اسوه های راستین برای زنان مسلمان

فهرست کتاب

ام‌سلمهشدختر «زادالرکب»

ام‌سلمهشدختر «زادالرکب»

«ام‌سلمه»ش، هند دختر ابوأمیه‌ی مخزومی، از اشراف‌زادگان و طبقه‌ی مرفه مکه بود که پدرش در سخاوت و بخشش زبانزد خاص و عام بود.

او با عبدالله بن عبدالاسد مخزومی که او نیز، مردی با درایت و باهوش بود، ازدواج کرد و زندگی سراسر عشق و محبت و عاری از رنج و کدورتی را با او آغاز نمود. خانوادۀ آنها در میان قریش نمونه بود و تمامی ویژگی‌های یک خانواده‌ی موفق را دارا بود.

وقتی ابوسلمه از بعثت رسول‌خداجباخبر شد، کنجکاو شد که از نزدیک این رسول را ببیند و به طور مستقیم از رسالت آن حضرت کسب اطلاع نماید. به همین منظور، او نزد رسول‌خداجرفت و از آن بزرگوار درباره‌ی رسالتش اطلاعاتی کسب کرد.

او به شدت تحت تأثیر سخنان پیامبر قرار گرفت و بی‌درنگ شهادتین را بر زبان جاری کرد و مسلمان شد. سپس به خانه آمد و همسرش ام‌سلمهشرا بدانچه دیده و شنیده بود، خبر داد. او نیز، همچون همسرش خیلی زود به اسلام پیوست و مسلمان شد.

قریش که به شدت از گسترش اسلام و نفوذ آن به قلب‌های مردم خوف داشتند، سرسختانه به پیکار با آن پرداختند و اگر احیاناً متوجه می‌شدند که کسی به اسلام گرویده است، او را تحت شکنجه قرار می‌دادند تا از اسلام برگردد. در میان عرب، رسم بر این بود که اشراف و ثروتمندان از جایگاه خاصی برخوردار بودند (حتی اگر در این طبقه کسی جرمی مرتکب می‌شد محاکمه‌ی او با افرادی که در طبقه‌ی پایین‌تر قرار داشتند، فرق می‌کرد و چه بسا این افراد حق «وتو» داشتند.)، اما هر کس چه از اشراف و چه از فقرا مسلمان می‌شد از شکنجه‌ها و آزارهای قریش در امان نبود و استثنایی در این مورد قایل نمی‌شدند.

ابوسلمه و همسرش نیز، از طبقه‌ی مرفّه و سرآمد جامعه بودند که مسلمان شده بودند. اما هیچ چیزی مانع نشد که آنها از شکنجه در امان بمانند. ابوجهل و ابوجهل صفتان با آنها نیز، همچون افراد عادی رفتار می‌کردند و به همین خاطر رسول‌خداجدستور فرمود: آن دو نیز، همراه دیگر مسلمانان به حبشه هجرت نمایند. آن دو به توصیه‌ی پیامبرجوطن خویش را ترک کردند و برای این که از شر قریش و شکنجه‌های آنان در امان بمانند به دیاری غریب و دورافتاده (حبشه) هجرت کردند. چند صباحی نگذشته بود که خبر رسید، قریش ایمان آورده‌اند و مکه در امن و امان است. مسلمانان بی‌درنگ عازم مکه شدند اما برخلاف انتظار آنها مکه بر همان روال معمول بود و فهمیدند خبر واصله شایعه‌ای بیش نبوده است. آنها مجبور شدند راه رفته را برگردند و عازم حبشه شوند. زندگی در جو خشن مکه برای ام‌سلمه و همسرش دشوار بود و به همین خاطر، همراه دیگر مسلمانان بار دیگر به حبشه برگشتند.

مکه آنقدر ناامن شده بود که هیچ مسلمانی در آن احساس امنیت نمی‌کرد. آتش کینه و عداوت در قلب قریش شعله‌ور شده بود و به هر طریقی که ممکن بود بر اسلام و مسلمانان ضربه می‌زدند.

رسول‌خداجکه اوضاع مکه را بحرانی می‌دید، دستور فرمود که مسلمانان به کلی به مدینه مهاجرت کنند. بدین ترتیب، مسلمانان و از جمله ابوسلمه و ام‌سلمه طبق دستور رسول‌خداجعازم مدینه شدند و در آن جا سکنی گزیدند.

***

ابوسلمه به همراه همسر و فرزندش (سلمه) از حبشه عازم مدینه گردید اما در بین راه و در نزدیکی مکه با تعدادی افراد فرومایه از طایفه‌ی سلمه مواجه شد. آنها پرسیدند: ای ابوسلمه، کجا می‌روی؟

او فرمود: از دیاری که در آن خود و ایمانم تقویت یافت، به دیاری که از خود و ایمانم استقبال خواهد کرد، می‌شتابم؛ من در حال هجرت کردن در راه خدا هستم! فرومایگان ظالم، خطاب به او گفتند: تو می‌خواهی برو! اما ام‌سلمه را نمی‌گذاریم با تو بیاید. سپس به طرف ام‌سلمهششتافتند و او را از همسرش جدا کردند.

ام‌سلمهشهر چه تضرع کرد، افاقه نکرد و آنان همچنان مانع رفتن او با ابوسلمه شدند. طایفه‌ی ابوسلمه وقتی دیدند، سلمه را هم از ابوسلمه گرفته‌اند به میدان شتافتند و فریاد برآوردند: به خدا سوگند که نمی‌گذاریم فرزندمان را از ما جدا کنید و بدین ترتیب، میان طایفه‌ی «ابوسلمه» و طایفه‌ی «ام‌سلمه» نزاع درگرفت.

بالاخره طایفه‌ی ام‌سلمه موفق شدند «سلمه» را به همراه مادرش تصاحب کنند و با خود ببرند. از همه غم‌انگیزتر این بود که کودک مظلوم در این تکاپو جیغ می‌زد و هیچ فریادرسی نداشت. او با فریادهای خود شکایت خود را از سنگدلان قوم اعلام می‌داشت اما گوش شنوایی نبود که به او گوش فرا دهد.

سرانجام با کمال قساوت، ابوسلمه را از زن و فرزندش جدا کردند و او را تنهای تنها به مدینه فرستادند. این اولین باری بود که ابوسلمه از زمان ازدواج با همسرش از او دور می‌شد و فرسنگ‌ها از او فاصله می‌گرفت.

ام‌سلمهشدر فراق همسرش آرام و قرار نداشت و همه روزه بر مظلومیت خود و فرزندش می‌گریست. او گریه می‌کرد که چرا این بار سعادت مهاجرت در راه خدا را نیافته است! روزها سپری می‌شد و آن بزرگوار جز گریه و زاری به درگاه خدا کاری نداشت. آنقدر گریه و ناله کرد که در نهایت مردی از قومش متأثر شد و به او اجازه داد تا به ابوسلمه بپیوندد. او فرزند خود را برداشت و با توکل بر خدا و عنایات او راهی مدینه شد و بدین ترتیب، افتخار یافت، سه بار برای حفاظت از دین و ایمانش محنت هجرت را متحمل گردد.