ام حبیبه رملةشدختر ابوسفیان «۲»
در فرامین اسلامی حتی با پدرش مسامحه نمیکند
پیمان صلح حدیبیه، بین مسلمانان و قریش در حالی منعقد گردید که ابوسفیان در مکه حضور نداشت. سهیل بن عمرو عامری یکی از سران پیشین قریش به نمایندگی از او پیمان را امضا کرد.
بنی خزاعه از هم پیمانان مسلمانان بودند و طبق مفاد صلح نامه، قریش حق تعرض به این قبیله را نداشت. گروهی از سفیهان بیدرایت مکه، پیمانشکنی کردند و به بنی خزاعه حملهور شدند. وقتی مسلمانان از این قضیه باخبر شدند، آماده شدند تا به یاری همپیمان خود (بنی خزاعه) بشتابند.
قریشیان به اشتباه خود پی بردند و دریافتند که اگر مسلمانان بر آنها هجوم آورند از عهدهی آنها بر نخواهند آمد. به همین خاطر خیلی زود ابوسفیان بن حرب را نزد رسولخداجفرستادند تا با ایشان مذاکره کند و پیمان صلح را به بیش از ده سال تمدید نماید.
ابوسفیان در حالی که هزاران فکر در ذهنش میپروراند و مدام به جنگ و صلح فکر میکرد، عازم مدینه شد. او در راه مدام به این فکر میکرد که چه چیزی باعث شد مسلمانان اینقدر عزت یابند و در عوض، قریش اینگونه به ورطۀ ذلت افتد! در همین فکر بود که ناگهان به ذهنش رسید که وقتی به مدینه رسید در خانۀ چه کسی بیتوته کند؟
او با خود گفت: هیچ کس از دخترم رمله به من نزدیکتر نیست... هر چند او همسر محمدجاست اما با زحماتی که به عنوان پدر برایش متحمل شدهام و حق پدری که بر گردن او دارم، مرا یاری خواهد کرد.
بالاخره ابوسفیان به مدینه رسید. قبل از هر چیز باید نزد رسول خداجمیرفت و این کار را کرد و در همان بدو ورود خود به مدینه راهی مسجد رسولخدجشد. در آن جا رسولخداجرا دید که با جمعی از اصحاب نشستهاند. ابوسفیان پیش رفت و مسائل خویش را با پیامبرجدر میان گذاشت. او سعی کرد رسولخدا را راضی کند که مدت صلح را به بیش از ده سال تمدید نماید اما آن حضرتجامتناع ورزید و قبول نکرد.
ابوسفیان متوجه شد به راحتی نمیتواند کاری از پیش ببرد به همین خاطر تصمیم گرفت به خانهی دخترش رمله برود و در آن جا، هم خستگی سفر را از تن بیرون کند و هم از دخترش که همسر رسولخداجبود، کمک بگیرد تا رسولخدا را به تمدید صلح راضی نماید.
به هر حال، ابوسفیان عازم خانهی دخترش شد. رملهشوقتی او را دید از او استقبال کرد و به عنوان پدر او را گرامی داشت، اما همین که خواست بر فرش بنشیند، او خیلی سریع فرش را جمع کرد و نگذاشت پدرش بر آن بنشیند. ابوسفیان با تعجب پرسید: دخترم، آیا من را بر فرش حیف دانستی یا فرش را بر من؟! آن دختر مؤمن که قلبش سرشار از ایمان و تقوا بود، فرمود: آن فرش، فرشی است که رسولخداجبر آن مینشیند. پدرم، شما شخصی مشرک هستی و مشرک نجس است (و شایسته نیست بر آن فرش بنشیند).
ابوسفیان حیرتزده شده بود. واقعآً ابوسفیان چه میشنید؟ او با خود میگفت: آیا این همان دختر عاقل و مهربان خودم هست که چنین گستاخانه با پدر سخن میگوید؟! او اصلاً باورش نمیشد که با چنین عکسالعملی از دخترش مواجه گردد! ابوسفیان گمان کرد دخترش عقلش را از دست داده است! او خطاب به دخترش گفت: دخترکم، آیا بعد از این که از نزد من آمدی به تو آسیبی رسیده است!! (و با این قول در واقع ابوسفیان میخواست از دخترش بپرسد که آیا دیوانه شده است! او اصلاً فکر نمیکرد با چنین عکسالعملی آن هم از جانب جگرگوشهاش مواجه گردد).
اما رمله (امحبیبه)شدر عین حال که تلاش میکرد با پدرش مهربان باشد و به او احسان کند، اما حاضر نبود آنچه مربوط به ایمانش و اسلام میشد حتی در قبال پدرش فروگذار کند.
او پدرش را به اسلام فراخواند و سعی کرد او را تسلیم اوامر الهی گرداند اما او تمرد جست و غرور او اجازه نداد به اسلام بپیوندد. سپس ابوسفیان دست خالی و بدون این که سفرش کوچکترین نتیجهای در پی داشته باشد، راهی مکه گردید.
مسلمانان قاطعانه برای جنگ آمادگی پیدا میکردند تا به مکه حملهور شوند. در این میان امحبیبهشاز یک جهت خوشحال بود که در زیر پرچم اسلام پیروزمندانه به مکه میرود و از طرف دیگر نگران بود که مبادا پدر و خویشاوندانش کافر از دنیا بروند. به هر حال سپاه اسلام عازم مکه شد.
در بین راه ابوسفیان دوست قدیمی خود عباس بن عبدالمطلب (عموی پیامبرخداج) را ملاقات نمود. عباس او را نصیحت کرد تا اسلام را بپذیرد. ابوسفیان نیز، توصیهی او را عملی کرد و به جرگهی مسلمانان پیوست. با این کار او از دست سپاهیان اسلام جان سالم بدر برد و امنیت یافت.
رسولخداجبعد از اسلام آوردن ابوسفیان، یک سری امتیازات را به او اختصاص داد. از جمله اعلام فرمود: هر کس به خانهی ابوسفیان وارد شود، در امان خواهد بود...
رملهشاز اسلام آوردن پدرش خوشحال شد و وقتی شنید، رسولخداجمیفرماید: هر کس به خانهی ابوسفیان وارد شود، در امان است... به مراتب بر خوشحالی او افزوده شد. امحبیبهشبه کمال خوشبختی نایل آمد، زیرا رسول خدا، زمام امور مکه را به دست گرفت و از طرفی خویشاوندان او نیز، گروه گروه به اسلام گرویدند.