مصایب و وفات
مشکلات عبدالله بن حسن از دوران ابوالعباس سفّاح آغاز شد او چشمپوشی کرد ودر مورد قضیه سکوت نموده، اما ابوجعفر منصور، عبدالله بن حسن و حسن سوم (مثلث) و ابراهیم را زندانی کرد، چون فرزندان عبدالله؛ محمد و ابراهیم قصد شورش علیه دولت ابوجعفر را داشتند، به همراه عبدالله برادرش محمد بن عبدالله بن عمرو بن عثمان بن عفان ملقب به دیباج که برادر مادری عبدالله بود زندانی گردید. آنان در سال ۱۴۵ هـ در زندان وفات یافتند، در آن روز سن عبداللهس ۷۵ سال بود. حافظ ابن کثیر این داستان اسفناک و غمانگیز را اینگونه برای ما تعریف میکند: منصور بر عبدالله فشار آورد که فرزندانش را پیدا کند، عبدالله از این فشار ناراحت و خشمگین شد و گفت: سوگند به خدا! اگر زیر پاهایم باشند آنان را به تو نشان نمیدهم، آنگاه منصور خشمگین گردید و دستور داد عبدالله را زندانی کنند و فرمان داد: غلامان و اموال او را بفروشند، و او سه سال در زندان ماند و به منصور پیشنهاد کردند که همه فرزندان حسن را زندانی کند و او چنین کرد و به شدت به جستجوی ابراهیم و محمد پرداخت، با این که اغلب آنان به حج میآمدند و کسی که منصور را خبر کند نمیدانست که آنها آمدهاند، منصور فرماندارانش را در مدینه یکی پس از دیگری عزل میکرد و هر فرمانداری را تحریک میکرد که ابراهیم و محمد را دستگیر کند و به دنبالشان باشد، و او اموال فراوانی در راه دستگیری و جستجو از آنان خرج کرد، اما تقدیر الهی نبود که آنان دستگیر شوند.
یکی از فرماندهان منصور به نام ابوالعساکر خالد بن حسان با آنان همآهنگ بود، و در یکی از مراسم حج تصمیم گرفتند منصور را در بین صفا و مروه از بین ببرند، عبدالله بن حسن آنان را به خاطر شرافت جایگاه از این کار منع کرد، منصور از این کار مطلع شد و از حمایت آن امیر از آنان آگاه گردید و آن فرمانده را چنان شکنجه کرد که او اعتراف کرد که میخواستهاند به او حمله نمایند. منصور گفت: چه چیزی شما را از این کار بازداشت، او گفت: عبدالله بن حسن ما را منع کرد، آنگاه خلیفه دستور داد او را در زمین پنهان کردند و دیگر از او خبری نشد، و منصور با فرزندان و وزیران خود در مورد قضیه دو پسر عبدالله بن حسن مشورت کرد و جاسوسهایی به شهرها فرستاد، اما هیچ خبر و اثری از آنان یافته نشد، محمد بن عبدالله بن حسن نزد مادرش آمد و گفت: ای مادرم! دلم به حال پدر و عموهایم میسوزد، میخواهم خود را به آنان تسلیم کنم تا خانوادهام راحت شوند، آنگاه مادرش به زندان رفت و آنچه پسرش گفته بود را به اطلاع آنان رسانید، آنان گفتند: نه هرگز نه، ما صبر میکنیم، شاید خداوند با دستهای او در خیری را بگشاید و ما صبر مینمائیم و آزادی ما به دست خداوند است، اگر بخواهد ما را آزاد و راحت میکند و اگر بخواهد ما را در زندان و تنگنا قرار میدهد، و همه بر این توافق کردند.