شمشیر بران بر گردن ساحران اشرار

فهرست کتاب

داستان دوم:

داستان دوم:

مردی نزدی من آمد و گفت: از روزی که ازدواج کرده‌ام، من و همسرم دائماً در اختلاف شدید بسر می‌بریم. او اصلاً مرا دوست ندارد و از من متنفر است. حتی تحمل شنیدن سخنان مرا ندارد. آرزو می‌کند از من جدا بشود. وقتی من وارد خانه می‌شوم، سخت ناراحت می‌شود و اگر نباشم احساس خوشحالی می‌کند.

و ... وقتی زنش را نزد من آوردند، آیات قرآن را بر او تلاوت کردم. با شنیدن صدای قرآن، احساس نفس تنگی کرد و سرش گیج رفت اما بی‌هوش نشد.

سوره‌ای از قرآن را بر روی نواری ضبط شده بود، به او دادم و گفتم: تا مدت ۴۵ روز آن را گوش کند و بعد از آن دوباره نزد من بیایید.

چنانکه پس از مدت مقرر، شوهرش آمد و گفت: اتفاق عجیبی افتاده است. گفتم: چه اتفاقی؟.

گفت: پس از مدت مقرر، همین که می‌خواستیم نزد شما بیائیم، همسرم بی‌هوش شد و جن شروع کرد به حرف زدن و گفت: اکنون بخاطر اینکه شما این مدت قرآن گوش کردیده‌اید، من همه چیز را به شما می‌گویم و نیازی نیست که نزد شیخ بروید. من به وسیلۀ سحر بر زن شما مسلط شده‌ام. اگر می‌خواهید بدانید که راست می‌گویم، داخل فلان بالش نگاه کنید. و قتی ما بالش را باز کردیم دیدیم که در آن برگه‌های درخت بود که بر آن‌ها حروفی نوشته شده بود. او به ما گفت: این‌ها را بسوازانید، سحر باطل می‌شود و من برای همیشه می‌روم. البته همسر شما بعد از اینکه به هوش آمد دستش را دراز کند تا من با او خداحافظی کنم ما نیز همین کار را کردیم.

وقتی داستان را برای من تعریف کرد. گفتم: شما مرتکب گناه شده‌اید، چرا گذاشته‌اید او با زن شما مصافحه بکند مگر نشنیده ایدکه رسول اللهصاز مصافحه با نامحرم نهی کرده است.

بعد از گذشت یک هفته از این ماجرا، زن دوباره مریض می‌شود. شوهرش او را نزد من آورد. من شروع کردم به خواندن و همین که گفتم: «أَعُوذُ بِا لله مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ»فوراً بیمار، بی‌هوش شد و جن به سخن آمد و اینک گفتگوی من با او:

گفتم: دروغگو مگر قرار نبود که بر نگردی.

گفت: همه چیز را به شما می‌گویم ولی مرا اذیت نکنید.

گفتم: باشد بگو.

گفت: حقیقت اینست که من به آن‌ها دروغ گفتم. برگه‌ها را خودم داخل بالش گذاشته بودم.

گفتم: پس تو با حیله هایت آن‌ها را فریب می‌دهی.

گفت: چه کار کنم من در بدن او به وسیلۀ سحر بسته شده‌ام.

گفتم: مسلمان هستی؟

گفت: بله مسلمان هستم.

گفتم: مگر نمی‌دانی که همکاری با ساحر، حرام و ناجایز و از گناهان کبیره است، مگر نمی‌خواهی به بهشت بروی؟

گفت: البته می‌خواهم.

گفتم: همکاری با ساحر را رها کن و نزد بندگان مؤمن اللهأبرو و خدا را عبادت کن. زیرا راهی که ساحر در پیش گرفته است، در دنیا تو را دچار شقاوت و بد بختی و در آخرت دچار عذاب دوزخ، می‌کند.

گفت: چگونه او را رها کنم درحالی که بر من تسلط دارد.

گفتم: بخاطر گناهانت او بر تو مسلط شده است ولی اگر خالصانه توبه کنی و به سوی اللهـ،‌ برگردی،‌ نمی‌تواند بر تو تسلط یابد، زیرا خداوند می‌فرماید: ﴿وَلَن يَجۡعَلَ ٱللَّهُ لِلۡكَٰفِرِينَ عَلَى ٱلۡمُؤۡمِنِينَ سَبِيلًا ١٤١[النساء: ۱۴۱]. ترجمه: «هرگز، خداوند، کافران را بر مؤمنان مسلط نخواهد کرد».

گفت: باشد، توبه می‌کنم و به سوی خدا بر می‌گردم و از بدن بیمار خارج می‌شوم. آنگاه تعهد داد و بیرون شد. بعد از مدتی شوهر آن زن، نزد من آمد و گفت: «الحمد الله»حالش کاملاً خوب شده است.