ام معبد، عاتکهشدختر خالد
وقتی رسولخداجبه همراه یاران وفادارش راه هجرت پیش گرفت، مشرکان قریش به تعقیب او پرداختند تا او را دستگیر کنند.
اما مهاجران مسلمان از شر آن معاندان بیرحم جان سالم بدر بردند و در محلی به نام «قُدَیْد» اتراق کردند.
در آن جا زنی از قبیلهی خزاعه که او را ام معبدشمیخواندند، خیمهای برپا کرده بود و با پذیرایی از مسافران خسته و فروش موادغذایی به آنها امرار معاش میکرد.
از قضا وقتی کاروان اسلام به آنجا رسید او تمام مواد غذایی اعم از گوشت، خرما و... را فروخته بود و چیزی در دسترس نداشت. رسولخداجنظری به اطراف خیمه افکند و متوجه شد که یک گوسفند در گوشهای از خیمه نشسته است.
آن حضرتجسوال کرد: آیا این گوسفند شیرده است؟ او پاسخ گفت: این گوسفند ضعیفتر از آن است که بتواند شیر بدهد.
رسولخداجفرمود: با وجود این، اجازه میدهی او را بدوشم؟
او عرض کرد: اشکال ندارد اما چیزی عاید شما نخواهد شد.
آن بزرگوار با دست مبارکش شروع به دوشیدن گوسفند نمود و دعایی را زمزمه میکرد. با عنایت رب العالمین پستانهای گوسفند پر از شیر شد و رسولخداجآن را دوشید. سپس ام معبدشو تمام یارانش را از آن شیر نوشاند. و همهی آنها سیر شدند و حتی ظرفی پر از شیر نیز، باقی ماند.
یاران رسولخداجخستگی را از تن بدر کردند و به همراه آن حضرت عازم سفر شدند.
ام معبدشهمچنان شگفتزده بود که چطور ممکن است گوسفندی که چندی پیش قطرهای شیر در پستانهای آن یافت نمیشد، اکنون این همه شیر داشته باشد! او همچنان حیرتزده بود که شوهرش از راه رسید. او نیز، با دیدن شیر تعجب کرد و پرسید: این شیر را از کجا آوردهای؟
او گفت: مردی خوش قدم و مبارک به خانهی ما آمد. و با دستان پربرکت خود گوسفند ما را دوشید. گوسفند لاغر اندام که تا چندی پیش ذرهای شیر در پستانهایش یافت نمیشد، از آنچنان شیری برخوردار شد که تمام یاران او را سیر نمود و مقداری هم که میبینی، اضافه آمد.
آنها خستگی از تن بدر کردند و عازم مقصد خویش شدند. ابو معبد با شنیدن این سخنان مشتاقانه از همسرش خواست تا آن حضرتجرا برایش توصیف کند.
ام معبدشگفت: او مردی نورانی و خوش سیما بود که قامتی از هر لحاظ متوسط داشت. نه آنقدر چاق بود که به تکلف افتد و نه خیلی لاغر و باریک اندام. او ابروهایی باریک و کشیده داشت و سیاهچشم بود. محاسن (ریش) او انبوه و پرپشت بود و گردنی بلند و کشیده داشت و از تناسب اندام برخوردار بود. در کلامش ابهتی بود و جدّی سخن میگفت و هنگام سکوت، شخصی باوقار و متین جلوه مینمود. سخنانش جذاب، شیرین و هماهنگ بود و کاملاً منطقی سخن میگفت.
او دوستانی داشت که کاملاً مواظب او بودند و همواره دور او را احاطه میکردند. آنگاه که سخن میگفت، همهی آنها ساکت میشدند و اگر بدانها دستوری میداد، بیدرنگ اجرا میکردند. آن بزرگ مرد اخلاقی نیکو داشت و خردمند (و حزماندیش) بود و...
ابو معبد، به محض شنیدن این اوصاف پی برد که او همان گم شدهی اوست و به سرعت رفت تا به آن حضرت بپیوندد.
به این ترتیب، ابو معبد و همسرش که شیفتهی رسولخداجبودند، به ایشان پیوستند و مفتخر به دین راستین الهی شدند.