وفات خدیجهل
پیامبر ج و همراهانش در سال دهم بعثت از محاصره بیرون آمدند.
اما هنوز پیامبر ج روزهای خوشی را بعد از مدت طولانی رنج محاصره با خدیجهل نگذرانده بود که خدیجه مریض شد و بیماریاش شدت گرفت، و پیامبر شبها در کنار خدیجه بیدار میماند تا از او مراقبت و پرستاری نماید.
مطابق با قول صحیح خدیجه در سال دهم بعثت وفات یافت.
حافظ ابن حجر عسقلانی در فتح الباری میگوید: «طبق قول صحیح خدیجه در سال دهم بعثت در ماه رمضان درگذشته است، و گفتهاند در سال هشتم و یا هفتم وفات نموده پس بنابر قول صحیح پیامبر با او بیست و پنج سال زندگی کرد، و ابن عبدالبر میگوید بیست و چهار سال و چهار ماه با او زندگی نموده است، و روایت عائشهی صدیقه تائید میکند که خدیجه سه سال قبل از هجرت درگذشته است یعنی در سال دهم بعثت» [۸۴].
با وفات خدیجه پیامبر ج خیلی اندوهگین شد، تا جایی که این ناراحتی پیامبر بر مسلمین تاثیر گذاشت و ترسیدند که مبادا این ناراحتی و اندوه ایشان ج را از پای درآورد.
آنگاه خوله دختر حکیم نزد پیامبر ج رفت و گفت: ای رسول خدا! میبینم با از دستدادن خدیجه خلائی در زندگی شما ایجاد شده، فرمود: بله، او مادر بچهها و کدبانوی خانه بود [۸۵].
خوله بنت حکیم به شدت میکوشید که پیامبر ج بعد از وفات خدیجهل با زنی ازدواج کند که در شرایط سخت دعوت در کنار ایشان باشد و مقداری از مهربانی و گرمی که در خانهاش میدیده را باز احساس نماید.
امام احمد در مسند از ابی سلمه و یحیی روایت میکند که گفتند: وقتی خدیجه وفات یافت خوله بنت حکیم زن عثمان بن مظعون نزد پیامبر آمد و گفت: ای رسول خدا! آیا ازدواج نمیکنی؟ فرمود: با چه کسی؟ گفت: اگر بخواهی دوشیزه هم هست و بیوه هم هست، فرمود: دوشیزه کیست؟ گفت: دختر کسی که او را بیش از همه دوست داری، عائشه بنت ابی بکر، فرمود: بیوه کیست؟ گفت: سوده بنت زمعه، او به تو ایمان آورده و از آنچه میگویی از شما پیروی نموده است، پیامبر فرمود: برو و این قضیه را با آنان مطرح کن، او به خانهی ابوبکر رفت و گفت: ای ام رومان چه خیر و برکتی خداوند به خانهی شما آورده است؟ ام رومان گفت: چه چیزی؟ گفت: پیامبر ج مرا فرستاده تا عائشه را برای او خواستگاری کنم. اما رومان گفت: منتظر بمان تا ابوبکر بیاید، آنگاه ابوبکر آمد، او گفت: ای ابوبکر خداوند چه خیر و برکتی وارد خانه شما نموده است؟ گفت: چه هست آن؟ خوله گفت: رسول خدا مرا فرستاده تا عائشه را برای او خواستگاری نمایم، ابوبکر گفت: آیا برای او میرسد؟ عائشه برادرزادهی اوست، نزد پیامبر برگشتم و واقعه را تعریف کردم، فرمود: نزد ابوبکر برگرد و بگو: من و تو با همدیگر برادر اسلامی هستیم و دخترت میتواند همسر من باشد، خوله میگوید: آمدم و به ابوبکر این سخنان را گفتم، ابوبکر گفت: منتظر باش و بیرون رفت، ام رومان گفت: مطعم بن عدی عائشه را نامزد پسرش کرده، سوگند به خدا او هیچگاه وعدهای را خلاف نکرده است، ابوبکر نزد مطعم رفت، همسر مطعم آنجا بود، او گفت: ای ابن ابی قحافه شاید میخواهی فرزند ما را اگر با دخترت ازدواج کند بیدین کنی، و وارد دین خود بگردانی، ابوبکر به مطعم گفت: آیا چیزی که این میگوید تو هم آن را میگویی؟ گفت: او آن را میگوید (و قول من نیز همان است)، آنگاه ابوبکر از نزد او بیرون آمد در حالی که در مورد وعدهای که به او داده بود دغدغهای نداشت او به خانه بازگشت و به خوله گفت: پیامبر ج را نزد من فرا بخوان، او پیامبر را فرا خواند و ابوبکر عائشه را به ازدواج پیامبر درآورد و عائشه در آن روز شش ساله بود، سپس خوله نزد سوده بنت زمعه رفت و گفت: خداوند چه خیر و برکتی برایتان آورده است، سوده گفت: چه هست آن برکت؟ خوله گفت: رسول خدا مرا فرستاده که از تو برای ایشان خواستگاری کنم، گفت: دوست دارم نزد پدرم بروی و این قضیه را با او در میان بگذاری، او پیرمردی کهنسال بود، نزد او آمدم و سلام جاهلی را به او گفتم، گفت: این کیست، سوده گفت: خوله بنت حکیم است؟ گفت: چرا آمدهای؟ گفتم: مرا محمد بن عبدالله فرستاده تا از سوده خواستگاری کنم، گفت: کفو و همتای خوبی است، دوست تو چه میگوید: گفتم: او دوست دارد، گفت: او را صدا بزن، سوده را فرا خواندم، او آمد و پدرش به او گفت: دخترم این میگوید او را محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب فرستاده تا از تو خواستگاری کند او کفو و همتای خوبی است، آیا دوست داری تو را به ازدواج او دربیاورم، سوده گفت: بله، پدرش گفت: محمد را نزد من فرا بخوان، آنگاه پیامبر ج آمد و پدر سوده او را به ازدواج پیامبر ج درآورد، سپس برادرش عبد بن زمعه از حج آمد و اعتراض کرد و خاک بر سرش میریخت، و او پس از آن که مسلمان شد میگفت: به جانت قسم که در آن روز که بر سرم خاک میریختم که سوده با پیامبر ازدواج کرده، خیلی احمق بودم [۸۶].
[۸۴] فتح الباری ۷/۱۰۰. [۸۵] الاصابه ۸ / ۱۰۲. [۸۶] مسند احمد ۶ / ۲۱۲.