داستان چهارم:
مردی زنش را نزد من آورد و گفت: او از من بیزار است و زمانی داخل خانه احساس خوشبختی میکند که من نباشم.
از علایم بیماری فهمیدم که او را سحر کردهاند تا از شوهرش جدایش بکنند. شروع کردم به خواندن قرآن، فوراً بیهوش شد و جن به سخن آمد و گفتگوی زیر بین من و او شروع شد:
گفتم: اسمت چیست؟.
گفت: اسم خود را به تو نخواهم گفت.
گفتم: دینت چیست؟.
گفت: اسلام.
گفتم: به نظر شما جایز است که مسلمان، مسلمانی را بیازارد؟.
گفت: من او را دوست دارم و آزارش نمیدهم فقط میخواهم شوهرش از او جدا بشود.
گفتم: جدائی انداختن میان آنان، ناجایز است. پس بخاطر اللهﻷدست از سر او بردار.
گفت: ممکن نیست، زیرا من او را دوست دارم.
گفتم: ولی او تو را دوست ندارد.
گفت: خیر، او نیز مرا دوست دارد.
گفتم دروغ میگوئی. او اکنون پیش من آمده تا تو را از بدنش خارج کنم.
گفت: ولی، من هرگز خارج نمیشوم.
گفتم: من تو را با قرآن و به قدرت اللهأ، خواهم سوخت.
آنگاه شروع کردم به خواندن آیاتی از قرآن. دیدم فریاد میزند.
گفتم: بیرون میشوی؟
گفت: بلی یک شرط دارم.
گفتم: شرطت چیست.
گفت: او را رها کنم و داخل جسم تو میروم.
گفتم: اشکالی ندارد او را رها کن و اگر توانستی وارد جسم من شو.
کمی مکث کرد آنگاه شروع کرد به گریه کردن.
گفتم: چه چیزی تو را بگریه انداخت؟.
گفت: امروز هیچ یک از جنها نمیتواند داخل جسم تو نفوذ کند.
گفتم: چرا؟ گفت: زیرا اول صبح، کلمه «لا إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ وَحْدَهُ لا شَرِيكَ لَهُ لَهُ الْمُلْكُ وَلَهُ الْحَمْدُ وَهُوَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ». را ۱۰۰ مرتبه خواندهای. گفتم: رسول اللهصراست گفته است که هر کس، روزی صد بار بگوید: «لا إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ وَحْدَهُ لا شَرِيكَ لَهُ لَهُ الْمُلْكُ وَلَهُ الْحَمْدُ وَهُوَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ». گویا ده غلام آزاد کرده است و برایش صد نیکی منظور میشود و صد گناه از گناهانش بخشیده خواهد شد و آنروز تا شام از شر شیاطین در امان خواهد بود. و هیچکس در آنروز با هیچ عملی از او پیشی نمیگیرد، مگر کسی که بیشتر از او گفته باشد [۶۱].
آنگاه از او عهد و پیمان گرفتم که او را رها کند، چنانکه از او بیرون شد و رفت. و حمد سپاس از آن خداست.
[۶۱] صحیحین (بخاری و مسلم).