اسماشدختر ابوبکر صدیق «۲»
و تلاشهای بیدریغ او در راه هجرت
آفرین بر اهل بیت ابوبکرسکه افتخارآفرینان جهاد و جانفشانی در راه خدا بودند. آفرین بر چنین خانوادهای که افتخار آفرینان تاریخ شدند. ابوبکرسخود اولین مردی است که به دین اسلام مشرف میشود و این افتخاری است بس عظیم که عاید آن بزرگوار شد. او در بخشش و سخاوت از سرآمدان روزگار بود و در فضل و نیکی حریف نداشت. فرزند او عبدالله، کودکی است که اخبار و احوالات قریش و قریشیان را در بحرانیترین مراحل هجرت نبوی به رسولخداجاطلاع میدهد.
دخترش عایشهشکه مفتخر به همسری با رسولخداجو در نهایت ملقب به امالمؤمنین گردید نیز، در علم و فقاهت به مرحلهای رسید که بزرگان صحابه از او کسب فیض مینمودند.
در این جا، به زندگی اسماشکه از بزرگزنان عصر رسولجبود، میپردازیم:
وقتی رسولخداجبه همراه ابوبکر صدیقسبرای هجرت به مدینه عزم نمود، اسماشبیست و پنج سال بیش نداشت.
آن حضرتجنزد ابوبکر صدیق آمد و او را از برنامهی هجرت خود آگاه نمود. ابوبکرسبا اشتیاق کامل پذیرفت که همراه آن بزرگوار به اجرای برنامههای ایشان بپردازد.
آن دو مخفیانه و بدون این که کسی متوجه شود از مکه خارج شدند و در غار «ثور» موقتاً مخفی شدند.
سران قریش خیلی زود از نبود آن دو بزرگوار در مکه آگاه شدند و به تکاپو افتادند. آنها مصرّانه به جستجوی آن دو پرداختند، اما هیچ اثری از آنها نیافتند.
وقتی ناامید شدند، برای «سر» آن دو، جایزه ای تعیین نمودند و اعلام کردند هر کس آن دو را اسیر کند یا آنها را بکشد از جایزهی هنگفتی برخوردار خواهد شد.
در چنین جو متشنّج و هولناکی باید اسماشانجام وظیفه مینمود. رسولخداجاو را موظف کرده بود که از طریق زنان قریش به جمعآوری اطلاعات بپردازد و رسولخدا را از اوضاع و احوال مکه باخبر سازد.
علاوه بر این، او وظیفه داشت که توشه و آب و غذای آن دو بزرگ مرد را تهیه نماید.
به هر صورتی بود اسماشبا کمک برادرش عبدالله و عامر بن فهیره که خدمتگزار آنان بود، کار خود را به نحو احسن انجام میداد و با تمام مشکلات و بحرانهای موجود، با جرأت تمام و بدون هیچ ترسی به مساعدت و یاری رسولخداجمیپرداخت.
تاکتیکی که اسماشبرای پیشبرد کار خود در نظر گرفته بود، این بود که او خود، از طریق ارتباط با زنان قریش و عبدالله که کودکی بیش نبود با رفت و آمد میان مردان و استراق سمع، اطلاعاتی را از اوضاع و احوال دشمنان جمعآوری میکردند و با مقداری آب و غذا عازم غار ثور میشدند. اما رفتن آنها نیز، با خطراتی مواجه بود. به همین خاطر آنها از عامر بن فهیره درخواست کردند تا گلهی گوسفندان خود را به مکان موردنظر آنها روانه کند. آنها نیز در میان گوسفندان مخفی میشدند و با مشکلات فراوان، به هر نحوی بود، خود را به غار میرساندند و انجام وظیفه مینمودند.
سه روز گذشت و همچنان رسولخداجبه همراه ابوبکر صدیقسدر غار مخفی بودند و به اسماشمأموریتهایی را واگذار میکردند و او نیز با کمال میل و با شهامت تمام از عهدهی آنها برمیآمد.
روز به روز، دایره تنگتر میشد و قریشیان بر تهدید خویش میافزودند. چون آنها پس از تلاشهای طاقتفرسا نتوانستند رسولخداجرا بیابند از شدت خشم و ناراحتی به هر کاری دست میزدند. در این میان ابوجهل از همه عصبانیتر بود، تا جایی که از فرط عصبانیت به خانهی ابوبکرسرفت و با شدت درب خانه را کوبید. اسماشکه در خانه بود درب را باز کرد و دید که ابوجهل پشت در ایستاده است. او که خشم و غضب در چشمان او موج میزد از اسما پرسید:
ای دختر ابوبکر، پدرت کجاست؟
اسماشفرمود: نمی دانم.
ابوجهل فریاد زد: پدرت کجاست؟
اسماشبا آرامش تمام فرمود: گفتم که نمیدانم!.
ابوجهل که به شدت ناراحت بود، وقتی این وقار و شهامت را در اسماشدید بر عصبانیت او افزوده شد و سیلی محکم و ناجوانمردانهای را بر صورت آن بزرگ بانو نواخت. اسماشنگاهی تحقیرآمیز بدو افکند و با بیتوجهی تمام درب را به روی آن ظالم بست.
هیچ رنج و زحمتی مانع انجام وظیفهی اسماشنمیشد. با وجود این که مدتی نگذشته بود که سیلی ظالمانهای از ابوجهل دریافت نموده بود، آماده میشد تا به مأموریت خویش بپردازد. او با احتیاط کامل اطراف خویش را کاوش کرد تا کسی متوجه او نشود. وقتی خواست بار و بنه را بر روی شتر ببندد تا آن را سالم به مقصد برساند چیزی نیافت. چون چارهای نداشت پارچهای که بر کمر بسته بود باز کرد و آن را نصف نمود. (در آن زمان مرسوم بود که زنان پارچهای را به نام نِطاق بر کمر میبستند) نیمی از آن را بر کمر بست و با نیمی دیگر، بار و بنه را بست و راهی غار ثور شد.
در آن جا بار را از شتر پایین آورد و در همان حین رسولخداجمتوجه کار او شد و فرمود: «ابدلك اللهﻷ بنطاقك هذا نطاقين في الجنة». «یعنی، خداوند تو را در قبال نطاقی که این چنین نمودی، دو نطاق در بهشت ارزانی نماید». و از این جا بود که اسماشبه «ذات نطاقین» ملقب گردید. لقبی که برای همیشه بدان افتخار میکرد، و مردم نیز او را بدان میخواندند.
بعد از چند روز تلاش طاقتفرسای اسماش، رسولخداجبه همراه ابوبکر صدیقساز غار بیرون آمدند و عازم مدینه شدند. اسماشنیز با خاطری جمع به مکه برگشت.
او بیقرار منتظر بود تا خبر رسیدن رسولخداجو یار او را به مدینه بشنود. بالاخره انتظارش به پایان رسید و بدو خبر دادند که آن دو ابرمرد تاریخ به مدینه رسیدهاند. او با شنیدن این خبر سراپا شادی و سرور گردید و خانوادهاش را بدان بشارت داد و آنها نیز، در شادی با او سهیم شدند.
با وجود این، اسماشآرزو میکرد تا موقعیت فراهم گردد و بتواند او نیز به رسولخداجبپیوندد. و این آرزوی او نیز، تحقق یافت و همراه خواهرش عایشهشو برادرش عبداللهسبا کاروانی که بعدها همین کاروان مشعل هدایت را به سراسر گیتی گستراند، رهسپار مدینه شدند.