جویریهشدختر حارث
رسولخداجرا بر پدرش ترجیح میدهد
حارث بن ابیضرار خزاعی رئیس قبیلهی بنیمصطلق بود. او که به سربازان جنگی و قدرت نظامی خود فریفته شده بود، تصمیم گرفت سپاهی گرد آورد و علیه مسلمانان حملهور شود. او با غرور فراوان لشکری را در محلی به نام «مریسیع» گردآوری نمود تا در یک موقعیت مناسب مسلمانان را مورد هجوم قرار دهد.
در آن زمان مسلمانان اقتدار یافته بودند و مقتدرانه از کیان اسلام دفاع کردند. به همین خاطر به محض این که رسولخداجاز نقشهی شوم حارث باخبر گردید قبل از این که او بدانها حملهور شود، خود لشکری فراهم آورد و قبیلهی بنی مصطلق را غافلگیر کرد.
حارث که دید در مقابل سپاهی قرار گفته که دفاع و مقاومت در برابر آن امکانپذیر نیست، ترس و وحشت سراسر وجود او را فراگرفت. او ناچار بر اسب خویش سوار شد و از میدان نبرد متواری گشت. جویریه که شاهد فرار پدرش بود با تعجب پرسید؛ چرا فرار میکنی؟ بایست و مقاومت کن! او گفت: دخترم، لشکری بر ما حملهور شده است که ما توان مقاومت در برابر آنها را نداریم.
با فرار حارث، سپاه اسلام بر قبیلهی او فائق آمد و توانست همه آنها را به اسارت بگیرد. زنان بنی مصطلق و از جمله دختر رئیس قبیله (جویریه) نیز، به اسارت مسلمانان گرفتار آمدند.
وقتی حارث شنید که دختر او اسیر شده و به زودی به عنوان کنیز و برده در اختیار یکی از مسلمانان قرار خواهد گرفت، ناراحت شد و دچار عذاب وجدان گردید. او عازم مدینه شد تا به هر نحوی شده است، دخترش را از اسارت برهاند.
در مدینه نزد رسولخداجرفت و گفت: ای رسولخدا، من رئیس قبیلهام هستم و میدانی که در میان قومم از اعتبار و جایگاه بلندی برخوردارم. تو خود میدانی که دخترم جویریه به اسارت سپاهت درآمده است و من آمدهام که خواهش کنم او را به هر قیمتی شده، آزاد نمایی. من حاضرم هر چه فدیه و پول در قبال او تقاضا میکنید، بپردازم.
ای رسولخدا، دخترم آبرومند است و شایسته نیست که دختری همچون او کنیز و برده گردد...
رسولخداجبا شنیدن سخنان او فرمود: اشکالی ندارد، ما او را به اختیار خودش وا میگذاریم تا سرنوشت خود را انتخاب کند.
حارث گفت: شما نهایت احسان را بر او روا داشتهاید.
او از این گفتۀ رسولخداجخوشحال شد و مطمئن بود که دخترش آزادی و پدرش را بر اسارت و رسول خداجترجیح خواهد داد و بدو خواهد پیوست. او با چنین تصوری نزد دخترش رفت و او را به آنچه رسولخداجفرموده بود، بشارت داد. براستی جویریه چه کسی را انتخاب خواهد کرد؟ او کدامین را ترجیح خواهد داد؟
بالاخره حارث از دخترش پرسید: دخترم، این مرد،رسول خداج، تو را به اختیار خود واگذاشته تا مسیر زندگیت را تعیین نمایی. آیا مرا انتخاب میکنی یا ترجیح میدهی با رسولخداجبمانی؟ البته این سوال حارث با نوعی خواهش آمیخته بود و درواقع او از دخترش خواهش مینمود تا با او برود و برای او (به زعم خودش) رسوایی به بار نیاورد.
به هر حال، جویریهشنگاهی معنیدار به پدر افکند و چند لحظهای به فکر فرو رفت. او به این فکر میکرد که پدرش را سرافراز کند یا به رسولخداجبپیوندد. او همچنان صفات پسندیده و محاسن اخلاقی رسولخداجرا در ذهن خود مرور میکرد و از آن طرف به سخنان پدرش نیز، فکر میکرد. بالاخره جویریهشتصمیم گرفت. او به این نتیجه رسید که رسولخداجاز تمام دنیا و آنچه در دنیا هست برای او ارزشمندتر و مفیدتر خواهد بود.
به همین خاطر، با شهامت خطاب به پدرش گفت: من رسولخداجرا ترجیح میدهم! جویریهشرسولخداجرا بر پدرش ترجیح داد و آن حضرت نیز، او را از اسارت رهانید و آزادش کرد. سپس رسولخداجبا او ازدواج کرد و تمام قبیلهاش را به عنوان کابین و مهریهی او آزاد نمود. عایشهشمیفرماید: هیچ زنی را ندیدم که این چنین برای قبیلهاش سودمند و مایه برکت قرار گیرد.
امالمؤمنین «جویریه»شبانویی متقی و پرهیزگار گردید که اغلب روزهدار و شبزندهدار بود. در وصف تقوا و عبادتهای او، احادیثی ذکر شده است که مبیّن مقام شامخ و اخلاص ویژهی او بعد از ازدواج با رسولخداجمیباشد.