جهاد برای نشر فکر اسلامی
در این مدت من به نویسندهای چیره دست تبدیل شده بودم، به طوری که دست به هر عمل فرهنگی که میزدم آن را به نحو احسن انجام میدادم. این برای همقطاران سابقم گران تمام شد، زیرا دیگر نمیتوانستند مرا تحمل کنند به خاطر همین مرا به دادگاه کشاندند. دادگاهی که همانند دادگاههای تفتیش عقاید در قرون وسطی تشکیل شده بود. آنها شش ماه بیشتر طاقت نیاوردند و در اقدامی مرا به خاطر حجابم از کار برکنار کردند. تا مدتی نتوانستم کتابهایم را منتشر کنم، ۹ ماه بعد و در هنگام نماز فجر هفت نفر به اصطلاح پلیس به خانهام حملهور شدند و مرا دستگیر کردند. آنها نگذاشتند که پسرم که در آن موقع دوازده سال بیشتر نداشت را سر و سامان بدهم. من دو سال و نیم در زندانهایشان بودم و به طرق مختلف شکنجه شدم. در این مدت مرا به سه زندان مختلف نقل مکان کردند، در این مدت تنها قوت قلب من ذکر خدا بود.
بعد از دو سال و نیم که در زندان سپری کردم از زندان آزادم کردند، من از مال دنیا فقط پسرم را داشتم، با این حال مأیوس نشدم و فعالیتهای خود را در زمینهی دعوت و ارشاد از سر گرفتم. متأسفانه مأمورین کمونیستی هر بار به بهانههای واهی مرا دستگیر میکردند و من اما مقاومت میکردم و اجرم را نزد خداوند محاسبه میکردم. کار من تا آنجا پیش رفت که مرا از هر گونه فعالیتی ممنوع کردند. من حتی اجازه نداشتم که سایر خواهران مسلمان یا اقوامم را ببینم.
آنها حتی پا را از این هم فراتر نهادند و مرا ممنوع السفر کردند. در خانه نیز مرا تحت نظر گرفتند، آنها میخواستند بدین طریق مرا در فقر و تنگدستی نگه دارند تا مرگ را به چشم خود ببینم. اما من تسلیم نشدم. روزی تصمیم گرفتم تا خودم را از این وضعیت نجات دهم. در یکی از میادین اصلی شهر تحصن کردم و از مسؤلین حکومتی خواستم یا مشکلم را حل کنند و مرا به کار گیرند تا از این طریق امرار معاش کنم یا اجازه دهند گذرنامه بگیرم تا بتوانم با دینم از یوگسلاوی مهجرت کنم. خوشبختانه با انعکاس این موضوع باعث شد عدهای از برادران مسلمان در یکی از کشورهای اسلامی مسأله مرا پیگیری کنند و کمک کردند تا گذرنامهام را بگیرم و مرا توسط اولین پرواز به کانادا فرستادند در کانادا توانستم فعالیت دعوی خود را از سر بگیرم.