شعر
آمـدنـد و بـه مـا ز دیـن گفـتـنـد:
آمـدنـد و بـه مـا ز دیـن گفـتـنـد
صبح تا شب، از آن و این گفتند
جـای تبلیـغ عشـق یــا ایثـــــار
قصههایی ز خشم و کیـن گفتند
دشمـن زنـده را رهــا کـردنـــد
لعن و نفـرین بـه مومنیـن گفتند
جـای فکـری بــرای آینــــــده
از گذشتــه بـه سوز دیـن گفتند
جـای فکـری بــرای ایـن دنیــا
از جهـانهای واپسـیـن گفتنـد
دشمـن زنــده را رهــا کــردنـد
لعـن و نفـریـن بـه مومنین گفتند
صبح تا شب ز مرگ دین خواندند
خودشان،ترک علم و دیـن گفتند
خـودشـان، رهـزنان دیـن بـودند
غـرب را دزد در کمیـن گفـتنـد
چـارده قـرن، صـد فـرقه شدند!
دیگران را چــرا لعیــن گفتنــد؟
خنـده دار اسـت دشمنـان دیــن
سخنـانـی چــه آتشیــن گـفتنـد
ایـن خـوارج، بـه اسـم حـزب الله
نــام خـود بـا خـدا قرین گفتند
فکـر اینهـا شبیــه شیطـان اسـت
چهـرهها نیـز اینچنیـن گفتنــد
گـوش خــرهــا به پای منبرهــا
مفـت دیـدنـد و یــاسیـن گفتند
نــام علامــه را عَلَـم کــردنـــد
پـوشـش جهـل را چنیــن گفتند
جــای پــرداختـن به اصل دین
چـارده قـرن، فـرع دیـن گفتند
مغـز اسـلام را تهــی کـردنــد
آن فقیهـان کــه اینچنین گفتنـد
بـــر شمـا در ستیـــز بـا اسلام
کـافران نیــز آفــریــن گفتنــد
ره بـه بیراهه میبرند ایـن قـوم
گـرچـه از رب العـالمیـن گفتنـد
وه چه شیطانی است این افکــار
گـرچـه بـا نـالـهای حزین گفتند
فکـرشان، تیـره بـود و بیهـوده
ذکـرشان را بـه قصد کیـن گفتند
جاهلنـد و بــه نـام اهـل البیت
سخنـانـی بـه کفـر، عجین گفتند
سخـن عقـل را کفـن کـردنـد
حرف احســاس را یقیــن گفتنـد
دوست چیـن و شوروی گشتند
تـَـرک اسـلام و مسلمیـن گفتنـد
هر چه دولت که کافر و گبر است
بـا شمـا یــار و همنشیــن گفتنـد
پشـت پـرده چـه کارها کردند
آمـدنـد و بــه مـا ز دیــن گفتند
حب بدون عمل
حب بدون عمل
شاکـی بیمدعاست
حب بدون عمل
طبـل بـدون صـداست
حب بدون عمل
جمله خطا در خطاسـت
حب بدون عمل
آدم پــا در هــواسـت
حب بدون عمل
مثـل نفــاق و ریـاست
حب بدون عمل
خواب و خیال و خطاست
حب بدون عمل
مـایــه شـر و بـلاسـت
حب بدون عمل
راحـتــی و ادعـاســت
حب بدون عمل
فکـر سـراسـر خطاست
حب بدون معرفت
حب بدون عمل، نیست برادر امان
نیست تو را یاوری، غیر عمل در جهان
حب بدون شناخت، راه به جایی نبرد
کشتی بیلنگر است، قایق بیبادبان
حب بدون عمل، پوچی و درماندگیست
مایۀ گندیدن است، پیکر بیاستخوان
حب بدون عمل، خوب ولی آرزوست
خواب وخیالی خوش است،سود ندارد بدان
حب بدون عمل، شاه بدون سپاه
کاتب بیکاغذ است، قاضی بیپاسبان
حب بدون شناخت، شاکی بیمدعاست
طبل بدون صداست، جسم بدونروان
حیف که بسیار داشت، ملت من انحراف
من چه بگویم از این، درد بدون بیان
زبان حال مداحان و وعاظ نادان
مــا بــرای اختلاف آمـادهایـم
نی بـــرای اتحاد آمــادهایــــم
مـا بـرای فصل کـردن آمـدیـم
نــی بـــرای وصـل کــردن آمـدیم
مـا درون را ننگریـم و حــال را
مــا بــــرون را بنگــــریم و قال را
هر که هر چیزی که در تاریخ گفت
مـــورد تــایید مـا شـد حـرف مفت
چون خوارج، دید ما گنجشکی است
فکرهـای مـا سیـاه و زشـت و پـست
مـا ابـوجهلیم در باطن چه سود؟
نـام عـــلامـه نقـاب جهـــل بــود
شد ابوجهل از شماها رو سفیــد
در جهالت بیگمان: هل مـن مـزیـد؟
زشتی خود را فرامش کردهایـم
سـر بـه تـاریـخ عـربهـا بـردهایـم
جاهلیت بـا تعصـب در عجـم!
شـــرم دارم از کتــــاب و از قلــم
شد عرب از جاهلیت چون رهـا
فـارس آمـــد انــدریـن وادی چـرا
دشمـن زنـده رهـا کردیم مـا
سر بــه امـوات کسـان بـردیـم مـا
ظلم اکنون را فرامش کردهایم
سـر بـه تـاریـخ عـربها بـردهایـم
روی مشتی قصـه و افسانه مـا
خلق را کـــردیــم هـی دیـوانه ما
از توهم تا حقیقت
گفت شخصی: عمر بـود کـافـر
هـم حسـود و خشـن هـم مـزور
غــاصـب بـــارگـاه خـلافــت
دشـمـن اهــل و بـیــت نبـوت
قـاتــل فـاطمـه از سـر کیــن
عـاشق تفــرقـه دشمـن دیــن
گفتم ای دوست یک لحظه خاموش
در تعصب چـرا میزنـی جوش
زیـــر تبلیـغ مــداح، مـــُردی
زیـر تقلیـد، چـون ره سپُــردی
بـارگـاه خـلافـت، خیـال است
قصر و تخت و محافظ، محال است
حرف تـو کفر و وزر و وبال است
چونکه مبناش، وهم و خیال است
مست مشتــی خیـالات خامی
اطلاعـــات تـــو چنـــد نــامی
گـر عمـر یـا ابـوبکر، بـد بود
نـزد احمد کـه پــاک است رد بود
همنشیـن علـی و مـحمـــد
قاتـل و ظالـم و غــاصب و بــد؟
آفـریـن بـر محمـد از اینکار
همـنشینـان او زشـت و غــدار!
حـاصـل دستـرنـج محمــد
عــدهای آدم ظـالـم و بــــد!
بـَه بَـه از دست پروردههایت
جملـه شیطان صفت در نهـایت!
حـاصـل سالهـا رنج احمــد
عـــدهای آدم ظـالــم و بـد!
گـر عمـر، قـاتـل فاطمه بُد
ام کلثوم کـی همسـرش شـد؟
کـه شود همسر قاتـل مـام؟
غـافـلی غـافـل از لام تـا کـام
کـه دهد دخترش را به قاتل؟
عقـل شیعـه چـرا گشتـه زائل؟
عقـل تو دست مداح احمق
حرف حق، تلخ شد تلخ شد حق
گـر علـی بـود اول خلیفـه
کس نمیرفـت انـدر سقیفــه
در سقیفه که بودند؟ انصار
در تخلف ز قـرآن، علمــــدار؟
مـدح آنهـا به قرآن نمودار
ناگهان یک شبه مثل کفـــار؟
در سقیفه که بودند؟ انصار
جمله بیمار دل جمله مکــــار؟
یکصد آیه به تمجید اصحاب
آمده، شیعه خود را زده خـواب
مدح آنها بـه قـرآن، نمودار
جمله بیعت شکن، جمله غـدار
جملگی کوردل، جمله بیمـار
جمله شیطان صفت جمله مکار!
یک شبه ناگهان ضد قرآن؟
ناگهان یک شبه اوج عصیان؟
نیست اندر سقیفه روایــت
نــه اشــاره به یک نیمه آیت
نیسـت آنجا سخن از وراثت
از احــادیث پـوچ از حماقت
نه سخن از غدیر است و بیعت
نـه ز آیـات قـرآن رحمــت
نـه سخن از روایـات جعـلی
نـه خبـر از احـادیـث فعلی
بود علی مشورت ده به ظالم؟
ایکـه هستـی ابوجهل عالم
نیست علامه جهاله است این
سینهاش غرق بیماری کین
مستمعهـای تـو پـر جهـالت
خالی از دانش و در ضلالت
عقـل تـو بنـد قـلادهها شد
بعد از آن مثل گرگی رها شد
دور از واژههای خــدا شد
تـا دهـانـت به تکفیر وا شد
منطق و مدرکت، فحش و نفرین
خشـم و اندوه بیهوده و کین
نــام خـود در تبـاهی نوشتـی
فکـر کردی که ناف بهشتی
حیف، چون راه تو راه شرک است
وای بر آنکه با شرک پیوست
در تعصب، نفهمـی حقیقــت
کی رها میشوی از ضلالـت
جمله اصحاب جاهل، تو عالم
عـادلی تو، همـه خلق، ظالم
مولوی جاهل است یا که سعدی
یا که عطار شد شخص بعدی
یـا کـه خیـام یـا ابـن سینـا
یـا کـه زیـد آن شهیـد مصفا
یا سنایی که عارفترین است
یا غزالی که او بهترین است
یـا شهاب الـدیـن سهروردی
یک نفر را بگو گر تو مردی!
افتخـــار همـــه فخـر رازی
پس بفهمی اگـر اهـل رازی
شیعۀ شـاه عبــاس هستـی
از اباطیـل علامـه مـستــی
می روی قعر دوزخ، عزیـزم
مـن ز افکـار تـو میگریزم
دشمن روضهام دشمن جهل
دشمن مفت خورهای نا اهل
دشمـن منبـر و خود زنیها
قصـۀ قهـر خـالـه زنـیها
دشمن فـرقه بـازی، تعصب
دشمن جهـل، کینه، تقلب
دوست عقل و تحقیق و فکرم
مثل یک روح بیکینه بکرم
دشمن جهل و خشم و دروغـم
آیـههای خـدا در فروغم
دشمن اشـک و رنـگ سیـاهم
عـاشق خنــده و نـور ماهم
پیــرو راه پــاک نبـــــیام
عــاشـق حـرفهای علیام
چون عمر، ساده و رک و عاشق
چون ابوبکر، صدیق و صادق
چـون علـی عـاشق اتحــادم
دشمـن آدم بیـســـــوادم
چــون علی بـا خوارج بدم من
دشمـن آدم احمـقـم مـــن
خارجی کیست؟ دید تک بعدی
متعصب، همیشه سگ بعدی
خـــارجی کیست؟ آدم احمق
دشمـن انتقــاد و راه حـــق
خارجی کیست؟ دید گنجشکی
عـاشـق رنـگ مکروه مشکی
دشمن شبهه مـردان احمـــق
جاهلان سبک عقل نـــاحق
گـوش اینها به قرآن شده کـر
من چه گـویم ز دادار بهتـر؟
پس رها کن که اینها اسیرند
عاقبـت در جهـالت بمیـرنـد
چـون بمیرنـد بیـدار گـردند
مات و مبهوت زین کار گردند
چون قیامت شود شرمسارند
سوی دوزخ، همـه رهسپارند
در سرت بـود فکـر شفاعت
قعر دوزخ شدی جای جنت!
کـرد آخوند، گمراه و خوارت
بُـرد آخـر، بـه دارالبــوارت
عقل را چون که تعطیل کردی
مست صـدهـا اباطیل کردی
در پی نفس دون، چون دویدی
جای جنت به دوزخ رسیـدی
مذهب ما
مـذهب مـا شـده کینـهتوزی
داستـان غـم و تیــره روزی
مذهب کینه و غصـه و خشــم
مذهب گوش نه مذهب چشم
مذهب گوش، یعنی که اسمع
مذهب چشم، یعنی که اقراء
مذهب گوش، یعنــی شنیدم
مذهب چشم، یعنی که دیدم
مذهب آه و افسوس و غـصـه
بهر چه؟ بهر یک مشت قصه
مذهب خمس،این فرع بیاصل
صیغه این فصل تاریک بیوصل
جــای فکـر و تعقـل، تعبــد
جـای تحقیق، تقلید، لابـــد
مـذهـب ســاز ناساز در دین
دوری از مسلمین،لعن و نفرین
کینـه از روی یـک مشت قصه
مثل کودک ز هر قصه غصــه
مــذهب دشمنـی بــا تسنن
مـذهـب دیـن، بـرای تفنن
مـذهـب داد و فریاد و توهین
عاشـق قبر و زاری و تدفیـن
مثـل طـوطـی سـزاوار تقلید
مثل خـر هـر چه گفتند تایید
مذهب نـذر و امیــد واهـی
جـای رفتـن بـه راهی الهی
مذهب کینه توزی و نفریـن
غصه از قصـههایی دروغین
غصـه از قصـههایی ندیده
نـه کسـی دیده و نه شنیده
مذهب جعل و تاویل و تحریف
مذهب مدح و تکفیر و تعریف
مـذهب شک و ترس و تقیه
مـذهب مرگ و حدس و بلیه
مـذهـب بـا صحابـه تبـری
بـا یهـود و مسیحـی تـولی
بـا همـه اهـل عالـم، تولی
بـا هر آنکس که سنی تبری
مذهـب منبـر و خود زنیها
قصۀ قهـر خـالـه زنـیها
دشمنی روی دعـوای مـرده
آن هم از قصهای خاک خورده
خالی از ذرهای فکر و تحقیق
زیر صد گونه تبلیغ، تحمیق
سفسطه مغلطه یا که توجیه
در فرار از حقیقت به هر تیه
مــذهب انتظـار و تقیـــه
زیـر هـر ظلـم و رنج و بلیه
مذهب جای قرآن: مفاتیح
شرک را جای الله، ترجیح
جای مسجد به تکیه رفتن
دیـن و اسلام بـر باد دادن
خر شدن پای منبر چه آسان
رایگان دین و ایمان به شیطان
مـذهب قبـه و قبـر و گنـبد
مهر و تسبیح و اذکـار بیحد
یـا علم یـا کتل یا که زنجیر
یا که بر فرق سر، تیغ شمشیر
(ای مقلد تو تقلید میکـن
هر چه گفتیم تـایید میکـن)
(شک نکن شک سرآغاز کفراست)
گرچه آخوند، خود، راز کفر است
پیشـوای جهنـــم شمــایید
دیــن الله را ســم شمــایید
دین الله، شیرین و خوش بود
طرز فکـر شمـاهـا ترش بود
طرز فکر شما چون، خـوارج
احمقانـه ولـی گشتـه رایـج
منشـاء دیـن گریزی شمایید
بدتـریـن نـوع از هـر بلایید
دوست کـور و نـادان شمایید
بهترین یـار شیطـان شمایید
دوست خر، چنان ضربهای زد
کـز سپـاه مغـول بـر نیـامد
گفتگوی واعظ و عارف
واعظی گفتـا کـه ایمان تـو کـو؟
گفتمـش آنجا کـه حرف زور نیـست
گفت دوری از حقیقت، بـازگـرد
گفتمش راه حقیقت، دور نـیست
گفت تـوبـه کـن بیا دنبال مـن
گفتمش افسوس، چشمم کـور نیست
گفت در تکیه جایت خالی است
گفتمش تیـره است آنجـا نـور نیست
گفت پای منبر من نکتههاسـت
گفـتـمـش افسوس زیرا ســورنیست
گفت قرآن را کنم تفسیر، مــن
گفتمش جهـل وحقیقـت جور نیست
گفت دوره کن مفاتیح الجنــان
گفتمش مجنـون نیم ماجور نیـست
گفت شاد و خرمیای دوزخــی
گفتمش با غم کسی مســـرور نیست
گفت اجبـاراً بیـا سـوی بهشت
گفتمش در دین کسـی مجبـور نیست
گفت دلهـا مـوم افسـون مننـد
گفتمش نیشت، کم از زنبــور نیـست
گفت مستـی بـوسه بـر رویم نزن
گفـتـمش مستیم از انگور نیست
گفت مستـی غـافلـی هوشیار شو
گفتمش حـرف خم و مخمور نیست
گفت بــایـد تـا مجـازاتـت کنم
گفتمش هنگام نفـخ صـور نیـست
گفت خلقـی را هـدایـت کـردهام
گفتمش صیــدی تو را در تور نیست
گفت دلشوره زدی در جان من
گفتمش حــق، تلـخ باشد شور نیست
محبان عمر و علی
مـن بـه محبـان علـی و عمـر
توصیهای داشتهام بیضرر
دوستی صرف، خیالی است خام
معرفت و فهم، بـًود پـر ثمر
دوستـی صـرف نـدارد بهـــاء
دشمنی صـرف نـدارد ضـرر
آن دو نفر دوست هم بــودهاند
وای ز هـر دشمنـی پـر خطر
وای ز هر قصه بیاصل و پوچ
مـایـه انـدوه و جنایات و شر
وای ز افسانـۀ خــالـه زنــی
در خـور نقـالـی کـوی و گذر
وای بــه انـدیشۀ پیــرزنـی
ای که جوانی تو حذر کن حذر
وای بر آن مجتهد کم ســواد
وای بـر آن پیـرو نادان و خر
بـی خبر از عاقبت رفتـه گان
هم ز جهان هم زخودش بیخبر
وحدت و توحید، هدف بایدت
اول هـر کـار، شـرف بـایدت
شک کن
ازجهل دور شو، که اگر تو چنین شوی
با پاکی و شرافت دانش قرین شوی
شک کن به راه و رسم، اجـداد احمقت
تا چون نبی اکرم، آماج کین شوی
ارباب دین بخون تو چون تشنه میشوند
اینجاست لحظهای که تودارای دین شوی
پایان کارتقلید، ای دوست: دوزخ است
تحقیق کن، که لایق عـرش برین شوی
علم یقین و عین یقینـی رهــا کنی
تحقیق مـن، بخوانی وحـق الیقیـن شوی
روحانی شهر
روحانی شهر، مست از بادۀ جهل
قومی ز پیاش روانه در جادۀ جهل
در نیمه شب سیاه شرک و کینـه
بـینور یقین، نهاده سجاده جهل
مـن در عجبـم ز پیـروان اینـها
هـر لحظه بـدون فکر، آمادۀ جهل
نفریـن و سیـاهـی و عـزا و کینه
هستند عزیـزان به خدا زادۀ جهل
افسوس که شیطان زده بر گردنتان
افسار نگــون بختی و قلادۀ جهل
شیطانکهـای مهـد فکـر پـوکـت
هستنـد همـه از شکم مـادۀ جهل
واعظ و مداح نادان
واعظ نادان، برایت خوشزبانیکرد ورفت
بعد از آن مداح احمق، نوحهخوانی کرد و رفت
روح پاکت را دچار کینۀ بیجا نمود
فکرکردی روی منبر،نکته دانی کردورفت
وای بر عمر گرانقدری که در باطل گذشت
وای برآن پیر مردی که جوانی کرد و رفت
ناله ونفرین، غرور وخشم، جهل و تیرگی
روی نادانی و کینه، بدزبانی کرد و رفت
قصههایی جعلی وافسانههایی پوچ خواند
بیخداشدچونکه با شیطان،تبانی کرد ورفت
اختلاف و کینه اندر امت احمد فکند
در خیال خام خود چون روضهخوانی کردورفت
در سپاه جهل، سردمدار راه کفر شد
خانۀ تزویرها را پاسبانی کرد و رفت
اگر...
اگر شب تا سحر قرآن بخوانی
تمـام روزهــا روزه بگیــری
سپـاه کفر را درهـم بکـوبــی
شوی پیروز میـدان بـا دلیری
هر آنجا خواست پای تو بلغزد
کنی یاد خدا و سر بـه زیـری
بدون مسکن و مـال و منــالی
به زیر پای تو بـاشد حصیری
سرایت کلبهای خالی و کوچک
غذایت تکـۀ نـانـی و شیری
شهادت را پذیـرایـی کنـی تو
به زَهری یا که شمشیری و تیری
ندارد ذرهای سودای عـزیزم
اگـر هنگام مـردن، خر بمیری
بترس
از نعرههای آدم غـرق جنـون بتـرس
از واعظی کـه رفته پی چند و چون بترس
از آنکه زشت چهره تر از دیو شد نترس
از آن کسی که زشت شده از درون بترس
رنگ سیاه، خون به دلت میکند بدان
از رنگهای تیـره تـر از رنـگ خون بترس
شیطانـی است رسم و ره مفتیان شهر
از دیو جهـل و نغمـۀ روحـانیـون بتـرس
گیرم که تا کنون سر تو شیره مال شد
بگذشت آنچه بـود، عـزیـزم کنون بترس
زنهـار، قصـهها نشـود اعتقـاد تـو
زین قصههای له شده انـدر قـرون بترس
از دیو جهل و آدم مداح و حرف مفت
از گریه و سیاهـی و فریـاد و خـون بترس
دین الله
مذهب شیطان ز راه گوش بــــود
غرق نفرین و عزا و نق نق است
واعـظ تـکیـــه مـــانند زنـــان
مذهب الله، عقل و منطق است
چون خوارج، دید او گنجشکی
فکر اینها با حقیقت، عایق است
است آنکـه ایمـان تـو را
بدتر از صدها هزاران سارق است
دزدیــــد، او ملتـی کـه تـابـع
حاکمانی احمق و خر، لایق است
احسـاس شــد آدم کـاری و دانـا
آدم نـادان و ابلـه، نــاطق است
سـاکت است مـن،ولـی بسیـاردارمغصههـا
کار من ای دوست، نزدیک دق است
آنکـه بـا افسانهها دلخوش شده
دشمـن عقـل و دلیل و منطق است
دیـو را دیـدم شبی با جهل گفت
دوستـی مـا ز عهـد سـابـق است
آنکه جاهل میدود دنبال نفــس
قاسطاستو ناکث است و مارق است
مذهب ما مذهب افسانههاست
مذهـب الله، عقـل و منطـق اســـت
مذهب ما مذهب گوش استوخشم
مذهب حق، ضداشک و هق هق است!
دارم درون سینه ز اندوه آهها
دارم درون سینـــه ز انـــدوه، آههـا
جـانـم فــدای قافلۀ بیپنــاهـهــا
از سرزمین جهل، گـذشتـم به نور علم
رفتـم هزار مــرتبه از کــوره راههـــا
با رند و مست وعاشق ودیـوانـه وگدا
راحت ترم زمجمع ظاهـر صلاحهـــا
زین زندگی مسخره این شبهـه مـردها
با این صـوابهای خنک، این گناههـا
از کشوری که پرشده استاز خرافهها
از مذهبی که پر شده است از الاهها
از ملتـی کـه یخ زده وبـی تفاوت است
غمگیـن نشستـه در کفنـی از سیاهها
از مـردمـی که در پی افسانهها شـدند
با اعتقــادهـــای سبکتر ز کـاههـــا
خورشید، روشنی ندهد شخص کور را
بیهـوده است جهد مـن و شاهراهها
حتی گریخت عیسـی ازجمـع احمقان
اینان که میروند به سوی تباههـا
خاموش باش، مرگ تو را حکم میکنند
فریسیان احمق سطحی نگـاههــا
ای که با یاران پیغمبر بدی
ای کـه از روی تعصب آمـدی
ای که با یاران پیغمبـر بــدی
اعتقادات تو روی قصههاست در
آزمایش گر شــود راحت ردی
قیامت رو سیاه و شرمسار روی
نا امید از رحمت و از احمــدی
حـرف یکسری مداح خر موجـب
آتش کینه چرا بر جـــان زدی
اسلام تـو فاروق بود مثـل شیطان
از حسودی تهمت و بهتان زدی
می شوی تو دوزخی
رانـده و مطـرود نـور ایـزدی
کار جاهل
کـار جاهـل، نگاه است و تقلید
هــر چــه گفتنـد، تسلیم و تایید
هر چه بشنید، بیشک پذیرفت
هرچه را دیـد، بیشـک پسندید
رفت، گمـــراه در راه اجــداد
کــرد، بــدبختی خویش تجدید
بست، چشم خـرد بـر حقیقت
حرف حـق را چـو بشنیــد خندید
جای قـرآن، مفـاتیـح را خواند
جـای تحقیـق، تــاییـد و تقلیـد
جـای مسجد، به تکیهها رفت
غـــرق شد در تباهی و تــردیـد
پای منبر نشست و چه آسـان
رفـت از روح او نــور تـوحـیــد
عاشق کینه و خشم و نفریـن
در پــی گـریـه و اشـک و مـاتم
با جهالت برو تا جهنم
عـــاشق قصههایی خیالی
داستانهای بس ایــده آلی
دشمنـیهای پوسیده و پوچ ذهن
دوستیهای بیجا و خالی
تو خالی از عقل و تحقیق
فکر تو خالی از هر سئوالی
عـاشق رنــگ مکـروه
هر چه که هست در آن ملالی
تیـردوست داری همیشـه بگـریی
دوست داری همیشه بنالـی
مثــل زنهـــا گـرفتار کینـه پایــۀ اعتقــادات تــو شـد
آنکه او هست شبه رجالـی
قصههایی ز راوی غالـی
زیـــر فرهنگ نادانی و مرگ
می شوی دفن، آرام و کم کم
با جهالت برو تا جهنم
تــا کجــا بنــد تقلید هستی
می وزد بـاد و تـو بید هستی
غرق دریای شرکی چه حاصل از
فکر کردی که تـوحید هستی
ابـــاطیل علامــــه مستی
در پـــی رد و تـاییـد هستی
مثـل اجـداد، مقبـول شیـطان
آخـــر سال، تجدید هستی
مست یک مشت، افسانه گشتی
خام یک مشت، امید هستی
حرف حق را شنیدی ولی حیف
مثل آنکس که نشنید هستی
در تعصب شده قلب تو سنگ
فارغ از شک و تردید هستی
خــوردی از میوۀ جهل و ناچار
نیستـی در خـور نــام آدم
با جهالت برو تا جهنم
نا امیدم از این مردم غم
خسته از اشک و زاری و ماتــــم شبـــه
شبه مردان نادان و احمق
زنهـــای بیچــاره و کم
شبـه اسلامهای خـوارج
شبـــه علامــههای مؤمم
مثل انعـام یـا کمتر از آن
دیـــو جهلنـــد چـون شبه آدم
عاشق وردهـای مفاتیـح
در بهشت است گــــویی مسلم
ظاهر حـرفهـا آب زمزم
بــاطن کـــارها آتش و ســـم
جـــای الله در پیشگـاهِ
قبــه و قبــر، شد گردنت خـم
راه تو کجترین راه باشد
رو بــه دوزخ بـه صـف مقــدم
با جهالت برو تا جهنم
علی یا شیعه؟
شیعه گـریـه، علـی لبخنـد
شیعـه دوری، علـی، پیوند
شیعـه مفتـون رنـگ سیـاه
علـی امـا سپـیـد مثـل ماه
شیعه افسانههای پوشـالـی
علـی امـا حقیقتـی عـالـی
شیعه احساس، علی فکر است
فکر او مثل روح او بکر است
شیعـه تـوهیـن، علـی آقـا
شیعه نفـریـن، علـــی والا
تقیـه شیوۀ دورویـیهاست
علی اما صریح و رک و راست
شیعه دنباله رو، علی تکرو
شیعهها کینه جو، علی خوشرو
شیعه بیچارۀ خرافات است
علـی امـا شـه مراعات است
شیعـه نـذر و علـی عمـل
علـی اصـل و شیعــه بــدل
شیعـه شِکـوه علی تسلیم
شیعه خواری علی تکـریــم
تیغ شیعه بروی فرق خویش
ذوالفقار علی است پیشاپیش
شیعـه باطل، علـی عـادل
شیعه جاهل، علی عـاقــل
منش متعصبین
چون خـوارج در تعصب سوختی
مثل غالـیها گنـاه انـدوختـی
پـاسدار مکتب یـک مشت دزد
شیر جهلند این گروه زن به مزد تو
کینه جو و احمق و غالی منش
کجایی چون علی عالی منش
عـالم تـو مثـل احبـار یهـود
کر شوند اینها به هر عیسی سرود
کور خورشیدند خفاشان جهل
این سبک عقلان و اوباشان جهل
شرک و جهل
یا چهرۀ جهل را نشان خواهم داد
یا راه به سوی کهکشان خواهم داد
یا ریشۀ شرک را میخشکانـم
یا بر سر این قضیه جان خواهم داد
جهالت
نمـاز جاهلانه مثل بازیست
نیاز از واسطه یک حقه بازیست
چرا شیعه نمیخواهد بفهمد
وضوی بـا جهالت، آب بازیست
خوارج مثل حیوانند ای دوست
حقیقت را نمیدانند ای دوست
خوارج دست شیطان داده افسار
بـراه جهل آسـاننـد ای دوست
خوارج پشت دین و ریش و تسبیح
مـوجه یا که پنهانند ای دوست
خوارج فکر کـرده عیـن حقنـد
ولی بدتر ز شیطانند ای دوست
خوارج در تعصب رشد کردن
نمیمیرند سگ جانند ای دوست
سپیدی را بسـی مکروه داننـد
سیـاهـی را نگهبانند ای دوست
خوارج عـاشق رنـگ سیاهند
سیه کار و سیه بانند ای دوست
خـوارج مستحق لعنـت حـق
برای اینکه شیطانند ای دوست
خوارج غیر آنچه دوست دارند
کتابی را نمیخوانند ای دوست
مبادا از خوارج باشی ای دوست
ز دین و عقل، خارج باشی ای دوست
پشت نقاب دین شده پنهان خوارجند
در کار دین و دنیا نادان خوارجند
حزب الله است انگار عنوان این گرو
اما بدان که آیت شیطان خوارجند
دردستهـایشان علم حـب اهـل بیـت
امـا خلاف مکتب ایشـان خوارجند
ازکینـه وتعصـب ایـن قـوم نـابـکار
ایران شدست کلبۀ ویران خوارجند
چون فکر میکنند که حقند و با خدا
آدم کشند راحت و آسان خوارجند
یک ذره احتمال خطا هم نمیدهند
فریسیـان دشمن انسـان خـوارجند
الله پردهها زده بر گوش و چشمشان
پس غافلند از ره ایمان خـوارجند
اینهـا خلاف خنـده و آزادی و رفـاه
از آفتاب و نور گریزان خوارجند
درهرلباس و ملت و دینی که بودهاند
مثل مصیبتند که اینان خوارجند
احمق خوارجند خرابی خوارجند
خواری خوارجند و شیطان خوارجند
و تمام است مرا با تو سخن
خبری نیست به جز مرگ و کفن
خبری نیست به جز ناله و آه خستـه
اثــری نیـست ز آرامش و مـن
از این همه نـامـردیها
مـردم حیله گـر عهــد شکـن
غصۀ ما همهاش در تاریخ
وطن مـا همـهاش بیت حزن
خنده ممنوع و عزاداری رسم
دین نمایش شده و حرف زدن
در عمل دوزخ رنج است و ستم
در سخنـرانـی جنـات عــدن
همهاش وعده و امید و فریب
همهاش صحبت پیروز شدن
گوسفندیم در ایـن راه سراب
سـر مـا میرود آخر از تن
عمر تو مثل حبابی است بر آب
و تمـام است مـرا با تو سخن
روز جزا که شافع شیعه عمل بود
چون بیعمل بودهمه چیزش بدل بود
درپیشگاه حق چوهمه جمع میشوند
او بدترین خلق ز کل ملل بود
با فکرهای تلختر از زهر شوکران
پنداشته که ما حصل او عسل بود؟!!
اینها خوارجند که از دین جلو زدند
افسوس زان نگاه که در جهل حل بود
گمراه میدود پی ارشاد دیگران
مانند آن طبیب که یک عمر کل بود
شرک است راه مردم نادان وکم خرد
جای عمل تمام وجودش امل بود
اینجا هزار فرقه و صدها گروه شرک
اینجا هزار قدرت و چندین دول بود
این هم شعری در مدح حضرت علی÷تا خوارج حزب اللهی چماق وهابی گری بلند نکنند
شکوه علــی از مدعیان حب او
چیزیست در دلم که نه تغییر میکند من را به سوی مرگ، سرازیر میکند فریاد میشود که بجوشد ز دل ولی چون عقده در فضای گلو گیر میکند تنهاییم بـزرگتـریـن، پــادشاهیست دل را بـرای حـادثـهها شیـر میکند من را هزار جهل، گریبان گرفتهاند مـن را هـزار فـاجعه تقـدیـر میکند چیزیست در نهاد من ای کوه سربلند چون غده تیر میکشد و پیر میکند توحید ناب میشوم و آب میشوم انگـار، زهـر دارد تـاثیـر میکنـد انگار، عشق دارد تفسیـر میشود هـر چنـد دیـو دارد تزویـر میکند افسوس از حماقت آنکس که بعد من راه مـرا تعصـب و تعبیـر میکنـد فکریست در سرم که نمیآیدم به لب چیزیست در دلـم که نه تغییر میکند