام آوردنم چیست؟ بعد از چند روز که آن شخص مرا در خیابان دید پدرم با من تماس گرفت گفت هرچه زودتر به هند سفر کنم چون آنجا شخصی از اقوام از من خواستگاری کرده است، البته داماد هندو بود. من می‌دانستم جریان از چه قرار است. می‌دانستم آنجا چه در انتظارم است، پدرم هیچ‌گاه با من تماس نگرفته بود الا بعد از این‌که فهمیده بود مسلمان شده‌ام. من باید مقاومت می‌کردم زیرا می‌دانستم آنجا چه چیزی در انتظارم است به دنبال بهانه‌ای بودم تا عدم سفرم را توجیه کنم زیرا نمی‌خواستم آن‌ها به من شک کنند به خاطر همین امتحانات را بهانه کردم و از مسافرت عذر خواهی کردم اما پدرم این جواب‌ها او را قانع نمی‌کرد به خاطر همین خبر سفر قریب الوقوع او به هنگ گنگ همانند صاعقه‌ای بر سرم فرود آمد گیج شده بودم، نمی‌دانستم چگونه با او رو برو شوم. من از خودم هراسی به دل نداشتم بلکه به خاطر دینم می‌ترسیدم، پدرم آمدنش کمی به طول انجامید و این فرصت خوبی برایم بود تا فکری به حال خودم بکنم، قبلاً چند بار سعی کرده بودم با دختری به نام «زافیرا» تماس برقرار کنم اما موفق نبودم، شنیده بودم او نیز مانند من از آیین هندو به اسلام گرویده بود. این جریان مرا به یاد او انداحته بود. می‌خواستم بدانم عکس العمل خانواده او در قبال او چگونه بوده است؟ رد او را گم کرده بودم نمی‌دانستم چگونه با تماس برقرار کنم؟ از آخرین باری که سعی کرده بودم با او تماس بگیرم چیزی عایدم نشده بود. امیدوار بودم او به من جواب بدهد. خداوند را در نماز شب به یاری می‌طلبیدم.. . . .