به سوی نور جلد اول

فهرست کتاب

جهاده از ایالت کالیفرنیای آمریکا

جهاده از ایالت کالیفرنیای آمریکا

اشاره:

یکی از عواملی که در پیشرفت اسلام در سایر نقاط جهان مؤثر بوده اخلاق خوب است. بازر گانانی که برای تجارت به کشورهای دور دست سفر می‌کرده‌اند، با اخلاق اسلامی که از خود نشان می‌دادند (حتی در تجارت) سبب هدایت عده بی‌شماری از مردم آن دیار می‌شدند. در سر گذشت این زن آمریکایی چیزی که نباید از آن غافل بود ابتدا توفیق الهی و سپس اخلاق خوب خواهران مسلمان را می‌توان از دلایل هدایت او بر شمرد، چرا که اگر آن‌ها او را از خود طرد می‌کردند یا به او بد رفتاری می‌کردند، سبب ایجاد ذهنیت منفی نسبت به اسلام و مسلمین در او می‌شدند.. .

من از پدر و مادری مسیحی در ایالت کالیفرنیای آمریکا به دنیا آمده‌ام. مادرم طوری مرا تربیت کرده بود که مجبور بودم هر یکشنبه به کلیسا بروم. در روزهای یکشنبه تنها اهنگی که مجاز بود نواخته شود، موسیقی انجیل بود. من هیچ وقت از کلیسا خوشم نمی‌آمد، کسانی که به آنجا می‌آمدند فکر می‌کردند آنجا بهترین مکان برای نشان دادن آخرین مد لباس‌هایشان است، به همین خاطر نیز جدیدترین و بهترین لباس‌هایشان را می‌پوشیدند تا از همدیگر عقب نمانند. بعد از آنکه مردم وارد کلیسا می‌شدند بر روی نیمکت‌هایی که در دو طرف تعبیه شده بود می‌نشستند و به تک تک افرادی که از در وارد می‌شدند خیره می‌شدند، من می‌دیدم وقتی شخصی وارد کلیسا می‌شد مردم به هم سقلمه می‌زدند و توجه همدیگر را به او جلب می‌کردند سپس پشت سر آن شخص بد‌گویی می‌کردند، یا این‌که طوری او را نگاه می‌کردند که بینی‌هایشان رو به بالا قرار می‌گرفت. بعد از اینکه همه سر جای‌شان قرار می‌گرفتند، برنامه شروع می‌شد. اکنون نوبت پدر روحانی بود که موعظه را شروع کند. او ابتدا به صورت آرام و آسان شروع می‌کرد، هم‌چنان که به پیش می‌رفت انجیل را به شدت با دست می‌فشرد و حسابی عرق خودش را در می‌آورد، مردم نیز همراه او شروع می‌کردند و با صدای بلند مناجات می‌خواندند. بعد از این‌که احساسات مردم بدین صورت تحریک می‌شد آن‌ها باید از کنار ظرف محتوی پول می‌گذشتند و بدون هیچ ناراحتی به درون آن پول می‌ریختند. من از این کار آن‌ها شگفت‌زده می‌شدم، نمی‌دانم چرا وقتی واعظ آن‌ها را تحریک می‌کرد، آن‌ها این کار را انجام می‌دادند. من سعی می‌کردم هرگز تحت تأثیر و اعظان دینی قرار نگیرم و به مردمی که در اطرافم بودند هیچ توجهی نمی‌کردم. وقتی در خانه خواندن انجیل را شروع کردم خیلی از مسائل بود که برای من قابل درک نبود، مثلاً وقتی در انجیل می‌خواندم حضرت عیسی برای عبادت به پشت کوه رفت و وقتی برگشت مورد خیانت یکی از پیروانش به نام «یهودا» قرار گرفت، همیشه به این می‌اندیشیدم پس این خدایی که او برایش نماز می‌گذارده که بوده (نعوذ بالله) چرا او را از خیانت آن شخص با خبر نساخته است، من همیشه در این مورد از مادر و مادر بزرگم سؤال می‌کردم اما آن‌ها به من می‌گفتند: «او رفته بوده پیش پدر تا نماز بگذارد». این جواب‌ها نه تنها مرا قانع نمی‌کرد، بلکه مرا در پریشانی ذهنی نگه می‌داشت. روی هم رفته به این نتیجه رسیده بودم که کلیسا جوابی برای رفع شک و تردیدهایم ندارد، به همین خاطر نیز هیچ وقت فردی مقید به مذهب نبودم. همیشه وقتی در اتوبوس می‌نشستم یا در کوچه و خیابان راه می‌رفتم طرز پوشش زنان مسلمان، هم‌چنین و قاری را که هنگام راه رفتن از خود نشان می‌دادند توجه مرا به آن‌ها جلب می‌کرد. این خصوصیات بود که در اجتماع آن‌ها را متمایزتر از بقیه نشان می‌داد. چند بار می‌خواستم با آن‌ها ارتباط برقرار کنم اما نمی‌دانستم از کجا شروع کنم آن‌ها نیز هیچ التفاتی به من نمی‌نمودند. من واقعاً می‌خواستم بدانم عقاید آن‌ها بر چه چیزی استوار است. یک از دوستانم می‌گفت: «مسلمانان کتابی دارند که به آن قرآن می‌گویند، هم‌چنین طبق تعالیم قرآن گوشت خوک را نیز حرام می‌دانند و نمی‌خورند». او به من پیشنهاد کرد که برای برقرار کردن رابطه با آن‌ها هر وقت آن‌ها را دیدم بگویم «السلام علیکم»، من نیز گفتم: «دفعه بعد همین کار را خواهم کرد».

یک روز برای رفتن به مرکز شهر Downtown سوار اتوبوس شدم، یک زن مسلمان نیز سوار شد، من به او گفتم: «السلام علیکم» او نیز جواب مرا داد. من به او گفتم: «از کجا می‌توانم کتاب قرآن را پیدا کنم»، او به من گفت: «روز بعد یک جلد از آن را با خود خواهم آورد».

هنگامی که خواندن قرآن را شروع کردم احساس خوبی به من دست داد، مطالبش برایم قابل فهم بود، به این خاطر هیچ‌گاه آن را از خود دور نمی‌کردم. من تصمیم گرفته بودم به ارتش بپیوندم، بعد از این‌که وارد ارتش شدم قرآن را نیز با خود به پادگان بردم و در آنجا به خواندن آن ادامه دادم، در این میان به دیگر هم قطارانم نیز توضیح می‌دادم که قرآن در مورد چه چیزی سخن گفته است. تقریباً پنج سال آنجا بودم، سپس به تگزاس انتقال یافتم. هم اتاقی من در تگزاس یک بودایی بود. هر وقت او مشغول مراسم مذهبی‌اش می‌شد او را تحت نظر می‌گرفتم تا از عبادت او سر در بیاورم، مراسم او بدین‌گونه بود که او روبروی جعبه کوچکی که جلویش گذاشته بود می‌نشست و سپس در حالیکه چیزهایی را زیر لب زمزمه می‌کرد زنگ‌هایی را که در دست داشت در برابر شمع‌های روشن تکان می‌داد.

یک روز مطالبی را که در قرآن خوانده بودم برایش شرح دادم. روز بعد که بیرون رفته بود، وقتی که برگشت کاغذی را به دستم داد و گفت: «شاید اینجا بتوانی معلومات بیشتری را در مورد اسلام بدست آوری». بر روی آن برگه در مورد دین اسلام و مکان تجمع مسلمانان مطالبی نوشته شده بود، من آن را گرفتم و در کابینت گذاشتم. یک یا دو روز بعد تصمیم گرفتم به آن مکان بروم تا بدانم واقعاً پیام اسلام چیست؟ من به آنجا رفتم و به سخنرانی گوش کردم، واقعاً از شنیدن آن لذت بردم. سخنران در مورد اخلاق و رفتار مردم با همدیگر، پوشش و حجاب زنان و روابط جنسی قبل از ازدواج سخن می‌گفت. این سخنان تأثیر زیادی روی من گذاشت هم‌چنین رفتار خواهران مسلمان با من بسیار خوب بود. آن‌ها هیچ وقت از من بطور مستقیم دعوت نکردند تا مسلمان شوم بلکه هر بار از من دعوت می‌کردند تا در جلسات بعدی شرکت کنم. من نیز بارها و بارها در جلسات آن‌ها شرکت کردم. من سخنرانی‌های آن‌ها را به خاطر مضامین اخلاقی که داشت هم‌چنین واقعیت‌هایی که مطرح می‌شد دوست می‌داشتم. در یکی از روزها خواهران مسلمان به من گفتند که هفته آینده برای گردش دسته جمعی به پارک خواهند رفت، من نیز اگر دوست داشته باشم، می‌توانم با آن‌ها همراه شوم. من دعوت آن‌ها را با کمال میل پذیرفتم. روز موعود فرا رسید و ما به طرف پارک حرکت کردیم. من به همراه سایر خواهران به‌سوی نیمکت تا بنشینیم و با هم صحبت کنیم. نزدیکی‌های ظهر بود که دیدم برادرانی که با ما هستند پارچه‌های سفید رنگی را بر روی زمین پهن می‌کنند، من با خودم گفتم حتماً دارند سفره را پهن می‌کنند تا برای صرف نهار آماده شوند، اما با کمال تعجب دیدم که یکی از آن‌ها کفشش را بیرون آورد و جایی در وسط آن‌ها ایستاد و در حالیکه دست‌هایش را در کنار گوش‌هایش نگه می‌داشت با صدای بلند کلماتی را بر زبان می‌آورد. مانند این بود که دارد آواز می‌خواند، من از این کار او متحیر بودم و از یکی از خواهرانی که در کنارم نشسته بود دلیل این کار او را پرسیدم که او گفت: «او دارد اذان می‌گوید». بعد از اذان دیدم هر شخصی برای خودش خم و راست می‌شود، یکی در حالی که ایستاده بود چیزهایی را زیر لب می‌خواند دیگری در حال رکوع بود، بعضی دیگر نیز پیشانی‌شان را بر روی زمین می‌گذاشتند (در واقع داشتند نماز سنت می‌خواندند). وقتی آن‌ها نمازهایشان به پایان رسید باز آن برادر شروع کرد به اذان گفتن اما این بار به صورت آرام‌تر و آهسته این کار را انجام داد، در این هنگام همگی از جای‌شان بلند شدند و صف‌هایی شبیه صف‌هایی که ما در ارتش تشکیل می‌دادیم، تشکیل دادند.

یک نفرشان جلوتر از همه و بقیه در صف‌های منظم پشت سرش قرار گرفتند. صف زنان نیز پشت سر همه مردان تشکیل شده بود. من که این کارها را قبلاً ندیده بودم، خیلی برایم جالب بود. وقتی به عبادت آن‌ها نگاه می‌کردم در افکار خویش غوطه‌ور می‌شدم. من آن موقع تصمیم خودم را گرفته بودم، من دوست داشتم مسلمان شوم. در پایان به آن‌ها گفتم که هفته آینده نیز پیش آن‌ها خواهم آمد و چنین کردم، با این تفاوت که این بار رسماً اعلام کردم که می‌خواهم مسلمان شوم. آن‌ها نیز امام مسجدشان را آوردند و در حضور امام مسجد و بقیه خواهران شهادتین را ادا کردم. آن روز یکی از شادترین روزهای زندگی‌ام بود، تمام خواهران مرا در آغوش می‌گرفتند و تبریک می‌گفتند و من احساس می‌کردم دوباره متولد شده‌ام. و الحمد لله از اسلام آوردنم چند سالی می‌گذرد اما هیچ خللی در عقایدم ایجاد نشده است.

والسلام

ترجمه: شفیق شمس

مصدر: سایت نوار اسلام

IslamTape. Com