اسلام دین حقیقت
من در آن موقع معلومات بسیار کمی در مورد اسلام داشتم، اما علاقهمند شدم قرآن را مطالعه کنم. همیشه این سؤال در ذهنم بود که خدای واقعی کیست؟روزی به بطحا (یکی از مناطق حومه ریاض) رفتم، مرد دست فروشی را دیدم که سه نسخه از قرآن را در اختیار داشت، از او خواستم یک نسخه را به من بدهد اوهم موافقت کرد. آن نسخه را به اتاقم بردم و مشغول مطالعه شدم. همیشه فکر میکردم مسلمانان آنچه را در مورد عیسی و مریم میگویند دروغ است اما بعد از خواندن قرآن فهمیدم آنها راست میگویند، و فهمیدم این کتاب نمیتواند کلام بشر باشد. بعد از خواندن قرآن هنوز در تصمیم خود متردد بودم. روزی آن همکار مسلمانم مرا به یک جلسه سخنرانی برد که یک عالم مسلمان آمریکایی سخنران آن بود. او در مورد حضرت عیسی، سخن میگفت و هر بار که در مورد حضرت عیسی و حضرت مریم و روح القدس سخن میگفت بدن من به لرزه در میافتاد. بعد از سخنرانی برای من مسجل شد که الله همان معبود بر حقی است که پیامبرانش را برای هدایت بشریت فرستاده است. وقتی به خانه برگشتم احساس کردم فرد دیگری شدهام. از دوست مسلمانم خواستم تا مرا برای اعلان اسلامم به مسجد ببرد او گفت: روز جمعه این کار را خواهد کرد. از قضا قبل از اینکه روز جمعه برسد یکی از همکاران مسلمان ما که از جریان با خبر شد و چون فکر میکرد من قصد فریب آنها را دارم مرا به شدت کتک زد. من هیچ عکس العملی از خودم نشان ندادم فقط از خداوند خواستم مرا یاری کند. روز جمعه رسید و دوست مسلمانم به من خبر داد بعد از نماز عشاء به (بطحا) میرویم تا مراسم شهادتین را به جای بیاورم. اما قبل از اینکه موعد مقرر فرا برسد تعداد بیست و پنج نفر از کار گران مسلمان به تحریک آن شخص مرا محاصره کرده و به شدت مرا کتک زدند، به طوری که در این جریان پای من شکست. آنها با این کارشان باعث شدند من چهار ماه در بیمارستان بستری شوم، و این فرصت خوبی بود تا من بیشتر با اسلام آشنا شوم. سر انجام در همان بیمارستان شهادتین را أدا کردم و مسلمان شدم. بعد از خروج از بیمارستان از آنها شکایت کردم و پلیس همهی ضاربین را دستگیر کرد. محاکمهی آنها دوماه طول کشید. روزی که قاضی میخواست حکم آنها را قرائت کند از خداوند خواستم مرا بهسوی خیر راهنمایی کند. قرآنی که همراه داشتم را گشودم ناگاه چشمم به آیه کریمه: ﴿وَإِنۡ عَاقَبۡتُمۡ فَعَاقِبُواْ بِمِثۡلِ مَا عُوقِبۡتُم بِهِۦۖ وَلَئِن صَبَرۡتُمۡ لَهُوَ خَيۡرٞ لِّلصَّٰبِرِينَ ١٢٦﴾[النحل: ۱۲۶]. افتاد. تصمیم گرفتم آنها را ببخشم. بالاخره آنها برادران دینی من بودند. قاضی مصرانه از من خواست دلیل این کار را به او بگویم، گفتم: من فقط اجرم را از خداوند متعال میگیرم. قاضی دوباره از من پرسید: آیا فشار و تهدیدی باعث شده که از حق خود صرف نظر کنی؟ من گفتم: نه چنین چیزی نیست.