موسی و خضر علیهما السلام
از عبدالله بن کعبسروایت است که او شنیده که رسول خداصمیفرماید: موسی÷در میان بنیاسرائیل خطبه میخواند که از وی سؤال شد: داناترین مردم کیست؟ گفت: من، پس خداوند او را سرزنش نمود که چرا نگفت: «خدا میداند که چه کسی داناتر است». لذا خداوند به او وحی کرد که بندهای در «مجمع البحرین» [۴۴]دارم که از تو داناتر و آگاهتر است.
موسی÷گفت: خدایا، چگونه به او دست مییابم؟ خداوند فرمود: یک ماهی بردار و آن را در زنبیل بگذار، هر کجا ماهی را گم کردی او را در آنجا مییابی، پس موسی چنین کرد و به راه افتاد. همراهش جوان (خدمتگزار خود) یوشع بن نون بود. (به سفر ادامه دادند) تا اینکه به صخره (سنگ بزرگ) رسیدند، سر را بر صخره گذاشتند و به خواب رفتند، ماهی از زنبیل بیرون پرید و به درون دریا خزید و راه خود را در آن پیش برد. [۴۵]وقتی از آنجا رد شدند و گرسنه شدند و نیاز به خوراک پیدا کردند موسی به جوان (خدمتگزارش) گفت: خوراک را بیاور که در این سفر دچار خستگی و رنج فراوان شدهایم. جوان (خدمتگزار) گفت: به یاد داری وقتی را که برای استراحت به آن صخره رفتیم من ماهی را فراموش کردم؟ موسی÷به او گفت: این چیزی است که ما میخواهیم. پس به همانجا برگشتند و خضر را در آنجا یافتند: «موسی÷به او گفت: آیا میپذیری من همراه تو شوم و از تو پیروی کنم مبنی بر اینکه از آنچه مایهی رشد و صلاح است و به تو آموخته شده است به من بیاموزی؟ (خضر) گفت: تو هرگز توان صبر کردن همراه من را نداری، و چگونه میتوانی از چیزی که از راز و رمزش آگاه نیستی شکیبایی کنی؟ موسی گفت: به خواست خدا مرا شکیبا خواهی یافت و هرگز از فرمانت سرپیچی نمیکنم. (خضر گفت: اگر به دنبال من آمدی دربارهی چیزی که انجام میدهم از من مپرس تا خودم دربارهاش برایت بگویم، پس به راه افتادند تا اینکه سوار بر کشتی شدند. خضر کشتی را سوراخ کرد. موسی÷گفت: کشتی را سوراخ کردی تا اینکه سرنشینان آن را غرق کنی، واقعاً کار عجیبی کردی. خضر گفت: آیا به تو نگفتم هرگز تو نمیتوانی همراه من شکیبایی کنی؟ موسی÷گفت: در آنچه فراموش کردم بازخواست مکن و در کارم بر من سخت مگیر. از کشتی پیاده شدند) و به راه خود ادامه دادند تا اینکه به کودکی رسیدند، خضر او را کشت. موسی÷گفت: آیا انسان پاک و بیگناهی را کشتی؟ بدون آن که او کسی را کشته باشد؟ واقعاً کار ناپسندی کردی. خضر گفت: آیا به تو نگفتم توان صبر کردن با من را نداری؟ موسی÷گفت: اگر بعد از این دربارهی چیزی پرسیدم با من همراه شو، چرا که به نظرم معذور خواهی بود (و حقداری از من جدا شوی). باز به راه خود ادامه دادند تا به روستایی رسیدند، از اهالی آنجا غذا خواستند ولی آنان از مهمانی کردن آنها خودداری کردند. در آن روستا دیواری یافتند که داشت فرو میریخت، آن را بازسازی و به پا نمود. موسی÷گفت: اگر میخواستی مزدی بر آن میگرفتی؟ خضر گفت: این وقت جدایی من و توست و به زودی تو را از تفسیر چیزهایی که نتوانستی در برابرشان شکیبایی کنی باخبر میکنم. و اما آن کشتی مال مستمندانی بود که در دریا با آن کار میکردند، پشت آنها پادشاه ستمگری بود که همهی کشتیهای سالم را به ناحق میگیرد، و من خواستم آن را عیبدار کنم تا شاه آن را غصب نکند. و اما آن کودک پدر و مادرش مؤمن بودند، ترسیدم که سرکشی و کفر را به آنان تحمیل کند و ما خواستیم پروردگارشان به جای او فرزند پاکتر و پرمحبتتری بدیشان عطا فرماید، و اما آن دیوار مال دو کودک یتیم در شهر بود و زیر آن دیوار گنجی متعلق به آن دو وجود داشت، و پدر نیکوکارشان (گنج را پنهان) کرده بود، پس پروردگارت خواست که آن دو به کمال عقل و جسم برسند و به لطف پروردگارت گنج را بیرون آورند و من به دستور خود این کارها را نکردهام. (بلکه به فرمان خدا بوده) و این راز و رمز اموری بود که نتوانستی صبر کنی). [الکهف: ۶۶-۸۲]
این نهمین امتحان موسی بود ولی امتحان در خیر و خوب، بدین صورت که آیا موسی میتواند تا آخرین لحظه در کنار آموزگارش صبر کند تا از وی استفاده کند، بدون اینکه خرده گیرد و اعتراض نماید، ادب دانشآموزی را رعایت کند و او را نیاز دارد یا نه توان این کار را ندارد. لکن موسی نتوانست همدمی با خضر و دریافت دانش از او داشته باشد و به همین خاطر خضر از موسی÷خواست که از وی در این سفر جدا شود.
[۴۴] محل تلاقی دو دریای فارس و روم. [۴۵] این حدیث در کتاب صحیح بخاری و مسلم و کتابهای حدیث دیگر آمده است. ن. ک به قصص الأنبیاء، ابن کثیر.