گفتگویی آرام با دکتر محمد حسینی قزوینی شیعه اثنا عشری

فهرست کتاب

تأملاتی بر این روایت:

تأملاتی بر این روایت:

اول: اینکه، این حدیث را با این کلمات فقط طبرانی به تنهایی در الاوسط روایت کرده است، و غیر از او کسی دیگر با این کلمات آن را روایت نکرده است، و همه منابعی که شما ذکر کرده‌اید روایت را بدون ذکر کلمۀ (خاتم اوصیا و وصی خاتم الانبیاء) آورده‌اند، پس طرق مذکور نمی‌توانند این روایت را تقویت کرده باشند.

دوم: اینکه، روایات دیگر از علت خالی نیستند، در روایت احمد [۲۸۷]شریک بن عبدالله قرار دارد، و پسر شریک بن عبدالله در مورد او می‌گوید: پدرم ده هزار مسئله از جابر جعفی داشت، و ده هزار روایت غریب و ناشناخته داشت.

و ابن مبارک می‌گوید: حدیث شریک اعتباری ندارد، و علما در مورد او سخن زیادی دارند [۲۸۸]. و روایت [۲۸۹]دیگر در آن عمروبن حبشی قرار دارد که مجهول‌الحال است [۲۹۰].

سوم: اینکه، در سند این روایت (سلام بن ابی عمرة) قرار دارد، ابن معین در مورد او می‌گوید: حدیث او اعتباری ندارد. و ابن حبان می‌گوید: استدلال از حدیث او جایز نیست [۲۹۱]. و ابن جوزی می‌گوید: حدیث او واهی و پوچ است [۲۹۲].

چهارم: اینکه، پس این حدیث صحیح نیست، و در قضایای دین به چنین احادیثی استدلال کردن درست نیست.

حدیث پنجم: شما گفته‌اید: طبرانی از علی بن علی هلالی، و او از پیامبر خداصروایت می‌کند که به فاطمه -ل- گفت: (و وصی من بهترین اوصیا است، و نزد خداوند شوهرت از همه کس پسندیده تر است) [۲۹۳].

هیثمی می‌گوید: طبرانی آن را در الکبیر و الاوسط روایت کرده است، و در سند آن هیثم بن حبیب است، ابوحاتم در مورد او می‌گوید: (منکر الحدیث است، و به سبب این حدیث متهم شده است) [۲۹۴].

و در مورد حدیثی دیگر که در سند آن هیثم قرار دارد می‌گوید: (و اما هیثم بن حبیب، کسی را ندیده‌ام که عدالت او را مخدوش بداند بجز ذهبی که او را به خاطر حدیثی که روایت کرده متهم کرده است، و ابن حبان او را ثقه دانسته است) [۲۹۵].

پس مخدوش کردن ابوحاتم - که ذهبی از او پیروی کرده است- با ثقه قرار دادن ابن حبان منافات دارد؛ چون ذهبی در مورد ابوحاتم می‌گوید: (هرگاه در مورد کسی گفت: حجت نیست، شما توقف کنید تا ببینید که دیگران درباره او چه گفته‌اند، اگر کسی دیگر او را ثقه قرار داده بود شما براساس مخدوش قرار دادن ابوحاتم حکم نکنید، او در مورد راویان سخت‌گیر است) [۲۹۶].

در اینجا چند چیز قابل تأمل است:

اول: اینکه (علی بن علی) که در حدیث ذکر شده در کتاب‌هایی که در شرح حال راویان نوشته شده‌اند وجود ندارد.

دوم: اینکه شیخ طبرانی (محمد بن زریق بن جامع) در کتاب‌های رجال وجود ندارد.

سوم: اینکه صحابی بودن علی بن هلال ثابت نیست، و هیچ دلیل صحیحی که بیانگر این باشد که او صحابی بوده وجود ندارد به جز همین حدیث، و این حدیث چنان که گفته خواهد شد: صحیح نیست.

چهارم: این حدیث را طبرانی با سند خودش از هیثم بن حبیب، از سفیان بن عیینه از علی بن علی هلالی... تا آخرش، روایت کرده است.

ذهبی در مورد این راوی که از سفیان بن عیینه روایت کرده است می‌گوید: (هیثم بن حبیب از سفیان بن عیینه روایت باطلی را در مورد مهدی روایت کرده که با آن متهم شده است).

باز هم ذهبی می‌گوید: (روایت هیثم بن حبیب از عکرمه و حکم بن عتبه، و از او شعبه و ابوعوانه و گروهی دیگر، ابوحاتم او را ثقه قرار داده است).

و ابن حجر قول ذهبی را که بین دو نفر با ذکر اساتید آن‌ها فرق گذاشته است درست قرار داده، و بر آن تأکید کرده است.

پنجم: اینکه، هیثمی بعد از ذکر حدیث ابن عباس که: (هرکسی روز عرفه روزه بگیرد کفارۀ شصت سال از گناهان او می‌شود....) می‌گوید: (طبرانی آن را در الصغیر روایت کرده است، و در سند آن هیثم بن حبیب است که از سلام الطویل روایت می‌کند و سلام ضعیف است، اما هیثم بن حبیب را کسی جز ذهبی ضعیف قرار نداده است، ذهبی او را به خاطر حدیثی که روایت کرده متهم قرار داده است، و ابن حبان او را ثقه قرار داده است).

می‌گویم: در اینجا هیثمی/دچار وهم و اشتباه شده است، چون هیثم که در این حدیث آمده متأخر است، یعنی بعد از هیثم سابق بوده است.

هیثم سابق از سفیان بن عیینه از علی بن علی هلالی و او از پدرش و او از پیامبرصروایت می‌کند، و بین او و پیامبر صسه شخص قرار دارد، پس او قبل از هیثم بن حبیبی قرار دارد که حدیث روزه را روایت کرده است، و آنچه ذهبی گفته در مورد هیثم گذشته است، نه هیثم دوم.

بنابراین، وقتی ذهبی شرح حال این دو نفر را بیان کرده بین آن‌ها به همان شیوه‌ای که گذشت فرق گذاشته است.

و ابن حبان هیثم سابق و اولی را در کتابش ذکر نکرده است، بلکه او فقط هیثم دوم را ذکر نموده است [۲۹۷].

ششم: اینکه، هیثم بن حبیبی که ابن حبان در کتابش او را ذکر کرده است در مورد او جرح یا تعدیلی بیان نکرده است، و این را علما مجهول‌الحال می‌نامند، و ابن حبان همه کسانی را که هیچکسی آن‌ها را جرح نکرده ذکر می‌کند، ولی وقتی فردی را ذکر کرد و در مورد او چیزی نگفت به معنی این نیست که او را ثقه دانسته است.

پس اگر ابن حبان اسم یک راوی را در کتابش (الثقات) ذکر کند به معنی این نیست که آن راوی ثقه است مگر آن که تصریح کند که او ثقه است، چون او/در کتابش اسم راوی را می‌آورد و چیزی در موردش نمی‌گوید و راوی نزد او ثقه نیست، و اینک نمونه‌هایی در این مورد ذکر می‌کنیم:

۱- اسحاق بن ابی یحیی الکعبی: در کتاب الثقات او را نام برده و در مورد او چیزی نگفته است، و در کتاب مجروحین می‌گوید: استدلال از او، و روایت کردن از او جایز نیست.

۲- اسماعیل بن محمد بن حجاده یمامی که در کتاب الثقات در مورد او چیزی نگفته است، و در کتاب المجروحین در مورد او می‌گوید: اگر به تنهایی روایت کند حجت نیست.

و اینگونه در مورد گروهی از راویان چنین کرده است، بنابراین، نمی‌توان از سکوت او استناد کرد، بلکه حتی اگر او به تنهایی فردی را ثقه قرار داده باشد باید در مورد آن فرد بررسی و پژوهش شود، چون او/در ثقه قرار دادن متساهل است.

هفتم: اینکه شما گفته‌اید: (تعارض پیش می‌آید...) برای شما روشن شد که در اینجا تضاد و تعارضی نیست، و هیثمی/دچار اشتباه شده و گمان برده است که هیثم بن حبیب فقط اسم یک نفر است، با اینکه ذهبی و ابن حجر گفته‌اند دو هیثم بن حبیب بوده است، و ابن حبان در کتابش فقط هیثم بن حبیب ثقه را ذکر کرده است، و این دو نفر از طریق شیوخ و اساتیدشان تشخیص داده می‌شوند. و اینگونه روشن گردید که در اینجا تضاد و تعارضی وجود ندارد؛ چون فردی که ثقه قرار داده شده است غیر از کسی است که جرح شده است.

و در پایان می‌گویم: این احادیثی که صحیح نیستند و ما برای هیچ مسلمانی جایز نمی‌دانیم که از آن در امور دین استدلال کند، اگر ما بخواهیم از چنین روایاتی که در کتاب‌های ما در مورد ابوبکر و دیگر خلفا آمده‌اند استدلال کنیم، به نظر شما نمی‌توانیم چنین روایاتی پیدا کنیم؟ بله.

گرچه روایاتی که در کتاب‌های ما هستند به یک دهم مبالغات و گزافه‌گویی‌هایی که در روایات شما آمده‌اند نمی‌رسند.

۱۱۴) شما گفته‌اید: (ضعیف قرار دادن حدیثی بدون دلیل پذیرفته نیست، چنان که نووی می‌گوید: جرح پذیرفته نمی‌شود مگر آن که توضیح داده شود، یعنی سببی که به علت آن راوی جرح شده بیان شود، چون مردم در مورد اسبابی که به علت آن فرد فاسق قرار داده می‌شود اختلاف دارند، و شاید کسی که او را فاسق دانسته، بنابه اعتقاد خودش بوده است [۲۹۸]. و چیز نزدیک به این، از ابن قدامه نقل شده است، ابن حجر بعد از ذکر اینکه دارقطنی یزید بن ابی مریم را ضعیف قرار داده است می‌گوید: این جرحی است که توضیح داده نشده پس پذیرفته نیست [۲۹۹]. خطیب می‌گوید: از قاضی ابوالطیب شنیدم که می‌گفت: جرح پذیرفته نیست مگر آن که توضیح داده شود... می‌گویم: از نظر ما همین درست است و ائمه از حفاظ حدیث و نقادان آن از قبیل... بخاری و مسلم... نظرشان همین است [۳۰۰].

پاسخ:

اول: اینکه علم حدیث علمی است که از میان همه فرقه‌های دیگر فقط مختص اهل سنت است، و آن‌ها در این مورد موشکافی‌ها و تخریج‌هایی دارند که فقط با یک نگاه عادی درک نمی‌شوند.

اینکه شما گفته‌اید: (ضعیف قرار دادن بدون دلیل مورد قبول نیست) و نسبت دادن این قول به نووی نوعی شتابزدگی است. نووی این را نمی‌گوید، بلکه نووی برعکس آن را می‌گوید، ولی وقتی شما در کلام او تأمل کنید. نووی اقوال علما را در مورد این مسئله ذکر کرده که از جمله آن، یکی قولی است که شما ذکر کرده‌اید، سپس نووی غیر از این را ترجیح داده است.

نووی/می‌گوید: (آیا ذکر سبب و علت جرح شرط است یا نه؟

در این اختلاف کرده‌اند:

شافعی و بسیاری دیگر بر این باورند که ذکر سبب جرح شرط است، چون ممکن است او فرد را به سببی مجروح قرار دهد که با آن مخدوش نمی‌شود، چون اسباب جرح پوشیده و علما در آن اختلاف دارند.

و قاضی ابوبکر باقلانی و گروهی دیگر گفته‌اند که شرط نیست.

و گروهی دیگر گفته‌اند: کسی که اسباب جرح را می‌داند برای او ذکر آن شرط نیست، و کسی که اسباب آن را نمی‌داند برای او شرط است...). تا اینکه می‌گوید: (اگر جرح و تعدیل تعارض داشته باشند، طبق قول مختار محققین و جمهور جرح مقدم است.

و فرق نمی‌کند تعداد تعدیل‌کنندگان بیشتر باشد یا کمتر.

و گفته‌شده: اگر تعدیل‌کنندگان بیشتر باشند تعدیل مقدم است، اما صحیح قول اول است، چون جرح‌کننده از چیزی اطلاع یافته است که تعدیل‌کننده آن را ندانسته است) [۳۰۱].

دوم: اینکه، محققین ذکر علت جرح را در مورد کسانی واجب دانسته‌اند که عدالت آن‌ها ثابت است، بنابراین، جرح چنین افرادی پذیرفته نیست مگر آن که توضیح داده شود - یعنی علت جرح بیان شود- مثل راویان شیخین - بخاری و مسلم-. چون آن‌ها در راویان (احادیث خود) خیلی دقت کرده‌اند و از ضعفا و مجروحین در صحیحین شان روایت نکرده‌اند، مگر در متابعات و شواهد یا همراه با غیر از آن [۳۰۲].

راویان صحیحین نزد جمهور عادل هستند، و جرح این‌ها پذیرفته نیست مگر آن که توضیح داده شود، و منظور ابن حجر از آنچه گفته و شما ذکر کرده‌اید همین است، او گفته است: (باید دانست که هرکسی که صاحب کتاب صحیح از او روایت کرده است به معنی این است که آن راوی از دیدگاه او عادل بوده و حفظش درست بوده و غفلت نداشته است... بنابراین، اگر کسی دیگر راوی کتاب صحیح را جرح کند طعنه و عیب‌جویی او در مقابل تعدیل این امام قرار دارد، بنابراین جرح و عیب‌جویی‌اش پذیرفته نیست مگر آن که سببی را ذکر کند که عدالت راوی را مخدوش می‌نماید...) [۳۰۳].

و اما اگر راوی مجهول باشد و عدالت او ثابت نباشد، جرح او به طور مطلق پذیرفته است. ابن حجر می‌گوید: (اگر فردی که مورد طعنه و جرح قرار گرفته است تعدیل نشده باشد، جرح و عیب‌جویی او به صورت اجمالی بدون بیان شدن سبب پذیرفته است به شرطی که کسی او را جرح کند که می‌داند) [۳۰۴].

و اما کسانی که قولشان در مورد جرح و تعدیل پذیرفته است ائمه‌ای هستند که در این مورد آگاهی دارند و به شناخت آن‌ها از این موضوع‌ها گواهی داده شده است.

ابن کثیر می‌گوید: (اما سخن ائمه که به این کار پرداخته‌اند باید بدون ذکر اسباب پذیرفته شود، چون ما شناخت و اطلاع آن‌ها را می‌دانیم و آگاه هستیم که آن‌ها این موضوع را به عهده گرفته‌اند و منصف و متدین و آگاه و خیرخواه هستند...) [۳۰۵].

و قبل از او ابن اثیر این را بیان کرده و گفته است: (هرکسی که به بینش و دقت او اعتماد شده است کافی است که به طور مطلق کسی را جرح کند...) [۳۰۶].

و قبل از آن‌ها، ابن الطیب بر این تأکید نموده و آن را از جمهور نقل کرده و گفته است: (جمهور علما بر این هستند که هرگاه کسی فردی را جرح و عیب‌جویی کرد که جرح را نمی‌داند باید این توضیح داده شود، و علمایی که در این مورد آگاهی دارند بر آن‌ها واجب نیست که توضیح دهند).

و خطیب بغدادی این را پسندیده و گفته است: (به نظر ما، اگر جرح‌کننده عالمی باشد نیاز به توضیح سبب جرح نیست) [۳۰۷].

می‌گویم: و کتاب‌های رجال و شرح حال‌ها بر این اساس نوشته شده‌اند، و جرح علمای متخصص را بدون ذکر سبب پذیرفته‌اند.

و این مذهب محققین علمای حدیث است.

سوم: اینکه، آنچه به ابن حجر نسبت داده‌اید در آن نوعی شتابزدگی است.

ابن حجر در این کتاب بزرگش در مورد قضایایی سخن می‌گوید که متعلق به صحیح بخاری هستند و به طور مطلق سخن نمی‌گوید، و اگر شما در پژوهش دقت می‌کردید این قول را برای اثبات آنچه می‌خواهید به او نسبت نمی‌دادید.

شما این سخن را از صفحه (۴۵۳) مقدمه نقل کرده‌اید، و این صفحه با فصل نهم مقدمه که از صفحه (۳۸۴) آغاز می‌شود ارتباط دارد، و عنوان این فصل از این قرار است: (در بیان افرادی از راویان این کتاب (صحیح بخاری) که عیب‌جویی شده‌اند، و اسامی این افراد به ترتیب حروف الفبا ذکر شده است، و در این فصل به هر اعتراضی جواب داده شده است، و بیان افرادی که در اصول از آن‌ها روایت نموده، یا در متابعات و استشهادات از آن‌ها روایت کرده است).

سپس ابن حجر بیان این مطلب را آغاز کرده است که روایت بخاری از هر راوی به معنی عادل قرار دادن اوست، و اعتراف جمهور علما به نامگذاری آن به صحیح، یعنی آن تعدیل در نهایت قوت است. تا اینکه می‌گوید: (و وقتی اگر ببینیم که کسی در یکی از راویان طعنه زده است، پس این عیب‌جویی و طعنه در مقابل تعدیل این امام قرار دارد، بنابراین، پذیرفته نیست مگر که علت طعنه و جرح را بیان کند و سببی بیان دارد که عدالت این راوی را مخدوش می‌کند...) [۳۰۸].

پس بحث به طور خاص در مورد راویان بخاری است، و عبارتی که شما از ابن حجر نقل کرده‌اید بخشی از آن را حذف کرده‌اید که منظور او را بیان می‌دارد، او در مورد راوی مذکور گفته است: (یزید بن مریم دمشقی را ائمه و ابن معین و دحیم و ابوزرعه و ابوحاتم ثقه قرار داده‌اند؛ دارقطنی گفته است: او اینگونه نیست؛ می‌گویم: این عیب‌جویی و جرح توضیح داده نشده است، بنابراین پذیرفته نیست، و از او در صحیح بخاری فقط یک حدیث روایت شده است) [۳۰۹].

ابن حجر دارقطنی را رد می‌کند که این راوی را که از راویان صحیح است، عیب‌جویی و جرح کرده است، و منظور ابن حجر این نیست که قاعده‌ای کلی وضع کند، و بلکه این فقط قاعده در مورد رجال صحیح است.

و با این، روشن می‌شود که راوی مذکور از راویان صحیح است که با توجه به اینکه بخاری حدیث آن‌ها را روایت کرده و علما صحیح بخاری را قبول کرده‌اند. این خودش بالاترین سطح ثقه دانستن است و چنین راوی جرح و طعنه در مورد او اعتبار ندارد مگر آن توضیح داده شده باشد.

۱۱۵) شما در (ص ۳۸) گفته‌اید: (از صحابه و اهل لغت به تواتر ثابت شده که آن‌ها کلمه «وصی» را بر علی بن ابی طالبساطلاق می‌کرده‌اند، چنان که پیش‌تر بیان شد که در این زمینه طبرانی و غیره از سلمان فارسی [۳۱۰] روایت کرده‌اند، و همچنین از ابوایوب [۳۱۱] انصاری و از علی مکی هلالی [۳۱۲] روایت شده است).

پاسخ:

اول: اینکه، پیش‌تر حدیث سلمان و علی هلالی را بیان کردیم و عدم صحت این دو حدیث روشن گردید، و علی مکی هلالی (او علی هلالی است) فرد مجهول و ناشناسی است!!

دوم: چه فایده از آوردن این همه احادیث که صحیح و درست نمی‌باشد؟!

سوم: اینکه، حدیث ابوایوب را طبرانی روایت کرده است، و آن حدیثی است که از اول تا آخر آن را ضعفا و غلاة شیعه از یکدیگر روایت کرده‌اند. طبرانی می‌گوید: (حدثنا أحمد بن محمد بن عباس قنطری، ثنا حرب بن الحسن الطحان، حدثنا حسین بن الحسن الأشقر، حدثنا قیس بن الربیع، عن الأعمش، عن عبایة بن ربعی، عن أبی أیوب الأنصاری...).

راویان حدیث:

استاد و شیخ طبرانی، احمد بن محمد قنطری: در کتاب رجال شرح حالی برای او ذکر نشده است، پس او خودش و حالتش نامشخص است!!

و حرب بن الحسن الطحان: ازدی در مورد او می‌گوید: (حدیث او اعتباری ندارد) [۳۱۳].

و در مورد حسین بن الحسن الأشقر، بخاری می‌گوید: (او قابل تأمل است)، و ابوزرعه در مورد او می‌گوید: (منکر الحدیث است). و ابومعمر هذلی می‌گوید: (دروغگوست) [۳۱۴].

و در سند این حدیث قیس بن الربیع آمده که ناقدان در مورد او اختلاف کرده‌اند، و بیشترشان او را ضعیف قرار داده‌اند، و احمد و بخاری و ابن حبان وعفان و ابن نمیر اتفاق کرده‌اند که او پسری داشت که به او تلقین می‌کرد، و در حدیث او چیزهایی را می‌گذاشت که در آن نبودند [۳۱۵].

و در سند آن، عبایة بن ربعی است که ذهبی در مورد او می‌گوید: ( از غلاة و افراطی‌های شیعه است) [۳۱۶].

و اینگونه، راویان این حدیث که آن را از یکدیگر نقل می‌کنند همه ضعیف هستند. پس چنین احادیثی چه فایده‌ای دارند؟! آیا دینی که بوسیلۀ آن به خدا تقرب جسته می‌شود بر پایه چنین احادیثی بنا می‌گردد؟!

۱۱۶) شما گفته‌اید: (و خوارزمی از علی÷روایت کرده است که او به گروهی که معاویه آن‌ها را به سوی علی÷فرستاده بود گفت: ای مردم! من برادر پیامبر خداصو وصی او هستم) [۳۱۷]. و همچنین در نامه‌ای که به اهل مصر نوشت چنین گفت [۳۱۸]، و در دلیلی و حجتی که علیه خوارج آورد همین را گفت [۳۱۹]، و در خطبه‌ای که بعد از بازگشت از صفین ایراد کرد همین را گفت) [۳۲۰].

پاسخ:

اول: اینکه شما به دو مرجع استناد کرده‌اید، اما هردو را تکرار کرده‌اید، و چنان نشان داده‌اید که گویا چهار مرجع هستند، این روایات در دو مرجع (نهج‌البلاغه) و (تاریخ الیعقوبی) آمده‌اند.

دوم: اینکه تاریخ یعقوبی مرجعی است که وضعیت بهتری از تاریخ دمشق و تاریخ طبری ندارد، و تاریخ یعقوبی از نظر مورد اعتماد بودن به آن دو تای دیگر نمی‌رسد، بلکه مملو از سخنان باطل و دروغ است، و در مسایل تاریخی اعتماد کردن و استناد به این کتاب‌ها جایز نیست، چه برسد به قضایای عقیدتی؟!

سوم: از نهج البلاغة نمی‌توان بعنوان کتاب تاریخ استناد کرد، و نه بعنوان کتابی در ادبیات؛ چرا که هیچ سند و اساسی ندارد. و نزد ما کتابی است ساختگی، که یک شاعر آن را تألیف نموده است. تکلّف و آرایش ادبی در آن واضح و روشن است. بسیاری از عبارتهای آن برازندۀ بلاغت و فصاحت علیسکه بر اساس عرب‌های اصیل و قدیمی سخن می‌گفت، نیست. حال چگونه می‌توان مسائل عقیدتی را از آن استنباط کرد، و یا ثابت نمود؟!

استاد عبدالسلام هارون در مقدمه‌ای که برای نهج‌البلاغه (چاپ سال ۱۴۰۶ هـ ق) نوشته است، می‌گوید: (ما تا دیروز، دو تردید در مورد این کتاب داشتیم، یکی اینکه، مؤلف کتاب کیست؟ آیا شریف الرضی است یا برادرش مرتضی است؟...). تا اینکه می‌گوید: (قافیه‌بندی و ساختار کلماتی بسیاری از جوانب آن چنین به نظر می‌آیند که برخلاف معمول عصر نبوی می‌باشند. و گفته‌اند: چنان در توصیف دقت شده و چنان شگفت‌انگیز تصویر ارائه شده که چنین روشی در آثار اسلامی صدر اول شناخته نشده و معروف نبوده است، و همان طور که واژه‌های بسیاری در این کتاب است که بعد از شیوع علوم حکمت در میان مردم متداول گردیده‌اند، واژه‌ها و اصطلاحاتی همچون «الأین» و «کیف».... تا اینکه می‌گوید: و چیز دیگری که باعث شک در آن می‌گردد این است که گردآورندۀ این نصوص و عبارت، در آغاز کتاب یا در لابلای آن چیزی از منابعی که آن را تصدیق کنند ذکر نکرده است).

و محقق کتاب دکتر صبری ابراهیم السید بعد از بررسی کتاب و متون آن می‌گوید: (این کتاب شامل پنج نوع از نصوص و متون است:

۱- نصوصی که نسبت دادن آن به علی ثابت است.

۲- نصوصی که شیعه به تنهایی روایت کرده‌اند.

۳- نصوصی که هیچ‌کسی آن را روایت نکرده است.

۴- نصوصی که به دلایل خاصی در صحت نسبت دادن آن شک و تردید است.

۵- نصوصی که نسبت آن به دیگران ثابت است.

و با وجود همه این، محقق نتوانسته است که آن را تأیید کند مگر به استناد از کتاب‌های ادب و تاریخ، و این‌ها اصلاً کتاب‌های قابل اعتمادی نیستند.

و ما اهل سنت – بحمدالله- گرفتن دین خود را از کتاب‌های تاریخ و ادب جایز نمی‌دانیم، و در قضایای مورد اختلاف آن را داور قرار نمی‌دهیم.

سپس محقق نصوصی را که در نهج‌البلاغه هستند با نصوصی که در کتاب‌های ادب و تاریخ آمده‌اند مقایسه کرده است و به امر عجیبی دست یافته است.

نصوصی که در کتاب‌های ادب و تاریخ آمده‌اند بعضی از پنج خط بیشتر نیستند اما همان نصوص و عبارات در نهج‌البلاغه یکصد و پنجاه سطر هستند!

او ثابت کرده است که خطبه اول نهج‌البلاغه تا (ولا وقت معدود) از العقدالفرید ابن عبدربه گرفته شده، و این در آنجا فقط پنج خط است، و در نهج‌البلاغه بیش از صد و پنجاه سطر است سپس به بیان تفاوت‌هایی که نصوص این کتاب با نهج‌البلاغه دارند پرداخته است [۳۲۱].

این است نهج‌البلاغه، آیا صلاحیت دارد که در دین از آن استناد شود؟! و بلکه آیا صلاحیت دارد که در تاریخ و ادب مورد استناد قرار بگیرد؟!

۱۱۷) شما گفته‌اید: (حاکم و هیثمی از امام حسن÷ [۳۲۲] و ابن اثیر و طبری از امام حسین÷روایت کرده‌اند [۳۲۳].

و ابن عساکر از بریدة بن حصیب بن عبدالله [۳۲۴]، و خوارزمی از ابن مردویه، و او از ام سلمه [۳۲۵]، و کنجی شافعی از ابوسعید خدری [۳۲۶]، و ابونعیم از انس بن مالک [۳۲۷]، و یعقوبی از مالک بن حارث الأشتر [۳۲۸]، و خوارزمی از عمروبن عاص [۳۲۹]، و قندوزی [۳۳۰] از عمر بن خطاب، و مسعودی از ابن عباس [۳۳۱] روایت کرده‌اند).

شما نصی را ذکر نکرده‌اید و بلکه بعد از بیان روایت سابق این مراجع را بر شمرده‌اید.

پاسخ:

اول: اینکه، همه این مراجع تاریخی - به جز اولی- طوری هستند که جایز نیست مسلمان در دینش از آن استناد کند، و فکر نمی‌کنم شما این را ندانسته باشید.

زیاد آوردن باطل آن را به حق تبدیل نمی‌کند، و کسی که به دنبال حق است باید در چنین شیوه‌ای تجدید نظر کند.

کتاب‌های تاریخ مملو از سخنان باطل هستند، و اگر ما بخواهیم در مقابل همین کار شما را انجام دهیم می‌توانیم، تاریخ آکنده از تناقضات است، اما ما در دین استدلال از کتاب‌های تاریخ و ادب و احادیث ضعیف را جایز نمی‌دانیم، و دین ما برای ما گرانبهاتر از این است.

ما دارای منهج و شیوه‌ای هستیم، دلیلی که صحیح باشد آن را قبول می‌کنیم گرچه برخلاف میل ما باشد، و از ضعیف استدلال نمی‌کنیم هر چند مطابق با میل ما باشد. بنابراین، به احادیث و روایات و داستان‌هایی که در غیر از کتاب‌های حدیث آمده‌اند توجه نمی‌شود، و کتاب‌های سنن و روایات همه احادیث را در بر دارند.

بنابراین، من به این روایات تاریخی توجه نمی‌کنم، چون خواندن آن و رد کردن آن ضایع کردن وقت است، و اگر به هر کتابی از کتاب‌های اهل سنت که در اثبات قضایای عقیدتی تالیف شده‌اند نگاه کنید این کتاب‌ها را در فهرست مراجع مورد استناد نخواهید دید، مگر آن که به صورت ثانوی آمده باشند.

شما چرا از یکی از کتاب‌های معتبر اهل سنت همانند صحیحین که مورد اعتماد اهل سنت هستند و راویان آن را قبول دارند و به شرح و بررسی آن پرداخته‌اند استدلال نمی‌کنید، و به کتاب‌هایی روی می‌آورید که سرشار از داستان‌های دروغین و روایات باطل هستند؟!

آیا شیوه و منهج محققین همین است؟!

استاد گرامی! موضع، موضع پیروز و مغلوب نیست، بلکه موضع حق یا باطل، و بهشت یا جهنم است.

طرف دعوای شما در روز قیامت علی بن ابی طالبساست که شما در روایت از ایشان دقت نکرده‌اید.

بلکه طرف دعوای شما پیامبر خداصاست که شما به مراجعی استناد کرده‌اید که سخنانی را به پیامبرصنسبت داده‌اند که ایشان آن را نگفته است.

بلکه می‌ترسم که طرف دعوای شما پروردگار جهانیان باشد که شما برای اثبات دین او در پذیرفتن روایات ضعیف یا دروغین تساهل کرده‌اید.

دوم: اینکه حدیث حسن و حسین به معنی همان حدیث حسن است که اندکی قبل در مورد آن توضیح داده شد، و گفته شد که صحیح نیست.

سوم: اینکه، احادیثی که شما به مراجع حدیث نسبت می‌دهید، ما طبق شیوۀ علمی که علمای اهل سنت برحسب آن روایات را مورد بررسی قرار می‌دهند سطح و درجه آن را بیان می‌کنیم. و روایات تاریخی صلاحیت این را ندارند که در امور اعتقادی از آن استدلال شود، چون این منابع و این روایات قابل اعتماد نیستند، و این شیوه و روش علمی در هر حال مورد قبول ماست.

۱۱۸- شما گفته‌اید: (و همین طور ذهبی و ابن حجر از جابر جعفی روایت کرده‌اند) [۳۳۲].

و از مزی باید تعجب کرد که از سعید بن منصور روایت می‌کند که می‌گوید: ابن عیینه گفت: از جابر شصت حدیث شنیده‌ام که جایز نمی‌دانم از آن چیزی را روایت کنم، او می‌گوید: وصی اوصیا به من گفت.... تا اینکه می‌گوید: حداقل این است که حدیث او قابل استناد و استدلال نیست، مگر اینکه آنچه او روایت کرده افراد ثقه نیز روایت کرده باشند [۳۳۳]. می‌گویم: منظور او از اینکه باید افراد ثقه در روایت با او مشارکت داشته باشند چیست؟ آیا منظورش افرادی همچون (حریز بن عثمان حمصی) از رجال بخاری و سنن اربعه [۳۳۴] است، کسی که مزی از احمد بن حنبل در مورد او روایت می‌کند که او ثقه است، ثقه است، ثقه است، و در شام فردی در روایت از او بهتر نیست، و همچنین از یحیی بن معین و مدنی و عجلی روایت می‌کند که او ثقه است [۳۳۵]، در صورتی که این فرد صبح و شام علی بن ابی طالب را لعنت می‌کرد، چنان که ابن حبان در مورد او می‌گوید: او هفتاد بار صبح علی را لعنت می‌کرد و هفتاد بار در شامگاه بر علی لعنت می‌فرستاد، او را در مورد این کارش پرسیدند؟ گفت: او (علی) سرهای پدران و نیاکان مرا از تنشان جدا کرد!!!) [۳۳۶].

پاسخ:

اول: اینکه، جابر جعفی در ابتدا فرد درستی بود، سپس تغییر کرد و آنچه او را تغییر داد یا اختلاط و یا دیوانگی بود، به خاطر این علما او را تکذیب کرده‌اند، از جمله علمایی که او را تکذیب کرده برخی عبارتند از: ابوحنیفه و سفیان و لیث بن ابی سلیم و زائده و یحیی بن معین و جوزجانی.

ابن حبان می‌گوید: (او سبأیی و از یاران عبدالله بن سبأ بود و می‌گفت: علی به دنیا باز می‌گردد) [۳۳۷].

و قهبانی شیعۀ امامی در کتابش مجمع الرجال داستان‌هایی از او نقل کرده که در آن ادعای غیب است و می‌گوید: (او دیوانه شد، و شیخ ما ابوعبدالله محمد بن محمد بن نعمان/اشعار زیادی می‌سرود که نشانگر اختلاط بودند، و اینجا جای ذکرش نیست).

و کتاب‌های زیادی از او نام برده و در پایان آن گفته است: (موضوع و دروغ است).

و داستانی از عروه بن موسی روایت کرده که گفت: با ابو مریم نشسته بودم و جابر هم پیش او بود، ابو مریم بلند شد و یک کوزه آب از چاه مبارک بن عکرمه آورد.

جابر به او گفت: وای بر تو ای ابامریم! به یاد دارم که از این آب خود را بی‌نیاز می‌دانستی، و از اینجا از آب فرات می‌نوشیدی.

ابومریم به او گفت: اگر مردم ما را دروغگو بنامند آن‌ها را ملامت نمی‌کنم).

و در ابتدای بیان شرح حال او از عبدالحمید بن ابی العلاء روایت کرده که گفت: (وقتی ولید کشته شد وارد مسجد شدم ناگهان دیدم که مردم جمع شده‌اند، من نزد آن‌ها آمدم، دیدم که او عمامه‌ای ابریشمی بر سر دارد و می‌گوید: وصی اوصیا و وارث علم پیامبران، محمد بن علی÷به من گفت، آنگاه مردم گفتند: جابر دیوانه شده است، جابر دیوانه شده است) [۳۳۸].

این شرح حالی است که در کتاب‌های شیعه در مورد جابر به همان صورتی که در کتاب‌های اهل سنت آمده ذکر شده است، و او را اینگونه توصیف کرده‌اند که او دروغگو و دارای اختلاط و دیوانه است، پس اگر اهل سنت روایات او را معتبر ندانسته‌اند چه سرزنشی متوجه آن‌ها می‌تواند باشد؟!

دوم: اینکه اهل سنت وقتی ببینند که راوی در مذهب با آن‌ها مخالف است، اما راستگوست، یا در این روایت راست می‌گوید از او روایت می‌کنند، و آن‌ها به خاطر این از جابر جعفی روایت نکرده‌اند که دروغگوست.

اما از ده‌ها نفر که متصف به تشیع بوده‌اند روایت کرده‌اند، چون شیعیان گذشته به شیخین و به هیچ‌کس از اصحاب ناسزا نمی‌گفتند، و بلکه فقط مذهب آن‌ها این بود که علیسرا برعثمانسمقدم می‌کردند، و دروغ نمی‌گفتند.

و اما فرقه‌ای که بعدها به سبب ترک کردن زید بن علیس(رافضه) نامیده شدند، این‌ها با بزرگان امت دشمنی می‌ورزند، و آنان را به ارتداد و فسق متهم می‌کنند، و دروغ گفتن را جایز و حلال می‌دانند؛ چون عقیدۀ آن‌ها براساس تقیه استوار است؛ بنابراین، خیلی کم از روافض روایت شده است، و بعد از آنکه به ثقه بودن یک رافضی اعتماد شده از او روایت کرده‌اند.

و شیخین از بیش از شصت نفر که متصف به تشیع بوده‌اند روایت کرده‌اند، و از گروه زیادی که رافضی بوده‌اند روایت کرده‌اند که برخی عبارتند از:

۱- أبان بن تغلب ربعی (م: ۴).

ذهبی در مورد او می‌گوید: (او شیعه‌ای کامل است، اما راستگوست، پس ما صداقت او را می‌پذیریم و بدعتش به گردن خودش می‌باشد) [۳۳۹].

۲- احمد بن مفضل قرشی (م د س).

ابوحاتم دربارۀ او می‌گوید: (او از سران شیعه بود، و راستگوست) [۳۴۰].

۳- جعفر بن سلیمان ضبعی (م: ۴).

ابن معین می‌گوید: (ثقه است)، و ذهبی از او روایت کرده است که او ابوبکر و عمرلرا دوست نمی‌داشت [۳۴۱].

۴- خالد بن مخلد قطوانی [خ م ت س ق].

ابن سعد می‌گوید: (او اهل تشیع بود، حدیث او منکر و غیر قابل قبول است، و در تشیع افراط می‌کند، و به خاطر ضرورت از او روایت نوشته‌اند) [۳۴۲]. یعنی او احادیثی روایت می‌کند که دیگران روایت نکرده‌اند، یا به خاطر علو سند.

۵- عبدالملک بن أعین کوفی [ع].

ابوحاتم می‌گوید: (شیعه است، راستگوست).

سفیان می‌گوید: (رافضی است).

و عجلی می‌گوید: (ثقه است) [۳۴۳].

۶- محمدبن فُضَیل بن غزوان [ع].

ابن معین می‌گوید: (ثقه است). و ابوداود می‌گوید: (شیعه‌ای آتشین بود) [۳۴۴].

این‌ها شماری از راویان شیعه هستند که به تشیع و غلو و رافضی بودن توصیف شده‌اند، که احادیث آن‌ها را بخاری و مسلم یا یکی از آن‌ها ذکر کرده‌اند، و وقتی که صداقت و راستگویی آن‌ها ثابت شده اعتقاد بد این افراد شیخین را از ذکر روایات آن‌ها باز نداشته است.

و اگر از برخی از ناصبی‌ها روایت کرده‌اند، به خاطر آن است که راستگو بودن آن ناصبی برایشان ثابت گردیده است، مثال آن‌ها مثالی کسانی است که در مورد آن‌ها گفته شده که آن‌ها شیعه یا روافض هستند و مذاهب زشتی دارند، اما وقتی ثابت شده که راستگو هستند از آن‌ها روایت کرده‌اند. و روایت از این‌ها و از رافضی‌ها به معنی این نیست که عقایدشان درست است، و همچنین امامیه نیز همین را می‌گویند.

سوم: اینکه، در مورد شرح حال حریز بن عثمان سه مطلب در مورد موضع او در برابر علیسذکر شده است:

۱- مواردی از آن است که می‌توان آن را به علیسنسبت داد.

۲- و مواردی است که او از آن بیزار است، و دیگران نیز او را از آن بدور می‌دانند.

۳- و اینکه او از ناسزا گفتن به علیستوبه کرده است.

و گرایش ما به این سمت است که این مرد از اتهام ناسزا گفتن به علی پاک است و یا توبه کرده است.

ابوحاتم می‌گوید: (حدیث او حسن است و آنچه در مورد او گفته شده: صحت آن برایم ثابت نگردیده است).

و علی بن عیاش می‌گوید: (از حریز بن عثمان شنیدم که به مردی می‌گفت: وای بر تو! آیا از خدا نترسیدی که از من حکایت کرده‌ای که به علی ناسزا می‌گویم، سوگند به خدا من به او ناسزا نمی‌گویم و او را ناسزا نگفته‌ام).

و بخاری - که از او روایت می‌کند- می‌گوید: (و ابویمان می‌گوید: حریز به مردی توهین می‌کرد سپس او را ترک کرد - یعنی علیس-) [۳۴۵].

چهارم: آنچه شما گفته‌اید که او صبح و شام علیسرا لعنت می‌کرده است، مطلبی است که ابن حبان بدون سند آن را ذکر کرده است، و چنین چیزی باید اساسی [۳۴۶]داشته باشد که بر پایۀ آن حکم شود.

پنجم: و همچنین محمد بن فضیل بن غزوان [ع] مثل همین است که صاحبان کتاب‌های ششگانه از او روایت کرده‌اند.

دارقطنی می‌گوید: (او در روایت حدیث دقیق و درست بود اما از عثمان رویگردان بود) [۳۴۷].

و با وجود این، بخاری از او حدیث روایت کرده‌اند، و حال آن که عثمان و علیبدو خلیفه راشد بوده‌اند.

پس آیا روایت شیخین از این راوی، به معنای این است که آن‌ها عقیدۀ او را تأیید کرده‌اند؟

معاذالله!

بلکه شیوه و روش محدثین این است که اگر فرد صادق و راستگو باشد و در ظاهر دروغگو نباشد از او روایت کرده‌اند، و این به معنای تأیید مذهب آن فرد نیست. پس هرگاه فردی احادیثی روایت کرد که کسی دیگر آن را روایت نکرده است و یا حدیث او طرق دیگر را تقویت می‌کرد، نباید از آن روی گرداند و به خاطر اشتباه راوی و مشخص شدن صداقت او حق حدیث ضایع گردد.

ابن حجر به تفصیل در مورد روایت بدعت‌گذار سخن می‌گوید و در آن آمده است: (پس باید مصلحت به دست آوردن آن حدیث و نشر آن سنت بر مصلحت اهانت به بدعت‌گذار و خاموش کردن بدعتش مقدم باشد) [۳۴۸].

ششم: ما دارای شیوه و قاعده هستیم، و وقتی برای ما راستگو بودن راوی ثابت شود ما از او روایت را نقل می‌کنیم، گرچه آن فرد از خوارج یا ناصبی یا شیعه‌ای آتشین باشد.

روش و شیوه شیعه امامیه چیست؟

صاحب (مقیاس الهداية في علم الدراية)که یک شیعه امامی است می‌گوید: (حدیث صحیح همان است که سند آن به معصوم متصل شود، و یک فرد عادل شیعه از فرد همچون خودش آن را روایت کرده باشد) [۳۴۹].

پس انصاف کجاست؟! قطع نظر از تحقق و عدم تحقق این شرط در احادیث امامیه.

هفتم: علامه شما ابن مطهر تأکید کرده است که: (معیوب بودن دین فرد باعث این نمی‌شود که حدیث او معیوب گردد) [۳۵۰]، پس چرا چیزی برای شما جایز است و برای دیگران جایز نیست؟!

با اینکه من در اینکه شیعه این قاعده را اجرا کرده‌اند شک دارم.

۱۱۹- شما گفته‌اید: (یا منظور از افراد ثقه کسانی همچون ابراهیم بن یعقوب جوزجانی است که از نظر اهل سنت از ائمه جرح و تعدیل شمرده می‌شود، و از راویان ابوداود و ترمذی و نسائی است... سپس بیان کرده‌اید که احمد بن حنبل او را مورد اکرام قرار داده و علما او را ثقه قرار داده‌اند، و قول ابن حبان را ذکر کرده‌اید که گفته است: او از علیسرویگردان بود...).

در پاسخ می‌گویم:

اول: اینکه، این راوی از راویان شیخین نیست، و آنچه شما ذکر کرده‌اید در اصل کتاب (تهذیب الکمال) وجود ندارد.

اما ابن حبان بدون سند این مطلب را روایت کرده است، و سخن غیر موثق چنان که چند بار گفتیم معتبر نیست.

دوم: اینکه، چنین چیزهایی را راویان شیعه هم گفته‌اند، اما وقتی آن‌ها راست گفته‌اند ما از آن‌ها روایت کرده‌ایم، و برخی از آن‌ها هستند که به عثمان ناسزا می‌گویند و شیخین را دوست ندارند ـ اگر چنین چیزی از آن‌ها درست باشد-، چون دروغی از آن‌ها ثابت نشده است و آن‌ها ده‌ها استاد و شاگرد دارند و بدعتشان همان طور که قبلاً گفته شد: بدعت آن‌ها به ذمۀ خودشان است.

۱۲۰) شما از ابوالفرج اصفهانی نقل کرده‌اید که گفته است: (خالد قسری ـ یکی از فرمانداران بنی امیه ـ از یکی خواست که سیره بنویسد، نویسنده گفت: به مطالبی در مورد سیره علی بن ابی طالب بر می‌خورم آیا آن را بیان کنم؟ گفت: نه، مگر آن که او را در قعر جهنم ببینی. و گفتۀ ابن خلکان را آورده‌ای که می‌گوید: او در دینش متهم بود و در خانه‌اش برای مادرش کنیسه‌ای ساخته بود) [۳۵۱].

در پاسخ می‌گویم: اگر دوست نداشتم که شبهاتی را که در ذهن شما جای گرفته بیرون کنم، از چنین سخنی روی‌گردانی می‌کردم، شایستۀ شما نیست که روایات تاریخی که سند ندارند را انتخاب کنید تا از آن علیه حیثیت و عقاید مردم استدلال کنید، این شیوه ایست که خودم و شما را از آن برحذر می‌دارم.

کتاب الأغانی؟!! شما که استاد دانشگاه هستید و راه و روش به دیگران یاد داده و یک نسل را راهنمایی می‌کنید، آیا شایسته است که تا این حد خودتان را کوچک کرده و پایین بیایید؟! به خدا سوگند من به خاطر چنین رویکردی متأسفم.

وقتی کتاب‌های حدیث شما که به پیامبر صیا به ائمه‌تان نسبت می‌دهد، و علما به آن اهتمام ورزیده، و تألیفاتی در مورد آن نوشته‌اند، و با سند آن را ذکر کرده‌اند، دروغ و تحریف در آن وجود دارد، پس در مورد داستان‌های تاریخی چه فکر می‌کنید و چه انتظاری دارید؟!

۱۲۱) شما گفته‌اید: (عمران بن حطان از رجال و راویان بخاری و ابوداود و نسائی است، عجلی می‌گوید: «او بصری و ثقه است». و ابوداود می‌گوید: «در میان هواپرستان حدیث هیچ گروهی صحیح از حدیث خوارج نیست». سپس این عمران و غیره را نام برده است... با اینکه عقیلی تصریح کرده که عمران بن حطان از خوارج بوده است، و او ابن ملجم را می‌ستاید...).

پاسخ:

اول: اینکه مذهب اهل سنت این است که حق را اگر کافر یا فاسقی هم گفته باشد ترک کرده نمی‌شود، و قرآن کریم بر این تأکید کرده است.

خداوند متعال از بلقیس یمن حکایت می‌کند که گفت: ﴿قَالَتْ إِنَّ الْمُلُوكَ إِذَا دَخَلُوا قَرْيَةً أَفْسَدُوهَا وَجَعَلُوا أَعِزَّةَ أَهْلِهَا أَذِلَّةً[النمل: ۳۴].

«و گفت پادشاهان وقتی وارد شهری شوند آن را خراب می‌کنند و افراد با عزت آن را خوار می‌گردانند».

ابن عباسبمی‌گوید: این سخن حقی است که یک زن کافر آن را می‌گوید. خداوند متعال (بعد از سخنان بلقیس) می‌فرماید: ﴿وَكَذَلِكَ يَفْعَلُونَ٣٤[النمل: ۳۴]. (آری) کار آن‌ها همین گونه است [۳۵۲].

و خداوند در مورد فاسق می‌گوید: ﴿يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ جَاءَكُمْ فَاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا أَنْ تُصِيبُوا قَوْمًا بِجَهَالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلَى مَا فَعَلْتُمْ نَادِمِينَ٦[الحجرات: ۶].

«ای مومنان! اگر فرد فاسقی برای شما خبری آورد در مورد آن تحقیق کنید تا از روی نادانی به قومی آسیب نرسانید و آنگاه بر آنچه کرده‌اید پشیمان شوید».

خداوند به تحقیق و بازجویی امر نمود، و نگفته خبر او را ترک کنید.

دوم: اینکه، برای علما راستگویی خوارج ثابت شده است، آن‌ها مرتکب گناه کبیره را کافر می‌نامند، و بنابراین، از آن‌ها روایت کرده‌اند، و از رافضی‌ها هم روایت کرده‌اند در حالی که رافضی‌ها دروغ را دیانت می‌دانند و آن را «تقیه» می‌نامند، حتى از جعفر صادق روایت کرده‌اند که او گفت: (نُه دهم دین در تقیه است، و هرکس تقیه نکند دین ندارد).

و از او روایت کرده‌اند که او از پدرش روایت کرده که گفت: (سوگند به خدا که هیچ چیزی در روی زمین وجود ندارد که برای من از تقیه دوست داشتنی‌تر باشد) [۳۵۳].

پس چگونه کسی معتقد است که نُه دهم دین دروغ است، و هرکس دروغ نگوید دین ندارد، مورد اعتماد است؟ و کسی که معتقد است که دروغ کفر است و یا از دایرۀ ایمان انسان را خارج می‌کند، مورد اعتماد قرار نمی‌گیرد؟!

اما در مورد روایت عمران بن حطان، قتاده در مورد او می‌گوید: (عمران بن حطان در حدیث متهم نمی‌شد) [۳۵۴].

و ابن کثیر در مورد او می‌گوید: (او یکی از عابدان بود) این بیان حالت اوست نه ستودن او.

سوم: اینکه شما گفته‌اید: (این‌ها گروهی از افراد ثقه و مورد اعتماد اهل سنت هستند که صحاح سته از آن‌ها روایت کرده‌اند و نمونه‌های زیادی دارند!).

پاسخ:

اول: اینکه اهل سنت حدیث را از هرکسی که صداقت و راستگویی‌اش برای آن‌ها ثابت شده باشد روایت می‌کنند گرچه آن فرد اهل بدعت باشد.

دوم: راویان روایت صحیح از نظر راست بودن روایت از معتمدترین راویان می‌باشند، به خصوص روایتی که در صحاح ذکر می‌شود ولی آن‌ها دارای درجات متفاوتی هستند.

سوم: روایت راویان کتاب‌های سنن پذیرفته نمی‌شود مگر آن که راویان آن ثقه باشند، و اینطور نیست که هر روایتی که در سنن آمده مورد قبول باشد، و علما شرح حال آنان را بیان کرده‌اند؛ تا کسانی که روایتشان مقبول است از کسانی که روایتشان پذیرفته نیست مشخص گردند.

چهارم: اینکه، راویان حدیث نزد ما شناخته شده و معروفند، و شرح حال آن‌ها بیان شده است؛ اما در مورد راویان حدیث امامیه چطور؟

آیا آن‌ها شناخته شده هستند؟ آیا این‌ها پرهیزگار و نیکوکارند؟ به سخنان آلوسی/گوش دهید که او در مورد چهار کتاب صحیح امامیه به ما می‌گوید: (شیعه امامیه ادعا کرده‌اند که صحیح‌ترین کتاب‌هایشان چهار تا هستند: «الكافي، فقه‌ من لا یحضره الفقیه، التهذیب، والاستبصار...»، آنچه آن‌ها ادعا کرده‌اند که این کتاب‌ها صحیح هستند ادعای باطلی است؛ چون در اسناد احادیث روایت شده در این کتاب‌ها افرادی هستند که معتقدند خدا جسم است، مثل هردو هشام و صاحب الطاق.

و برخی از این راویان، همچون: زراره بن اعین، و بکیر بن اعین، و هردو احول، سلیمان جعفری، و محمد بن مسلم و غیره، گفته‌اند که خداوند در ازل نمی‌دانسته است. و برخی از راویان این کتاب‌ها افراد فاسد المذهب می‌باشند، همچون: ابن مهران و ابن بکیر و گروه دیگری، و برخی حدیث جعل می‌کنند و می‌سازند همچون: جعفر قزاز، و ابن عیاش.

و برخی دروغگو هستند، همچون: محمد بن عیسی. و بسیاری از آن‌ها ضعفا هستند. و بسیاری افراد مجهول‌الحال و ناشناخته‌ای هستند که این طیف اکثریت می‌باشند) [۳۵۵].

سپس به این می‌پردازد که این راویان در روایت‌های شان یکدیگر را تکذیب می‌کنند. و آیت الله العظمی برقعی نیز این را گفته است، و همچنین سید محمد صدر می‌گوید که راویان عقاید و تاریخ شیعه افراد مجهول و ناشناخته‌ای هستند.

و پیش‌تر بیان شد که جعفر صادق گروهی از شاگردانش را تکذیب کرد [۳۵۶].

۱۲۲- شما در ص ۴۱ گفته‌اید: (چگونه می‌توان کسی را ثقه و مورد اعتماد قرار داد و از او در صحاح که ملاک در سنت پیامبر هستند و محور استنباط احکام می‌باشند روایت کرد که علی بن ابی طالب را لعنت می‌کند؟)

گفتم: پاسخ از چند جهت:

اول: اینکه لعنت فرستادن بر علی بن ابی طالبسیک گناه کبیره است، و همچنین لعنت فرستادن بر ابوبکر و عمر و عثمان و بر هرکسی که پیامبر به نیکویی و فضل آن‌ها و بهشتی بودن آنان گواهی داده است از گناهان کبیره است.

دوم: کافر قرار دادن یکی از این اصحاب، یا کافر قرار دادن همه آن‌ها از لعنت فرستادن بر آنان گناه بزرگتری می‌باشد، کافر قرار دادن همه آنان به جز افراد اندکی، کفر است، چون این کار منجر به باطل قرار دادن اسلام می‌شود.

سوم: قبلاً چندین بار گفتیم که علما از فرد فاسق یا بدعت‌گذار اگر دروغگو نباشد روایت می‌کنند؛ چون اگر همه کسانی که فاسق یا گمراه قرار داده شده‌اند یا به بدعت متهم شده‌اند با وجود راستگویی روایت آن‌ها قبول نشود، مردم از بسیاری از احادیث محروم می‌گردند. و خداوند گفته است در روایت فاسق تحقیق کنید اگر درست بود آن را بپذیرید. و خداوند عزوجل وقتی سخن پادشاه کافر سبا را ذکر کرده آن را تصدیق کرده است، چون او راست گفته است.

پس شیوه و اسلوب اهل سنت شیوه‌ای الهی است و حق را حتی از کافر قبول می‌کنند و حق را به خاطر اختلاف عقیدتی و غیره همچون شیعیان رد نمی‌کنند، چنان که شیعه قول مخالف را باطل قرار می‌دهند و هدفشان مخالفت با اوست. چنان که در روایاتی که ادعا می‌شود که از اهل بیت نقل شده‌اند آمده است.

کلینی به ابوعبدالله نسبت داده که فردی از او مسئله‌ای پرسید، برای ابوعبدالله صورت درست آن مسئله مشخص نبود. او به آن پرسشگر گفت: (آنچه مخالفت با عامه باشد راه درست است) [۳۵۷]، با اینکه ما یقین داریم که نسبت دادن چنین روایتی به هیچ یک از اهل بیت صحت ندارد.

چهارم: آن طور نیست که هرکسی که در مورد او گفته شده که ناسزا گفته است، درست باشد و او این کار را کرده باشد، پیش‌تر آنچه در مورد حریز بن عثمان گفته شده بود نقل شد، و نیز بیان شد که او از این کار خودش را تبرئه می‌کرد. و گفته‌اند که او توبه کرده بود.

پنجم: شما دیدید که علما از کسانی روایت کرده‌اند که گفته شده به عثمان ناسزا می‌گفتند و ابوبکر و عمر را دوست نمی‌داشتند، وقتی این افراد راستگو بوده‌اند علما از آن‌ها روایت کرده‌اند، و ما گفتیم که قرآن بر همین شیوه تأکید کرده است.

ششم: اینکه روایت از آن‌ها به معنی راضی بودن از کارشان نیست.

هفتم: این اجتهادی است در مورد روایت، و علمای اهل سنت در این مورد اختلاف دارند. برخی روایات این افراد را رد می‌کنند و نمی‌پذیرند، و برخی اگر راست باشند آن را قبول می‌کنند.

هشتم: این یک نفر است که ناسزا گفته است - اگر نسبت دادن این عمل به او صحت داشته باشد-، و اگر کسانی از راویان اهل سنت که ناسزاگویی به آن‌ها نسبت داده شده شمرده شوند خواهی دید که تعدادشان اندک و کم است، اما چقدر از علما و عابدان و راویان شما هستند که ابوبکر و عمر و عثمان و بزرگان صحابه را لعنت می‌کنند و ابوبکر و عمر را دو بت قریش می‌نامند؟!

آیا این کار به نظر شما جایز است؟!

مامقانی این دعا را آورده است: (بار خدایا، بر محمد و آل محمد درود بفرست، و دو بت قریش و دو طاغوت آن و دو دخترشان را لعنت کن) [۳۵۸].

و دکتر علی سالوس از عالم معاصر شیعه، حسن موسوی نقل کرده که او می‌گوید: (این دعایی است که در کتاب‌های معتبر به صراحت ذکر شده است، و امام خمینی بعد از نماز صبح هر روز آن را می‌گفت) [۳۵۹].

پس آیا جایز است که شما علم را از چنین افرادی فرا بگیرید؟! پیش‌تر ذکر شد که خمینی پیامبرصرا متهم می‌کند که ایشان دین را آنگونه که می‌بایست به مردم نرسانده است! به نظر شما جرم چه کسی بزرگتر است؟!

نهم: آیا کسی از علمای اهل سنت و عوامشان را دیده‌اید که از کشته شدن علیسشادمان باشد؟ و آیا روز کشته شدن علیسرا جشن گرفته‌اند؟

آیا در کتاب‌های شما روایاتی نیست که قاتل عمرسرا می‌ستاید و آیا کسانی از شما روز شهادت عمر را جشن نمی‌گیرند؟! شما برای قاتل عمرسآرامگاه و قبری درست کرده‌اید و برای آن گنبد بزرگی ساخته اید و تا به امروز آن مجوسی زیارت می‌شود!! [۳۶۰]

دوست داشتن بعضی از اصحاب و حمایت از آن‌ها خوب است به شرطی که تعمیم داده می‌شد و همه اصحاب گرامی داشته می‌شدند، ما به همه اصحاب احترام می‌گذاریم و میان آن‌ها فرق نمی‌گذاریم.

۱۲۳- شما حدیثی از پیامبرصروایت کرده‌اید که فرموده است: (هرکس به علی ناسزا بگوید به من ناسزا گفته است). و این حدیث را به احمد و مستدرک (حاکم) نسبت داده‌اید [۳۶۱].

در اینجا دو چیز قابل تأمل است:

اول: اینکه ناسزا گفتن به علیسو به هر یک از صحابه گناه کبیره‌ای است؛ تا وقتی که همه یا بیشترشان ناسزا گفته نشود و اگر به بیشتر آن‌ها و یا به همه آن‌ها ناسزا گفته شود این کفر است.

دوم: در سند این حدیث، ابوعبدالله جدلی قرار دارد، ابن سعد می‌گوید: (حدیث او ضعیف است، او در تشیع سرسخت بود). و ذهبی می‌گوید: (شیعه کینه‌توزی است، او پرچمدار مختار بود [۳۶۲]، و احمد او را ثقه دانسته است) [۳۶۳].

و نیز در سند این حدیث ابواسحاق سبیعی عمروبن عبدالله هست، او ثقه است، اما مدلس بوده است، و بخصوص که او در اینجا روایت را با اسلوب عنعنه «یعنی عن فلان» روایت کرده است، آورده است: (عن ابی عبد الله). ابن حبان می‌گوید: او مدلس بود. و طبری نیز این حکم را تأیید و تأکید می‌کند.

تدلیس بصورت‌های مختلفی انجام می‌گیرد، از آن جمله است: راوی کسی را که روایت از او گرفته است، بدلیل ضعیف بودن او و یا مشکلی دیگر در سندش ذکر نکرده، به طور مستقیم نام شخصی که در سند بالاتر است را می‌آورد، و در اینجا از لفظ «عن» یا مانند آن استفاده می‌کند. البته صراحتا هم نمی‌گوید که از او شنیده است، چرا که او در حقیقت حدیثش را از او نشنیده است. در حالت وجود این نوع تدلیس، حدیث و روایت مورد نظر پذیرفته نمی‌شود.

و جوزجانی در مورد ابی اسحاق سبیعی می‌گوید: (گروهی از اهل کوفه بودند که مردم مذاهب آنان را نمی‌پسندیدند... مردم به خاطر راستگویی شان، احادیث آن‌ها را فرا گرفته‌اند، و وقتی حدیثی را به صورت مرسل روایت کرده‌اند در آن توقف نمودند که مبادا صحیح نباشد، اما ابواسحاق از گروهی روایت کرده است که معروف و شناخته شده نیستند، و نزد اهل علم از آن‌ها حدیثی جز آنچه ابواسحاق از آن‌ها روایت کرده وجود ندارد....). سپس می‌گوید: روایات وقتی شناخته نشوند در آن توقف می‌شود [۳۶۴].

۱۲۴- شما گفته‌اید: (و آنچه طبرانی از او - یعنی ام سلمه- روایت کرده که گفت: آیا پیامبر خداصدر میان شما در ملأ عام ناسزا گفته می‌شود؟

گفتم: سبحان الله! کجا پیامبرصناسزا گفته می‌شود؟ ام سلمه گفت: آیا مگر علی بن ابی طالب و دوستداران او ناسزا گفته نمی‌شوند، من گواهی می‌دهم که پیامبرصاو را دوست می‌داشت) [۳۶۵].

پاسخ:

اول: اینکه این همان حدیث سابق است، و فقط کلمات آن فرق می‌کنند، و در این حدیث آمده است که: (علی و دوستدارانش ناسزا گفته می‌شوند)، تردیدی نیست که پیامبر صعلی را دوست می‌داشت، پس هرکسی به او با این لفظ ناسزا بگوید و بداند که پیامبر او را دوست می‌داشته است کافر است، و اگر نمی‌داند در پرتگاه هلاکت قرار دارد و مانند کسی است که به یک صحابی دیگر همچون ابوبکر و عمر و غیره ناسزا گفته باشد.

دوم: در سند طبرانی (سدی از ابی عبدالله جدلی) روایت می‌کند.

السدی دو نفر هستند، یکی سدی بزرگ که اسمش اسماعیل بن عبدالرحمان است که از راویان مسلم می‌باشد [۳۶۶]، و دیگرش سدی کوچک که او محمد بن مروان است، و بخاری در مورد او می‌گوید: (حدیث او نوشته نمی‌شود (یعنی اعتبار ندارد)). و ابوحاتم می‌گوید: (حدیث او متروک است). و صالح بن محمد بغدادی حافظ می‌گوید: (او حدیث جعل می‌کرد) [۳۶۷]. و در بسیاری مواقع راویان تدلیس می‌کنند و اسمی را نام می‌برند که احتمال این و آن را دارد.

سوم: اینکه، در مورد دوستی علیسروایت‌های صحیح و ثابت بسیاری است که نیاز به این روایت نیست. همانطور که در صفحات آینده شاهد آن خواهیم بود.

۱۲۵- شما گفته‌اید: (و آنچه ابن عبدربه از ام سلمه روایت کرده است...) [۳۶۸].

می‌گویم: این همان حدیث است. کتاب‌های ادبی مرجع دین نیستند چنان که چندین بار متذکر شده‌ایم.

۱۲۶- شما گفته‌اید: (بعد از همه این‌ها سخن ابن کثیر چه ارزشی می‌تواند داشته باشد که می‌گوید: «همه این‌ها اسانید ضعیفی هستند که حجت نیستند»، آیا این جرح غیر مفسر(بدون ذکر دلیل) نیست؟ که چون مفسر (با ذکر دلیل) نیست مردود است. ای کاش! او مشخص می‌کرد که کدام یک از راویان ضعیف است که روایت به سبب او ضعیف‌ قرار گرفته است؟!)

پاسخ:

اول: اینکه، آنچه در گذشته گفتم صحت سخن ابن کثیر/را روشن می‌کند.

دوم: در اینجا بحث جرح مفسر و غیره مطرح نیست، و بلکه در چنین مواردی گفته می‌شود که راوی ضعیف کدام است که روایت به سبب او ضعیف قرار داده شده است؟ و جرح مرحله‌ایست بعد از ضعیف قرار دادن، به این صورت که گفته می‌شود علت و اشکال حدیث فلانی است، آنگاه گفته می‌شود: عیب او چیست؟ آنگاه گفته می‌شود: ضعیف یا متروک یا دروغگو است.

سوم: بعد از این ابن کثیر حدیث صحیحی از مسلم آورده که در آن از علیسروایت شده که گفت: (سوگند به کسی که دانه را شکافت و جان داد پیامبر صبا من عهد کرده است که کسی جز مؤمن تو را دوست نمی‌دارد، و کسی جز منافق با تو دشمنی نمی‌ورزد). و سپس می‌گوید: (این حدیثی که ما ذکر کردیم دراین مورد صحیح است).

این است شیوه و روش اهل سنت که فضایلی را که در احادیث صحیح آمده‌اند ذکر می‌کنند، و احادیثی را که صحیح نیستند رد می‌نمایند، حتی اگر این احادیث نادرست و غیرصحیح در مورد کسی آمده باشند که اهل سنت مقام او را از دیگران برتر می‌دانند؛ بنابراین، اصحابشبه فضایلی نیاز ندارند که صحت آن ثابت نیست، چون به اندازه کافی در فضائل آن‌ها روایات صحیح وجود دارد.

چهارم: وقتی شما دانستید که این روایت ضعیف است، آیا آن را رد می‌کنید؟!

چون وقتی جویای علت تضعیف آن هستید گویا اگر ضعف آن ثابت شود آن را رد می‌کنید. و می‌بینید که بیشتر احادیثی که شما ذکر کرده‌اید یا ضعیف یا دروغ هستند، آیا ثبوت این مطالب برای شما مفید است و از آن استفاده می‌برید؟ امیدوارم.

۱۲۷- شما گفته‌اید: (فرق علی بن ابی طالب با ابوبکر و عمر چیست؟ که آن‌ها کسی را که به علی÷ناسزا گفته است ثقه قرار داده‌اند، و کسی را که به ابوبکر و عمر ناسزا می‌گوید کافر شمرده‌اند، و فتوا داده‌اند که چنین افرادی باید کشته شوند، چنان که فریابی می‌گوید: (هرکس به ابوبکر ناسزا بگوید کافر است من بر او نماز نمی‌خوانم. به او گفتند: با او چه می‌کنی و حال آن که او می‌گوید: لا اله الا الله؟ گفت: او را دست نزنید با چوب او را بلند کنید تا اینکه او را در گورش با خاک می‌پوشانید).

پاسخ:

اول: اینکه، از خداوند می‌خواهم که قلب شما را برای پذیرفتن حق بگشاید و چشمان دلتان را روشن کند، و به ما و شما حق را نشان بدهد، و به همه ما پیروی از حق را ارزانی نماید.

دوم: سخن شما مرا به یاد مثالی انداخت که در مورد شبهاتی که کفار مطرح می‌کنند برای دانشجویان می‌زدم، و به آن‌ها می‌گفتم که چگونه به این شبهات پاسخ داده می‌شود... البته طبیعی است که این با آن فرق می‌کند.

بنابراین، قبل از پاسخ به سوال مثالی می‌زنم تا پاسخ بهتر در ذهن شما جای بگیرد:

مردی تصمیم گرفت که پاهایش را به سمت آسمان بلند کند و روی دست‌هایش راه برود و خواست که به یکی از شهرها به دیدار دوستش برود، دوستش در فرودگاه به استقبال او رفت، ناگهان دید که دوستش روی دست‌هایش دارد از هواپیما پایین می‌آید!

به محض اینکه از هواپیما روی دست‌هایش پایین آمد به دوستش گفت: برادرم، چرا شما وارونه هستی؟ سپس وقتی با دست‌هایش به سوی اتوبوس آمد که سوار شود گفت: چرا اتوبوس وارونه است؟ سپس وقتی سوار اتوبوس شد گفت: چرا مردم وارونه هستند؟ و وقتی درختان فرودگاه را دید گفت: چرا درختان وارونه هستند؟! و همین طور در مورد همه چیز... اگر دوست این فرد بکوشد که به همۀ سوال‌های او جواب دهد قطعاً سوال‌ها تمام نمی‌شوند؛ چون همه چیز از دیدگاه دوست او چپ و وارونه هستند.

پس راه حل چیست؟ راه حل این است که دوستش را قانع کند که هر چه او می‌بیند راست و درست هستند و خود او وارونه است، و راه حل این است که او روی پاهایش بایستد تا همه چیز را راست و درست ببیند.

بنابراین، پس ای دوست عزیز راه حل با شماست که باید منهج و روش اثبات عقیدۀ خود را اصلاح کنید و آن را بر پایه‌های سالم و درست قرار دهید تا ببینید که چگونه به اذن خداوند همه چیز درست دیده می‌شود.

سوم: اینکه، از سخن شما اینگونه بر می‌آید که اهل سنت علیسرا گرامی‌ نمی‌دارند و وقتی آن‌ها از کسی روایت کرده‌اند که به او ناسزا گفته است پس او را دوست ندارند.

در این مورد قبلاً بحث شد.

چگونه ما علیسرا دوست نداریم و حال آن که او از اهل بیت پیامبر صاست، و ما معتقدیم که نماز ما کامل نمی‌شود مگر اینکه برای پیامبر صو اهل بیت ایشان از قبیل امهات المؤمنین، و فرزندان آنحضرت ص، و آل عباس، و آل عقیل، و آل حمزه، و آل علی دعا کنیم. اگر شما بر این باور هستید که ما او را دوست نمی‌داریم باورتان اشتباه است، و اندیشه بدون دلیلی می‌باشد، و فقط دلیل آن شبهات است.

اما اینکه شما بیان کرده‌اید که برخی از بنی‌امیه به علیسناسزا می‌گفته‌اند، این کار آن‌ها از اهل سنت نمایندگی نمی‌کند، ما از آنچه آن‌ها کرده‌اند بیزاریم، و این عقیده ماست و تقیه نمی‌کنیم.

چهارم: شما عبارات مختلفی از چند نفر نقل کرده‌اید، و هر یکی در مورد حکم کسی که به صحابه ناسزا می‌گوید سخنی گفته است، اما شما چنان نشان داده‌اید که گویا سخن یک نفر را نقل می‌کنید، و این کار در پژوهش علمی کار شایسته‌ای نیست؛ چون علما در حکم کردن دربارۀ کسی که به اصحاب ناسزا می‌گوید اختلاف کرده‌اند: برخی چنین فردی را کافر قرار می‌دهند خواه ابوبکر را ناسزا بگوید خواه علی را، و بعضی چنین کسی را فاسق می‌شمارند و فرق نمی‌کند که به علی ناسزا بگوید یا به ابوبکر.

ولی شایسته نیست که شما قول کسی را بیاورید که کسی را که به ابوبکر ناسزا بگوید کافر قرار می‌دهد، و در کنار آن قول کسی دیگر را بیاورید که می‌گوید: هرکس به علی یا ابوبکر ناسزا بگوید فاسق است، و سپس سخن کسی را که ناسزا گوینده علی را فاسق قرار داده با سخن کسی که ناسزا گویندۀ ابوبکر را کافر می‌شمارد مقایسه کنید.

عدالت و انصاف بر این است که سخن همان شخص در مورد هردو صحابه ذکر شود، تنها بدین صورت مقایسه، منصفانه می‌باشد.

پنجم: در مورد حکم ناسزا گفتن به صحابه دیدگاه‌های مختلفی هست:

برخی از علما می‌گویند: ناسزا گفتن به یکی از صحابه انسان را کافر نمی‌کند، مثل اینکه کسی ابوبکرسرا ناسزا بگوید یا علیسرا ناسزا بگوید، چنین فردی کافر نمی‌شود و بلکه فاسق است، و شلاق زده می‌شود و کشته نمی‌شود، و این دسته از علما ناسزا گفتن به یک صحابی را گناه کبیره می‌دانند.

و برخی از علما نظرشان این است که چنین فردی کافر می‌شود، و مجازات آن این است که کشته شود. و اینک به اختصار این مطلب را بررسی می‌کنیم:

اول: کسانی که می‌گویند: ناسزا گوینده کافر قرار داده نمی‌شود و بلکه باید ادب شود.

۱- لالکائی با سند خودش روایت کرده است که: امام احمد را در مورد فردی پرسیدند که به یکی از اصحاب پیامبر صناسزا می‌گوید او گفت: (به نظر من باید زده شود و تنبیه گردد) [۳۶۹].

پس امام احمد به کشتن کسی که به یکی از صحابه ناسزا گفته است فتوا نداده است، و فقط به زدن او فتوا داده است و اگر از دیدگاه او چنین فردی کافر بود او به کشتن آن فتوا می‌داد.

۲- اسحاق بن راهویه می‌گوید: (هرکسی که به اصحاب پیامبر صفحش و ناسزا بگوید مجازات و زندانی می‌شود).

۳- و در رساله‌ای که اصطخری از امام احمد روایت کرده آمده است که او در آن گفت: (بهترین فرد امت بعد از پیامبر صابوبکر است، و بعد از ابوبکر عمر، و بعداز عمر، عثمان، و بعد از عثمان، علی قرار دارد - و گروهی در مورد علی و عثمان توقف کرده‌اند - و این‌ها خلفای راشدین راهیافته هستند).

سپس بعد از این چهار نفر، اصحاب پیامبر صاز همه مردم بهترند، هیچ‌کس حق ندارد از بدی‌های آنان چیزی را ذکر کند، و جایز نیست که کسی فردی از آن‌ها را مورد عیب‌جویی قرار دهد، و هرکس این کار را بکند باید مجازات و ادب شود...) [۳۷۰].

۴- و مثل این از عمر بن عبدالعزیز [۳۷۱]، و اسحاق بن راهویه روایت شده است، و قول مشهور مذهب [۳۷۲]مالک همین است، و ابن منذر هم همین را می‌گوید [۳۷۳].

۵- و قاضی ابویعلی در یکی از کتاب‌هایش، بحثی در حکم ناسزا گفتن به اصحاب را آورده است که در آغاز آن می‌گوید: (ناسزا گفتن به اصحاب پیامبر صبراساس قرآن و سنت حرام است)، سپس دلائل را آورده است [۳۷۴].

۶- و سحنون می‌گوید: (هرکسی فردی از صحابه پیامبر صعلی یا عثمان، یا کسی دیگر را کافر قرار دهد، زده می‌شود) [۳۷۵].

۷- از مغیره و ابی اسحاق همدانی روایت است: (ناسزا گفتن به ابوبکر و عمر از گناهان کبیره است) [۳۷۶].

پس این مذهب و دیدگاه همان طور که می‌بینی کسی را که به یکی از صحابه ناسزا می‌گوید کافر قرار نداده است.

دوم: کسانی که گفته‌اند که ناسزا گوینده به صحابه کافر است، و باید کشته شود.

۱- لالکائی از ابوذرسروایت می‌کند که به او گفته شد: (اگر فردی را نزد تو بیاورند که به ابوبکرسناسزا می‌گوید، چکار می‌کنی؟ گفت: گردنش را می‌زنم. گفتند: اگر به عمر ناسزا بگوید ؟ گفت: گردنش را می‌زنم) [۳۷۷].

۲- و از سحنون روایت شده که او در مورد کسی که می‌گوید: ابوبکر و عمر و عثمان و علی گمراه و کافر بوده‌اند؛ گفته است: چنین فردی باید کشته شود، و کسی که یکی دیگر از صحابه غیر از آن‌ها را دشنام و ناسزا گوید، به سختی مورد مجازات قرار می‌گیرد [۳۷۸].

۳- ابن تیمیه می‌گوید: (و گروه‌هایی از اصحاب ما خوارج را که معتقد به برائت از علی و عثمان هستند را کافر قرار داده‌اند، و همچنین به کافر بودن رافضیان معتقدند که همۀ صحابه را دشنام می‌دهند و آن‌ها صحابه را کافر و فاسق شمرده، و دشنام می‌دهند) [۳۷۹].

این بود مذهب و دیدگاه کسانی که هرکس را که از خلفای راشدین اظهار بیزاری کند یا آن‌ها را کافر بشمارد، کافر قرار می‌دهند.

سوم: مذهب کسانی که در این مورد تفصیلاتی ذکر کرده‌اند:

ابن حجر می‌گوید: (در مورد کسی که به صحابی ناسزا می‌گوید اختلاف شده است، قاضی عیاض می‌گوید: نظر جمهور این است که چنین فردی تعزیر می‌شود، و از بعضی از مالکی‌ها نقل شده که چنین فردی کشته می‌شود.

و بعضی از شافعی‌ها این حکم را مخصوص شیخین و حسن و حسین دانسته‌اند، قاضی حسین در این مورد دو علت را ذکر کرده است، و سبکی این نظر را در مورد کسی که به شیخین ناسزا می‌گوید، و یا کسی را کافر قرار می‌دهد که پیامبر صبه صراحت ایمان او را ذکر کرده یا او را به بهشت مژده داده است و به تواتر در حدیث ثابت شده است، قوی دانسته است، زیرا او وقتی به این افراد ناسزا می‌گوید یا آن‌ها را کافر می‌شمارد در حقیقت پیامبر صرا تکذیب می‌کند) [۳۸۰].

این‌ها بخشی از تصریحات اهل سنت در این مورد بود، پس کجا در آن بین علیسو دیگر صحابه فرق گذاشته شده است؟

سپس اگر خواستید برخی از سخن‌ها را با هم مقایسه کنید، از هر مذهب و مسلکی یک سخن را نگیرید تا آن را با سخنی از مسلکی دیگر مقایسه کنید، تا اسلوب تان عادلانه و منصفانه باشد. خداوند شما را توفیق خیر دهد.

ششم: انصاف و دادگری اهل سنت در روش و منهج برای هرکسی که خداوند او را توفیق عطا فرموده و دلش باز کرده است روشن و متجلی می‌شود.

در اینجا من گوشه‌ای از آنچه ابن الوزیر به آن گواهی داده را ذکر می‌کنم، ابن الوزیر یکی از بزرگان مذهب زیدی است، او سخن علمی مفیدی می‌گوید و برای سخن خود از کلام اهل سنت و منهج آن‌ها استدلال می‌کند.

او/با بیان اینکه اهل سنت دارای قاعده و روش و انصاف هستند و از روی هواپرستی و تعصب سخن نمی‌گویند، می‌گوید:

(هفتم: دلایلی که برخلاف مذهب آن‌هاست را روایت می‌کنند، مثل اثری که از عایشه در نفی رؤیت روایت شده است.... و مثل احادیث و فضایلی که بر برتر قرار دادن امیرالمؤمنین علیسدلالت می‌کنند که آن‌ها این احادیث را روایت کرده‌اند.

ذهبی در کتابش (طبقات القراء) علی÷را نام برده و گفته است که جز خدیجه هیچ‌کس قبل از علی اسلام نیاورده، و در اینجا نمی‌توان همه فضائل علی را بیان کرد، او قرآن را جمع‌آوری نمود. و ابن حجر این مطلب را که علی بعد از خدیجه اولین مسلمان است را صحیح قرار داده، و کسانی را که در این مورد مخالفت کرده‌اند رد کرده است.

سپس بیان کرده که ابوبکرسوفات یافت، در حالی که قرآن کاملاً جمع‌آوری نگردیده بود و همچنین عمر...).

سپس ابن وزیر می‌گوید: (اگر اهل سنت اهل دروغ بودند، از آن جا که ابوبکر و عمر را برتر قرار می‌دهند به نفع آن‌ها دروغ می‌گفتند، و یا این مطلب را به صورت مجمل باقی می‌گذاشتند و به آن نمی‌پرداختند، و این نظایر زیادی دارد که اگر همه آن را بگویم باید کتاب مستقلی تألیف شود.

هشتم: اهل سنت احادیث ائمه‌ شان را که در فروع از آن استدلال می‌شود ضعیف قرار می‌دهند، - اگر ضعیف باشند -. هرکس به (بدر المنیر) و (خلاصه آن) و (الإرشاد) و (التلخیص) در احادیثی که شافعی از آن استدلال کرده بنگرد؛ به انصاف اهل سنت و به اینکه آن‌ها متعصب نیستند پی می‌برد، شاید حدود یک چهارم دلایل او را ضعیف قرار داده‌اند. و این در صورتی است که آن‌ها منتسب به شافعی هستند.

و همچنین محدثین مذهب حنفی اینطور هستند، و در این مورد کتاب احادیث هدایه را دارند. و مالکی‌ها نیز اینگونه هستند.

دهم: احادیثی که دال بر برتری ابوبکر و عمر هستند را اگر ضعیف باشند ضعیف قرار می‌دهند. - سپس او احادیث زیادی در فضائل ابوبکر ذکر می‌کند - و پس از آن می‌گوید: اهل سنت این احادیث را آورده و ضعیف قرار داده‌اند. و بیان می‌کند که راویانی از اهل سنت را خود اهل سنت ضعیف قرار داده‌اند و برخی از راویان شیعه را ثقه قرار داده‌اند، سپس می‌گوید: (و برعکس این، اگر افراد ثقه حدیثی را روایت کرده باشند که با مذهب آن‌ها منافات دارد آن را صحیح می‌شمارند).

سپس می‌گوید: (او - یعنی ذهبی- می‌گوید که احمد بن حنبل سلیمان بن قرم را ثقه قرار داده است، با اینکه او شیعه غالی و افراطی بود، پس غلو او در تشیع آن‌ها را از ثقه قرار دادنش و از ذکر روایت کسی که او را ثقه قرار داده است باز نداشته است.

و ابن عدی می‌گوید: احادیث او حسن هستند، و او از سلیمان بن ارقم خیلی بهتر است. می‌گویم (ابن وزیر): ابن ارقم شیعه نبوده است، یعنی ابن عدی در حفظ و ضبط فردی شیعی را بر فردی سنی ترجیح داده است. و مخالفت آن‌ها با شیعه آنان را از بیان حقیقت باز نداشته است.

یازدهم: در کتاب‌های جرح و تعدیل آن‌ها حقیقت و سخن واقعی را گفته‌اند، و مداهنت نکرده‌اند، آن‌ها دوستان و خویشان مثل نوح بن ابی مریم و ابن ابی داود و پدر علی بن مدینی را ضعیف قرار داده‌اند، بلکه آن‌ها در مورد ضعیف بودن فردی سخن‌ گفته‌اند که او را بزرگ می‌دارند و او شایسته تعظیم است؛ آری، فردی چون امام اعظم ابوحنیفه/را برخی از ائمه جرح و تعدیل از نظر حفظ ضعیف قرار داده‌اند، و در کتاب‌هایشان به صراحت این را ذکر کرده‌اند، با اینکه در آن زمان‌ها پادشاهان و فرمانروایان در مصر و شام حنفی بوده‌اند، اما آن‌ها این کار را کرده‌اند.

دوازدهم: اهل سنت دشمنانشان از رافضی‌های افراطی و غالی را عادل قرار داده‌اند، و چقدر راویانی در صحیحین هستند که به صحابه ناسزا می‌گفته‌اند و در رفض افراط کرده‌اند، چنان که بعضی از آن‌ها نام برده شدند، و این در کتاب‌های آنان نقل شده و این را می‌دانند، و در کتاب‌های خود مذهب آن‌ها را ذکر می‌کنند، و تصریح می‌کنند که او ثقه و حجت است و در حدیث مورد اعتماد است.

و رعایت انصاف در مورد دشمن از رساترین نشانه‌های انصاف است.

سیزدهم: آن‌ها در زمان بنی‌امیه فضائل علیسو اهل بیت را روایت کرده‌اند...

چهاردهم: احادیثی که در نکوهش معاویه [۳۸۱]و فرزندان بنی امیه آمده را روایت کرده‌اند، و در کتاب‌ها و تاریخ‌های آنان ذکر شده است، و احادیث دروغینی را که در فضیلت او روایت شده را بیان کرده‌اند که صحیح نیستند) [۳۸۲].

آیا دلایل و نشانه‌های انصاف را نزد اهل سنت می‌بینید؟! یک شیعه زیدی که خداوند او را به شناخت حق راهنمایی کرده و او به توفیق خداوند از خلال دلایل و شواهدی که برخی را بیان کرده به انصاف اهل سنت پی برده است و به آن گواهی داده است؟!

پس آیا ممکن است که شیوۀ اهل سنت - و حال آن که آن‌ها همواره به دنبال حقیقت و درستی هستند- اینگونه باشد که میان اصحاب فرق بگذارند؟!

ابن تیمیه با تأکید بر این مفهوم می‌گوید: (هرکسی از علما و اهل دین که جمهور - یعنی اهل سنت- را تجربه کرده می‌داند که آن‌ها دروغ را گرچه با اهداف و خواسته‌های آنان موافق باشد نمی‌پسندند، چه بسیار احادیثی که در فضیلت خلفای ثلاثه و غیره روایت شده که اسانید آن از اسانید شیعه بهتر است، و افرادی همچون ابی نعیم و ثعلبی و ابوبکر النقاش و اهوازی و ابن عساکر و امثال ایشان روایت می‌کنند، اما علمای حدیث هیچ چیزی از آن را قبول نکرده‌اند! بلکه هرگاه راوی مجهول و ناشناخته باشد آن‌ها در روایت او توقف می‌کنند...) [۳۸۳].

امیدوارم آنچه ذکر شد برای روشن شدن مسأله ای که در آن دچار وهم و گمان شده بودید، کافی باشد.

۱۲۸- شما گفته‌اید: (آیا علی بن ابی طالب از صحابه نبوده است تا فتوای ابوزرعه شامل او بشود که بگوید: «هرگاه کسی را دیدی که یکی از اصحاب محمدصرا مورد عیب‌جویی قرار می‌دهد بدان که او زندیق است» [۳۸۴]. و سرخسی می‌گوید: «هرکس به آن‌ها طعنه بزند ملحد است، و اسلام را دور انداخته است، علاج او اگر توبه نکند شمشیر است»، یا اینکه آن‌ها این فتوا را داده‌اند تا فقط وسیله‌ای برای قتل شیعه باشد؟ ابن اثیر در حوادث سال (۴۰۷هـ) می‌گوید: و در این سال، شیعیان در همه شهرهای آفریقا کشته شدند، و علت آن، متهم شدن شیعه به دشنام و ناسزاگویی به شیخین قرار داده شده است).

پاسخ:

اول: اینکه، علی بن ابی طالبسصحابی بزرگواری است، و او چهارمین خلیفۀ راشد است، و هرکس این را انکار کند بدعت‌گذار گمراه است.

ابن تیمیه می‌گوید: (آنچه امام احمد به آن تصریح کرده این است که او هرکسی را که در مورد (حقانیت) خلافت علی توقف می‌کند بدعت‌گذار قرار داده است، و می‌گوید: او (توقف کننده در مورد خلافت علی) از الاغ خانه‌اش گمراه‌تر است، و به ترک گفتن او فرمان داده، و از ازدواج با او نهی کرده است. و امام احمد و هیچکسی از ائمۀ حدیث در این تردیدی ندارند که علی در زمان خودش از همه به حق اولی‌تر بوده است.

پس درست قرار دادن یکی از آن‌ها و مشخص نکردن آن، راه را برای این باز می‌گذارد که گفته شود: غیر از علی کسی دیگر به حق نزدیکتر بوده است، و این را جز اهل بدعت و فرد گمراه کسی نمی‌گوید، و اگر کسی این را بگوید گرچه تأویل کند نشانۀ تعصب اوست...). به راستی که انصاف چقدر زیباست!!

دوم: این فتوای عالمی است که در مورد کسی فتوا داده که به اصحاب طعنه می‌زند، و او هرکسی را که به اصحاب طعنه می‌زند زندیق قرار داده است، آیا او در مورد کسی که به علیسطعنه می‌زند برخلاف این حکم می‌کند، که شما ادعا می‌کنید که او در حکم کردن برابری نکرده است؟!

سوم: خطیب قول ابوزرعه را در مورد کسی که اصحاب را با ادعای خیانت به «وصیت» عیب‌جویی می‌کند نقل کرده است، چون طعنه به اصحاب به معنی ابطال دین است، شاید ابوزرعه از این نظر به مسئله نگاه کرده است. هرکسی که نتیجۀ طعنه او ابطال دین باشد او زندیق است، چه سنی باشد چه شیعه.

او/بعد از این می‌گوید: (... چون پیامبر صحق است، و قرآن حق است، و این قران و سنت را اصحاب رسول خدا برای ما آورده‌اند، و آن‌هایی که به اصحاب طعنه می‌زنند می‌خواهند گواهان ما را مجروح و مخدوش کنند تا کتاب و سنت را باطل قرار دهند، و جرح و نقص به آن‌ها سزاوارتر است و آن‌ها زندیق‌اند) [۳۸۵].

اما اگر علت طعنه زدن امری دنیوی یا دشنام و ناسزایی شخصی باشد، تردیدی نیست که این فقط گناه است؛ اما به کفر نمی‌رسد. و شاید اصحاب قول اول همین را مورد ملاحظه قرار داده‌اند، و به خاطر این، مالک/بین کسانی که اصحاب را کافر قرار داده‌اند و بین کسانی که آن‌ها را گمراه شمرده‌اند و بین کسانی که به آن‌ها فحش و ناسزا گفته‌اند آنطور که مردم به یکدیگر فحش و ناسزا می‌گویند فرق گذاشته است، و می‌گوید: (اگر بگوید اصحاب کافر و گمراه بوده‌اند؛ کشته می‌شود، و اگر فحش و ناسزایی دیگر غیر از این به آن‌ها بگوید؛ به شدت تنبیه و شکنجه می‌گردد) [۳۸۶].

این بود اجتهادات علما در حکم کسی که به یکی از اصحاب پیامبر صناسزا می‌گوید، و در اینجا یک فتوا، یا دو فتوا از یک عالم نیست که یکی در مورد کسی باشد که به ابوبکر ناسزا می‌گوید، و دیگری در مورد کسی باشد که به علی ناسزا می‌گوید. پس آگاه و منصف باشید.

چهارم: اینکه، شما گفته‌اید: (یا اینکه این فتوا را داده‌اند تا وسیله‌ای برای کشتن شیعیان باشد...).

می‌گویم: این فتواها در آفریقا داده شده‌اند یا در دوران‌های مختلفی داده شده‌اند؟!

اما آنچه در آفریقا اتفاق افتاده - اگر صحت داشته باشد- از آن چنین بر می‌آید که شیعه آشکارا اصحاب پیامبر صرا کافر قرار داده‌اند، و مردم تکفیر آن‌ها را تحمل نکرده و آن‌ها را کشته‌اند؛ چون عملا به کشتن آن‌ها فتوا داده‌اند، و از این‌ها موارد بسیار بزرگتر در دوران دولت‌های شیعی، همچون: آل بویه و صفویه و غیره رخ داده است؟

پنجم: اگر عالمی به کشتن کسی که به شیخین دشنام و ناسزا می‌گوید فتوا بدهد و به کشتن کسی که به علی ناسزا می‌گوید فتوا ندهد؛ فتوای او غلط قرار داده می‌‌شود، اما اگر از علما در مورد ناسزا گفتن به شیخین پرسیده شده و آن‌ها به قتل چنین فردی فتوا داده‌اند و یا این اتفاق رخ داده، و آن‌ها فتوا به کشتن این فرد داده‌اند، و در مورد ناسزا گفتن به علی از آن‌ها پرسیده نشده و اتفاقی رخ نداده که نیاز به فتوایی باشد، چه اشکالی دارد؟!

ششم: شیخین بر امت از دیگران لطف و فضل بیشتری دارند، آن‌ها بودند که مرتدین را به دین بازگرداندند، و جهان را فتح کردند و اسلام را بوسیلۀ لشکریان اسلام پخش و منتشر کردند. پس طعنه زدن به این دو، اعتماد به دین را سلب می‌کند، و شاید کسانی که در مورد آن‌ها حکم خاصی کرده‌اند همین امر را مورد ملاحظه قرار داده‌اند، و منظور از آن‌ها این نبوده که میان اصحاب فرق بگذارند، گرچه ما معتقدیم که هرکس به هر یک از بزرگان صحابه - ابوبکر و عمر و عثمان و علیش- ناسزا بگوید فرق نمی‌کند، و حکم آن یکی است.

۱۲۹- از حموی نقل کرده‌اید که گفته است: (علی بن ابی طالب روی منبرهای شرق و غرب و منبرهای حرمین مکه و مدینه ناسزا گفته می‌شد) [۳۸۷].

می‌گویم: سخن حموی مانند دیگر روایات تاریخی موثق نیست، و او مرجع و منبعی برای آنچه می‌گوید ذکر نکرده است، گرچه ما رخ دادن حالات نادر و شاذی را بعید نمی‌دانیم، اما اینکه در همۀ شهرها این کار انجام شود این دروغ است، و در تاریخ دروغ‌های زیادی آمده است، و اگر ما تاریخ را تصدیق کنیم همه زندگی ما به خرافات تبدیل خواهد شد.

و همین نویسنده خرافات و دروغ‌هایی روایت می‌کند، با وجودی که او احیانا ادعا می‌کند که صحت و درستی روایاتش را بررسی می‌کند...

او در سخن از یأجوج و مأجوج بعد از بیان شکایت همسایگانشان به ذی‌القرنین می‌گوید: (ذوالقرنین گفت: غذای آن‌ها چیست؟ گفتند: هر سال دریا دو ماهی به سوی آن‌ها پرتاب میکند، که سر هر ماهی تا دم آن، فاصله ده روز یا بیشتر است...)!!

سپس او صفات یاجوج و ماجوج را بیان کرده است، که در آن آمده است: (هر یک از آنها، به اندازۀ نصف یک مرد چهارشانه است، آن‌ها به جای ناخن چنگال دارند، و دندان‌ها و نیش‌هایی همچون دندان‌ها و نیش‌های درندگان دارند، تمام بدنشان از مو پوشانده شده است، و هر یکی دو گوش بزرگ دارد که یکی از گوش‌ها را به عنوان زیرانداز استفاده می‌کند و با دیگری خودش را می‌پوشاند، و هر مرد و زنی از آن‌ها زمان مردنش را می‌داند...)!!

می‌گویم: ماشاءالله: این‌ها مثل ائمه‌ای هستند که کافی در مورد آن‌ها گفته است: (باب در اینکه ائمه می‌دانند که چه زمانی می‌میرند و آن‌ها جز با اختیار خودشان نمی‌میرند)!!

سپس حموی به ذکر خوراک آن‌ها ادامه می‌دهد، اژدهای بزرگی است که از دریا بیرون می‌آید، و همه چهارپایان خشکی را می‌خورد، سپس ابری می‌آید و آن را به سوی دریا می‌برد، دریا فریاد می‌زند، چون این اژدها همه موجودات او را خورده است، آنگاه ابر می‌آید و آن را با خود می‌برد، آن اژدها در ابر است و دم آن روی درختان و ساختمان‌های بلند قرار دارد، و درختان و ساختمان‌ها را با دمش می‌زند و ساختمان‌ها را در هم می‌شکند و منهدم می‌کند، و درختان را از ریشه می‌کند، ابر آن را از صحرای انطاکیه با خود می‌برد که با دمش دوازده برج از برج‌های شهر انطاکیه را در هم شکست، و آنگاه آن را دور انداخت.... ) [۳۸۸].

و ادعا کرده است که او در حلب بوده، و در آن وقت خبری نزدیک به این واقع شده است، و در اول آن می‌گوید: (در این ناحیه در ایام ما چیز عجیبی رخ داد...) [۳۸۹].

این نمونه‌ای از دروغ‌های تاریخی است که حموی آن را بیان می‌کند، آیا این‌ها و آنچه او گفته که علی در شرق و غرب و در حرمین لعنت می‌شد را تصدیق می‌کنید؟!

و این تأکیدی است بر این مطلب که کتاب‌های تاریخ و ادب و آنچه در مورد شهرها نوشته شده‌اند صلاحیت ندارند که در قضایای دین مرجع قرار بگیرند.

۱۳۰) شما گفته‌اید: (زمخشری و حافظ سیوطی گفته‌اند: در ایام بنی امیه بیش از هفتاد هزار منبر بود که روی آن علی بن ابی طالب لعنت می‌شد، و معاویه این سنت را برای آن‌ها گذاشته بود). و کتاب (النصائح الكافیة) ابن عقیل را نام برده‌اید که از سیوطی نقل کرده است.

پاسخ از چند جهت:

اول: اینکه، ذکر این تعداد مسجد ادعایی است که بطلان آن آشکار است، چون در آن زمان امکان ندارد که این تعداد مسجد باشد. چه کسی در آن زمان این مساجد را شمرده است؟!

دوم: اعتماد کردن به چنین کتاب‌هایی که سند ندارند و بیشتر به کتاب‌های موعظه می‌مانند تا کتاب‌های عقاید، و متهم کردن مردم براساس آن از بزرگترین اسباب انحراف عقاید مخالفان اهل سنت است.

سوم: ابن عقیل فرد ناشناخته ایست و به ظاهر شیعه است، و در آنچه نقل می‌کند نمی‌توان به او اعتماد کرد. بنابراین، او مشخص نکرده که از چه منبعی این سخن را نقل کرده است، و او از سیوطی نقل می‌کند که سیوطی از علمای قرن نهم است، و تقریباً هشتصد سال با دولت اموی فاصله دارد، و پذیرفتن قول او بدون روایت صحیح، مردود است.

چهارم: و این اسلوبی است که خود و دیگران را در سایۀ آن محاکمه می‌کنیم: از داستان‌های تاریخی فاقد سند استدلال نمی‌کنیم، و داستانی تاریخی را که سند ندارد نمی‌پذیریم، و البته صحت و درستی آن شرط و لازمۀ قبولی است، و همچنین به احادیث و روایات غیر مستند، و یا غیر دقیق و نادرست در مسائل عقیدتی استدلال نمی‌کنیم.

اگر ما به این شیوه و منهج پایبند باشیم بسیاری از اختلاف ما با مخالفین از بین می‌روند.

۱۳۱) شما گفته‌اید: (آیا معاویه از پیامبرصحدیثی در فضیلت ناسزا گفتن به علی بن ابی طالب÷شنیده است که او به سعد می‌گفت: چه چیز تو را منع کرد از اینکه به اباتراب ناسزا بگویی؟ این در صحیح مسلم آمده است [۳۹۰]. اما در آنچه ابن عساکر و ابن کثیر روایت کرده‌اند آمده است که سعد به معاویه گفت: مرا وارد خانه‌ات کردی و مرا روی تخت خود نشاندی، سپس شروع به ناسزا گفتن به او کردی [۳۹۱]. و در کلام ابن ابی شیبه آمده است: آنگاه سعد پیش او آمد و علی را ذکر کردند، معاویه به او ناسزا گفت، آنگاه سعد خشمگین شد [۳۹۲].

آیا ما باید بگوییم که: نهی پیامبرصاز ناسزا گفتن به اصحابش به طور عام و نهی آنحضرت از ناسزا گفتن به علی به طور خاص، مختص کسانی است که مخاطب پیامبر نبوده‌اند؟).

پاسخ:

اول: اینکه در حدیث دلیلی نیست که نشانگر این باشد که او به ناسزا گفتن به علیسفرمان داده است، بلکه او فقط پرسید که سبب عدم ناسزا گفتن چیست؟

علما گفته‌اند: یا اینکه به معاویه خبر رسیده بود که سعد با کسانی می‌نشست که به علی ناسزا می‌گفتند، و سعد به او ناسزا نگفت، یا اینکه منظور این است که چرا شما رای و اجتهاد علی را آشکار نکردی و برای مردم بیان نداشتی که رای و اجتهاد ما درست است و او اشتباه کرده است [۳۹۳].

و دلیلی وجود ندارد که معاویه او را به ناسزا گفتن فرمان داده باشد، یا از او خواسته باشد که بر علی لعنت بفرستد یا او را کافر قرار دهد.

دوم: اینکه وقتی حدیثی ذکر می‌شود و در چند کتاب بیان می‌گردد، و کلمات حدیث فرق می‌کنند، و منبع آن یکی است - یعنی این احتمال نمی‌رود که دو بار گفته شود، مثل این حدیث سعد بن ابی و قاص-، درست نیست که همه کلمات آن تصدیق شوند و کلماتی که در طریق صحیح روایت شده‌اند ترک شوند و به کلماتی روی آورده شود که از طریق ضعیف یا حسن روایت شده‌اند، بلکه کلماتی که از طریق صحیح روایت شده‌اند مقدم هستند.

این حدیث با کلمات سابق در صحیح مسلم ذکر شده است، و با کلمات دیگری هم روایت شده که یکی از آن را ابن کثیر آورده، ولی مصدر حدیث را ذکر نکرده است، اما سند آن را ذکر کرده که در سند آن محمد بن اسحاق است که ثقه می‌باشد ولی مدلس [۳۹۴]است، و در اینجا به صورت عن فلان (از فلانی) روایت کرده است.

اما روایت ابن ابی شیبه در آن عبدالرحمان بن سابط [۳۹۵]است که یحیی بن معین در مورد او می‌گوید: (او از سعد بن ابی و قاص نشنیده است) [۳۹۶]. و او در اینجا از سعد روایت می‌کند؛ بنابراین، میان آن‌ها فرد مجهول و نامشخصی هست و به این دلیل روایت ضعیف است.

سوم: اینکه، این یک صحابی است که در مورد صحابی دیگری سخن گفته یا به او ناسزا گفته است، و هردو به افتخار و شرافت صحبت دست یازیده‌اند؛ گرچه علیساز معاویه و پدرش برتر و افضل است، ولی معاویه هم از فضیلت صحابی بودن برخوردار است؛ اگر معاویه به علی توهین کرده یا به او ناسزا گفته است تردیدی نیست که او گناهکار است، و اگر توبه نکرده عقاب متوجه او می‌گردد، و ما فکر نمی‌کنیم او بدون توبه به لقای خداوندی رفته باشد، و در شرح حال او بیان شده که او همیشه امیدوار بود که خداوند بر او رحم کند و او را بیامرزد.

بنابراین، منهج و شیوۀ اهل سنت این است که در آنچه میان آن‌ها اتفاق افتاده دخالت نمی‌کنند؛ چون روایات متناقض و جعلی زیادی در این مورد آمده است، گرچه اهل سنت به فضیلت هر یک از آن‌ها اقرار می‌نمایند، و قبول دارند که آن‌ها در فضیلت متفاوتند.

چهارم: اینکه سعد خشمگین شد و فضائل علیسرا در حضور معاویه و طرفدارانش بیان کرد، و هیچ اذیت و آزاری به او نرساندند، و این تأکیدی است بر اینکه فضائل علیسبرخلاف آنچه مخالفین ادعا می‌کنند در عصر اموی آشکارا بیان می‌شده‌اند.

۱۳۲- شما گفته‌اید: (قاتلان عثمان با کسی که علی بن ابی طالب÷را به قتل رساند چه فرقی دارند که ابن حزم می‌گوید: «قاتلان عثمان فاسق یا ملعون! محارب و کسانی اند که خون حرامی را عملاً ریختند» [۳۹۷]. و ابن تیمیه در مورد قاتلان عثمان می‌گوید: «گروهی شورشی و مفسد فی الارض بوده‌اند...» [۳۹۸]. و ابن کثیر در مورد قاتلان عثمان می‌گوید: «افرادی بی‌ادب و دهاتی و از هر نوع مردم بودند» [۳۹۹]. ولی قاتل علی مجتهد بوده و تأویل کرده است، چنان که ابن حزم می‌گوید: «هیچ‌کس از امت در این اختلافی ندارد که عبدالرحمان بن ملجم علیسرا از روی تأویل اجتهاد کشت، و فکر می‌کرد کارش درست است».

پاسخ:

اول: اینکه شما سخن ابن تیمیه و ابن کثیر را در مورد قاتلان عثمانسذکر کرده‌اید و آنچه را که آن‌ها در مورد قاتل علی گفته‌اند بیان نکرده‌اید، مقایسه زمانی درست و کامل است که شما سخن عالم را در مورد هردو قضیه ذکر کنید.

ابن تیمیه و ابن کثیر قاتل علیسرا قبول ندارند و او را نمی‌ستایند، بلکه فقط این را می‌گویند که او فرد عابدی بوده است، و احادیثی که در مورد خوارج آمده را ذکر می‌کنند، پیامبر صخوارج را اینگونه توصیف می‌نماید که: (ما عبادت خود را در مقابل عبادت آن‌ها ناچیز می‌دانیم و نماز خود را در مقایسه با نماز آن‌ها اندک و ناچیز احساس می‌کنیم...). این ستایش آن‌ها نیست بلکه بیان حالت آن‌ها و گمراهی شان است که با وجود عبادت از آن بهره‌ای نمی‌برند.

پیامبر صحالت خوارج را بیان فرموده است و قاتل علیسیکی از آن‌هاست، آیا شما می‌گویید که پیامبر صقاتل علیسرا ستوده است؟!

دوم: اینکه، قول ابن حزم منظورش ستایش قاتل نیست، بلکه او فقط همان چیزی را بیان می‌کند که ابن تیمیه بعدها بر آن تأکید کرده است، او در پاسخ به ابن مطهر حلی وقتی بخشی از فضائل علیسرا ذکر می‌کند، چنین می‌گوید: (پاسخ: آنچه در فضائل علیسآمده است نشانگر این است که پیامبر صبه ایمان او شهادت داده که او در ظاهر و باطن مؤمن است، و خدا و پیامبر صرا دوست دارد و مؤمنان باید او را دوست بدارند، و این ردی است بر ناصبی‌ها که معتقدند او همانند خوارج کافر و فاسق بوده است، خوارج که از دین دور بودند و بیش از همه مردم عبادت می‌کردند و پیامبرصدر مورد آنان گفت: (شما نماز خود را در مقایسه با نماز آن‌ها حقیر و ناچیز می‌دانید، و روزه خود را در مقابل روزه آن‌ها، و تلاوت خود را در برابر تلاوت آن‌ها حقیر می‌شمارید، قرآن از حنجره‌های آنان نمی‌گذرد، چنان از اسلام جدا می‌شدند که تیر از چلۀ کمان رها می‌شود). بنابراین، یکی از خوارج به نام عبدالرحمان بن ملجم مرادی با اینکه از عابدترین مردم بود علیسرا به قتل رسانید) [۴۰۰].

ابن تیمیه بیان کرده که آن‌ها با وجود عبادت از دین دور هستند، آیا او آن‌ها را ستوده است با اینکه می‌گوید: (مانند خوارج که از دین دور هستند) و می‌گوید که علی را یکی از مارقین و دور شوندگان از دین به قتل رسانید؟!

سوم: شما شماری از کتاب‌ها را نام برده‌اید:

(الأم شافعی [۴۰۱]، و مختصر المزنی [۴۰۲]، و المجموع [۴۰۳]، و مغنی المحتاج [۴۰۴] و الجوهر النقی [۴۰۵]. شما بعداز ذکر کلام ابن حزم این کتاب‌ها را نام برده‌اید، و شاید اشاره به این نموده‌اید که قاتل علیسدر این کتاب‌ها چنین توصیف شده که او یکی از عابدان گمراه بود، و این همان سخنی است که توضیح داده شد.

چهارم: در اینکه اهل سنت علیسو اهل بیت او را دوست دارند نمی‌توان شک کرد، ما تقیه نمی‌کنیم و در کتاب‌های خود آشکارا می‌گوییم که ما او را دوست و گرامی می‌داریم و همچنین اهل بیت را ؛ اما دوست داشتن ما طبق موازین شرعی است که علیسرا از جایگاهش فراتر نمی‌برد.

به نظر شما با اینکه او مؤمن است، - بلکه او از اولین کسانی است که ایمان آورده‌اند، اگر اولین شخص نباشد- و پسر عموی پیامبر صو داماد اوست، و پدر حسن و حسین است و دارای فضایلی است که او را از بسیاری از مردم برتر می‌نماید، و در کنار پیامبر صدر طول حیاتش جهاد کرده است، چرا ما او را دوست نمی‌داریم.

به نظر شما به چه دلیل و اسباب اهل سنت او را دوست نمی‌دارند، و حال آن که اهل سنت به هیچ چیزی معتقد نیستند که علی با آن مخالف بوده باشد، آنگونه که شما در مورد خلفای ثلاثه که برادران علی هستند ادعا می‌کنید؟!

ادعای وصیت که گذشتگان شما آن را به وجود آوردند تنفری در دل شما از بزرگان امت ایجاد کرده است، و سبب شده تا در مورد علیسغلو و افراط کنید!

۱۳۳) شما گفته‌اید: (کار به جایی رسیده بود که ناسزا گفتن به علی بن ابی طالب÷قوام و رمز پایداری حکومت آن‌ها قرار گرفته بود، چنان که ابن عساکر از علی بن حسین روایت می‌کند که گفت: مروان بن حکم گفت: در بین مردمان کسی نبود که از یار ما چون یار شما دفاع کند، یعنی کسی چون علی از عثمان دفاع نمی‌کرد، می‌گوید: گفتم: پس چرا او را روی منبر ناسزا می‌گویید؟! گفت: کار جز با این درست نمی‌شود) [۴۰۶].

پاسخ:

اول: اینکه قبل از این دربارۀ موارد زیادی از چنین استدلال‌هایی بحث شده است، و ما تأکید کرده‌ایم که کتاب‌های تاریخی مرجع مورد اعتمادی در اثبات یا نفی روایات نیستند، وقتی دروغ‌های زیادی در کتاب‌های حدیث آمده است، پس در مورد تاریخ چه فکر می‌کنید، به خصوص کتاب تاریخ دمشق که تقریباً هشتاد جلد است و مملو از روایاتی است که صحت ندارند، بلکه آکنده از روایات دروغین می‌باشد، و مولف کتاب/روایت را با سند می‌آورد تا کسی که می‌خواهد استدلال کند قبل از استدلال روایت را تحقیق کند. آیا شما سند روایت را تحقیق کرده‌اید؟!

و ما به طور قطعی باور نداریم که همه آنچه در این کتاب‌ها آمده کار مؤلفان آن است، مگر آنکه نسخۀ مورد اعتمادی به ما برسد.

دوم: اتفاق افتادن مورد یا مواردی از این کارهای حرام غیر ممکن نیست، انسان ستمکار و نادان است، و به معنی این نیست که این موارد مورد قبول و تأیید می‌باشند.

و بسیاری از شیعیان بوده‌اند - و هنوز هم هستند- که افراد بزرگتر و افضلتر از علیسرا لعنت می‌کنند، آن‌ها خلفای پیامبر ص، و پدرزن‌های آن حضرت، و دامادهایش، و کسانی که در آن زمان دنیا را فتح کرده‌اند، و مردم گروه گروه در دوران آنان به اسلام می‌گرویده‌اند، لعنت می‌کنند، و بسیاری از کتاب‌های متأخرین شیعه با لعنت فرستادن بر آن‌ها به صراحت یا با توریه آغاز می‌شوند که برخی عبارتند از:

محدث نوری امامی (متوفای ۱۳۲۰ هـ) در مقدمه کتاب (مستدرک الوسائل) بعد از آغاز می‌گوید: (... و لعنت خدا بر دشمنانشان باد که بدترین افراد در میان طوایف امت‌ها هستند) [۴۰۷]

و سید شرف الدین حسینی استرآبادی امامی (متوفای۹۴۰ هـ) در مقدمه کتابش (تأویل الآیات الظاهرة) می‌گوید: (وقتی من بخشی از آیات قرآن و تفسیر آن را دیدم که ستایش اهل بیت و دوستانشان، و مذمت دشمنانشان را در بر دارد که در بسیاری از کتاب‌های تفسیر آمده است...) [۴۰۸].

و در زمان دو دولت شیعی، آل بویه و صفویه، خلفا روی منبرها و در بازارها لعنت می‌شدند، و روی درهای مساجد لعن و نفرین بر آن‌ها نوشته شده بود [۴۰۹].

به خاطر آن، به این موارد اشاره کردم تا بدانید که شیعه به یک یا چند مورد اعتراض می‌کنند و حال آن که خودشان کارهای بزرگتری از آن انجام می‌دهند.

و تاریخ مملو از ذکر حوادثی است که برخی صحیح هستند و برخی صحیح نیستند.

۱۳۴- شما گفته‌اید: (اینکه شما گفته‌اید: پس فرا گرفتن علم از غیر اوسجایز نیست، پس همه دینی که از طریق غیر از او رسیده، دین نیست). سپس در رد این سخن من گفته‌اید: (ما می‌گوییم: اول اینکه این نص کلام پیامبرصاست که می‌فرماید: علی دروازۀ علم است، هرکس علم می‌خواهد باید از آن وارد شود. چنانکه طبرانی با اسناد خودش از ابن عباس روایت کرده است که گفت: پیامبر خداصفرمود: (من شهر علم هستم و علی دروازۀ آن است، پس هرکس علم می‌خواهد از در آن وارد شود) [۴۱۰]، و حاکم با چند طریق آن را روایت کرده و صحیح قرار داده است [۴۱۱]. و همچنین در کنز العمال آمده و گفته شده که صحیح است) [۴۱۲].

پاسخ:

اول: اینکه خدا را سپاس می‌گوییم که ما در دایرۀ اسلام ناب قرار داریم، اسلامی که ما به نصوص و روایات آن افتخار می‌کنیم، و با صحیح‌ترین روایات آن را هر نسلی از دیگری فرا می‌گیریم، انسانی که (به اسلام ناب) توفیق یافته است، وقتی به نصوص کتاب‌های بزرگ اسلامی که علمای حدیث آن را تدوین کرده و در قالب آن اصول و فروع دین را حفاظت کرده‌اند بنگرد، و سپس به کتاب‌های مخالفین نگاه کند، نمی‌تواند جز اینکه دست‌هایش را به آسمان بلند کند و خالق و پروردگارش را شکر بگوید که دل و قلب او را از خلال نصوصی که در آن عظمت این دین مشاهده می‌شود، بر این دین گشوده است.

دوم: اینکه، من عوام شیعه را ملامت نمی‌کنم، آن‌ها نمی‌توانند به طور مستقل دینشان را فرا بگیرند، و روایات آن را بررسی نمایند، بلکه کسی قابل سرزنش است که درِ علم به روی او باز است و به امکانات بررسی و تحقیق دسترسی دارد، اما باز هم بر ترک کردن کتاب‌های مورد اعتماد و صریح و واضح اصرار می‌نماید، و همچنان به دنبال کردن روایات ضعیف و موضوع برای تأیید و حمایت عقیدۀ خود ادامه می‌دهد!

سوم: قبل از بیان رتبه حدیث به معنی آن نگاه می‌کنیم:

۱- آیا علیسهم در دوران حیات پیامبر صو هم بعد از وفاتش دروازۀ ایشان است؟ یا بعد از وفاتش دروازه‌ای به سوی ایشان می‌باشد؟

در حدیث به این اشاره نشده که علیسبعد از وفات پیامبر دروازه اوست، پس علی در حیات پیامبر صو بعد از وفات او دروازه است.

اگر چنین است پس چرا پیامبر صخود به صورت مستقیم مردم را تعلیم می‌داد و حال آن که علی موجود بود؟!

چرا پیامبر صبه علی نیاموخت، تا علی به مردم بیاموزد؛ چون معنی دروازه همین است، یعنی به شهر نمی‌توان رسید مگر از دروازه‌اش!

و چرا پیامبر صفرستاده‌هایی را می‌فرستاد که به مردم دین را می‌آموختند، و علی موجود بود و پیامبر صبه او اکتفا نکرد؟!

۲- اگر بگوییم: علیسبعد از وفات پیامبر صدروازه است، می‌گوییم: کلمات با این معنی همخوانی ندارند، ولی فرض می‌کنیم که همین مفهوم مراد است. بعد از وفات پیامبر صما از هیچ‌کسی از صحابه نشنیده‌ایم که به این اشاره کرده باشد، یا بگوید: بایستید و توقف کنید تا علم و دانش را از علیسفرا بگیریم، بلکه علیسمانند دیگر صحابه بود، فتوا می‌داد همان‌طور که اصحاب در حضور و غیاب او فتوا می‌دادند، و او به آن‌ها اعتراض نکرد.

۳- اگر فقط یک نفر از سوی پیامبر صمبلغ باشد؛ این طعنه‌ای به دین خداست؛ چون احتمال دارد آن یک نفر در نقل دین یا فهم آن مرتکب اشتباه شود و ادعای عصمت اصلاً ثبوتی ندارد که گفته شود او معصوم است، ما از هیچ‌کس از صحابه نشنیده‌ایم که رأی علی را با این ادعا که او معصوم است مقدم کند.

۴- اگر علی دروازه است، آنچه کسی از او فرا می‌گیرد آیا آن را به مردم می‌رساند یا نه؟! و آیا علیسافرادی را به دنیا برای رساندن دین می‌فرستد یا نه؟!

و آیا این‌ها باید معصوم باشند یا نه؟!

پس وقتی که جایز است که فرستاده‌هایش از سوی او دین را برسانند، پس آن‌ها با کسانی که بعد از وفات پیامبر صدین را به مردم می‌‌رسانده‌اند چه فرقی دارند؟!

۵- بعد از وفات علیسدروازه قفل شده است؛ چون در حدیث، باب و درِ دیگری غیر از او ذکر نشده است، و این یعنی اینکه تبلیغ و رساندن توقف گردیده است.

۶- شهری که درهای زیادی دارد بزرگتر است یا شهری که یک در دارد؟!

آیا شهر بزرگی را دیده‌اید که فقط یک در داشته باشد؟!

۷- فرض کنید که علی دروازه است، و ائمه‌ای که شما ادعا می‌کنید نایب او در رسانیدن علم هستند، خوب این‌ها طبق قول صحیح سپری شده و رفته‌اند - و یا طبق ادعای شما امام کودک پنهان شده است!!- و هیچ معصومی باقی نمانده که دین را برساند. آیا رساندن دین متوقف می‌گردد؟!

اگر بگویید: بله. این مصیبت بزرگی است.

و اگر بگویید: نه، بلکه علما دین را می‌رسانند؛ پس چه فرقی است بین اینکه علماء از صحابه و ایشان از پیامبر اکرم صبه ما برسانند، و بین اینکه علما بعد از حسن عسکری دین را به مردم برسانند؟!

چهارم: وقتی دین بدون امام فهمیده می‌شود پس نیازی به او نیست.

و اگر بدون امام فهمیده نمی‌شود، پس امام شما الآن کجاست؟! آیا دین را بدون او فهمیده‌اید؟!

اگر بگویید: بله. پس شما این ادعایتان را که می‌گویید به امامی نیاز هست باطل می‌کنید.

و اگر بگویید: نه، پس شما اکنون گمراه هستید؛ چون شما خدا را براساس جهالت عبادت می‌کنید!!

اما ما معتقدیم که کتاب و سنت برای شناخت دین کافی هستند، و همۀ امت بر گمراهی اتفاق نمی‌کنند، و خداوند از ما خواسته است که قرآن و سنت و روش پیامبر اکرم صرا بیاموزیم، اگر چنانچه ما در راه بررسی و تحقیق به حقیقت دست یافتیم برای ما دو پاداش است، و اگر چنانچه به حقیقت نرسیدیم به یک پاداش می‌رسیم.

از خداوند به خاطر اینکه نعمت هدایت به ما ارزانی داشته است سپاسگزاریم.

پنجم: نظر شما در مورد علم دینی که تمام جهان اسلام را فرا گرفته و به دنیای کفر رسیده، و از طریق علی گسترش نیافته، چیست؟ آیا این علم را قبول دارید یا نه؟! چون این علم از طریق دروازۀ شهر به دنیا نرسیده است؟!

علم دینی را در جهان صحابهشو اهل سنت پخش و گسترش داده‌اند.

اگر بگویید: که این علم دینی و شرعی است، پس شما به درهای دیگری علم هم اعتراف کرده‌اید. و اگر بگویید: نه. پس شما دین را باطل قرار داده‌اید، چون قرآن و سنت را کسی جز صحابه نقل نکرده‌اند.

ششم: این حدیث را حاکم - که او شیعه است- از دو طریق روایت کرده است: طریق اول این است که آن را از ابی الصلت روایت نموده، و سپس گفته است: این حدیثی صحیح است که شیخین آن را نیاورده‌اند، سپس می‌گوید: أبوالصلت ثقه و مورد اعتماد است، ذهبی قول حاکم را رد می‌کند و می‌گوید: (می‌گویم: نه، بلکه این حدیث موضوع است، و ابوالصلت نه ثقه است و نه مورد اطمینان).

می گویم: گروهی از علمای جرح و تعدیل ابوالصلت را متهم کرده‌اند و گروهی او را ضعیف قرار داده‌اند.

احمد می‌گوید: (احادیث منکری روایت کرده است).

جوزجانی می‌گوید: (او از حق و راه درست منحرف شده بود).

ابن عدی می‌گوید: (او احادیث منکری در فضائل اهل بیت روایت کرده است، و از اساس متهم می‌باشد).

و دارقطنی می‌گوید: (او رافضی خبیث و پلیدی بود). و حدیثی در مورد ایمان از او روایت کرده و سپس گفته است: (او متهم است که این حدیث را جعل کرده است).

و می‌گوید: (احادیث منکری را بیان می‌کند، و نزد آن‌ها ضعیف است).

و ابوحاتم می‌گوید: (از دیدگاه من راستگو نیست، و ضعیف است).

ابوزرعه می‌گوید: (من از او حدیث روایت نمی‌کنم، و او را نمی‌پسندم).

و برقانی از دارقطنی نقل کرده که ابوالصلت می‌گوید: (یک سگ علوی از تمام بنی امیه بهتر است، گفته شد: عثمان هم از بنی امیه است؟ گفت: عثمان هم از آن‌هاست!).

آیا عثمان از صحابه نیست؟!

اما از یحیی بن معین سخنان مختلفی از او در این مورد نقل شده است، ظاهراً او نمی‌دانست که ابوالصلت این احادیث را روایت کرده است، و در مورد این حدیث می‌گوید: (این حدیث اعتباری ندارد) [۴۱۳]. و شیخ آلبانی در مورد این حدیث می‌گوید: (موضوع است) [۴۱۴].

و طریق دومی که حاکم این حدیث را از آن روایت کرده است: آن را از ابوالحسین محمد بن احمد بن تمیم قنطری، و او از حسین بن فهم، و او از محمد بن یحیی الضریس، و او از محمد بن جعفر، و او از ابومعاویه، و او از اعمش، و او از مجاهد و... روایت کرده است.

استاد حاکم، قنطری است: ابن حجر در مورد او می‌گوید: (برای ما گفته شده که در حدیث سست بوده است) [۴۱۵]. و حاکم از او احادیث زیادی روایت کرده است.

و حسین بن فهم در سند این حدیث است، ذهبی می‌گوید که حاکم درباره او می‌گوید: (قوی نیست)، و همچنین دار قطنی چنین می‌گوید [۴۱۶]، اما قول حاکم در اینجا فرق کرده و او گفته است: (ثقه و مورد اطمینان و حافظ است).

و حدیث از همه طرق از اعمش روایت شده و او مدلس است، و در اینجا می‌گوید: (از...)، و نگفته که او برایش حدیث گفته است، و این اشکال دیگری است.

و بغدادی می‌گوید: (هیچکسی از افراد ثقه این حدیث را از ابومعاویه روایت نکرده است. فقط ابوالصلت آن را روایت کرده و او را دروغگو قرار داده‌اند) [۴۱۷].

و شیخ آلبانی/به تفصیل در مورد این حدیث و بطلان آن سخن رانده است.

و حاکم می‌کوشد تا تشیع خود را تقویت کند، و او برای این حدیث شاهدی از یک دروغگو ذکر کرده، سپس این طرق و روایات را تصحیح کرده است، ذهبی با رد او گفته است: (از حاکم و جرأت او در صحیح قرار دادن این و امثال آن از دیگر احادیث باطل تعجب می‌کنم. و این احمد دجال و دروغگوست)، منظورش احمد بن عبدالله بن یزید حرانی است [۴۱۸].

این بود حدیث (من شهر علم هستم و علی...) که نه از نظر سند صحت دارد و نه از نظر متن!!

۱۳۵- شما گفته‌اید: (و همچنین سخن پیامبرصبه علی که: «تو برای امت آنچه را که بعد از من در آن اختلاف می‌کنند بیان می‌نمایی». حاکم از انس بن مالک آن را روایت کرده و سپس می‌گوید: این حدیث مطابق با شرط شیخین صحیح است، اما شیخین آن را نیاورده‌اند) [۴۱۹].

پاسخ:

اول: اینکه ذهبی با رد کردن تصحیح حاکم گفته است: (بلکه، من معتقدم این حدیث را ضرار ساخته است، ابن معین درباره او می‌گوید: دروغگوست) [۴۲۰].

در سند حدیث ضرار بن صرد ابوالنعیم الطحان قرار دارد، بخاری در مورد او می‌گوید: (متروک الحدیث است). و ابن عدی می‌گوید: (از جمله کسانی است که به تشیع منسوب می‌باشند). و یحیی بن معین او را دروغگو قرار داده است. و ساجی می‌گوید: (احادیث منکری دارد). و ابن قانع می‌گوید: (ضعیف است و اهل تشیع است) [۴۲۱].

دوم: اینکه، مستدرک بالاترین مرجعی است که شما در استدلال دستتان به آن می‌رسد، و مولف آن شیعه است، و فکر می‌کنم وقتی که حدیث را نقل کرده‌اید رد و توضیح ذهبی را بر آنچه حاکم گفته است دیده‌اید! آیا دیدن توضیح ذهبی شما را بر آن نداشت که در این مورد صحت استدلال خود را بازبینی کنید؟!

سوم: آیا این امر و دستور است یا جملۀ خبریست؟!

اگر فرمان و دستور است، پس او - طبق مذهب شما- بیان نکرده است، چون شما ادعا می‌کنید که او از سوی خدا امام است، و صحابه به گفتۀ شما با این رکن مخالفت کرده‌اند، و علی برای آن‌ها توضیح نداد! پس علیساز فرمان پیامبر صاطاعت نکرده است.

و اگر خبری است، این خبر اتفاق نیافتاده است، و این طعنه به نبوت است!

چهارم: اینکه، امت پیامبر صتا روز قیامت ادامه دارند، و علی وفات یافته است، پس وقتی او می‌میرد چگونه برای همه امت اختلافات را حل می‌کند؟!

پنجم: علی چه چیز را برای امت توضیح می‌دهد، آیا چیزی را بیان می‌کند که پیامبر صبه او و دیگر صحابه رسانیده است؟ یا چیزی را بیان می‌کند که پیامبرصآن را از صحابه پنهان کرده است؟!

۱۳۶- شما گفته‌اید: (آیه ﴿وَتَعِيَهَا أُذُنٌ وَاعِيَةٌ١٢[الحاقة: ۱۲]، در مورد اوست، چنان که طبری و سیوطی و قرطبی و غیره گفته‌اند) [۴۲۲].

پاسخ از چند جهت:

اول: اینکه، این حدیث مرسل است، و مکحول آن را از پیامبر صروایت کرده است، و مکحول تابعی [۴۲۳]است، پس حدیث متصل نیست و صحیح نمی‌باشد.

دوم: اینکه، قرآن را خداوند برای بشریت نازل کرده، و در آن وعده و وعید داده است، و در آن اخبار امت‌های گذشته و حلال و حرام و دیگر مضامین قرآنی را بیان کرده است تا فقط آن‌ها را گوش‌های علی بشنوند؟!

سبحان الله العظیم!

آیا قبلا برایتان بیان نداشتم که از عقیدۀ شیعه چنین بر می‌آید که همۀ قرآن در مورد علیس، و به خاطر او و پیروانش نازل شده است؟

بلکه، روایاتی از ائمه‌شان نقل کرده‌اند که قرآن در مورد آن‌ها و دشمنانشان نازل شده است. عیاشی در تفسیرش از ابوجعفر روایت می‌کند که گفت: (ای محمد! هرگاه شنیدی که خداوند کسی از این امت را به خوبی و نیکی یاد می‌کند پس آن ما هستیم، و هرگاه شنیدی که قومی را به بدی یاد می‌کند پس آن دشمن ماست) [۴۲۴].

هرکس تفسیر عیاشی و تفسیر قمی و تفسیر عسکری را بررسی کند، چیزهای عجیبی می‌بیند!

عسکری (متوفای ۲۶۰ هـ) در اول تفسیرش می‌گوید: (پیامبر خدا صدربارۀ این آیه که: ﴿يَا أَيُّهَا النَّاسُ قَدْ جَاءَتْكُمْ مَوْعِظَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَشِفَاءٌ لِمَا فِي الصُّدُورِ وَهُدًى وَرَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ٥٧[يونس: ۵۷]. «ای مردمان! از سوی پروردگارتان برای شما اندرزی و درمانی برای چیزهائی که در سینه است و هدایت و رحمت برای مؤمنان، آمده است».

﴿وَرَحْمَةٌ: یعنی: توفیق خداوند برای دوست داشتن محمد و خاندان پاکش و دشمنی ورزیدن با دشمنان شان) [۴۲۵].

و در بقیه تفسیرش تأکیدی است بر این مفهوم...، و این پیشتر بیان شد.

سوم: در این شکی نیست که گوش‌های علیسآن را درک کرده‌اند؛ و در این امر، برادران مهاجر و انصارش و مؤمنانی که بعد از آن‌ها تا روز قیامت می‌آیند مشارکت دارند.

چهارم: اگر مفسرین این روایت را در تفاسیرشان ذکر کرده‌اند این نشانگر صحت آن نیست، و بر این دلالت نمی‌کند که مفسرین آن را قبول کرده‌اند، مفسرین در مورد هر آیه‌ای همه اقوال، حتی اگر ضعیف باشند را بیان می‌کنند.

اما آن‌ها قول راجح را در اول می‌آورند، و همۀ این مفسرین گفته‌اند: (وَاعِيَة): یعنی حفظ کننده یا شنونده و... و امثال آن.

طبری بعد از ذکر آیه می‌گوید: (وَاعِيَة)یعنی: آنچه را از خداوند شنیده فهمیده و درک کرده است). و اسامی کسانی از صحابه و تابعین که همین را گفته‌اند را ذکر کرده است [۴۲۶].

و قرطبی می‌گوید: (وَتَعِيَهَا أُذُنٌ وَاعِيَة)یعنی: گوش فراگیر و شنوا، می‌شنود و حفظ می‌کند، گوشی که هر آنچه از جانب خداوند آید آن را ضبط کرده و فرا میگیرد) [۴۲۷].

و ابن کثیر می‌گوید: (ابن عباس می‌گوید: یعنی حفظ کننده و گوش دهنده. و قتاده می‌گوید: (أُذُنٌ وَاعِيَة)یعنی آنچه را از خدا شنیده‌اند فهمیده‌اند؛ و بنابراین، آنچه از قرآن شنیده‌اند برایشان سودمند گردیده است...) [۴۲۸].

و اینگونه همه گوش‌های مؤمن درک و حفظ می‌کنند.

از خداوند می‌خواهم که مرا و شما را از آن‌ها بگرداند.

۱۳۷- شما گفته‌اید: (و دوم اینکه: بخاری از عمرسروایت کرده است که گفت: (قاری‌ترین ما ابی است، و برترین‌ ما در قضاوت علی است)، و تردیدی نیست که برتر بودن او از همه مردم در قضاوت بر گستردگی علم او دلالت می‌کند).

پاسخ:

اول: اینکه، این روایت صحیح است، و بر این دلالت می‌کند که خلفا یکدیگر را دوست می‌داشته‌اند و منصف بوده‌اند، و نشانگر این است که اهل سنت فضائل علیسرا نقل می‌کنند، و همچنین ستایش‌هایی که برادر صحابی‌اش در مورد او بیان کرده است را روایت می‌کنند، خداوند از همۀ آنان راضی باد. و همچنین این روایت بر این دلالت می‌کند که میان صحابه چیزی به نام وصیت و ادعای ظلم و دشمنی آنگونه که شیعه می‌گویند وجود نداشته است؛ چون اگر کسی دشمن کسی باشد او را نمی‌ستاید، و فضیلت او را بیان نمی‌کند.

دوم: اینکه، ما این را انکار نمی‌کنیم که علیسدارای فضل و علم بوده است، چگونه می‌توان گفت که او علم و دانش نداشته است و حال آن که او زندگی‌اش را با پیامبر صگذرانده است.

اما آنچه شما ادعا کرده‌اید که علم جز از او فرا گرفته نمی‌شود، این ادعای عجیب و غریبی است، و در این حدیث چیزی نیست که بر این مطلب دلالت کند.

سوم: روایت عمرسچند چیز را ثابت می‌کند، که برخی عبارتند از:

۱- در میان اصحاب افراد قاضی بوده است، ولی علیسبهتر از همه قضاوت بین دو طرف را می‌دانست، و این یک فضیلت است؛ اما به معنی اثبات علم از همه جهات برای او نیست، و بلکه فقط اعتراف به پیشی گرفتن او از دیگران در این زمینه است؛ و با وجود این، او قاری‌ترین صحابه نیست، و بلکه أبی بن کعبساز او در قرائت قرآن برتری دارد، و این همچنین یک تخصص است، و به معنی این نیست که صحابه قرائت قرآن بلد نیستند.

۲- و اینکه عمرسگفت: (قاری‌ترین ما ابی است، معنایش یا این است که او بیشتر از همه ما قرآن را حفظ دارد، یا اینکه به معنی این است که او از همه ما قرائت و تجوید قرآن را بهتر می‌داند، و هر کدام که مراد باشد این را ثابت می‌کند که ابی دراین امر از علی برجسته‌تر بوده است، پس بر این دلالت می‌کند که علی از هر جهت از همه اصحاب عالم‌تر نبوده است.

۱۳۸- شما گفته‌اید: (چنان که سعید بن المسیب می‌گوید: هیچکسی از صحابه نمی‌گفت که از من بپرسید، به جز علی بن ابی طالب [۴۲۹]. ابن عباس می‌گوید: (نه دهم علم به علی داده شده بود، و سوگند به خدا که در یک دهم دیگر هم با آن‌ها مشارکت داشت) [۴۳۰]. و ابن عباس می‌گوید: (هرگاه چیزی از علی برای ما ثابت شده باشد به کسی دیگر غیر از او روی نمی‌آوریم) [۴۳۱].

پاسخ:

اول: اینکه، شما به [کتاب فضائل الصحابة (۲/۶۴۶)] با تحقیق وصی الله حواله داده‌اید، و این حواله را نیز چون بسیاری از حواله‌ها در جایش نیافتم، احادیث این کتاب از اول تا آخر شماره‌گذاری شده‌اند، و صفحات آن نیز از اول تا آخر شماره‌گذاری شده‌اند.

شماره حدیث (۶۴۶) در جلد اول در فضائل ابوبکر و عمر است.

و ص (۶۴۶) همچنین در جلد اول است، و شما جلد دوم را ذکر کرده‌اید، و این صفحه نیز در فضائل ابوبکر و عمر است.

ولی من این حواله را در یک حلقه (CD) از تولیدات شرکت (العریس) با عنوان (مكتبة الحدیث الشریف) یافتم.

دوم: اینکه، حدیث را امام احمد روایت نکرده است، و بلکه پسرش آن را افزوده است. و او آن را از عثمان بن ابی شیبه از یحیی بن سعید روایت می‌کند و می‌گوید: فکر می‌کنم او از سعید روایت کرده است، و به طور دقیق نمی‌گوید که راوی کیست؟ و چنین چیزی اعتبار روایت را مخدوش میکند.

و برادرش ابوبکر بن ابی شیبه آن را روایت کرده، و سعید بن مسیب را نام نبرده است، و روایت را فقط تا یحیی بن سعید [۴۳۲]برده است، پس حدیث منقطع است، و حدیث منقطع ضعیف است. شما قول ابن عباس را به صورت تکراری ذکر کرده‌اید و مصدر آن أسد الغابة و الاستیعاب است! أسد الغابة در قرن هفتم تألیف شده است، و الاستیعاب در قرن پنجم تألیف گردیده، پس سند کجاست؟!

چهارم: اهل سنت مسائل دینی خود را از چنین مراجعی اثبات نمی‌کنند، گرچه گاهی بعد از صحت دلیل، آن را نام می‌برند، اما اینکه آیا این‌ها منابع معتبری هستند؟ نه، این کتاب‌ها مملو از روایاتی هستند برای خلفای ثلاثه همان طور که برای علی روایاتی ذکر کرده‌اند و فضائل آن‌ها معروف‌تر از این است که برای اثبات آن به کتاب‌های تاریخ یا روایات مقطوع و یا ضعیف و موضوع مراجعه شود.

پنجم: اینکه، ابن عباس حدیثی در صحیحین - که از همه منابعی که شما ذکر کرده‌اید صحیح‌تر می‌باشند- از علی روایت کرده است نظر شما دربارۀ آن چیست؟! ابن عباسبمی‌گوید: (عمر را در تابوت گذاشتند، مردم او را در آغوش می‌گرفتند و برایش دعا می‌کردند و او را می‌ستودند، و قبل از آن که بلند کرده شود بر او نماز می‌خواندند، و من هم در میانشان بودم، مردی که از پشت شانه‌ام را گرفت نگاه کردم دیدم که علی است، او گفت: رحمت خدا بر عمر باد و گفت: هیچکسی نیست که دوست داشته باشم با عملی همچون عمل او با خدا روبرو شوم جز عمر، سوگند به خدا گمانم این است که خداوند تو را با دو یارت قرار می‌دهد، چون بسیار از پیامبر صمی‌شنیدم که می‌گفت: من و ابوبکر و عمر آمدیم، من و ابوبکر و عمر وارد شدیم، من و ابوبکر و عمر بیرون رفتیم، و امیدوارم که خداوند تو را با آن دو تا قرار دهد) [۴۳۳].

نظر شما در مورد این گواهی چیست که او آرزویی جز اینکه با عملی همچون عمل عمر به ملاقات خدا برود ندارد؟! و عمل تابع علم است.

یا اینکه می‌گویید: علی تقیه کرده است؟! هرگز نه! یا اینکه حدیث ضعیفی که از ابن عباس روایت شده را چون با آنچه می‌خواهید موافق است می‌پذیرید و حدیث صحیحی که موافق با آنچه می‌خواهید نیست را ترک می‌کنید؟!

۱۳۹- شما گفته‌اید: (و سوم: اینکه هیچ‌‌کسی از صحابه جرأت نکرده که بگوید: از من بپرسید، به جر علی بن ابی طالب÷، چنان که حاکم روایت می‌کند: حاکم از عامر بن وائله روایت می‌کند که گفت: از علیسشنیدم که بلند شد و گفت: (از من بپرسید قبل از آن که مرا از دست بدهید و هرگز بعد از من از فردی چون من نخواهید پرسید...). این حدیثی صحیح و عالی است [۴۳۴]. و سعید بن مسیب می‌گوید: هیچ‌کسی از صحابه نمی‌گفت: از من بپرسید، به جز علی بن ابی طالب) [۴۳۵].

پاسخ:

اول: اینکه شما گفته‌ها را تکرار کرده‌اید، گفتۀ ابن عباس را دوبار تکرار کرده‌اید، و قول سعید بن مسیب را نیز دو بار تکرار نموده‌اید، و تکرار یک گفته دوبار در یک صفحه جای اعتراض دارد.

دوم: اینکه، روایت عامر بن وائله که آن را به حاکم نسبت داده‌اید من آن را نیافتم، نه در چاپ اصل و نه در چاپ (مصطفی عبدالقادر عطا) در صفحه مذکور از آن خبری بود؛ و (ص ۳۸۳ جلد ۲) در مورد تفسیر سورۀ ابراهیم است، و در این جلد فضائل هیچ یک از صحابی بیان نشده است، نه علی و نه کسی دیگر، و فضائل فقط در جلد سوم بیان شده‌اند، و من نتوانستم آن را در کتاب پیدا کنم.

سوم: اینکه، گفته علیساگر واقعاً آن را گفته باشد بر این دلالت نمی‌کند که او از همه صحابه عالم‌تر است، بلکه او از کسانی در عصر او باقی مانده بودند عالم‌تر بوده است، و تردیدی نیست که او در عصر خلافت خودش از همه عالم‌تر بوده است.

چهارم: شما ادعا می‌کنید که ائمه علم را از یکدیگر به ارث می‌برند، و امام آنچه را که شده و آنچه را که می‌شود می‌داند، و ادعا می‌کنید که ائمه‌ای بعد از علی بوده‌اند که علم و دانش او را از او به ارث برده‌اند؛ پس، اگر بعد از وفات علی ائمه آنچه را که مردم به آن نیاز داشتند می‌دانستند، حدیث دروغ است؛ چون علی گفت: (از من بپرسید قبل از آن که مرا از دست بدهید، و هرگز بعد از من همچون من نخواهید پرسید)، پس این دلالت می‌کند که در دین مسائلی هست که فقط او آن را می‌داند و کسی غیر از او آن را نمی‌داند، پس ائمه بعد از او کجا هستند؟! اگر آن‌ها نمی‌دانند، پس برای امت کفایت نمی‌کنند و امامت آن‌ها فایده‌ای ندارد؟

گرچه امامت دروغینی که ادعا می‌کنید در حقیقت همان‌طور که ما معتقدیم فایده‌ای به بار نیاورده است، ولی ما بر حسب مذهب شما آن را مطرح کردیم.

۱۴۰- شما گفته‌اید: (و چهارم اینکه: عمر از مشکلی که در آن ابوالحسن [۴۳۶] نباشد به خدا پناه می‌برد و می‌گفت: اگر علی نبود عمر هلاک می‌شد) [۴۳۷].

پاسخ:

اول: اینکه، این اثر را ابن سعد روایت کرده است، و در سند آن مؤمل بن اسماعیل هست، ابن حجر می‌گوید: (ابن معین او را ثقه دانسته است، و بخاری گفته است: منکر الحدیث است) [۴۳۸].

دوم: و مثل همین روایت از ابن عباس از پسرش عبیدالله روایت شده که گفت: (هرگاه قضایای مشکلی برای عمر پیش می‌آمد به ابن عباس می‌گفت: ای اباالعباس! قضیه مشکلی برای ما پیش آمده است، تو می‌توانی این قضیه و امثال آن را حل کنی، سپس رای او را می‌گرفت). و در آن آمده است: (وقتی مسئله پیچیده می‌بود هیچکسی را جز او فرا نمی‌خواند) [۴۳۹].

سوم: اینکه، اگر این روایت صحیح باشد بر شدت خوف و ترس عمرساز خداوند عزوجل دلالت می‌کند که او در قضیه‌ای که حکم شرعی برایش در مورد آن روشن نیست داوری و حکم نمی‌کند، آیا می‌توان گفت که چنین کسی به خود جرأت می‌دهد که در مورد وصیت پیامبر خدا صخیانت کند؟! کسی که در یک مسئله‌ای که حکم برای او واضح نیست حکم نمی‌کند و به این اعتراف می‌نماید و کسی را فرا می‌خواند که به او اعتماد می‌کند، در مورد او گمان برده نمی‌شود که او از حقی جلوگیری کند که خداوند آن را مشروع و مقرر کرده است.

چهارم: آیا وقتی او علی را برای حل قضیه فرا می‌خواند به معنی اعتراف به فضیلت علی نیست؟ پس چگونه در جلوی مردم در مورد خلافت با او اختلاف می‌کند، سپس او را فرا می‌خواند تا در مورد یکی از قضایای جزئی دین حکم نماید؟!

پنجم: این دلالت می‌کند که میان آن‌ها چیزی جز محبت و دوستی وجود نداشته است، و آن دو برادر بوده‌اند که با همدیگر همکاری می‌کرده‌اند.

ششم: چرا علی نگفت که امامت را از من به زور می‌گیری و سپس در مورد قضیه‌ای جزئی از من می‌پرسی؟ اگر وصیتی وجود داشت!

هفتم: چگونه علیسامامی را که امامت را غصب کرده کمک می‌کند و در فتوا با او مشارکت می‌نماید و حال آن که او به گفته شما حاکم ظالمی است و فرامین او نباید اجرا شوند؟!

۱۴۱- شما گفته‌اید: (و پنجم اینکه: نووی می‌گوید: پرسیدن بزرگان صحابه از او (علی) و مراجعۀ آن‌ها به فتواها و اقوال او در جاهای زیادی و در مسائل مشکل معروف است) [۴۴۰].

پاسخ:

ابن تیمیه/می‌گوید: (عالم‌ترین مردم بعد از پیامبر خدا صابوبکر و سپس بعد از او عمر است، و بسیاری گفته‌اند که بر این اجماع است که ابوبکر از همه صحابه عالم‌تر بوده است، و دلائل این مطلب در جای آن به تفصیل بیان شده است.

هیچ‌کسی جز ابوبکرسدر حضور پیامبر صقضاوت نمی‌کرد و فتوا نمی‌داد.

و هر چیزی که برای مردم در دین مشتبه می‌گردید ابوبکر آن را توضیح می‌داد.

مردم در مورد وفات پیامبر صشک کردند و ابوبکر آن را بیان کرد [۴۴۱].

در محل دفن پیامبر صدچار تردید شدند و ابوبکرسآن را توضیح داد [۴۴۲].

و در مورد جنگیدن با منکرین زکات شک کردند و ابوبکر آن را بیان کرد [۴۴۳].

و آیه ﴿لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرَامَ إِنْ شَاءَ اللَّهُ آمِنِينَ[الفتح: ۲۷]. را برایشان توضیح داد [۴۴۴].

و وقتی پیامبر فرمود که خداوند بنده‌ای را اختیار داده که از دنیا و آخرت یکی را انتخاب کند، ابوبکر آن را توضیح داد [۴۴۵]. و «کلاله» را توضیح داد، و در آن اختلاف نکردند [۴۴۶].

و علی و دیگران از ابوبکر روایت می‌کردند، چنان که در سنن از علی روایت شده که گفت: (هرگاه از پیامبر صحدیثی را می‌شنیدم خداوند مرا از آن بهره‌مند می‌کرد، و هرگاه کسی دیگر برایم حدیثی می‌گفت او را سوگند می‌دادم، وقتی برایم سوگند می‌خورد او را تصدیق می‌کردم، و ابوبکر برایم حدیث گفت و راست گفت، او گفت که پیامبر خدا صفرمود: (هر مسلمانی مرتکب گناهی شود و سپس وضو بگیرد و دو رکعت نماز بگذارد و از خداوند طلب آمرزش نماید خداوند او را می‌‌آمرزد) [۴۴۷].

و از ابوبکر فتوایی ثبت نشده که با نصی مخالف بوده باشد، و از علی و عمر و دیگران فتاوای زیادی هست که با نصوص مخالف هستند، و شافعی کتابی در مخالفت‌های علی و ابن مسعود جمع‌آوری کرده است، و محمد بن نصر مروزی در این مورد کتاب بزرگی تألیف کرده است).

و ابن تیمیه کسانی را که گفته‌اند بر این اجماع شده که ابوبکر از علی عالم‌تر است نام برده است، چرا چنین نباشد و حال آن که پیامبر صدر قضایای بزرگ و مهم با ابوبکر و عمر مشورت می‌کرد، چنان که در مورد اسیران بدر و امثال آن از آن‌ها مشورت خواست... سپس می‌گوید: (و از ابن عباس ثابت است که او به کتاب خدا فتوا می‌داد، اگر در قرآن مسئله را نمی‌یافت به سنت پیامبر خدا صفتوا می‌داد اگر در سنت آن را نمی‌یافت به قول ابوبکر و عمر فتوا می‌داد، و طبق گفته عثمان و علی فتوا نمی‌داد) [۴۴۸].

پیامبر صابوبکر را به عنوان امیر حج مقرر کرد و بعد از او علی را فرستاد تا سورۀ برائت را بخواند و نقض پیمان با قریش را اعلام کند، و علی تحت فرماندهی ابوبکر قرار داشت.

در روایت صحیح از ابوهریرهسنقل شده که گفت: (ابوبکر مرا به همراه تعدادی از اعلام کنندگان در روز قربانی فرستاد تا در منی اعلام کنیم که بعد از این سال هیچ مشرکی به حج نیاید و هیچ فرد لختی کعبه را طواف نکند)، حمید بن عبدالرحمان می‌گوید: سپس رسول خدا صعلی را پشت سر خودش سوار کرد، و به او فرمان داد که اعلام برائت کند، ابوهریره می‌گوید: علی هم همراه ما در میان اهل منی در روز عید قربان اعلام کرد... [۴۴۹].

و ابوبکر در زمان حیات پیامبر صپیش نماز مردم شد [۴۵۰]، و عمر و عثمان و علی و دیگر بزرگان صحابه موجود بودند، پس این دلالت می‌کند که او از همه صحابه عالم‌تر بوده است، چون پیامبر صهیچ وقت کسی را که علم و فضیلت او از دیگران کمتر باشد به امامت در نماز فرمان نمی‌داد.

و موارد زیاد دیگری هم هست.

۱۴۲- شما گفته‌اید: (و ششم: اینکه، آنچه در مورد عدم آگاهی اصحاب و بزرگانشان در مورد احکام ذکر کرده‌اند و مراجعه‌ شان به دیگران، و عدم مراجعه علی به هیچکسی از آنان، چنان که ابن حزم می‌گوید: «آن‌ها را می‌بینیم که اعتراف می‌کنند که بسیاری از احادیث به آن‌ها نرسیده است...» [۴۵۱]. سپس نمونه‌هایی از عدم آگاهی بعضی از صحابه از بعضی احادیث را ذکر کرده‌اید.

پاسخ از چند جهت:

اول: اینکه، پیش‌تر گفتیم که پیامبر صابوبکرسرا پیش نماز مردم کرد، پس وقتی پیامبر صابوبکر را پسندید که در بزرگترین جا جانشین او باشد؛ این بر آن دلالت می‌کند که او از همه اصحاب عالم‌تر بوده است، و پیامبر صاو را بیشتر از همه دوست می‌داشته است؛ مگر اینکه شما بگویید که پیامبر صاین کار را از روی تقیه کرده است!! أستغفر الله.

دوم: اینکه، شما از ابن حزم نقل کرده‌اید که او گفته است که هیچ‌کسی از صحابه نبوده مگر آن که بعضی از احادیث یا احکام را نمی‌دانسته است... و ادعا کرده‌اید که علی به هیچکسی از صحابه مراجعه نکرده است...

نمی‌دانم آیا به عمد مرتکب اشتباه شده‌اید یا غفلت ورزیده‌اید! ابن حزم می‌گوید: علیسمثل بقیه صحابه است.

ابن حزم می‌گوید: (این علی - رضوان الله علیه- است که اعتراف می‌کند که بسیاری از صحابه احادیثی از پیامبر صبرای او روایت می‌کنند که او آن را نمی‌داند، و او آن‌ها را سوگند می‌داد بجز ابوبکر که علی او را سوگند نمی‌داد...) [۴۵۲].

پس ابن حزم تأکید می‌کند که صحابه - بدون استثناء- هیچکسی از آن‌ها همه احادیث را حفظ نداشته‌اند. بلکه در کتابش «الفِصَل» واضح‌تر از این با رد سخن شیعه که می‌گویند: (علی از همه صحابه عالم‌تر بوده است). می‌گوید: (دروغ می‌گویند. علم صحابی با یکی از این دو چیز مشخص می‌شود، یکی کثرت روایات و فتاوای او، و دوم: اینکه پیامبر صاز او در مسئولیت‌های زیادی استفاده کنند. چرا که غیر قابل تصور است که پیامبر خدا صجاهلی را مسئولیت دهد، و این بزرگترین دلیل بر علم و گستردگی آن است.

ما در این مورد نگاه کردیم و دیدیم که پیامبر صدر دوران بیماریش امامت در نماز را به عهده ابوبکرسپرد، و بزرگان صحابه همچون علی و عمر و ابن مسعود و ابی و دیگران حضور داشتند، و پیامبر صابوبکر را بر همه ترجیح داد...) [۴۵۳]، سپس او/برای این پاسخ خود دلایل عقلی و نقلی را بیان می‌کند. پس روشن شد که سخن ابن حزم بر خلاف چیزی است که شما گفته‌اید!!

۱۴۳- شما گفته‌اید: (قطع نظر از همه این‌ها، علمای منصف در این تردیدی ندارند که علی بن ابی طالب اولین کسی بود که اسلام آورد، و در دامان پیامبرصتربیت یافت، و قبل از بعثت در آغوش ایشان زندگی کرد، و آنحضرت او را پرورش داد و علی همچنان با پیامبر باقی بود تا اینکه پیامبر وفات یافت؛ علی نه در حضر و نه در سفر از او جدا نشد، و پسر عموی پیامبر و شوهر دخترش فاطمه سرور زنان جهان بود، و در همه جنگ‌ها به جز تبوک حضور داشت).

پاسخ:

اول: اینکه، تردیدی نیست که علیساز اولین کسانی است که مسلمان شده‌اند، اما او به طور مطلق اولین نیست، ابن صلاح/خلاصۀ اقوال را در این مورد بیان کرده و می‌گوید: (سلف در مورد اینکه اولین کسی که مسلمان شد کیست اختلاف کرده‌اند، گفته شده است: اولین مسلمان ابوبکر صدیق است، این از ابن عباس و حسان بن ثابت و ابراهیم نخعی و دیگران روایت شده است.

و گفته شده که اولین مسلمان علی است، این از زید بن ارقم و ابوذر و مقداد و دیگران روایت شده است. و حاکم ابوعبدالله می‌گوید: در اینکه علی اولین مسلمان است در میان اصحاب تواریخ اختلافی سراغ ندارم. اما این قول حاکم را نپذیرفته‌اند. و گفته شده: اولین کسی که مسلمان شد زید بن حارثه بود. معمر چنین چیزی از زهری نقل کرده است. و گفته شده که اولین مسلمان خدیجه است. این از چند طریق از زهری روایت شده است، وقتاده و محمدبن اسحاق بن یسار و گروهی نظرشان همین است، و از ابن عباس نیز روایت شده است، و ثعلبی مفسر می‌گوید: علما بر این اتفاق دارند که اولین کسی که اسلام آورد خدیجه بود، و اختلاف علما در این است که بعد از او اولین مسلمان چه کسی بوده است.

و بهتر آن است که گفته شود، اولین مسلمان از مردان آزاد ابوبکر بود، و اولین مسلمان از میان کودکان یا نوجوانان علی بود، و از زنان اولین مسلمان خدیجه و از موالی زید بن حارثه و از بردگان اولین مسلمان بلال بود. و الله اعلم) [۴۵۴].

دوم: اینکه، روایات در مورد سن علی در روزی که مسلمان شد مختلف هستند، گفته شده که او ده ساله بود، و گفته شده که او پانزده یا شانزده ساله بود، و از ابن عباس روایت شده که عمر علی در روز بدر بیست سال بود، ذهبی بعد از این میگوید: (این تصریحی است به این که علی وقتی مسلمان شد کمتر از ده سال سن داشت، بلکه تصریحی است به اینکه او در هفت سالگی یا هشت سالگی اسلام آورده است و قول عروه همین است [۴۵۵].

پس علی قبل از رسیدن به سن تکلیف اسلام آورده است.

اما ابوبکرسوقتی مسلمان شد چهل سال یا بیشتر [۴۵۶]از آن سن داشت، پس او در سن تکلیف مسلمان شده است، و هرکس سیرۀ پیامبر صرا بررسی کند می‌بیند که اسلام آوردن ابوبکر برای اسلام و مسلمین سودمندتر از اسلام علیسبوده است، و خداوند بوسیله هردو تای آن‌ها به اسلام و مسلمین فایده و سود بخشیده است؛ اما صدیق سودمندتر بوده است. پیامبر صفرمود: «ابوبکر بیشتر از همه مردم با مال و همراهی‌اش به من احسان کرده است» [۴۵۷].

ابوبکر با دست و زبانش جهاد می‌کرد، و اولین کسی بود که به سوی خدا دعوت داد، و اولین کسی بعد از پیامبر بود که مورد اذیت و آزاد قرار گرفت، و اولین کسی بود که از پیامبر صدفاع کرد [۴۵۸]، و او تنها کسی بود که در هجرت با پیامبر صهمراه بود.

و قریش او و عمربرا گرامی می‌داشتند، و جایگاه و جهاد آنان را می‌دانستند، و در روز جنگ احد ابوسفیان از هیچ‌کسی نپرسید جز از رسول خدا و از ابوبکر و عمر [۴۵۹]، چون ابوسفیان جایگاه ابوبکر و عمر را پیش پیامبر صمی‌دانست، و می‌دانست که بعد از پیامبر صاین دو نفر مایه قوت اسلام هستند؛ بنابراین، در مورد کسانی دیگر غیر از این سه نفر سوال نکرد...

ابوبکر بلال را خرید و آزادش کرد [۴۶۰]، و به همراه او شش نفر دیگر را آزاد کرد [۴۶۱].

ابن کثیر می‌گوید: (اولین مرد آزادی که مسلمان شد ابوبکر صدیق بود، و اسلام آوردن او از اسلام آوردن کسانی که پیش‌تر ذکر شدند مفیدتر بود، چون او یکی از افراد بزرگ و رئیسی در قریش به شمار می‌آمد و ثروتمند بود، و او به اسلام دعوت می‌داد، و او فردی دوست داشتنی بود، مال خود را در اطاعت از خدا به پیامبر خرج می‌کرد) [۴۶۲].

اما علیسوقتی مسلمان شد کوچک بود و نقش برجسته‌ای درمکه نداشت، جز اینکه در شب هجرت پیامبر صدر رختخواب آنحضرت خوابید، و تردیدی نیست که این نقش بزرگی است، اما عمل دیگری برای او ذکر نشده است، شاید به خاطر این بوده که سن علی کم بوده است، و او مالی نداشت که با آن پیامبر صرا یاری کند و اوسفقیر بود.

با این، روشن می‌شود که فضل و لطف صدیقسدر مرحله مکی بر اسلام و مسلمین واضح بوده است.

ابن کثیر می‌گوید: (علیسدر زمانی که پیامبر صدر مکه بود با ایشان همراه و در خانه‌اش بود، و چون پدرش فقیر بود در دوران حیات پدرش با پیامبر زندگی می‌کرد) [۴۶۳].

اما ابوبکرسشیخ بزرگی بود که در میان قومش جایگاه مهمی داشت، و به خاطر این توانست به اسلام خدمت کند.

ابن کثیر از محمد بن اسحاق روایت می‌کند که گفت: (وقتی ابوبکر مسلمان شد و اسلام خود را آشکار کرد به سوی خدا فرا خواند، ابوبکر را قومش دوست می‌داشتند و او بهتر از همه نسب قریش و خیر و شر آن را می‌دانست.

او مرد تاجری بود و دارای اخلاقی نیکو بود، و مردان قومش به خاطر علم و تجارت و خوبی مجالست با او نزد او می‌آمدند. او افراد مورد اعتماد قومش را که نزد او می‌آمدند به اسلام دعوت می‌داد، و به دست او تا جایی که من می‌دانم افراد ذیل مسلمان شده‌اند: زبیر بن عوام، عثمان بن عفان، طلحه بن عبیدالله، سعدبن ابی وقاص و عبدالرحمان بن عوفش.، آن‌ها نزد رسول خدا صرفتند و ابوبکر با آن‌ها همراه بود، پیامبر صاسلام را به آن‌ها عرضه کرد، و برایشان قرآن خواند و آن‌ها را از اسلام آگاه کرد، و آنگاه آنان ایمان آوردند. این هشت نفر از پیشگامان و سابقین در اسلام بودند که پیامبر خدا صرا تصدیق کردند و به آنچه از سوی خدا آمده بود ایمان آوردند) [۴۶۴].

و بعد از هجرت، سبقت ابوبکرسو ارتباط او با پیامبر صو نزدیک بودنش به پیامبر ص، و علاقۀ آن حضرت به ایشان امری است غیرقابل انکار.

سپس بعد از پیامبر صزمام خلافت را به عهده گرفت و مسلمین از او اطاعت کردند، و کار را به او سپردند، و هیچ‌کس جرأت مخالفت با او را نداشت، چون همه به او احترام می‌گذاشتند و او را تعظیم می‌کردند، او دنیا را فتح کرد و دین را گسترش داد.

اما در مورد علیس، امت اختلاف کردند و همه بر او اتفاق نکردند، بلکه حتی کسانی که با او بودند از او به گونه ای شایسته اطاعت نکردند؛ به خاطر این، جهاد در راه خدا متوقف شد، و جنگ بعد از آن که با کفار بود بین خود مسلمین در گرفت.

تردیدی نیست که علیسدر این مورد گناهی ندارد، و او به حق نزدیک‌تر بوده است، بلکه او کاملاً برحق بود؛ ولی مدار سخن بر این است که بر دست هر یکی از این دو امام چه چیزهایی بوقوع پیوست.

و از اینجا یک گوشه از فضل و برتری ابوبکر بر علی و سایر صحابهشروشن می‌شود. و به خاطر این بود که اصحاب ابوبکرسرا تعظیم می‌کردند و از او فرمان می‌بردند و به فضل و برتری او اعتراف می‌کردند.

سوم: اینکه، شما گفته‌اید: (در همه جنگ‌ها به جز تبوک حضور داشته است). درست است، و ابوبکر صدیقسدر همه جنگ‌ها شرکت داشته است و در غزوه تبوک هم حضور داشته است، پس آن‌ها برابرند، اما ابوبکر در این جنگ‌ها نزدیکتر بود.

پیامبر صقبل از جنگ بدر با مردم مشورت کرد، اولین کسی که حرف زد ابوبکرسبود، سپس عمرسسخن گفت، و علیسبلند نشد، پس این دلالت می‌کند که ابوبکر از آن دو نزدیکتر بوده است.

حدیث رایزنی را امام احمد [۴۶۵]روایت کرده است، و ابن کثیر می‌گوید: (این اسناد ثلاثی صحیحی است) [۴۶۶].

و در اثنای جنگ، ابوبکر همراه پیامبر صدر عریش بود، و پیامبر صدعا می‌کرد و خدا را می‌خواند تا اینکه چادرش افتاد، هیچکس جز صدیق به ایشان نزدیک نشد، او آمد و چادر پیامبر را دوباره روی دوش آنحضرت گذاشت، و گفت: (ای پیامبر خدا! همین اندازه که از پروردگارت خواسته‌ای و زاری نموده‌ای کافی است، او آنچه را که به تو وعده داده است محقق می‌کند) [۴۶۷].

و بعد از جنگ، پیامبر صدر مورد اسرا با ابوبکر و عمر مشورت کرد، و غیر از آن‌ها با کس دیگری مشورت نکرد [۴۶۸].

این نمونه‌ایست در مورد اینکه ابوبکرساز علیسبیشتر به پیامبر صنزدیک بوده است، و پیامبر صهیچ وقت کسی را به خود نزدیک نمی‌کرد و با کسی مشورت نمی‌کرد مگر آنکه کفایت و فضل او را می‌دانست.

ما برای آنچه می‌گوییم از کتاب‌های صحیح و مصادر صحیح اصلی دلیل می‌آوریم، و به کتاب‌های تاریخ و ادب و امثال آن که صحت ندارند پناه نمی‌بریم، با اینکه ده‌ها و صدها روایت در فضائل او در این کتاب‌ها ذکر شده است، ولی صحیح نیستند؛ بنابراین، ما استدلال از آن را جایز نمی‌دانیم، و ما استدلال از روایت ضعیف را نمی‌پسندیم، نه به نفع خود از آن استدلال می‌کنیم و نه علیه دیگران از آن استدلال می‌نماییم.

پس حضور علیسدر جنگ‌ها حق و درست است؛ ولی چه کسی در این صحنه‌ها نزدیکتر بود و با او مشورت می‌شد و به رأی او عمل ‌می‌شد، علی یا ابوبکرب؟ سوگند به خدا، اگر در مورد علیسغلو و افراط نمی‌شد و با استدلال از دلایل ضعیف یا موضوع در مورد او ادعاهایی باطل نمی‌شد که به دیگر برادران صحابی او توهین هستند، ما چنین مقایسه‌ای را ارائه نمی‌دادیم.

۱۴۴) شما گفته‌اید: (و اگر علیسدر هر روز یک حدیث از پیامبرصحفظ می‌کرد - و علی هوشیار و زیرک بود-، و او بیش از یک سوم قرن با او زیسته است؛ آنچه او باید روایت می‌کرد بیش از دوازده هزار حدیث می‌شدند)، سپس کلام ابی ریه را که به همین معناست ذکر کرده‌اید.

گفتم: پاسخ از چند جهت:

اول: اینکه، تردیدی نیست که علیساز برگزیدگان صحابه بوده است، اما در مورد رتبه‌های صحابه در ذکاوت و هوش برای ما چیزی نقل نشده است، و این ادعا نیاز به دلیل دارد و هرکسی می‌تواند در مورد هر چه دوست دارد و هر چه نمی‌پسندد ادعاهایی مطرح کند؛ اما ادعایی اعتبار دارد که با دلیل ثابت شود.

دوم: اینکه، فضل صحابی بر دیگر صحابه با قوت ایمان و خیرخواهی‌اش برای دین ثابت می‌گردد، و قوت حافظه در فضل و دین شرط نیست.

سوم: اینکه، بزرگان صحابه در پیشی گرفتن به اسلام با علیسمشارکت دارند، و فاصله اسلام او با آن‌ها چند ماه یا یک سال یا دو سال بوده است، و آنچه آن‌ها روایت کرده‌اند به آنچه علیسروایت کرده است نمی‌رسد، و آن‌ها از ده نفری بوده‌اند که به بهشت مژده داده شده‌اند.

آنچه اینک ارائه می‌شود بر این دلالت می‌کند، و با توجه به آنچه در کتاب‌های شش‌گانه آمده آمار زیر ارائه می‌گردد:

عثمان بن عفان (۷۲) حدیث.

زبیر بن عوام (۳۱) حدیث.

سعد بن ابی وقاص (۱۲۱) حدیث.

بلال (۲۰) حدیث.

زید بن ارقم (۱۳۸) حدیث.

و احادیثی که از علی بن ابی طالب در کتاب‌های شش‌گانه روایت شده است (۳۳۲) حدیث هستند.

به نظر شما علت چیست؟! آیا علمای اهل سنت روایات این‌ها را عمداً حذف کرده‌اند؟! و آیا کسی می‌تواند میان علیسو کسی که از او روایت می‌کند مانع شود؟!

چهارم: سبب قلت روایات این‌ها دو احتمال دارد:

أ) این صحابه در زمینه روایت از پیامبر صفعالیت نمی‌کردند.

ب) یا اینکه آن‌ها روایت کرده‌اند، ولی اهل سنت عمدا آن را حذف نموده‌اند.

گویا احتمال اول در مورد اندک بودن مرویات بسیاری از صحابه صادق است.

از آنجا که آن‌ها به امر روایت نپرداخته‌اند و خود را مشغول آن نکرده‌اند، روایات آن‌ها اندک است.

و عقیدۀ ما در مورد علیسو دیگر برادرانش که روایاتشان کم هستند همین است. اما در مورد احتمال دوم ما تأملی کوتاه ارائه می‌دهیم:

علیسهزاران دوستدار و طرفدار داشت که در مدینه و حجاز و مصر و عراق و ماوراءالنهر پراکنده بودند، و آن‌ها کسانی اند که از ایشان شنیده‌اند: آیا همۀ این‌ها می‌توانند این روایات را پنهان کنند؟!

کسی که چنین فکری می‌کند خودش را تحقیر می‌کند؛ چون این سخنی است که بر کمبود عقل دلالت می‌کند و یا نشانگر مغالطۀ عمدیست، مگر اینکه بگویید: همه صحابه از علی متنفر بودند: مهاجرین و انصار و همه قبایل عرب، - نعوذبالله- این سخنی است بی‌نهایت پوچ؛ چون پلیدترین آفریده‌ای که خداوند آفریده است شیطان است، اما هیچ جامعه‌ای از دوستداران شیطان خالی نیست، پس چگونه می‌توان معتقد بود که همه کسانی که در عصر علی بوده‌اند بر دشمنی با او اتفاق کرده‌اند؟! بار خدایا! از محبتی که توهین است به تو پناه می‌بریم.

پنجم: آیا ثابت شده است که یکی از حکام بنی امیه یا دیگران از روایت کردن از علیسمنع می‌کرده است؟!

آیا می‌توانست منع کند و حال آنکه هزاران نفر از علما در گوشه‌های سرزمین اسلامی پراکنده بودند؟! شما که اسلاف و گذشتگانتان در ترس به سر می‌برده‌اند و تحت تعقیب بوده‌اند ده‌ها هزار حدیث روایت کرده‌اید، پس چگونه شما با اینکه تحت تعقیب بوده‌اید توانسته‌اید این همه حدیث را روایت کنید، و علمای اهل سنت بدون ممانعت و تعقیب روایت نکرده‌اند؟! مگر اینکه شما بگویید: اصحاب روایت نکرده‌اند، یا بگویید: اصحاب روایت کرده‌اند و تابعین احادیث علیسرا روایت نکرده‌اند؟! و بعد از تابعین بعدی‌ها تا برسد به عصر تألیف حدیث که نمی‌توانید این را ثابت کنید؟!

آیا روایاتی که در فضائل او آمده‌اند را دیگر صحابه روایت نکرده‌اند، و مسلمین نسل به نسل آن را به یکدیگر منتقل نکرده‌اند، و این روایات پیش روی مخالف علی بیان می‌شد و او نتوانست از روایت آن منع کند، یا آن را انکار کند و یا راوی آن را مجازات نماید، پیش‌تر حدیث سعد بن ابی و قاص را در فضائل علی ذکر کردیم که او در پاسخ به سوال معاویه از او که چرا به علی ناسزا نگفته است آن را بیان کرد.

سعد حدیث را روایت کرد و معاویه آن را شنید، و مسلم آن را روایت کرده است.

و این از قوی‌ترین احادیث در مدح و ستایش علیساست!

و این دلیلی است بر اینکه سعد علی را دوست می‌داشت!

و معاویه از روایت فضائل و یا احادیث او منع نمی‌کرد!

و دلیلی است بر اینکه علمای اهل سنت چیزی از احادیث یا از فضائل او را پنهان نمی‌کنند!

و این بیان می‌دارد که احتمال حذف شدن چیزی از روایات یا فضایل او احتمال باطلی است.

ششم: ما در میان دو چیز قرار داریم:

یا باید به صحابه و راویان اهل سنت اعتماد کنیم، و یا اینکه به آن‌ها اعتماد نکنیم.

اگر به آن‌ها اعتماد کنیم باید روایات آن‌ها را تصدیق کنیم. و اگر به آن‌ها اعتماد نکنیم به روایات آن‌ها نمی‌توان قانع شد. و وقتی ما به روایات آن‌ها قانع نشویم نمی‌توانیم چیزی از دین را بفهمیم، نه عقاید دینی را، نه شعائر آن را، و نه می‌توانیم ایمان صحابه را ثابت کنیم؛ چون اطمینان نداریم شاید آن‌ها احادیث دروغینی آورده‌اند و یکدیگر را ستوده‌اند، و احادیثی که بر نفاق آن‌ها دلالت می‌کند را پنهان کرده‌اند!

بار الها! از این مذهب زشت که منجر به ابطال دین می‌گردد به تو پناه می‌بریم! و با این، روشن می‌شود که عقیدۀ شیعه آسان‌ترین وسیله برای ابطال دین است؛ و بنابراین، هرکسی که می‌خواهد دین را تخریب کند مذهب شیعه درِ مناسبی برای ورود اوست.

۱۴۵- شما گفته‌اید: (قطع نظر از همه این‌ها، تردیدی نیست که علمای منصفی همچون ابوریه که می‌گوید: اولین کسی که مسلمان شد و در دامان پیامبرصتربیت یافت...). تا آخر آنچه آورده در معنای سخن پیشین شما.

گفتم: پاسخ از چند جهت:

اول: به اندازۀ کافی در مورد مسئله پیش‌تر بیان شد.

دوم: اینکه، شما ابوریه را منصف نامیده‌اید، و من نمی‌دانم انصاف او چیست؟! آیا به پاخاستن او علیه عقیدۀ امت انصاف است؟! بیشتر منابعی که او به آن‌ها استناد کرده کتاب‌هایی هستند که کفار نوشته‌اند، کتاب‌هایی همچون کتاب‌های جرجی زیدان مسیحی و دائرة المعارف الاسلامیة مستشرقین و کتاب العقیدة والشریعة گلد زیهر... و امثال آن، چنان که دکتر مصطفی سباعی در مورد او گفته است؟! [۴۶۹].

یا اینکه هرکسی که عقیدۀ شیعه را تأیید کند منصف است، هر چند که در واقع منحرف و گمراه باشد؟!

۱۴۶- سخن مرا ذکر کرده‌اید که در پاسخ به پرسش‌هایتان گفته‌ام: (اهل سنت معتقدند که امامت امری است مربوط به شورا، و امت حق دارد کسی را که شایسته آن می‌بیند انتخاب کند تا براساس قرآن و سنت بر امت حکمفرمایی نماید و اختلاف سلیقه و فهم اشکالی ندارد)، سپس شما این سخن مرا رد کرده‌ای و اقوالی از علما را در مورد خلافت آورده‌اید که خلاصۀ آن دو قول است:

اول: اینکه، امامت جز با رأی جمهور اهل حل و عقد منعقد نمی‌شود.

دوم: اینکه، اگر یکی از اهل حل و عقد آن را منعقد نماید جایز است.

سپس شما گفته‌اید: (آیا این‌ها از اهل سنت هستند؟! پس صاحبان بصیرت عبرت بیاموزید).

گفتم: پاسخ از چند جهت:

اول: اینکه نمی‌دانم منظور شما از اعتراض و انکار چیست!

آیا این اقوال با آنچه من گفته‌ام مخالف هستند؟!

من گفته‌ام: امامت امری است که با توافق و شورا منعقد می‌گردد و امت حق دارد که کسی را که شایسته آن می‌بیند انتخاب کند).

و این اقوال آنچه را که من گفته‌ام تأیید می‌کنند.

هر گاه اهل حل و عقد بیعت کردند و به آن‌ها اعتراض نشد و امام قدرت داشت و می‌توانست بیعت بگیرد؛ درست است، و هیچ‌کسی از علمای امت نگفته‌اند که بیعت کسی اجرا می‌شود که قدرتی ندارد.

امامت یک مسئولیت است، وقتی امام قدرت نداشته باشد چگونه امام نامیده می‌شود؟! ابن تیمیه می‌گوید: (امامت نزد آن‌ها - یعنی اهل سنت- با توافق کسانی که قدرت آن را دارند محقق می‌شود، و فرد امام نمی‌شود مگر آن که قدرتمندان با او توافق نمایند، کسانی که وقتی از او اطاعت نمایند مقصود و هدف امامت محقق می‌گردد، زیرا مقصود از امامت با قدرت محقق می‌شود) [۴۷۰].

دوم: اینکه آنچه من گفته‌ام در مقابل شیعه گفته‌ام که ادعا می‌کنند امامت با نص ثابت می‌شود، و منظورم این نیست که باید همه امت در یک جا گرد هم آیند تا امامی را انتخاب کنند، و هیچکسی از علمای اهل سنت چنین چیزی نگفته است. ولی اهل سنت - یا اغلب اهل سنت- می‌گویند که امامت امری است که با شورا و توافق محقق می‌شود، سپس در اینکه با توافق چه کسانی امامت منعقد می‌شود اختلاف کرده‌اند و در مورد اینکه آیا امام می‌تواند برای خودش جانشینی تعیین کند نیز اختلاف کرده‌اند، و اختلافاتی از این قبیل در این مورد هست، اما کسی در میان اهل سنت وجود ندارد که ادعا کند امام از سوی خدا تعیین می‌شود.

ولی بعضی بر این باور هستند که پیامبر صبه امامت صدیق تصریح کرده است، و دلایل صحیحی که وجود دارد این را راجح قرار می‌دهد.

سوم: اینکه، پیامبر صفرد مشخصی را تعیین نکرده است، گرچه اشارات زیادی به امامت صدیق کرده است که مهمترین آن این بود که به او فرمان داد که پیش نماز مردم شود و همه پشت سر او نماز خواندند، و این از بزرگترین دلایلی است که نشانگر این است که او را برای خلافت تعیین کرده است؛ اما پیامبر صتصریح نکرد و کار را به شورا واگذار نمود، و شاید آنحضرت صبه یقین می‌دانست که آن‌ها جز ابوبکر کسی را انتخاب نمی‌کنند؛ چون برای پیامبر صوحی می‌آمد.

عایشهلاز پیامبر صروایت کرده است که فرمود: (خواستم کسی را به دنبال ابوبکر و پسرش بفرستم، و به او بسپارم تا گویندگان چیزی نگویند، و امیدواران امیدی نکنند...) [۴۷۱].

اما ابوبکرساز متفرق شدن امت بیم داشت، و او غیب نمی‌دانست؛ بنابراین، مصلحت امت را در این دید که امام بعد از خود را تعیین کند، و می‌دانست که بهترین و برترین فرد امت و سزاوارترین فرد آن به خلافت بعد از او عمر است؛ از این رو او را تعیین کرد.

و عمرسنظرش این بود که آن شش نفر همه شایستگی خلافت را دارند؛ بنابراین، امر خلافت را در آن‌ها قرار داد.

اصل در خلافت شورا است، و صورت‌های دیگر هم جایز هستند، و خلافت جز با موافقت اهل حل و عقد منعقد نمی‌گردد، پس قضیه به شورا بر می‌گردد؛ چون اگر اهل حل و عقد آن انتخاب را قبول نکنند تنفیذ نمی‌شود. والله اعلم.

۱۴۷- شما گفته‌اید: (و دوم: اینکه، اگر امامت امری وابسته به شورا می‌بود و امت حق داشت هرکسی را که شایسته آن می‌بیند انتخاب کند، پس چرا ابوبکر چنین نکرد و کار را به امت نسپرد، و عمر بن خطاب را تعیین کرد با اینکه اصحاب به او اعتراض کردند؛ چنان که ابن ابی شیبه روایت کرده است که: وقتی مرگ ابوبکر فرا رسید کسی را به دنبال عمر فرستاد تا او را جانشین خود کند، مردم گفتند: فرد تندخو و درشتی را خلیفه ما می‌کنی، و اگر او حاکم ما شود درشت خوتر و تندخوتر می‌گردد، پس به پروردگارت چه پاسخ می‌دهی و حال آن که عمر را خلیفه ما نموده‌ای؟ ابوبکر گفت: آیا از پروردگارم مرا می‌ترسانید؟ به او می‌گویم: بار خدایا! بهترین بنده‌ات را خلیفه آن‌ها کرده‌ام، سپس کسی را به دنبال عمر فرستاد و گفت: تو را وصیتی می‌کنم...) [۴۷۲].

پاسخ:

اول: اینکه، ابوبکرساز ما پیامبر صرا بهتر می‌شناخت، پیش‌تر گفتیم که او از همۀ اصحاب به پیامبر صنزدیکتر بود، و ایشان و دینشان را بهتر می‌شناخت، و او می‌دانست که امکان این کار وجود دارد، و تعیین جانشین جایز است و از آن منع نشده است، و اصحاب اصل تعیین جانشین را تأیید می‌کردند، یعنی هیچکس به خاطر اصل مسئله تعیین جانشین اعتراض نکرد و این را می‌گویند اجماع.

دوم: اینکه، شما ادعا کرده‌اید که بعضی از صحابه اعتراض کردند، برای انعقاد امامت شرط نیست که همه افراد جامعه راضی باشند، و وقتی اهل حل و عقد که با تأیید آن‌ها امام، امام می‌گردد راضی شدند کافی است، و کسانی که به امامت علی راضی نبودند چندین برابر بیشتر از ناراضیان امامت عمر هستند و این در نزد اهل سنت باعث نقض امامت علیسنمی‌شود.

سوم: اینکه، ابن ابی شیبه و ابن عساکر روایاتی ذکر کرده‌اند که نشانگر این است که علیسبه فرمانروایی و خلافت عمرسراضی بوده است، و اگر رضایت همه شرط ‌بود پذیرفتن امامت عمر عیبی برای علی شمرده می‌شد. ابن ابی شیبه با سند خودش روایت کرده است: (ابوبکرسوقتی بیمار شد سرش را به سوی مردم بیرون کرد و گفت: ای مردم! من کسی را خلیفه کرده‌ام آیا شما راضی هستید؟ مردم بلند شدند و گفتند: راضی هستیم، آنگاه علی بلند شد و گفت: راضی نمی‌شویم مگر آن که عمر بن خطاب باشد، آن وقت عمر بن خطاب شد) [۴۷۳].

چهارم: اینکه، این کار ابوبکرسیکی از شیوه‌های جایز نزد مسلمین بود، وهرگاه امام بیم آن را داشت که فتنه یا اختلافی پیش می‌آید جایز است که او جانشینی تعیین کند.

ماوردی می‌گوید: (امامت از دو جهت منعقد می‌شود: یکی با انتخاب اهل حل و عقد و دوم: با تعیین امام قبلی) [۴۷۴].

۱۴۸) شما گفته‌اید: (و همین‌طور امام محمد بن مفلح مقدسی حنبلی (متوفای ۷۶۳ هـ) می‌گوید: وقتی ابوبکرسعمرسرا به عنوان جانشین خود تعیین کرد به معیقیب دوسی گفت: مردم در مورد جانشینی عمر چه می‌گویند؟ گفت: گروهی او را نپسندیده‌اند و گروهی او را پسندیده‌اند. گفت: آیا کسانی که او را نپسندیده‌اند بیشترند یا کسانی که او را پسندیده‌اند؟ گفت: نه، بلکه کسانی بیشترند که او را نمی‌پسندند... [۴۷۵].

ابوبکر با اینکه می‌دانست که بیشتر مردم از این کار او راضی نیستند، چگونه آن را به آن‌ها تحمیل کرد و آن‌ها را آزاد نگذاشت تا هرکس را که می‌خواهند برای زمامداری حکومت انتخاب کنند؟ بهتر آن بود که به احساسات و خواسته اکثریت مسلمین پاسخ مثبت می‌داد، و کسی را حاکم آن‌ها قرار نمی‌داد مگر بعد از جلب رضایتشان و اتفاق آنان بر آن فرد، یا اینکه براساس قاعده شورا باید با اهل حل و عقد مشوره می‌کرد).

پاسخ:

اول: اینکه، قبلا گذشت که مردم از تعیین او راضی بودند، و علی نیز راضی بود و این روایت با سندی است که در کتابی آمده که در قرن دوم تألیف شده است.

و روایتی که شما ذکر کرده‌اید مولف آن در قرن هشتم و بدون سند آن را ذکر کرده است به نظر شما کدام یک باید مقدم باشد؟!

دوم: اینکه صدیقسخلیفه پیامبر خدا صاز دیگران به دین خدا آگاهتر بود، و بعد از پیامبر صبه او اقتدا می‌شد، پیامبر صدر ده‌ها حدیث او را تأیید کرده است، و اصحاب او را تعظیم می‌کردند و دوست می‌داشتند.

سوم: اینکه روایاتی آمده است که بر این تأکید می‌کنند که او در سپردن خلافت به عمرسمشورت کرده است.

ابن سعد و طبری و غیره با اسانید متعددی روایت کرده‌اند که ابوبکر وقتی به بستر بیماری افتاد عبدالرحمان بن عوف را فرا خواند و به او گفت: در مورد عمر بن خطاب به من بگو. عبدالرحمان گفت: تو مرا از چیزی می‌پرسی که خودت آن را بهتر می‌دانی. ابوبکر گفت: گرچه بهتر می‌دانم. عبدالرحمان گفت: سوگند به خدا او بهترین کسی است که مورد نظر شماست.

سپس عثمان بن عفان را فرا خواند و گفت: در مورد عمر به من بگو. عثمان گفت: تو از همه ما به او آگاه‌تر هستی. گفت: با اینکه از شما به او آگاهترم (می‌خواهم نظر شما را بدانم).

عثمان گفت: آنچه من در مورد او می‌دانم این است که درون او بهتر از ظاهر اوست، و در میان ما هیچکسی مانند او وجود ندارد. ابوبکر گفت: خداوند بر تو رحم نماید، سوگند به خدا اگر او را ترک می‌کردم از تو فراتر نمی‌رفتم.

و با سعید بن زید اباالاعور و اسید بن حضیر و دیگر مهاجرین و انصار مشورت کرد.

اسید گفت: او بعد از تو بهترین است، برای آنچه سبب رضامندی (خدا) می‌شود راضی می‌گردد، و بر آنچه سبب ناخشنودی (خدا) می‌شود ناخشنود می‌گردد، آنچه پنهان می‌نماید بهتر از آن چیزی است که اظهار می‌نماید، و هیچ‌کسی در به دست گرفتن این امر از او قوی‌تر نیست.

بعضی از اصحاب شنیدند که عبدالرحمان و عثمان نزد ابوبکر رفته و با او به خلوت نشسته‌اند؛ بنابراین، نزد ابوبکر رفتند و یکی از آن‌ها به او گفت: به پروردگارت چه می‌گویی وقتی از تو در مورد اینکه عمر را خلیفه ما می‌کنی بپرسد و حال آنکه تو درشت‌خویی او را می‌بینی؟ ابوبکر گفت: مرا بنشانید!

آیا از خدا مرا می‌ترسانید؟ هرکسی در مورد شما ستم کرده ناکام گردد. می‌گویم: بار خدایا! بهترین را خلیفه آن‌ها کرده‌ام. این سخن مرا به دیگران برسان.

در آخر روایت راوی می‌گوید: (آنگاه همه پذیرفتند و به خلافت او راضی شدند و بیعت کردند).

سپس ابوبکر عمر را تنها فرا خواند و به او سفارش کرد، آنگاه عمر از پیش او بیرون رفت، و ابوبکر دست‌هایش را بلند کرد و گفت: (بار خدایا! از این کار جز اصلاح چیزی نخواسته‌ام، و ترسیدم که به فتنه مبتلا می‌شوند؛ بنابراین، کاری کردم که تو از آن بهتر آگاه هستی و اجتهاد کردم....). سپس برای اصلاح وتوفیق او دعا کرد [۴۷۶].

پس این ادعا که ابوبکر مشورت نکرده است صحیح نیست.

چهارم: شما گفته‌اید: (اکثریت ملت بر او به خاطر این کار اعتراض داشتند، پس چگونه او را به آنان تحمیل کرد؟!).

پیش‌تر روشن شد که اینگونه نبوده است. به نظر شما چرا اکثریت راضی نبودند و سپس از او اطاعت کردند و - به گفتۀ شما- از سخن پیامبر که به امامت علی بن ابی طالب فرمان داده بود اطاعت نکردند؟!

آیا این دلیلی نیست بر اینکه پیامبر صفرمانی نداده است؟! چون اگر پیامبرصفرمانی می‌داد آن‌ها خیلی بیشتر از ابوبکر از آنحضرت اطاعت می‌کردند؛ به خصوص که علی همچون عمر شدت و تندی نداشت؟!

آیا معقول است که گفته شود: اکثریت راضی نبودند و برای جلوگیری از چیزی که آن را نمی‌پسندیدند حرکتی نکردند؟!

پنجم: کسانی که به ابوبکر اعتراض کردند، آیا عقل می‌پذیرد که آن‌ها به ابوبکر به خاطر خلافت عمر اعتراض کنند و با اینکه می‌دانستند ولی امر علی است، این مطلب را به زبان نیاورند و فریاد نزنند که حق او را بدهید تا حداقل از عمر نجات پیدا کنند؟!

آیا این دلیلی نیست برای اینکه آن‌ها اصلاً از این ادعاهایی که برای علیسایجاد شده خبر نداشتند؟! بله، سوگند به خدا!

۱۴۹) شما گفته‌اید: (چرا عمر شورا را منحصر در شش نفر گرداند و شرایطی مقرر کرد که در نهایت کار به دست عثمان می‌افتاد؟ آیا به این می‌توان شورای امت گفت؟).

پاسخ:

اول: اینکه قبلاً گذشت که نصی وجود ندارد که از تعیین جانشین نهی کند یا به آن امر نماید، و ابوبکر و عمرباز همه اصحاب به دین خداوند عزوجل آگاه‌تر بودند، و اگر ابوبکر صحت این کار را نمی‌دانست آن را انجام نمی‌داد، و اگر کار اشتباهی می‌بود فریاد اعتراض بقیه صحابه بلند می‌شد، چون آن‌ها کسانی بودند که در راه خدا از سرزنش هیچ سرزنش کننده‌ای باکی نداشتند. آنان در زمان ضعف و هراس برای یاری کردن دین خدا شمشیر کشیدند، آیا در زمان امنیت و قدرت بزدل می‌شوند؟!

دوم: اینکه کاری که عمرسکرد از بزرگترین کارهای مفید بود، و او کسی بود که به او الهام می‌شد، او کار را به این شش نفر سپرد چون این‌ها برترین افرادی بودند که از ده نفری که به بهشت مژده داده شده بودند باقی مانده بودند، گرچه خود این‌ها بعضی از بعضی برتر بودند.

اگر او این شش نفر را برای خلافت تعیین نمی‌کرد و فقط یک نفر را برای آن نامزد می‌نمود؛ شاید از او اطاعت نمی‌شد؛ بنابراین، نظرش بر آن شد که امر خلافت را به شش نفر واگذار کند و بدون تردید آن‌ها خودشان را بهتر می‌شناختند.

سوم: اگر کوچکترین شبهه‌ای در این مورد که علی از جانب خدا وصی می‌باشد وجود می‌داشت، صدای برخی از صحابه به این امر بلند می‌شد، و یا خود علیساین فریاد را سر می‌داد و نمی‌پسندید که کسانی دیگر با او نامزد شوند و می‌گفت: همین کافی است که به مدت سیزده سال حق مرا غصب کرده‌اید، و اکنون می‌‌خواهید آن را از دست من بگیرید، من در این شورا مشارکت نمی‌کنم!

اما علی چنین چیزی نگفت و با برادرانش در شورا داخل شد، پس این دلیلی است بر اینکه او و هیچ‌کس دیگری خبری از این ادعاهایی که در مورد وصیت ایجاد شده‌اند نداشته است.

چهارم: این که گفته‌اید: (و او شرایطی مقرر کرد که در نهایت کار به دست عثمان می‌افتاد نه کسی دیگر).

گفتم: پاسخ از چند جهت:

اول: این ادعای عجیبی است که نشانگر عدم دقت و تحقیق است.

دوم: شما از کجا به این شرایط پی برده‌اید؟! و در کدام کتاب آمده که عمر این شرایط را گذاشت تا امر خلافت به دست عثمان بیافتد، و حال آن که شما در اول نوشتۀ خود سخنی گفته‌اید که ندای تحقیق را در آن سر می‌دهید؟

این وصیت عمرساست که در صحیح‌ترین کتاب بعد از قرآن آمده است.

بخاری داستان کشته شدن، و چگونگی کشته شدن او، و اینکه در چه رتبه و مقامی از دین و تقوا بود، و اجازه گرفتن او که در کنار دو دوستش دفن شود، را از عمرو بن میمون روایت کرده است، سپس راوی می‌گوید: (مردان اجازه گرفتند... و گفتند: ای امیرالمؤمنین، وصیت کن! جانشینی برای خود تعیین کن. گفت: من هیچ‌کسی را نمی‌یابم که از این گروه به امر خلافت سزاوارتر باشد، این‌ها کسانی هستند که پیامبرصوفات یافت در حالی که از آن‌ها راضی بود، آنگاه علی و عثمان و زبیر و طلحه و سعد و عبدالرحمان بن عوف را نام برد. و گفت: عبدالله بن عمر در جمع شما حاضر می‌شود و از امر خلافت بهره‌ای ندارد، به عنوان تعزیت و دلجویی حاضر می‌شود، اگر خلافت به سعد برسد او شایسته آن است، و اگر به او نرسید هر کدام از شما که به عنوان امیر انتخاب شدید باید از او کمک بگیرید، و من او را به خاطر ناتوانی یا خیانت عزل نکردم.

و گفت: خلیفه بعد از خودم را به مهاجران سفارش می‌کنم.... و سپس وصیت می‌کنم برای مهاجران و انصاری‌ها و سایرین، و بر پایبندی به فرامین خداوند و پیامبر اکرم صتأکید ورزیدند) [۴۷۷].

پس شرایط کجا هستند ای استاد محترم؟! آیا این گفته بدون دلیلی نیست؟!

سوم: شورایی که مورد نظر است، شورا و رایزنی اهل حل و عقد با یکدیگر است، و این‌ها برترین افرادی بودند که بعد از عمرسباقیمانده بودند، و منظور از شورا همه مردم نیستند، و این اصلاً تحقق نمی‌یابد؛ بنابراین، وقتی سران قوم شورا را به عهده گرفتند کفایت می‌کند.

چهارم: اگر عمرسمی‌خواست که امر خلافت به دست عثمانسبیافتد، چه چیز او را منع می‌کرد از اینکه مستقیم اسم او را ذکر کند، و اگر چنین می‌کرد اختلافی پیش نمی‌آمد، همان‌طور که ابوبکرسعمرسرا جانشین خود کرد. پس وقتی عمر این کار را نکرده است می‌‌دانیم که منظور او فرد خاصی از آن شش نفر نبوده است.

۱۵۰) شما گفته‌اید: (و سوم: اینکه شما گفته‌اید: اهل سنت معتقدند که امامت امری است که به توافق و شورای امت بستگی دارد. این عقیدۀ آن‌ها با آنچه مسلم و غیره از حفصه روایت کرده‌اند مخالف است، حفصه به ابن عمر گفت: آیا می‌دانی که پدرت جانشینی تعیین نمی‌کند؟... تا اینکه او پیش پدرش آمد و گفت: از مردم سخنی می‌شنوم که می‌گویند، خواستم آن را به تو بگویم، آن‌ها می‌گویند: تو کسی را جانشین خود نمی‌کنی، اگر شما ساربان یا چوپان داشته باشی، و او شتران و گوسفندان را رها کند و پیش تو بیاید، می‌گویی شتران و گوسفندان را ضایع کرده است، پس مراقبت از مردم سخت‌تر و مهمتر است) [۴۷۸].

و همچنین آنچه به همین مفهوم از الإمامة والسياسة نقل کرده‌اید [۴۷۹].

پاسخ:

اول: اینکه، این سخن وقتی در مقابل قول شیعه قرار داده شود، منظور آن واضح است، اما اهل سنت در میان خود اقوالی دارند که شیعه با آن ارتباطی ندارند.

شیعه می‌گویند: امامت با نص ثابت است، و سخنم برای رد کردن بر آن است. اما اقوال اهل سنت در میان خود شان تفصیل دیگری دارد.

دوم: اینکه، تکمله حدیثی که شما آورده‌اید در مسلم آمده است: (او سخن مرا پذیرفت و سرش را به زمین گذاشت، و سپس سرش را بلند کرد و گفت: خداوند عزوجل دینش را حفاظت می‌کند، و اگر من کسی را به عنوان جانشین خود تعیین نکنم پیامبر صجانشین تعیین نکرده است، و اگر جانشین تعیین کنم ابوبکر جانشین تعیین کرده است.

می‌گوید: سوگند به خدا او وقتی ابوبکر و پیامبر خدا صرا ذکر کرد، دانستم که او هیچکسی را با پیامبر صعوض نمی‌کند و جانشین تعیین نمی‌کند) [۴۸۰].

می‌بینی که چگونه پسرش گواهی می‌دهد که پدرش چنین نبود که کسی را با پیامبر صعوض کند، و او به ابوبکرساعتراض هم نکرد؟!

سوم: اینکه، مذهب اهل سنت و جماعت را نووی خلاصه نموده و می‌گوید: (مسلمین بر این اجماع کرده‌اند که هرگاه مقدمات مرگ خلیفه فرا رسید، قبل از آن خلیفه می‌تواند کسی را به عنوان جانشین خود تعیین کند، و برای او جایز است که جانشین تعیین نکند.

اگر جانشین تعیین نکرد به پیامبر صاقتدا کرده است، و اگر تعیین کرد به ابوبکر اقتدا کرده است.

و اجماع کرده‌اند که خلافت با تعیین جانشین منعقد می‌گردد، و اگر خلیفه کسی را تعیین نکرد وقتی اهل حل و عقد کسی را تعیین کردند، خلافت منعقد می‌شود.

و بر این اجماع کرده‌اند که خلیفه می‌تواند مسئله را به مشاوره و رایزنی گروهی واگذار نماید، چنان که عمر کرد) [۴۸۱].

۱۵۱) شما گفته‌اید: (اگر امامت نزد اهل سنت براساس شورا منعقد می‌شود، پس چه می‌گویند در مورد آنچه ابن حبان و ابن کثیر و دیگران گفته‌اند که: پیامبرصبهره‌ای در تعیین امامت نداشت، بلکه امامت فقط به دست خداست؟

آنچه در مورد این قضیه آمده را با هم مطالعه می‌کنیم... (سپس ایشانصدر منازل بنی عامر بن صعصعه حضور یافت، و آن‌ها را به خداوند فرا خواند، آنگاه یکی از آنان گفت: اگر ما از تو پیروی کنیم و تو را تصدیق کنیم و خداوند تو را یاری کند و سپس تو را بر مخالفان پیروز نماید، آیا بعد از تو امر حکومت به ما می‌رسد؟ پیامبرصفرمود: کار (حکومت) به دست خداست، هر جا که بخواهد آن را می‌گذارد. گفتند: ما برای تو در برابر عرب‌ها سینه سپر کنیم و وقتی پیروز شدی امر (خلافت) در غیر از ما باشد؟! ما به این نیازی نداریم) [۴۸۲].

پاسخ آن به چندین وجه:

اول: اینکه، ابن حبان برای این داستان سندی ذکر نکرده است، و ابن اسحاق آن را در سیره با سند منقطعی [۴۸۳]ذکر کرده است، و قبل از این در جاه‌های متعددی بیان شد که ما از روایاتی که صحیح نیستند استدلال نمی‌کنیم.

دوم: اینکه، شما ادعا می‌کنید که پیامبر صقبل از این تاریخ - یعنی قبل از آن که خودش را به قبائل عرضه نماید-، بنی عبدالمطلب را جمع کرد، و به آن‌ها عرضه نمود که او را یاری کنند، و گفت که هرکس او را یاری کند بعد از او خلیفه خواهد بود، و علی این را پذیرفت، و از آن وقت به عنوان خلیفه تعیین شد، و این دو مفهوم دارد:

أ) خلیفه تعیین شده است، و تردیدی نیست که این خبر پخش شود؛ پس آن‌ها چگونه چیزی را می‌خواهند که صاحب آن مشخص شده است؟

ب) پیامبر صبه آن‌ها نگفت که خلیفه از سوی خدا تعیین شده است! پس یکی از این دو چیز باید نزد شما دروغ باشد، - و از دیدگاه ما هردو مورد دروغ هستند-.

و آنچه او به بنی عبدالمطلب پیشنهاد کرده بود، این‌ها آن را پذیرفتند، پس چرا به این‌ها نداد؟

بار خدایا! از اینکه به ما نعمت عقل داده‌ای سپاسگزاریم!

سوم: اینکه نص صحیحی در ذکر امامت وجود ندارد، و بلکه امامت امری است که به امت واگذار شده است، که از یکی از سه صورت گذشته را در آن استفاده می‌نماید، و یا به صورتی آن را منعقد می‌کنند که مقاصد آن را محقق می‌نماید.

۱۵۲) شما در اثنای رد بر من گفته‌اید: (اینکه شما گفته‌اید: «از عقیدۀ اهل تشیع چنین بر می‌آید که بر خداوند واجب است که امامی تعیین کند، و این امام علیساست، با اینکه در قرآن و سنت هیچ کلمه‌ای نیامده که در آن امامت و وصایت ذکر شده باشد، بلکه مطالب و جملات کلی هستند که توجیهات مختلفی دارند».

می‌گوییم: قضیۀ امامت علی بن ابی طالب در سنت در موارد ذیل ذکر شده است:

۱- حدیث دار یوم الإنذار.

۲- حدیث منزلت.

۳- حدیث غدیر.

۴- حدیث ثقلین.

۵- حدیث سفینه.

۶- حدیث: «وهو ولي كل مؤمن بعدي».

۷- حدیث: «أنا مدینة العلم وعلی بابها».

۸- حدیث مواخاة.

۹- حدیث تبلیغ سورۀ برائت.

۱۰- حدیث سدالأبواب.

۱۱- حدیث باب حطة.

۱۲- حدیث الرایة.

و غیر از این، ده‌ها و بلکه صدها نص در این مورد آمده است؛ که به یقین ثابت می‌شود که پیامبر صبه امامت علی بن ابی طالب تصریح کرده است.

و در بعضی از نصوص تصریح نموده که علی خلیفه بعد از او باشد، مثل حدیث دار که علیسمی‌گوید: (گردنم را گرفت و پس از آن گفت: این برادر من و وصی و خلیفه من در میان شماست، به سخنان او گوش دهید و از او اطاعت کنید. می‌گوید: آنگاه آن‌ها بلند شدند و می‌خندیدند و به ابوطالب می‌گفتند: به تو فرمان داده گوش به فرمان پسرت باشی و از او اطاعت کنی) [۴۸۴].

می گویم: در اینجا چند نقطه است که باید بر آن توقف کرد:

نقطه اول: الحمدلله که شما نگفته‌اید: (این‌ها احادیث صحیحی هستند) گمان ما به شما همین است؛ چون همۀ این احادیث صحیح نیستند، بجز روایاتی که با امامت ارتباطی ندارند.

نقطه دوم: شما گفته‌اید: (و غیر از این ده‌ها بلکه صدها نص). می‌گویم: بلکه هزاران روایت؛ چون روایات بی‌شماری در مورد این مسئله وضع و ساخته شده است، و ابن ابی الحدید شارح نهج‌البلاغه به این امر شهادت داده است؛ او بعد از اشاره به آنچه شیعه در مورد مذمت صحابه ساخته‌اند می‌گوید: (و اینگونه غلاة و افراطی‌های شیعۀ روافض در ساختن احادیثی که مطابق با خواسته‌های آنان است زیاده‌‌روی کرده‌اند، و چنان این احادیث زیادند که پریشان کننده می‌باشند، تا جایی که خلیلی در الارشاد می‌گوید: (رافضه در فضائل علی و اهل بیت او سیصد هزار حدیث وضع کرده و ساخته‌اند) [۴۸۵].

نقطه سوم: امام شما خمینی تصریح کرده است که پیامبر صقضیۀ امامت را بیان نکرده و توضیح نداده است، او می‌گوید: ((روشن و واضح است که اگر امر امامت آنطور که خدا دستور داده بود و پیغمبر تبلیغ کرده بود و کوشش دربارۀ آن کرده بود جریان پیدا کرده بود این همه اختلافات در مملکت اسلامی و جنگ‌ها و خونریزی‌ها اتفاق نمی‌افتاد، و این همه اختلافات در دین خدا از اصول گرفته تا فروع پیدا نمی‌شد) [۴۸۶].

پس خمینی اعتراف می‌کند و متهم می‌کند:

اعتراف می‌کند که امامت بیان نشده است. و پیامبرمان محمدص- که پرهیزگارترین انسان و بیش از همه خدایش را می‌شناخت- را متهم می‌کند آنگونه که خداوند او را فرمان داده بود فرمان را به مردم نرسانید.

اما نمی‌دانیم خمینی چگونه دانسته است که خداوند آنحضرتصرا به این فرمان داده است؛ چون این مسأله فقط با نقل شناخته می‌شود، و برای ما چنین چیزی نقل نشده است، پس خمینی یا از لوح محفوظ اطلاع پیدا کرده یا برایش وحی آمده است!

سخن بزرگی است که از دهانشان بیرون می‌آید، آنان جز دروغ نمی‌گویند!

نقطه چهارم: احادیثی که شما ذکر کرده‌اید من مرتبه این احادیث را آنگونه که علما با توجه به راویان آن گفته‌اند برایتان بیان می‌کنم؛ تا اگر قبلاً نمی‌دانستید اکنون بدانید که این احادیث صحت ندارند، و استدلال از چنین روایاتی برای دین خدا از کارهای حرام است.

خداوند متعال می‌فرماید: ﴿وَلَا تَقْفُ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ[الإسراء: ۳۶]. از چیزی دنباله‌روی مکن که از آن ناآگاهی.

این آیه قطعاً از دنباله‌روی چیزی که واضح نیست نهی می‌کند، پس تقلید را رها کنید!!

[۲۸۷] مسند أحمد (۱/۱۱۹). [۲۸۸] میزان الاعتدال (۲/۲۷۰). [۲۸۹] المسند (۱/۱۱۹). [۲۹۰] ثقات ابن حبان (۵/۱۷۳). [۲۹۱] میزان الاعتدال (۲/۱۷۳). [۲۹۲] اکمال تهذیب الکمال (۶/۱۸۰). [۲۹۳] المعجم الأوسط (۶/۳۲۷)، المعجم الکبیر (۳/۵۷)، تاریخ دمشق (۴۲/۱۳۰). [۲۹۴] مجمع‌الزوائد (۹/۱۶۶). [۲۹۵] مجمع‌الزوائد (۳/۱۹۰). [۲۹۶] سیر أعلام النبلاء (۱۳/۲۶۰)، و همچنین ابن حجر در مقدمه فتح ‌الباری (ص ۴۴۱) چنین گفته است. [۲۹۷] الثقات (۴/۳۶۸). [۲۹۸] المجموع (۲۰/۱۳۶)، و مانند آن در شرح مسلم (۱۰/۱۸۱). [۲۹۹] مقدمه فتح الباری (۴۵۳). [۳۰۰] الکفایة فی علم الروایة (ص ۱۳۵). [۳۰۱] صحیح مسلم (۱/۲۳۹). [۳۰۲] علل الترمذی و شرح آن، ابن رجب (۲/۷۰۸). [۳۰۳] مقدمه الفتح (ص ۳۸۴). [۳۰۴] نزهة‌النظر (ص ۱۸۰). [۳۰۵] الباعث الحثیث (ص ۹۷). [۳۰۶] جامع الأصول (۱/۱۲۷). [۳۰۷] الکفایة (ص ۱۷۸). [۳۰۸] مقدمه فتح الباری (۱/۳۸۴). [۳۰۹] مقدمه فتح الباری (۱/۳۸۴- ۴۵۳). [۳۱۰] المعجم الکبیر (۶ / ۲۲۱)، مجمع الزوائد (۹/ ۱۱۳)، فضائل الصحابة (۲/ ۶۱۵). [۳۱۱] المعجم الکبیر (۴/۱۷۱)، مجمع‌الزوائد (۸/۲۵۳). [۳۱۲] المعجم‌الکبیر (۳/۵۷). [۳۱۳] المیزان (۱/۴۶۹). [۳۱۴] المیزان (۱/۵۳۱). [۳۱۵] المیزان (۳/۳۹۳-۳۹۶). [۳۱۶] المیزان (۲/۳۸۷). [۳۱۷] تاریخ الیعقوبی (۲/۱۹۳). [۳۱۸] شرح الحدیدی (۶/۷۱). [۳۱۹] تاریخ الیعقوبی (۲/۱۹۳). [۳۲۰] نهج‌البلاغة خطبه (۲)، شرح نهج‌البلاغة، ابن أبی الحدید (۱/۱۳۸). [۳۲۱] نهج‌البلاغة، مقدمة المحقق (۱- ۶۵). [۳۲۲] المستدرک (۳/۱۷۲)، مجمع الزوائد (۹/۱۴۶) از طبرانی و غیره. [۳۲۳] الکامل (۳/۲۸۷)، تاریخ الطبری (۴/۳۲۲). [۳۲۴] تاریخ دمشق (۴۲/۳۹۲). [۳۲۵] مناقب الخوارزمی (۱۴۷). [۳۲۶] البیان (ص ۵۰۱)، الفصول المهمة (ص ۲۹۵). [۳۲۷] حلیة الأولیاء (۱/۶۳)، المناقب، خوارزمی (ص ۴۲)، تاریخ دمشق (۴۲/۳۸۶). [۳۲۸] تاریخ الیعقوبی (۲/۱۷۸). [۳۲۹] مناقب الخوارزمی (ص ۱۹۹). [۳۳۰] ینابیع المودة (۲/۷۵). [۳۳۱] مروج الذهب (۳/۸). [۳۳۲] میزان الاعتدال (۱/۳۸۳)، تهذیب التهذیب (۲/۴۳). [۳۳۳] تهذیب الکمال (۴/۴۷۰). [۳۳۴] تهذیب التهذیب (۲/۲۰۷). [۳۳۵] تهذیب الکمال (۵/ ۵۷۲، ۵۷۳، ۵۷۶). [۳۳۶] المجروحین (۱/۲۶۸). [۳۳۷] میزان الاعتدال (۱/۳۷۹-۳۸۴). [۳۳۸] مجمع الرجال (۲/۱۲). [۳۳۹] المیزان (۱/۵). [۳۴۰] المیزان (۱/۱۵۷). [۳۴۱] المیزان (۱/۴۱۰). [۳۴۲] الطبقات الکبری (۱/۶۴۰). [۳۴۳] المیزان (۲/۶۷۷). [۳۴۴] المیزان (۴/۹). [۳۴۵] تهذیب الکمال (۵/۵۶۸). [۳۴۶] المجروحین (۱/۲۶۸). [۳۴۷] المیزان (۴/۹) [۳۴۸] مقدمة الفتح (۱/۳۸۵). [۳۴۹] (ص ۲۳). [۳۵۰] رجال الحلی (ص ۱۳۷). [۳۵۱] الأغانی (۲۱/۲۵). [۳۵۲] تفسیر ابن کثیر (۶/۲۰۳). [۳۵۳] الکافی (۲/۲۱۷-۲۲۱) باب التقیة. [۳۵۴] تهذیب الکمال (۲۲/ ۳۲۲). [۳۵۵] صب‌العذاب علی من سبَّ الأصحاب (ص ۲۱۳-۲۱۴)، رسالۀ علمی تحقیق شده در دانشگاه اسلامی (مدینه منوره). [۳۵۶] (ص ۱۴۴). [۳۵۷] الکافی (۱/ ۶۷). [۳۵۸] تنقیح المقال (ص ۱۰۷). [۳۵۹] مع الإثنی عشریة فی الأصول والفروع (ص ۱۱۳۴)، و او صیغه این دعا را از کتابی به زبان اردو بنام «تحفه عوام» نقل کرده است که از فتواهای رهبران معاصر شیعیان از جمله خمینی گرفته شده است. [۳۶۰] در شهر کاشان آرامگاهی برای ابولؤلؤ مجوسی که قاتل عمرسمی‌باشد درست کرده‌اند، و آن را زیارت می‌کنند. (مترجم). [۳۶۱] المسند (۶/۳۲۳)، السنن الکبرى، نسائی (۵/۱۳۳)، المستدرک (۳/۱۲۱). [۳۶۲] مختار بن عبید، که متهم شده که ادعای نبوت می‌کرده است. تاریخ طبری (۳/۱-۹۰). [۳۶۳] المیزان (۴/۵۴۴). [۳۶۴] إکمال التهذیب (۱۰/۲۰۷). [۳۶۵] طبرانی در معاجم الثلاثة روایت کرده است. ۱- (۲/۲۱)، ۲- (۲۳/ ۳۲۳)، وأبو یعلى (۱۲/ ۴۴۴). [۳۶۶] التهذیب (۳/۱۳۲). [۳۶۷] التهذیب (۲۶/۳۹۲). [۳۶۸] العقد الفرید. [۳۶۹] شرح أصول اعتقاد أهل السنة والجماعة (ح ۲۳۸۶). [۳۷۰] الصارم المسلول (ص ۵۶۸). [۳۷۱] شرح أصول اعتقاد أهل السنة والجماعة (ح ۲۳۸۳). [۳۷۲] الشفاء (۲/ ۳۰۸). [۳۷۳] الصارم المسلول (۲/۲۶۹). [۳۷۴] الصارم المسلول (ص ۵۷۱). [۳۷۵] الشفاء (۲/۳۰۹). [۳۷۶] شرح أصول اعتقاد أهل السنة والجماعة (۲۳۸۷، ۲۳۸۸) [۳۷۷] شرح أصول اعتقاد أهل السنة والجماعة (ح ۲۳۷۸) [۳۷۸] الشفاء ۲/۳۰۹ [۳۷۹] الصارم المسلول ص ۵۷۰ [۳۸۰] فتح الباری (۷/۳۶)، شرح النووی لصحیح مسلم (۱۶/۳۲۶)، تحفة الأحوذی (۱۰/ ۲۴۹). [۳۸۱] این احادیث بدون در نظر گرفتن صحت آن روایت شده‌اند، با اینکه صحت ندارند. [۳۸۲] العواصم والقواصم (۲/۳۷۷-۴۰۰) از بزرگترین کتاب‌های شیعه زیدی است که از اهل سنت دفاع می‌کند. [۳۸۳] منهاج السنة (۷/۴۱۷-۴۱۸). [۳۸۴] الکفایة فی علم الروایة (ص ۵۷۵). [۳۸۵] الکفایة (ص ۹۷). [۳۸۶] الشفاء (۲/۳۰۸). [۳۸۷] معجم البلدان (۳/۱۹۱). [۳۸۸] معجم البلدان (۳/۱۹۷-۱۹۸). [۳۸۹] معجم البلدان (۴/۴۷۶). [۳۹۰] صحیح مسلم (۷/۱۲۰). [۳۹۱] تاریخ دمشق (۴۲/۱۱۹) البدایة والنهایة (۷/۳۷۶). [۳۹۲] المصنف (۷/۴۹۶). [۳۹۳] نووی، شرح مسلم (ح ۲۴۰۴). [۳۹۴] تهذیب الکمال (۱۵/۱۴۲). [۳۹۵] المصنف (ح ۳۲۰۷۸). [۳۹۶] تهذیب الکمال (۱۰/۳۵۰). [۳۹۷] الفصل (۴/۱۶۱). [۳۹۸] منهاج السنة (۳/۱۸۹-۲۰۶). [۳۹۹] البدایة والنهایة (۷/ ۱۷۶). [۴۰۰] منهاج السنة ۵(/۴۶-۴۷). [۴۰۱] الام (۴/۲۲۹). [۴۰۲] مختصرالمزنی (ص ۲۵۶). [۴۰۳] المجموع (۱۹/۱۹۷). [۴۰۴] مغنی المحتاج (۴/۱۲۴). [۴۰۵] الجوهر النقی (۸/۵۸). [۴۰۶] تاریخ مدینة دمشق (۴۲/۴۳۸). [۴۰۷] (۱/۶۰). [۴۰۸] (۱/۲۱). [۴۰۹] البدایة (۱۱/۲۱۲-۲۱۳). [۴۱۰] المعجم الکبیر (۱۱/۵۵)، أسد الغابة (۴/۲۲)، تاریخ بغداد (۳/۸۱). [۴۱۱] المستدرک (۳/ ۱۲۶- ۱۲۷). [۴۱۲] کنزالعمال (۱۳/۱۴۹). [۴۱۳] تهذیب الکمال (۱۱/۱۰). [۴۱۴] سلسلة الأحادیث الضعیفة (ح ۲۹۵۵). [۴۱۵] لسان المیزان (۵/۴۹). [۴۱۶] پیشین (۲/۳۲۶). [۴۱۷] تاریخ بغداد (۷/۱۷۲). [۴۱۸] حاشیة المستدرک (۳/۱۲۷). [۴۱۹] المستدرک (۳/۱۲۲). [۴۲۰] المستدرک (۱/۱۲۲). [۴۲۱] تهذیب التهذیب (۳/ ۶۴). [۴۲۲] جامع البیان (۲۹) (۶۹ ح ۲۶۹۵۵) الدر المنثور (۶/۲۶۰). [۴۲۳] جامع البیان (۲۶) (۶۹ ح ۲۶۹۵۵)، الدر المنثور (۶/۲۶۰). [۴۲۴] التفسیر (۱/۱۳). [۴۲۵] التفسیر (۱/۱۶). [۴۲۶] التفسیر (۲۹/۵۰). [۴۲۷] التفسیر (۱۸/۲۶۲). [۴۲۸] التفسیر (۸/ ۲۲۵). [۴۲۹] فضائل الصحابة (۲/۶۴۶). [۴۳۰] أسد الغابة (۴/۲۲)، تفسیر الثعالبی (۱/۵۲). [۴۳۱] الاستیعاب (۳/۱۱۰۴)، تهذیب الأسماء واللغات (۱/۳۱۷). [۴۳۲] المصنف (۶/۲۲۷). [۴۳۳] بخاری (۳۶۰۳)، و مسلم (۶۱۴۰). [۴۳۴] المستدرک (۲/۳۵۳). [۴۳۵] فضائل الصحابة، احمد بن حنبل (۲/۶۴۶). [۴۳۶] تهذیب التهذیب (۷/۳۳۷)، الطبقات الکبرى (۲/۳۳۹). [۴۳۷] تأویل مختلف الحدیث (۱/ ۱۶۲). [۴۳۸] لسان المیزان (۷/۴۷۲). [۴۳۹] فضائل الصحابة (۲/۹۷۳). [۴۴۰] تهذیب الأسماء واللغات. [۴۴۱] بخاری (ح ۳۵۸۷). [۴۴۲] مالک، موطأ (ح ۵۴۵). [۴۴۳] بخاری (۷۱۲۱)، و مسلم (ح ۹۰). [۴۴۴] بخاری (ح ۴۷۲۱). [۴۴۵] بخاری (۴۶۱). [۴۴۶] دارمی (۲۹۷۱). [۴۴۷] ابوداود (۲/۱۱۴)، ترمذی (۴/۲۹۶)، و ابن ماجه (۱/۴۴۶)، و احمد در المسند (۱/۱۵۳-۱۵۴)، و احمد شاکر آن را صحیح قرار داده است. [۴۴۸] منهاج السنة (۷/۵۰۰- ۵۱۲). [۴۴۹] بخاری (ح ۱۶۰۲). [۴۵۰] بخاری (ح ۶۷۸)، و مسلم (ح ۴۲۰). [۴۵۱] الإحکام (۲/ ۱۴۲- ۱۴۵). [۴۵۲] الإحکام (۱/۱۵۳-۱۵۴)، و می‌بینید که صفحه و جلد فرق می‌کنند، مطلب در جلد اول است نه در جلد دوم و صفحه هم فرق می‌کند!! [۴۵۳] الفصل (۴/۱۳۶). [۴۵۴] مقدمة ابن الصلاح (ص ۲۶۹-۲۷۰). [۴۵۵] این اقوال را حاکم (۳/۱۱۱) ذکر کرده است، و همچنین ابن سعد آن را آورده و اضافه کرده که او نه ساله بوده است. الطبقات (۳/۲۱). [۴۵۶] طبقات ابن سعد (۳/۱۹۲-۲۱۳). [۴۵۷] بخاری (۷/۱۰)، و مسلم (۲۳۸۲). [۴۵۸] بخاری (۳۶۷۸). [۴۵۹] بخاری (۴۰۴۳). [۴۶۰] بخاری (۷/۹۹). [۴۶۱] مصنف ابن أبی شیبة (۱۲/۱۰)، الحاکم (۳/۲۸۴)، و آن را صحیح قرار داده و ذهبی نیز موافق با او چنین کرده است. [۴۶۲] البدایة (۳/۲۶). [۴۶۳] البدایة والنهایة (۷/ ۳۳۵). [۴۶۴] البدایة (۳/۲۹). [۴۶۵] المسند (۴/۲۶). [۴۶۶] البدایة (۳/۲۶۳). [۴۶۷] صحیح مسلم (ح ۱۷۶۳). [۴۶۸] صحیح مسلم (۱۷۶۳). [۴۶۹] السنة ومکانتها فی التشریع الإسلامی (ص ۱۹-۲۰). [۴۷۰] مختصر منهاج السنة (۱/۶۹۹). [۴۷۱] بخاری (ح ۵۵۳۸). [۴۷۲] المصنف (۸/۵۷۴). [۴۷۳] المصنف (۳۲۰۲۰)، و ابن عساکر (۴۷/ ۳۵). و روایت‌های دیگری نیز در این رابطه آورده است. [۴۷۴] الأحکام السلطانیة (ص ۳۳). [۴۷۵] الآداب الشرعیة ص ۳۳. [۴۷۶] طبقات ابن سعد (۳/۱۹۹)، طبری آن را تا آخر مشورت عثمان روایت کرده است، (۳/۴۲۸). [۴۷۷] بخاری (ح ۳۷۰۰). [۴۷۸] مسلم (۶/ ۵، ۳/۱۸۲۳). [۴۷۹] الإمامة والسیاسة (۱/۴۲). [۴۸۰] مسلم (۱۸۲۳). [۴۸۱] شرح مسلم (۱۲/۴۴۶-۴۴۷). [۴۸۲] الثقات ابن حبان (۱/۸۹)، البدایة (۳/۱۷۱). [۴۸۳] السیرة النبویة، ابن هشام (۱/۶۳-۶۴). [۴۸۴] تاریخ طبری (۲/۶۲). [۴۸۵] شرح نهج‌البلاغة (۱/۱۳۵)، الإرشاد (ص ۱۲). [۴۸۶] کشف الأسرار (ص ۱۳۵).