بررسی علمی در احادیث مهدی

فهرست کتاب

۳۲- باب ما یَکونُ عِندَ ظهورِهِ÷بِروایَة مُفضّل بن عُمَر

۳۲- باب ما یَکونُ عِندَ ظهورِهِ÷بِروایَة مُفضّل بن عُمَر

بدان که مجلسی خواسته حجم کتاب خود را زیاد کند لذا باب اوّل جلد ۵۳ را به قصه «مفضّل» اختصاص داده [۲۷۳]و تمام این باب عبارت است از یک خبر مفصَّل که أوّلاً بسیاری از مطالب آن در أخبار أبواب دیگر آمده، ثانیاً راوی آن یعنی «مفضّل بن عمر» [۲۷۴]به هرحال مورد جرح و قدح علمای رجال قرار گرفته و ممقانی ذکر کرده که او را ضعیف و غالی و فاسد المذهب خوانده‌اند. برخی از علماء گفته‌اندکه او خود منحرف نبوده بلکه منحرفین به نام او روایات زیادی به نفع مذهب خود جعل کرده‌اند که به هرحال سبب می‌شود هر سندی که نام او در آن باشد قابل اعتماد نباشد.

راوی دیگر این قصّه «حسین بن حمدان» است که علمای رجال او را کذّاب و فاسد المذهب دانسته‌اند، راوی دیگر محمّد بن نُصَیر نُمیری کذّاب غالی خبیثی است که مدّعی نیابت بود [۲۷۵]و راوی دیگر «عمر بن الفرات البغدادی» است که غالی و منحرف بوده و او نقل کرده از «محمّد بن مفضّل» که مهمل و حال او نامعلوم و یا مانند پدرش متّهم است! جالب‌تر اینکه مجلسی گفته در یکی یا بعضی از مؤلّفات أصحاب ما آمده ولی نام آن را معلوم نکرده است! (فتأمّل).

این خبر مملوّ است از بدگویی به خلفا و مسلمین صدر اسلام و زیدیّه و غُلُوّ درباره مهدی و نسبت دادن موهوماتی به او و اشتباهات فاحش؟!! و بازی با آیات قرآن!! و ادّعای أحمقانه تحریف قرآن.

در این خبر ولادت مهدی را هشتم شعبان سال ۲۵۷ ﻫ. ق. ذکر کرده است که معلوم می‌شود جاعلین نتوانسته‌اند در مورد ولادت مهدی باهم متّفق شوند و روز معیّنی را جعل کنند! البتّه اختلاف فقط در روز و ماه و سال ولادت مهدی نیست. بلکه در مورد نام مادرش و کیفیّت ولادتش و کسانی‌که او را دیده‌اند و مدّت حکومتش [۲۷۶]و...... نیز توافق حاصل نسیت!!.

برادر محترم ما، تعدادی از عیوب فراوان این روایت را در مقاله ابتدای کتاب حاضر [۲۷۷]آشکار نموده که برای اثبات بطلان آن کافی است لذا ما اشکالات این حدیث را به اختصار بیان می‌کنیم: نکته قابل تأمّل در این حدیث -همچنانکه محشّی محترم اشاره کرده- آن است که «محمّد بن نُصَیر النّمیری» را نماینده مهدی معرّفی نموده و بنا به ادّعای جاعل روایت مهدی در منطقه «صابر» قصر دارد!! (مشابه حدیث ۵۴ باب «ذكر مَن رَآهُ» ج۵۲، ص ۶۸) در حالی‌که بنا به روایات دیگر که در همین باب «ذکر من رآه» (ج۵۲) آمده مهدی تا قبل از ظهور جُز در کوه‌ها و بیابآن‌ها نمی‌ماند! دیگر آنکه می‌گوید قبل از غیبت، «مهدی» را مؤمن می‌بیند و شاکّ او را نمی‌بیند!! در حالی‌که رسول خدا صرا مؤمن و کافر می‌دیدند، آیا نواده‌اش با او فرق دارد؟! دیگر آنکه می‌گوید ملائکه دست او را می‌بوسند؟! می‌پرسیم آیا ملائکه دست رسول خدا ص را می‌بوسیدند؟! در بخشی از حدیث مشابه حدیث ۲۰۰ و ۲۰۱ باب قبل می‌گوید مهدی، ابوبکر و عمر را در حالی‌که بدنشان تر و تازه است!! از قبر بیرون می‌آورد... الخ، که محشّی محترم نوشته است: أحادیثی ضعیف السّند در جلد ۵۲ بحار به همین مضمون آمده است ولی نویسنده این حدیث آن را به صورت قصّه‌ای بیان کرده که با سُنَنِ (طبیعی) خدا سازگار نیست!.

جالب است که در این قصّه شتر و اسب و استر و الاغ پیغمبر صنیز زنده می‌شوند و با مهدی خواهند بود!! در این حدیث سپاه «زیاد ثقفی» را صد و پنجاه هزار نفر گفته است و قصّه‌ای برای او بافته که محشّی محترم تذکّر داده که این قصّه با حقائق تاریخی موافق نیست، همچنین اشتباه بودنِ مسائلی که جاعل حدیث درباره نکاح متعه، به هم بافته بیان کرده است. [حاشیه صفحه: ۲۸ و ۲۹ و ۳۱ جلد ۵۳ بحار].

آز آنجا که «محمّد نمیری» و پیروانش عقائد انحرافی داشته و از غُلاة بوده‌اند در این حدیث نیز عقیده خود را داخل کرده‌اند و به حضرت صادق÷افترا بسته‌اند که به مفضّل فرمود: رسول خداصعرض کرد پروردگارا گناهان گذشته و آینده تا قیامتِ شیعیانِ برادرم (علی) و أوصیا را -که فرزندانم می‌باشند- به من واگذار فرما و مرا از (جانب) شیعیانِ ما درمیان أنبیاء و مرسلین رسوا مساز! خدا هم گناهان ایشان را به پیامبر واگذار فرمود و همه آن‌ها را آمرزیده!! محشّی محترم تصریح کرده که این‌همان عقیده غُلاة است که معتقد بودند دوستدارِ أئمّه بودن کافی است و می‌توان عبادات را ترک کرد!!.

مجلسی پس از این باب پرداخته به باب «رجعت». ما مختصری در صفحات گذشته به مسأله «رجعت» پرداختیم و قبل از ما عالم ربّانی مرحوم «عبدالوهّاب فرید تنکابنی» که از شاگردان مرحوم «شریعت سنگلجی» بوده، کتابی به نام «اسلام و رجعت» نوشته که طالبینِ تفصیل را به کتاب مذکور ارجاع می‌دهیم و از بررسی أحادیثِ بی‌اعتبار این باب خودداری می‌کنیم.

باب بعدی درباره خلفای مهدی و شامل هشت روایت است که چون معلوم شد أصل موضوع یعنی مهدی، موهوم است طبعاً مسأله خلافت و خلفای او نیز به طریق أولی معلوم و سالبه به انتفاء موضوع است و نیاز به بررسی ندارد [۲۷۸]و مجلسی نیز تصریح کرده که أخبار باب خلفای مهدی، مخالف مشهور میان شیعه است!.

آخرین باب جلد ۵۳ بحار مختصّ توقیعاتی است که به مهدی نسبت داده‌اند که عیوب چند مورد از آن‌ها را در صفحات گذشته بیان کرده‌ایم و لذا از بررسی یک به یک آن‌ها خودداری می‌کنیم. جلد۵۳ بحار بدین ترتیب خاتمه می‌یابد ولی کتاب دیگری از تألیفات «میرزا حسین نوری» به نام «جَنَّه الـمَأوی» را به کتاب مجلسی ملحق کرده‌اند. میرزا «حسین نوری» همان کسی است که متأسّفانه کتابی درباره تحریف قرآن تألیف کرده است!!! وی در «جَنّة الـمَأوی» قصّه‌هایی را که رُوات آن مدّعی رؤیت مهدی بوده‌اند جمع آوری کرده است! به عنوان مثال حکایت سوّم آن به وضوحی أظهَرُ مِنَ الشَّمس دروغ است و امروز که همه مناطق کره زمین شناخته شده است چنین قصّه‌ای مشتری نخواهد داشت! در این قصّه به آیه تطهیر و آیه مباهله استناد شده که تکرار همان مغالطات و عوامفریبی‌هایی است که درباره این دو آیه، میان مردم ما شایع کرده‌اند و «ابن قبه» -که درصفحات آینده به او می‌پردازیم- نیز به آیه ۷ تا ۱۰ سوره انسان و آیه تطهیر استشهاد کرده که ما و برادران موحّد ما بطلان ادّعای آن‌ها را در کتب و خطب خود بیان کرده‌ایم و در اینجا تکرار نمی‌کنیم [۲۷۹]. حکایت هشتم آن قصّه‌ای است از «حسن مثله جمکرانی» که او را در کتاب زیارت و زیارتنامه با شماره ۱۰۲ (ص ۱۶۷) معرّفی کرده‌ایم. به نظر نگارنده مفیدتر است که به جای تضییع وقت خوانندگان با ذکر مطالب جلد ۵۳ «بحار الأنوار» - چنانکه وعده کرده بودیم - مطالبی را که شیخ صدوق از «ابوسهل نوبختی» و «محمّد بن عبدالرّحمان بن قبة الرّازی» نقل کرده، به اختصار بررسی کنیم.

***

بدان که «أبوسهل اسماعیل بن علی نوبختی» یکی از متنفّذین «آل نوبخت» و مؤیِّدِ «حسین بن روح نوبختی» (نائب سوّم) و از بستگان او بود!! وی در دفاع از خرافات، کتابی به نام «التّنبیه فی الإمامة» نگاشت! شیخ صدوق أقوال او را در «کمال الدّین» نقل کرده که ما برخی از آن‌ها را در اینجا مورد تأمّل قرار می‌دهیم:

۱- نوبختی گفته است: مخالفین ما می‌گوید اگر بنابه ادّعای شما نصّی بر امامت علی÷وجود داشت آن‌حضرت بعد از وفات پیغمبر صآن را بیان می‌کرد. در جواب ایشان گفته می‌شود اگر ادّعا می‌کرد محتاج گواهانی می‌شد که صحّت ادعای او را تأیید کنند در حالی‌که آنان قول پیغمبر صرا درباره او نپذیرفته بودند پس چگونه ادّعای او را قبول می‌کردند (و برخلاف میل خود، شهادت می‌دادند؟) أمّا همان به تأخیر‌انداختنِ بیعت با ابوبکر و دفنِ مخفیانه حضرت فاطمه بدون آنکه به آنان خبر دهد روشنترین دلیل است که از کارهای آنان راضی نبوده است!!.

أوّلاً: لازم است بدانیم که سخن ما درباره أفراد ناشناس نیست بلکه درباره کسانی است که بارها مورد مدح قرآن قرار گرفته‌اند و از تقدیم جان و مال در راه اسلام دریغ نداشتند و حضرت علی÷نیز بارها از آن‌ها تمجید فرموده از جمله در خطبه ۱۸۲.

ثانیاً: گیریم که برای مهاجرین مکتوم داشتن نصّ برخلافت علی÷سودی می‌داشت أمّا برای أنصار که هیچ منفعتی نداشت طبعاً آخرت خود را با رضای مهاجرین معامله نکرده و نصّ را اظهار می‌کردند. درباره این موضوع و نیز به تأخیر‌انداختنِ بیعت با ابوبکر باید به کتاب شریف «شاهراه اتّحاد» مرحوم «قلمداران» و تحریر دوّم «تضادّ مفاتیح الجنان با قرآن» (ص ۳۳۱ تا ۳۵۹) مراجعه شود.

ثالثاً: مدّعای ما این است که به قول شما امام منصوص و منصوب مِن عِندِالله، منصوصیّت خودرا دروقت، محاجّه یعنی درموضوعی‌که «الصّمتُ فی المَوضِعِ البَیانِ، بَیانٌ» و برای اتمام حجّت، بیان نفرموده، در حالی‌که ردّ و قبول اطرافیان ربطی به بحث ما ندارد زیرا بیان هادی إلهی أمّت متّکی به ردّ با قبول مخاطب نیست بلکه ناظر به اتمام حجّت است [۲۸۰]در حالی‌که آن حضرت سخنان دیگر گفت أمّا به مسأله غدیر خم اشاره نکرد، در حالی‌که اگر محاجّه آنحضرت با رقبایش در أمر خلافت، متّکی به قبول مخاطب می‌بود باید اصلاً سکوت می‌کرد و هیچ نمی‌گفت ولی اگر سکوت ننموده طبعاً مسکوت گذاشتن نصب خودش در غدیر خم وجهی نخواهد داشت مگر ناموجّه ساختن ادّعای شما! خوشبختانه در اینکه علی÷منصوصّت و منصوبیّت خود را در موضع محاجّه با رقبا ذکر نفرموده میان ما و شما اختلافی نیست.

در مورد دفن مخفیانه حضرت زهرا (ع) نیز مراجعه شود به کتاب [زیارت و زیارتنامه: ص ۱۴تا ۱۶، دلیل ششم از دلائل عقلی و تاریخی].

نوبختی سپس مطالبی درباره خلافت پس از پیغمبر بیان کرده که با مطالعه کتاب «شاهراه اتّحاد» بُطلان آن‌ها به وضوح آشکار می‌شود و نیازی به تکرار نیست. أمّا لازم است یادآور شویم که نوبختی‌ها از جمله «أبوسهل» در عوامفریبی استاد بوده‌اند و حتّی از دروغگویی ابا نداشتند!! یکی از دروغ‌های «أبوسهل» این است که می‌گوید: چه بساکه مخالفینِ ما در برابر دلائل ما ملزم می‌شوند و اعتراف می‌کنند که باید امام، منصوص الشّارع باشد که أمین و عالم به کتاب و سنّت بوده و آن دو را فراموش نکند دچار خطا نشود و به تصریح و نصّ امام قبل از خود واجب الإطاعه باشد. پس این امام کیست؟ نامش را به ما بگویید...!!.

شکّ نیست که این ادّعای نوبختی کاملاً دروغ است و مخالفین او چنین نگفته‌اند بلکه می‌گویند چون رسول خدا صکسی را به عنوان خلیفه خود نصب نفرمود و قرآن نیز فرموده: ﴿ أَمۡرُهُمۡ شُورَىٰ بَيۡنَهُمۡ [الشّوری: ۳۸]. «کارشان رایزنی میان خودشان است». بنابراین لزومی ندارد که برخلافت کسی به عنوان منصوب من الله والرّسول اصرار کنیم بلکه باید مسلمین، پس از مشاورت کسی را که ملتزم به کتاب و سنّت باشد انتخاب کرده و با او بیعت و تا زمانی‌که از کتاب و سنّت تخطّی نکرده از او اطاعت کنند [۲۸۱]. مخصوصاً که نصوص معتبری که دلالت کند حضرت علی÷، حضرت حسن و او حضرت حسین و... را به خلافت خود منصوب فرموده است، وجود ندارد. خصوصاً که ادّعای شما که امام باید معصوم باشد و معصوم جُز معصوم را نصب نمی‌کند با عمل أئمّه مخالف است زیرا حضرت صادق÷ابتداء فرزندش اسماعیل و حضرت هادی÷سیّد محمّد را تعیین فرمودند امّا پس از درگذشت آن‌ها پیش از وفات پدر، فرزند دیگر را نصب کردند و شما اسماعیل و سیّد محمّد را معصوم نمی‌دانید. این وقایع ثابت می‌کند که تعیین آن‌ها از جانب شارع نبوده است! در این موضوع ضرور است که مراجعه شود به تحریر دوّم «عرض اخبار اصول بر قرآن و عقول» (باب ۱۱۹ تا ۱۳۳ کافی، ص ۵۵۹ تا ۶۲۷).

نوبختی در ادامه کلامش می‌گوید سخن ما در حکم عقل بود نسبت به بعداز رحلت پیغمبر صکه آیا جائز است پیغمبر خلیفه‌ای معیّن نکند و امامی را با صفاتی که (در بالا) گفتیم (یعنی امام معصوم) را با نصّ معرّفی نکند؟ و چون موضوع بالا با دلایلی ثابت شود بر ما و بر آن‌ها لازم است که در هر عصری از طریق اخبار وارده امام را جستجو کنیم!!.

چنانکه در کتاب [شاهراه اتّحاد: ص ۶۵ تا ۷۵، فصلِ «عقل منکر نصّ است» و «تضادّ مفاتیح الجنان با قرآن»، ص۳۵۴ و۳۵۵] بیان شده مسألۀ لزوم تنصیص پیغمبر بر خلیفه خود، عقلاً قابل اثبات نیست، بنابراین ادّعای «أبوسهل» عوامفریبانه است و چون رسول خدا صتکلیفش را بهتراز ما می‌دانست و کسی را صریحاً معرّفی نفرمود ما نباید از پاپ کاتولیک‌تر شویم و بر کسی به عنوان «امامِ منصوصٌ عَلَیه» اصرار و سایرین را تفسیق کنیم. دیگر آنکه می‌گوید طائفه شیعه، نصّ بر امامت علی را نقل نموده‌اند و چون جمعیّت آن‌ها بسیار و اوطانشان و مقاصدشان مختلف است ولی در این نقل اتّفاق دارند همین أمر موجب علم می‌شود خصوصاً که در طرف مقابل کسی نیست که مدّعی باشد رسول خداصدیگری را به خلافت معیّن کرده است!!.

أوّلاً مدّعای مخالف این نیست که پیامبر غیر از علی را به خلافت نصب فرموده بلکه می‌گوید رسول خدا صکسی را به خلافت نصب نفرموده تا مسلمین با تبعیّت از أصل قرآنی مشورت [الشُّوری: ۳۸]. و رعایت أصولِ کلّی شریعت -که در شاهراه اتّحاد (ص ۷۰ تا۷۳) بیان شده- خود به انتخاب خلیفه اقدام کنند. بنابراین از اینکه کسی مدّعی نیست که پیغمبر غیرعلی÷را به خلافت معیّن کرده باشد، نمی‌توان نتیجه گرفت که پس پیامبر علی را معیّن کرده است خصوصاً که «منصوبِ» مزعومِ شما در احتجاج با رقبا به قضیّه‌ای که آن را دلیل نصب او می‌دانید، استناد نفرموده است. أفَلاتَعقلون؟

«أبوسهل» پررویی و عوامفریبی را به نهایت رسانده و می‌گوید اخبار شیعه مؤکّدتر و صحیح‌تر است!! زیرا آن‌ها (در گذشته) حکومت و شمشیر و ارعاب و وسائل تشویق نداشتند و نقل اخبار دروغ برای تشویق یا ارعاب یا وسیله‌ای برای تحمیل دولتهاست و در اخبار شیعه از این چیزها نبوده است!!.

أوّلاً: اینکه شیعه تا زمان «أبوسهل» حکومت نداشته پس انگیزه‌ای برای جعل اخبار نداشته، ادّعایی معیوب است و مدّعی باید آن را درمورد سایر طوائفی که در أقلّیّت بوده‌اند نیز بپذیرد! در حالی‌که خود او فطحیّه، کیسانیّه، اسماعیلیّه، واقفیّه و زیدیّه و..... را باطل دانسته و مرویّات آن‌ها را نمی‌پذیرد!.

ثانیاً: أصل ادّعای او که چون شیعه فاقد حکومت بوده پس داعی برای جعل حدیث نداشته، باطل‌اندر باطل است زیرا برخلاف تحقیق [۲۸۲]بلکه برخلاف قول أکثریّت علمای شیعه است که بسیاری از أخبار کتبشان را ضعیف و نامعتبر می‌دانند!.

ثالثاً: اصولا حکومتی که سلطه و قدرت داشته و طرفدار مذهب أکثریّت باشد (یا خود را بر مذهب أکثریّت قلمداد کرده باشد) احتیاجی به جعل حدیث ندارد و یا نیازش بسیار کمتر است أمّا أقلّیّتِ مخالف – چنانکه بر مطّلعین از تاریخ پوشیده نیست – خصوصاً در أدوار گذشته یکی از مهمترین وسائلی که برای تضعیف حکومتِ أکثریّت و بدبین کردن عامّه مردم به آن‌ها و منحرف جلوه دادن أکثریّتِ حاکم، مورد استفاده قرار می‌دادند، جعل حدیث بوده است. بنابراین انگیزه جعلِ حدیث درمیان شیعه و سایر أقلّیّت‌ها بیش از أکثریّتِ صاحبِ قدرت و حکومت، بوده است. (فَلاتَجاهل)

۲- نوبختی درباره مهدی می‌گوید: نصّ بر قائم غائب به عنوان امام پس از او (= حضرت عسکری) نیز درست می‌باشد زیرا رجال طرفدار پدرش (= حضرت عسکری) همه مورد وثوق بودند (= الثِّقاتُ كُلُّهُم!!) و به امامت او گواهی دادند و او غائب شده چون سلطان وقت علناً در تعقیب او بود!! نوبختی در جای دیگر از رسال‌هاش مجدّداً این دروغ را تکرار کرده و می‌گوید: وجه دیگر (برای اثبات وجود و امامت مهدی) این است که حضرت عسکری÷گروهی از موثوقینِ اصحاب خود را به جای خود نشاند که از جانب او احکام حلال و حرام را به مردم رسانده و نامه‌های شیعیان و وجوهات و اموال ارسالی مردم را به امام تحویل داده وجواب نامه‌ها را نیز به مردم می‌دادند و در پنهانکاری و عدالت موقعیّت خاصّی داشتند و خودِ آنحضرت در زمان حیاتش آن‌ها را عادل (و معتمد) معرّفی کرده بود و هنگامی که امام در گذشت همگی همداستان شدند که از او پسری باقی مانده که امام است!!... سپس از جانب پسرش – که جانشین او بود – (و البتّه برخلاف پدرش جُز همین مدّعیان کسی او را ندیده بود!!) نامه‌هایی مشتمل بر أمر و نهی به دست أصحاب حضرت عسکری÷که شهادت به امامت او بعد از پدرش داده بودند (یعنی دُم روباه به نفع خودش شهادت داده بود؟!!) بیش از بیست سال به شیعیان می‌رسید (و البتّه وجوهات را نیز به نام او از مردم می‌گرفتند و البتّه از هرچه بگذریم از وجوهات نمی‌توان گذشت!!) سپس نامه‌ها قطع شد و فقط یک نفر؟!! از آن‌ها باقی ماند که بر وثاقت و عدالت او اتّفاق داشتند و او مردم را به کتمان أمر می‌کرد؟!! (چرا، مگر اوضاع با بیست سال گذشته چه فرقی کرده بود؟! لابد می‌گویند فضولی موقوف!).

به نظر ما «ابوسهل نوبختی» با حالتی به نام «خجالت» کاملاً بیگانه بوده و إلا چنین دروغ‌هایی را مکتوب نمی‌کرد!! به قول دکتر «اقبال آشتیانی»: (( وفات امام یازدهم و نماندنِ فرزندی به ظاهر از آن‌حضرت.... در آن دوره نه تنها مخالفینِ طائفه امامیّه را در مخالفت جسور کرد بلکه مؤمنینِ به این مذهب را هم دچار اضطراب و حیرت عجیبی نمود و چنان اختلافی درمیان ایشان بروز کرد که به چهارده فرقه منشعب شدند و هر فرقه فرقه دیگر را تکفیر و لعن کردند و نزدیک شد که بر أثر این اختلافات و سعیِ دشمنانِ امامیّه یکباره اسای که در نتیجه سال‌ها زحمت و محنت قوام گرفته بود درهم فرو ریزد... امام یازدهم حضرت امام أبومحمّد حسن بن علی عسکری÷به روایت شیعه در روز جمعه هشتم ربیع الأوّل سال ۲۶۰ . ق. بعد از پنج سال و هشت ماه و پنج روز امامت در سُرَّ مَن‌رأی وفات یافت در حالی‌که ظاهراً از آن‌حضرت فرزندی در مشهد و مَرآی عامّه باقی نبود و خلیفه عصر یعنی «المعتمد علی الله» (۲۵۶تا۲۷۹ﻫ. ق.) به همین جهت أمر داد خانه امام و حجرات آن را تفتیش کردند و جمیع آن‌ها را مُهر نمودند و عُمّال او در پی یافتن فرزند آن‌حضرت کوشیدند و زنان قابله را به تحقیق حال کنیزکان امام یازدهم گماشتند وچون یکی‌از ایشان اظهار داشت که کنیزکی از آن امام حامله است اورا در اطاقی مخصوص منزل دادند وخادمی را با کسان او و چند زن بر او موکَّل کردند و برادر خلیفه «ابوعیسی بن متوکّل» بر جنازه آن حضرت نماز گزارد و از بزرگان علوی و عبّاسی و رؤسای لشکری و کُتّاب و قُضاه و فقهاء و مُعَدلَّین تصدیق گرفت که حضرت به مرگ طبیعی وفات یافته. پس از آنکه جنازه امام یازدهم را در خآن‌های که امام دهم نیز در آنجا مدفون بود به خاک سپردند خلیفه و یاران او دریافتن فرزند امام یازدهم جهد بسیار به کار بردند و چون به نتیجه‌ای نرسیدند و کنیزکی که در حقّ او توهّم حمل رفته بود پس از دو سال تحت نظر ماندن، فرزندی نیاورد رأی خلیفه بر تفسیم میراث حضرت عسکری قرار گرفت و بر سر این کار بین «حدیث» مادر آن‌حضرت و «جعفر» برادرش (برادر حضرت عسکری) نزاع بروز کرد و با آنکه «حدیث» پیش قاضی ثابت نمود که تنها وارث امام یازدهم اوست جعفر معارض او شد و نزد خلیفه از او سعایت کرد و در طلب میراثِ برادر از او استعانت جُست تا بالأخره به حُکم خلیفه ما تَرَکِ امام یازدهم را بعد از هفت سال توقّف بین حدیث و جعفر تقسیم نمودند.... رحلت امام یازدهم و غائب بودن فرزندش یعنی حضرت قائم و دعاوی برادرش جعفر که امامیّه او را کذّاب لقب داده‌اند چنانکه اشاره کردیم ازطرفی میدان را برای تاختن به دست مخالفینِ امامیّه مخصوصاً معتزله و زیدیّه و أصحاب حدیث و سنّت و خلیفه عباسی داد و از طرفی دیگر آن فرقه را به شُعَبِ بسیار منقسم ساخت و چهارده فرقه از آن میان برخاست [۲۸۳]که جمعی منکرِ فرزند داشتنِ امام یازدهم و گروهی در این باب متردّد و طائفه‌ای معتقد به ختم امامت و جماعتی مدّعی غیبتِ امام یازدهم و رجعت آن حضرت بودند و از این فرقه دست‌های نیز جعفر برادر امام یازدهم را امام شمردند ولی ایشآن‌هم در باب امامت جعفر توافق نداشتند، چه فرقه‌ای او را جانشین امام یازدهم و جماعتی او را منصوبِ برادر دیگرش محمّد که در حیات پدر (= حضرت هادی) فوت کرده بود و گروهی هم او را منتخب امام دهم می‌شمردند.... بروز این هنگامه از عهد «معتمدِ» خلیفه تا زمان «مقتدر» طول کشید.)) (خاندان نوبختی، ص ۱۰۷ تا ۱۰۹).

چنانکه ملاحظه می‌کنید اکثریّت طرفداران حضرت عسکری موافق فرزند داشتن آن حضرت نبوده‌اند. علاوه بر این چنانکه در صفحات گذشته گفتیم (صفحه ۲۴۵) بسیاری از أصحاب عسکری مانند اصحاب سایر أئمّه موثوق نبوده بلکه دروغگو و عوامفریب بودند. أمّا «أبوسهل نوبختی» که خود شاهد اختلافات أصحاب و أطرافیان حضرت عسکری÷بوده با وقاحت می‌گوید: «رِجالُ أبِیهِ الحَسَن ÷الثِّقاتُ كُلُّهم قَد شَهِدُوا لَه بِالإمامَةِ» «رجال طرفدار پدرش حضرت عسکری، همه موثوق بودند که به امامت او (= مهدی) شهادت داده‌اند»!!! نگارنده گوید وقتی اکثریّت طرفداران حضرت عسکری÷-سیزده فرقه از چهارده فرقه- که به قول شما موثوق بوده‌اند بگویند آن‌حضرت أولادی نداشته است ما نباید کاتولیک‌تر از پاپ شویم و بدون دلیل متقن بگوییم وی پسری داشته است! و حتی اگر حضرت عسکری÷پسری می‌داشت، بالغ بود که امامتِ أمّت را نشاید و اگر بخواهید همان أکاذیبی که کلینی درباره امامت نابالغ جمع‌آوری کرده، به ما تحویل بدهید شما را حوالت می‌دهیم به کتاب [عرض اخبار اصول بر قرآن و عقول: باب۱۳۰ تا۱۳۴، ص ۶۱۶ تا ۶۲۷ و باب ۱۷۹ تا ۱۸۳، ص ۷۸۸ تا ۸۰۸]. و اینکه می‌گوید نامه‌های مهدی را که مشتمل بر أمر و نهی بود به مردم می‌رساندند، چنانکه بارها گفته‌ایم مردمی که نه مهدی را دیده بودند و نه خطّش را می‌شناختند از کجا می‌دانستند که این نامه‌ها جعلی نیست و خَطِّ خود اوست؟! (به صفحه ۲۲۴ مراجعه شود).

۳- نوبختی می‌گوید: درباره غیبت از ما سؤال می‌کنند که اگر جائز باشد که امام سی‌سال و یا در این حدود غائب باشد پس چه انکاری دارید که در عالَم موجود نباشد؟ (در جواب) گفته می‌شود موجود نبودنِ امام در زمین موجب عدمِ حجّتِ خدا بر زمین و اِسقاط دین و شریعت می‌شود زیرا در این‌صورت دین حافظ و سرپرستی نخواهد داشت. در حالی‌که اگر امام موجود باشد امّا از ترس جان به امر خدا پنهان شود ولی دارای وسیله‌ای شناخته شده باشد که میان او و مردم اتّصال و ارتباط برقرار کند حجّت خدا برپا خواهد بود زیرا خودش وجود دارد و وسیله ارتباط هم دارد فقط فتاوی و أمر و نهی او آشکار نیست که این امر موجب إبطالِ حجّت إلهّیه نخواهد بود و حتّی نظائری (هم در تاریخ اسلام) دارد. مثلاً پیغمبر صمدّتی طولانی در شِعبِ أبی‌طالب اقامت داشت و یا در أوائل بعثت مردم را پنهانی به اسلام دعوت می‌کرد تا اینکه أمنیّت یافت و گروهی پیرامون خود پدید آورد. أمّا در تمام این مدّت پیامبر مبعوث و مرسَل محسوب می‌شد و پنهان بودن کار او موجب ابطال نبوّت او و حجت بودنش بر خلق نبود!!.

اینکه می‌گوید «عدم امام در زمین موجب رفع حجّت خدا و إسقاط دین خواهد بود [۲۸۴]» ادّعایی است خرافی که دلیلی بر آن اقامه نکرده و ما بُطلان آن را در تحریر دوّم «بت شکن» بیان کرده‌ایم. دیگر آنکه حجّتِ کافیه إلهیّه امام نیست که نبودنش عدمِ حجّتِ إلهیّه تلقّی شود بلکه قرآن است که بی‌خلاف، نبودش عدمِ حجّتِ إلهیّه محسوب می‌شود. و حضرت علی نیز آن را حُجَّتِ کافیه خوانده است و فرموده: «أرسَلَهُ بِحُجَّةٍ كافِیَةٍ»«پیامبر را با حجّتِ کافی فرستاد». [نهج البلاغه: خطبه ۱۶۱] و فرموده با رسول خدا صحجّتِ إلهی به تمامیّت رسید [نهج البلاغه: خطبه ۹۱] و برای أهل زمین بیش از دو أمان معرّفی نکرده و فرموده: یکی پیامبر و دیگری استغفار است (ر.ک. «تضادّ مفاتیح الجنان با قرآن» ص ۱۶۷) در حالی‌که اگر غیراز این دو، مثلاً وجود امام معصوم هم لازم می‌بود علی÷از ذکر آن دریغ نمی‌فرمود، أمّا چون حجّتِ باطنیِ خدا عقل و حجّتِ ظاهریِ خدا انبیاء می‌باشند که با حضرت محمّد خاتمه یافته‌اند و أمیر المؤمنین÷نیز به تبعیّت از قرآن، امام معصوم را ذکر نفرموده ما نیز اگر تابع اوییم نباید از نزد خود و بدون دلیل متقن، امام را حجّت إلهی بشماریم زیرا در آیه ۵۹ سوره نساء، قرآن فقط خدا و پیامبر را مرجع واجب الاطاعة غیرقابل تنازع، معرّفی فرموده و اگر معصوم (مرجع غیرقابل تنازع) دیگری لازم می‌بود قرآن از معرّفی صریح آن به أمّت اسلام دریغ نمی‌فرمود [۲۸۵]. (فتأمَّل).

أمّا اینکه امام از ترس جان خود پنهان شود بهآن‌های نامعقول است که به جای دلیل و برهان سپر خرافه خود قرار داده‌اند! در صورتی که اوّل باید دلیل محکمی از کتاب و سنّت بروجودش اقامه کنند و تا قبل از اثباتِ وجودش بحث‌های دیگر بلافائده است. علاوه بر این ترس جآن‌همیشه وجود دارد پس مهدی نباید هیچ وقت ظهور کند! آیا وقتی حضرت موسی÷عرض کرد: ﴿ فَأَخَافُ أَن يَقۡتُلُونِ [الشّعراء: ۱۴]. «(پروردگارا) بیم آن دارم که مرا بکشند». خدا به موسی فرموده برو و غائب و مخفی شو؟! یا اینکه فرمود تو وبرادرت به سوی فرعون بروید؟! خدا به رسول خود فرموده شریعتِ إلهی را ابلاغ و مردم را راهنمایی کن ﴿ وَٱللَّهُ يَعۡصِمُكَ مِنَ ٱلنَّاسِ [الـمائدة: ۶۷]. «و خداوند تو را از (آسیب) مردمان حفظ می‌نماید». بنابراین سُنّتِ أنبیاء حضور در بین مردم است و امام هم که تابع سُنَّتِ پیامبر است، طبعاً بهانه خوف جان، از مردم نمی‌گریزد!!.

أمّا اینکه می‌گوید پیغمبر مدّتی طولانی [۲۸۶]در شِعبِ أبی‌طالب اقامت داشت هیچ دردی را از مشکل مهدیِ نادیده، حلّ نمی‌کند زیرا اوّلاً پیامبر قبل از رفتن به شعب أبی‌طالب بیش از چهل سال درمیان مردم حضور داشت و مؤمن و مشرک در وجود او تردید نداشتند و منکرینِ نبوّتِ رسول ‌خدا صبه هیچ وجه منکر وجود او نبودند برخلاف مخالفینِ مهدی که منکرِ وجود او می‌باشند.

اگر مخالفین در وجود پیامبر تردید می‌کردند قطعاً آن‌حضرت خود را ظاهر ساخته و این شبهه را دفع می‌کرد. چنانکه در غزوه «اُحُد» شایع شد که پیامبر کشته شده و بلافاصله معلوم شد که خبر دروغ بوده و پیامبر زنده است و برای اَحَدی اعمّ از مؤمن و مشرک شبهه باقی نماند. در حالی‌که در مورد مهدی اکثریّتِ پیروانِ حضرت عسکری و علویانِ آن زمان فرزندی برای آن‌حضرت قائل نبودند و حتّی پس از تحقیق قاضی و خلیفه نیز أثری از فرزند به دست نیامد. علاوه بر این‌همچنانکه دلیل نداریم که خلیفه، حضرت عسکری را کشته باشد [۲۸۷]، جُز ادّعاء دلیلی قاطع نداریم که خلیفه می‌خواست مهدی را بکشد. (فتأمَّل).

صرف نظر از مطالب فوق در زمان صفویّه و یا در زمان ما که تمام شؤون مملکت در دست نائب مهدی؟! است و مردم شب و روز دعا می‌کنند خدا در ظهور مهدی تعجیل فرماید، چرا ظهور نمی‌کند؟! آیا به نائب خودش اعتماد ندارد و احتمال می‌دهد او را بکشد؟!!.

دیگر آنکه به اتّفاق علمای سیره، رسول خدا صحتّی در زمان إقامت در شِعبِ أبی‌طالب در موسم حجّ از شِعب خارج شده و به دیدار مردمی که به مکّه آمده بودند رفته و آنان را به اسلام دعوت می‌کرد و چنان نبود که هیچ‌کس او را نبیند، و حتّی برخی از مردم مکّه از جمله «حکیم بن حزام» با ساکنین شِعب ارتباط داشتند، در حالی‌که مهدی چنین نیست. بنابراین تشبیه غیبت مهدی به إقامت رسول خدا صدر شِعبِ أبی‌طالب وجهی ندارد مگر عوامفریبی!! مضافاً بر اینکه پیغمبر در شعب از پیروان خویش که در آنجا بودند غائب نبود و آنان حضرتش را می‌دیدند ولی مهدی حتّی بر دوستدارانش ظاهر نیست!!! دیگر آنکه پیغمبر که در مکّه أمنیّت نداشت غائب و ناپدید نشد بلکه به مدینه هجرت فرمود و در آنجا ظاهر بود، در حالی‌که مهدی کاملاً ناپدید است و بین این دو تفاوت از زمین تا آسمان است! أفلاتعقلون؟.

مشکل دیگر آن است می‌گوید پیغمبر در أوائل بعثت مردم را پنهانی دعوت می‌کرد که این مطلب ربطی به اشکال ما ندارد زیرا به قول شما پیامبر مدّتی دعوتش را مخفیانه و غیرعلنی انجام می‌داد تا أصحابش شکنجه نشوند، به عبارت دیگر پیامبر دعوتش را از مخالفین مخفی می‌کرد نه خودش را!! مخالفین، شخص پیامبر را به آسانی می‌دیدند أمّا شاهد دعوتش نبودند، پر واضح است که مخفی بودنِ دعوت رسول غیراز مخفی بودنِ خودِ رسول است و لذا أحدی از مخالفین پیامبر هیچگاه در أصل وجود او تردید نداشته است بلکه منکرِ دعوت او بود نه خود او برعکس مهدی که وجود او جدّاً محلّ تردید بوده و دلیلی متقن بر وجود او نداریم.

درباره این قول «نوبختی» که می‌گوید: «سپس پیغمبر در غار پنهان شد و کسی جای او را نمی‌دانست» (به صفحه ۲۰۸ کتاب حاضر مراجعه شود).

سپس می‌گوید: همچنین ممکن است که سلطانی (جائر) امام را مدّتی مدید زندانی کرده و مانع ملاقاتِ (مردم) با او شود و او نتواند فتوی و یا تعلیم دهد و (أحکام شرع را) بیان کند. ولی حجّت إلهی برپاست گرچه فتوی ندهد و احکام را بیان نکرده و مردم را تعلیم ندهد!!!.

بدان که أوّلاً: مردم قبل از اینکه سلطان جائر حجّت إلهی را زندانی کند او را وقیام و اقدامش عَلَیهِ جور سلطان را دیده‌اند و برایشان عجیب نیست که به سبب اقداماتش عَلَیهِ سلطان زندانی شود. بنابراین مردم حجّت مذکور را قبل از دستگیری و زندانی شدن، دیده‌اند و می‌شناسند و در وجودش تردیدی ندارند. در مدّت زندانی بودنش نیز خانواده و أهل و عیالِ او در زندان با او ملاقات کرده و أخبار و أقوال او را به سایرین می‌رسانند. حال چنین کسی هیچ شباهتی به مهدی شما ندارد که نه در کتاب خدا نشآن‌های از او هست و نه کسی تولّدش را دیده و هیچ اطّلاع موثّقی از او دردست نیست.

ثانیاً: بحث ما منحصر است به موردی که حجّت إلهی زندانی (یعنی غیرقابل دسترس) شود و دیگر آزاد (قابل دسترس) نشود و إلا حجّتی که مدّتی زندانی (و یا غائب) و سپس آزاد و ظاهر شود از بحث ما خارج است.

ثالثاً: از دو حال خارج نیست یا حجّت إلهی بعداز انجام مأموریّتِ إلهی زندانی یا غائب (غیرقابل دسترس) می‌شود که مهدی چنین نیست و اگر بر فرض موجود می‌بود قبل از سنِّ تکلیف غائب شده و یا قبل از أدای مأموریت إلهی و ابلاغ کامل شریعت زندانی و غائب (غیرقابل دسترس) می‌شود که در این‌صورت إتمام حجّت نشده و برای مردم فرقی بین حجّتِ معدوم و حجّت غیرقابل دسترس نیست و به همین سبب بود که تا قبل از ختم نبوّت، اگر پیامبری -البتّه انبیاء تبلیغی- شهید و غیرقابل دسترس می‌شد، خدا پیامبردیگری می‌فرستاد.

در مورد مهدی نیز همین حکم جاری است یعنی اگر وی موجود هم می‌بود از آنجا که صرف نظر از عامّه مردم حّتی در دسترس علما و مراجع هم نیست وجودش به عنوان حجّت إلهی تفاوتی با معدومیّت ندارد.

البتّه این أقوال سُست از کسی که عمری را با دورنگی و عوامفریبی گذرانده عجیب نیست، شکایت ما از علمای ماست که در برابر سفسطه‌های او سکوت کرده و یا از او دفاع می‌کنند!!.

۴- «نوبختی» ادامه می‌دهد که اگر بگویند کسی که می‌خواهد مسال‌های از مهدی بپرسد، باید چه کار کند؟ گفته می‌شود همان کند که اگر کسی در موقع مخفی بودنِ پیغمبر در غار و عدم دسترسی به وی می‌خواست مسلمان شود و از رسول خدا صدین را تعلّم کند، انجام می‌داد، اگر عدم دسترسی به پیغمبر بنابه حکمتی جائز باشد در مورد غیبت امام نیز جائز است [۲۸۸]!!.

أوّلاً: بیشتر أحکام عملی و قوانین اجتماعی اسلام در مدینه نازل شد و در مکّه بیشتر تأکید قرآن بر توحید و معاد بود و در مکّه هنوز جامعه اسلامی ایجاد نشده و رسول خداصرهبری جامعه را دست نگرفته و هنوز این شأن از شؤون آنحضرت یعنی رهبری عملی جامعه، تحقّق نیافته بود. (فتأمّل)

ثانیاً: أکثریّت أصحاب کرام پیامبر در مکّه و مدینه حضور داشتند، بنابراین اگر چند روزی پیغمبر در غار، خارج از دسترس مردم بود، کسی که می‌خواست مسلمان شود و یا مسال‌های بپرسد می‌توانست به یکی از أصحاب رسول خدا صاز جمله حضرت علی÷یا جناب جعفر طیّار یا جناب حمزه بیا عمّار یاسر و...... مراجعه و رفع نیاز کند تا اینکه پس از مدّت کوتاهی، پیامبر مأموریّت إلهیِ خود را در مدینه علنی کرده و ادامه دهد و سایر نیازهای شرعیِ مؤمنین را برآورده سازد و این شباهتی به غیبت کسی که -به فرض وجود- ده‌ها نسل خارج از دسترس خواهد بود، ندارد. و إلا اگر هم پیغمبر و هم أصحابش تا قبل از آشکار شدن در مدینه، بِالکُلّ از دسترس خارج می‌بودند -چنانکه مهدی چنین است- قطعاً بر سایرین حجّت نبودند تا اینکه خود آن حضرت ظاهر و قابل دسترس شود زیرا برای مکلّفین، در معدوم بودن حجّت با در دسترس نبودنش فرقی نیست. (فلاتجاهل).

ثالثاً: مهدی متعلّق به دوران پس از تشکیل جامعه اسلامی است یعنی زمانی که یکی از شؤون رسول خدا صیعنی شأن رهبری جامعه اسلامی و ریاست و اداره آن، تحقّق یافت. شما نیز امام را فقط در حدّ یک فقیهی که مسائل فقهی را جواب می‌گوید نمی‌دانید بلکه یکی از فوائد وجود او را اقامه حدود إلهی و اجرای أحکام شرع و هدایت جامعه از طریق أوامر و نواهی و سایر تصمیمات در همۀ شؤون جامعۀ اسلامی می‌دانید که هردو موضوع یعنی بیان مسائل مستحدثه فقهی و راهبری جامعه به سوی خیر و صلاح با غیبت او معطّل می‌ماند. و شباهتی به غیبت چند روزه پیامبر قبل از تشکیل جامعه اسلامی ندارد. أفلاتعقلون؟.

۵- نوبختی می‌گوید غیبت مهدی و اینکه او دو غیبت دارد که یکی سخت‌تر از دیگری است، با أخبار مشهوری (البتّه فراموش نکنیم که به تجربه دریافته‌ایم رُبَّ مَشهُورٍ لا أصلَ لَه) که درباره او موجود است برای ما به اثبات رسیده و مذهب ما درباره غیبت مهدی در این زمان شباهتی به مذهب «باران دیدگان [۲۸۹]» (یعنی فرقه واقفیّه) درباره غیبت موسی بن جعفر (= حضرت کاظم) ندارد زیرا آن‌حضرت آشکارا وفات یافت و مردم جنازه او را دیدند و حضرتش علناً دفن شد [۲۹۰]و بیش از صد و پنجاه سال از رحلت او گذشته است [۲۹۱]و أحدی ادّعا نکرده که او را دیده یا با او مکاتبه کرده است و ادّعای زنده بودنش تکذیب مشاهده غیبی مرده اوست. بعد از او نیز چند امام معلومات و اطلاعاتی نظیر او آوردند ولی در ادّعای ما نسبت به غیبت امام (مهدی) تکذیبِ حسّ و التزام به محال و یا ادّعایی که مورد انکار عقول و یا أمری خلاف عادت (= روال عادی أمور) باشد، لازم نمی‌آید..... غیبت او نیز آنچنان به طول نیانجامیده که خارج از عادت (و روال طبیعیِ) کسانی باشد که غائب می‌شوند [۲۹۲].... و شیعه امیدوار و در انتظار ظهور و قیام اوست که بعد از این قائم÷به حقّ قیام کند و عدالت را ظاهر سازد!.

أوّلاً چنانکه «نوبختی» خود اقرار کرده مردم -أعمّ از پیروان و غیر ایشان- جنازه حظرت کاظم÷را دیدند و پذیرفتند و او را عَلناً دفن کردند. ثانیاً حضرت رضا÷و سایر علویان متّفقاً اعلام کردند که آنحضرت وفات یافته است و حضرت رضا÷از وُکَلای پدرش أموال او را طلب کرد. (ر.ک. «عرض اخبار اصول بر قرآن و عقول»، باب ۱۸، ص ۱۶۶و۱۶۷). أموال حضرت کاظم÷علاوه بر ما یملک شخصی و کنیزانِ وی، وجوهاتی بود که مردم به وُکَلا و نُوّابش سپرده بودند تا هرگاه حضرت کاظم از زندان آزاد شد، به او تسلیم کنند.

ثالثاً: حضرت رضا÷خود مشهود و مَرئیّ بود و کسی در فرزند بودنِ او نسبت به حضرت کاظم تردید نداشت و أئمّه پس از حضرت کاظم به هیچ وجه احتیاجی به إثبات بُنُوَّتِ خود نسبت به امام قبلی نداشتند. (فلاتجاهل).

رابعاً: چگونه است که رؤیت جنازه حضرت کاظم÷موجب علم به وجود و وفات او می‌شود أمّا برای علم به وجود مهدی احتیاجی به رؤیت کسی (جُز چند ضعیف و مجهول و عوامفریب) نیست؟! خصوصاً که پس از حضرت عسکری÷أکثریّتِ ارادتمندانِ او یعنی سیزده فرقه از چهارده فرقه پیروان آن‌حضرت، به فرزندی برای او قائل نبودند.

خامساً: اینکه می‌گوید غیبت مهدی آنقدر طول نکشیده که برخلاف غیبت سایر غائبین باشد، می‌رساند که «نوبختی» فقط در فکر إسکات عوامِ زمانِ خود بوده و أصلاً دغدغه اینکه زمان غیبت را بسیار طولانی بگوید تا موجب اشکال نسلهای بعدی نشود، نداشته است (فتأمَّل) در حالی‌که در زمان ما قریب به هزار و دویست سال غیبت طول کشیده و این أمری بسیار عجیب و غیرعادی و برای عُقَلا از جهات متعدّد غیرقابل قبول است.

باری، اشکالات و سفسطه‌های این رساله «نوبختی» بیش از آن است که گفته شد أمّا این روزها نوشتن برایم بسیار مشکل است لذا در بررسی أباطیلِ او به ذکر مطالبی مختصر اکتفا کردیم ولی تردید ندارم اگر کسی سایر کتب این حقیر یعنی تحریر دوّم «بت شکن» و «تضادّ مفاتیح الجنان با قرآن» و «خرافات وفور در زیارات قبور» که بخش دوّم کتاب «زیارت و زیارتنامه» است و یا دو کتاب ارجمند برادر دانشمند ما مرحوم «قلمداران» -أعلی الله مقامه- «شاهراه اتّحاد» و «راه نجات از شرّ غُلاة» را مطالعه کند به آسانی عوامفریبی «ابوسهل نوبختی» و پیروانش بر او آشکار می‌شود. لذا در صفحات آینده مختصری از عوامفریبی‌های یکی از معاصرینِ او را بیان می‌کنیم که گویا رسالاتِ خود و یا بعضی از آن‌ها را قبل از «التّنبیهِ» نوبختی نوشته و شاید نوبختی برخی از مغالطاتِ خود را از رسالات او گرفته باشد. وَ العِلمُ عِندَ الله.

*-------------------- *

بدان که «محمّد بن عبدالرّحمان بن قِبَة الرّازیّ» از متقدّمین علمای شیعه است که از او تعریف و تمجید بسیار می‌کنند و حتّی او را زعیم شیعیان زمان خود شمرده‌اند. وی ابتدا معتزلی بود ولی بعداً شیعه إثنی عشری شد! و با یکی از «آل نوبخت» یعنی «حسن بن موسی النّوبختی» ارتباط داشت. این خاندان در تضعیف اسلام و دمیدن در تنور تفرقه کوشا بودند. و بعید نیست که أیادی آل نوبخت مستقیم یا غیرمستقیم او را وسوسه و منحرف کرده و موجبات ارتباط او با «حسن نوبختی» را فراهم کرده باشند. وَ اللهُ أعلَم.

البتّه مخفی نماند که أقوال او از آرای موافق قرآن و صحیح که جدّاً برای أهل تحقیق قابل تأمّل است، خالی نیست. وی تصریح کرده که: «وَمَن یَنحَل الأئمّةَ عِلم الغَیبِ فَهذا كُفرٌ بِاللهِ وَخُرُوجٌ عَنِ الإسلامِ عِندَنا» «و کسی أئمّه را دارای علم غیب بداند، این عقیده نزد ما کفر به خدا و خروج از اسلام است» و «الغَیبُ لایَعلَمُهُ إلا اللهُ، وَ مَاادَّعاهُ لِبَشَرٍ إلا مُشرِكٌ كافِرٌ»«غیب را جُز خدا نمی‌داند و جُز مشرکِ کافر کسی آن را بری بشری ادّعا نکرده است» [۲۹۳]. و درباره روایاتی که درباره علم غیب داشتنِ أئمّه جعل شده می‌گوید: «وَالإمام أیضاً لَم یَقِف عَلى كُلِّ هذِهِ التَّخالِیطِ الَّتِی رُوِیَت لِأنَّهُ لایَعلَمُ الغَیبَ وَ إنَّما هُوَ عَبدٌ صالِحٌ یَعلَمُ الكِتابَ وَالسُّنَّةَ وَ یَعلَمُ مِن أخبارِ شِیعَتِهِ ما یُنهى إلَیهِ»«امام از همه این دروغپردازیها که روایت شده اطّلاع نداشت زیرا امام غیبت نمی‌داند و همان او بنده صالحی است که کتاب خدا و سنّتِ رسول را و آنچه از أخبار شیعیانش به او برسد، می‌داند!». وی علم غیب برای أئمّه را باطل و خرافه دانسته است [۲۹۴]. (فتأمَّل جِدّاً).

چنانکه ملاحظه می‌شود یکی از مدافعین متقدّمین شیعه، علم غیب أئمّه را ردّ می‌کند و این موافق قولی است که ما از مؤلّفِ «مجمع البیان» در تحریر دوّم «عرض أخبار أصول بر قرآن و عقول» (فصل «علم غیبت و معجزه و کرامت در قرآن»، ص ۱۰۵) نقل کرده‌ایم و چنانکه ملاحظه می‌شود امروزه چنین عقیده‌ای در علمای ما دیده نمی‌شود و بر سر منابر، بسیاری ازأکاذیبی را که در «کافی» ونظایرآن، نقل شده درمیان مردم اشاعه می‌دهند! و کسی نگران عقاید درست اسلامی نیست بلکه همه در صدد درست جلوه دادن عقائد فرقه مورد علاقه خود و یا فرقه‌ای که منافع بیشتری داشته باشد، هستند!! ولی موقعی که اینجانب همین سخنان را می‌گویم به جای آنکه مرا شیعه راستینِ علی÷بشمارند از ترور و زندانی کردن و انواع تهمت و افتراء و توهین به ما اِبائی ندارند و برای بدبین کردن عوام، ما را به دروغ، دشمن أئمّه معرّفی می‌کنند!!!.

شیخ صدوق در «کمال الدّین [۲۹۵]» چند رساله از «ابن قبه» نقل کرده که عبارت‌اند از: ۱- جواب او به «علیّ بن بشار» که از طرفداران امامت جعفر (برادر حضرت عسکری) بود. ۲- جواب او به یکی از امامیّه که از قول معتزله سؤالاتی کرده بود. ۳- کتابی که او بر ردّ کتاب «الإشهاد»، تألیف یکی از علمای زیدیّه موسوم به «أبی‌زید العلوی» نوشته است.

ما به اختصار چند نمونه از عوامفریبی‌های او را در رسالات مذکور بیان می‌کنیم، البتّه قبل از بررسیِ أقوالش باید یادآور شویم که اَلحَقّ، «ابن قبه» قهرمان دروغگویی و مصادره به مطلوب و مغالطه است و در دروغگویی و مغالطه حتّی از «ابوسهل نوبختی» استادتر است!:

۱- «ابن بشّار» گفته که حتّی بُت پرستان گرچه بر باطل‌اند ولی به هر حال به یک موجود توجّه دارند که لا أقلّ می‌توانند آن را به سایرین ارائه کنند أمّا معتقدین به مهدی به معدوم و باطل محض اتّکاء دارند!.

«ابن قبه» در جواب گفته اگر بگویی مهدی کجاست و ما را بر وجود او راهنمایی کنید می‌گوییم چگونه شما را بر وجود او رهبری کنیم آیا ما را وادار می‌کنید که بگوییم بر مرکبی سوار شود و خود را به شما بنمایاند؟ یا می‌خواهید برای او خآن‌های بسازیم و او را در خانه نشانده و أهل مشرق و مغرب را از وجودش مطّلع سازیم؟ چنانچه خواسته شما این است ما قادر به انجام آن نیستیم و بر ما هم لازم نیست که چنین کنیم!!.

از «ابن قبه» می‌پرسیم به چه دلیل به عنوان مسلمان بر شما لازم نیست که مردم را به هادیِ إلهیِ أمّت دلالت کنید؟! و انگهی اگر یکی از مخالفین چند سال زودتر -مثلاً در زمان حضرت رضا یا جواد یا هادی یا....- از شما همین سؤال را می‌پرسید، چه می‌گفتی؟! مشکلِ شما فقط اثباتِ وجودِ مهدی نیست بلکه برای غیبتِ ادّعایی نیز جواب درستی ندارید. مشکل دیگر آن است که بدون دلیل شرعی می‌گویید پس از رسول ‌خدا صامامِ مسلمین باید مصون از خطا و معصوم باشد در حالی‌که خود معترف‌اید که امام علم غیب ندارد و احتمال اشتباه از فاقد علم غیب منتفی نیست. و باز بدون دلیل شرعی می‌گویید امام مسلمین باید فرزند امام قبلی باشد [۲۹۶]!! و چون حضرت عسکری پسری نداشت ناچارشده‌اید برای او فرزندی غائب وسپس عمرِ غیرعادی بتراشید! أمّا تا زمانی‌که مدّتِ غیبتش از حدِّ عادی نگذشته بود از عمر غیرعادیِ او سخنی نگفته واز اینکه او باید با معجزه‌ای بُنُوَّتِ خود را نسبت به حضرت عسکری اثبات کند، هیچ نمی‌گفتید زیرا أئمّه قبلی نیز برخلاف مهدی با اظهار معجزه امام نشده بودند بلکه به قول شما با معرِّفیِ پدرشان امام می‌شدند ولی حضرت عسکری جُز به ادّعای ضعفا و افراد بی‌اعتبار، مهدی را به امّت معرّفی نکرد وانگهی اگر پسری می‌داشت فرزندش شرائط تصدّیِ امامت را نداشت زیرا نابالغ بود [۲۹۷]!! (فتأمّل).

۲- «ابن قبه» برای عوامفریبی، طلبکار از مؤلّف کتاب «الإشهاد [۲۹۸]» اظهار تعجّب می‌کند که چرا گفته است شیعه، سلسله امامت را به حسن عسکری رساندند و برایش پسری مدّعی شدند در حالیکه در زمان حضرت هادی÷-جُز أصحاب «فارس بن حاتم»- امامِ پس از او را «محمّد» می‌دانستند! بر انسان خردمند روا نیست که مخالفِ خود را به مطلبی بی‌أصل و باطل تنقید و تشنیع کند! دلیل بُطلان عقیده به امامتِ «محمّد بن علی الهادی» همان است که درباره بُطلانِ امامتِ «اسماعیل بن جعفر الصّادق» گفته‌ایم.... و محال است که زنده درباره مرده‌ای وصیّت کرده و او را جانشین خود قرار دهد! بطلان این قول عیانتر از آن است که نیازی به إطاله کلام باشد!!.

ملاحظه کنید که «ابن قِبَه» صریحاً دروغ می‌گوید و خجالت نمی‌کشد که تاریخ گواه است مؤلف «الإشهاد» راست گفته و بنابه نقل کتب شیعه عدّه‌ای از شیعیان به امامت «محمّد بن علیّ الهادی» معتقد بوده و پس از انتشار خبر وفاتش مرگِ او را انکار کرده و او را غائبِ قائم دانسته و می‌گفتند امام هادی÷سخن نادرست نمی‌گوید و کسی را که قبل از او دنیا را ترک کند، به جانشینی خود معرّفی نمی‌کند!.

خدعه دوّمِ «ابن قبه» این است که با تجاهل می‌گوید محال است که زنده مرده‌ای را جانشین خود قرار دهد! بدیهی است که مخالفین او چنین عقیده‌ای نداشتند بلکه همه می‌دانندکه کسی نگفته حضرت هادی÷پس‌ازمرگ پسرش، اورا جانشین خود معرّفی کرد بلکه می‌گویند در زمان حیات محمّد، حضرت هادی او را به عنوان جانشین خود معرّفی کرده بود. آیا ممکن است «ابن قبه» موضوعی تا بدین حدّ واضح‌را نفهمیده‌ باشد؟!!.

۳- وی درمورد امام وحجّتِ إلهی أمّت می‌گوید: اطاعت این مرد (یعنی حجّت إلهی) بر أهل اسلام چه دور ازاو باشند وچه نزدیک، لازم است!! می‌پرسیم مردمِ دوردست چگونه باید از حجّت إلهی اطاعت کنند مثلاً مردمِ کابل یا مراکش باید چگونه از امامی که در مدینه بود، اطاعت می‌کردند؟!

۴- «ابن قبه» می‌گوید ابتدا باید بدانیم از چه راهی حجّت (بودن حضرت عسکری) بر ما ثابت شده سپس ملاحظه کنیم از میان دو مردی که جُز آن‌ها از حضرت هادی÷باقی نمانده کدام یک سزاوارتر و حجّت إلهی و امام است واحتیاجی به إطاله کلام نیست.... هنگامی‌که دانستیم که شناخت حجّتِ إلهی ممکن نیست مگر از طریق أخباری که حجّت را ثابت کرده و امکان تبانی و توافقِ ناقلین آن‌ها بر دروغگویی و جعل خبر منتفی است. (پس از حضرت هادی) به تحقیق پرداختم و دو دسته را یافتم که یک دسته ادّعا می‌کنند که حضرتش به نام حضرت حسن عسکری تصریح و به او اشاره کرده که او دارای ویزگی أرشدّیت [۲۹۹]نیز هست و علاوه بر آن دلائلی هم ذکر می‌کنند که علما آن‌ها را ثبت کرده‌اند [۳۰۰]!! دسته دوّم وصیّتِ امام درباره جانشینی را به نام جعفر نقل می‌کنند. ما ملاحظه کردیم که ناقلینِ أخبارِ طرفدار جعفر، جماعتی‌اندک‌اند و ممکن است که باهم اتّفاق و تبانی و مکاتبه بر جعلِ خبر کرده باشند و نقل آن‌ها شبهه‌ انگیز است و به مرتبت حجّیّت نمی‌رسد و چون به أخبار گروه دیگر مراجعه کردیم چنان یافتیم که جماعتی دور از یکدیگر‌اند و رأی و مسلک گوناگون دارند و امکان تبانی ندارند؟!... و دانستیم نقل آن‌ها صحیح است!!.

برای آنکه خواننده محترم از دروغگویی «ابن قبه» مطئمن شود باید به کتاب [عرض اخبار اصول بر قرآن و عقول: باب ۱۳۲ و ۱۳۳، ص ۶۲۱ تا ۶۲۷] مراجعه کند تا بداند أخباری که «ابن قبه» از آن‌ها تعریف و تمجید کرده و آن‌ها را «نقل صحیح» می‌شمارد، چه وضعی دارند!!.

ثانیاً: مشکل ما درباره مهدی بسیار بدتر است زیرا پس از حضرت عسکری پیروان آن حضرت حدّ أقلّ به چهارده فرقه تقسیم شدند که فقط یک فرقه مهدی را قبول داشت!! بنابراین اگر «ابن قبه» صادقانه به همان طریق که به قول خودش به کشفِ امامتِ حضرت عسکری نائل شده بود، عمل می‌کرد نباید امامت مهدی را قبول می‌کرد زیرا أخبار مخالفین بیشتر بود و موافقینِ مهدی هم جدّاً در أقلّیّت و هم نامعتبر بودند، صرف نظر از اینکه اگر هم مهدی وجود می‌داشت در آن زمان طفلی نابالغ بود!. (فَلاتَجاهَل).

جالب‌تر اینکه چنانکه «ابن قبه» نمی‌توانست اعتبار ناقلی را مخدوش سازد و نقلش موافق خواسته او نبود، از نزد خود معنایی موافق سلیقه خود برایش می‌تراشید!! مثلاً چون «سدید الدّین علیّ بن أبی‌غانم الحرّانی» - که علمای شیعه او را فقیه شمرده و از او تمجید کرده‌اند – جعفر را امام گفته بود، بدون ذکر دلیل می‌گوید مقصود أبی‌غانم این بوده که به سائل بگوید امامت در أهل بیت قطع نشده به طوری که امامی در آن‌ها باقی نماند!! می‌پرسیم اگر «ابوغانم» که به قول شما فقیه و معتمد بوده و بیان مقصود برایش مشکل نبوده می‌خواست جعفر را امام بشمارد باید چگونه می‌گفت تا شما معنای قول او را بپذیری و سلیقه خود را بر آن تحمیل نکنی؟! همین أمر می‌رساند که «ابن قبه» در تحقیقی که ادّعا می‌کند برای شناخت امام انجام داده، صادق نبوده است!!.

«ابن قبه» بعد از عوامفریبی‌های بالا مطالبی بافته و بازار گرمی کرده و به آیه ۱۱۹ سوره مبارکه أنعام استناد کرده [۳۰۱]که از هوای نفس نباید پیروی کرد و تلویحاً خود را در این مسأله بری از اِتّباعِ هوای نفس شمرده!! سپس به مسأله مخفی شدن پیغمبر در غار ثور پرداخته که ما نامربوط بودنِ آن را در بررسی رساله «التّنبیه» نوبختی (بند ۴) ثابت کردیم، مراجعه شود.

۵- «ابن قبه» در مخالفت با کتاب «الإشهاد» گفته از آن رو شیعیان برای حضرت عسکری÷پسری قائل‌اند که گذشتگان آن‌ها أحوال مهدی و غیبت وی و اختلاف مردم درباره او را قبلاً نقل کرده بودند. کتب امامیّه در دسترس است هرکه خواهد ملاحظه کند! و با وقاحت تمام به «ابن بشّار» می‌گوید أجداد مهدی گوش شیعیان را پر کرده بودند که غیبت او واقع خواهد شد و آن‌ها را آشنا کرده بودند که هنگام غیبت چگونه عمل کنند.... از نظر ما و شما جانشین امام(معصوم) به جُز امام(معصوم) نیست و اگر امامی که جانشین (و قائم مقامِ) امام (قبلی) است ظاهر باشد غیبت موضوعیّت ندارد... الخ.

در اینجا «ابن قبه» چند دروغ گفته است: اوّل آنکه امروزه لا أقل أهل تحقیق دانسته‌اند أحادیثی که جمیع دوازده امام را معرّفی کرده‌اند، بعداً جعل شده و ائمّه و اصحابشان از آن نصوصِ مجعول بی‌اطّلاع بودند [۳۰۲]و تو به جای ارائه دلیل و مدرکِ معتبر ما را به مدرکی جعلی و نامعتبر إحاله کرده‌ای که مسأله را ثابت نمی‌کند! أحادیث أهل سنّت نیز شامل پسر حضرت عسکری نمی‌شود!.

دیگر آنکه حدیث معتبری از أجداد مهدی در دست نیست که جُز انتظار فرج تکلیفی برای مؤمنین تعیین کرده باشند. (فتأمَّل).

سوّم آنکه أخباری که از قول أمیرالمؤمنین یا حضرات صادِقَین إدرباره قائم گفته شده -مانند أحادیثی که از قبیل حدیث لوح جابر هر دوازده امام را مشخصّ کرده- قطعاً جعلی است و أئمّه -و نیز اصحابشان- امامِ بعداز خود را قبلاً نمی‌شناختند، چنانکه حضرت صادق و حضرت هادی ابتدا پسری را به عنوان امامِ پس از خود معرّفی فرمودند و چون‌اندو قبل از پدر، وفات یافتند فرزند دیگر را به عنوان جانشین خود معرّفی نمودند [۳۰۳]!! خصوصاً به گواهی تاریخ انشعابات متعدّدی که پس از فوت هر امام، درمیان پیروانشان واقع می‌شد، ثابت می‌کند که ائمّه جمیعاً به أمّت معرّفی نشده بودند، روایات زیادی نیز می‌رسانند که أصحاب یک امام، جانشین را نمی‌شناختند، پس این قول که أجداد مهدی گوش شیعیان را از غیبت او پر کرده بودند، بِالکُلّ دروغ است.

چهارم آنکه حتّی درمیان این أخبار جعلی بسیاری از آن‌ها مربوط به قائمی غیراز پسر موهوم حضرت عسکری است [۳۰۴]که بعدها محدّثینِ ما به عنوان أحادیث مهدی به عوام عرضه کرده‌اند!!. (فَتَأمَّل جِدّاً).

پنجم آنکه درباره دروغ «ابن قبه» می‌پرسیم تکلیف مأمومینِ در زمان غیبت را، أئمّه معلوم نکردند بلکه «محمّد بن عثمان بن سعید عَمری» با توقیعی که صادر نمود، تعیین کرد و رُواتِ غیرمعصوم أحادیثِ أئمّه قبلی را عملاً جانشینِ امام معصوم قرار داد!! حال تو بگو آیا راست گفته یا دروغ؟ اگر بگویی راست گفته می‌پرسیم تو که می‌گویی جانشین معصوم جُز معصوم نخواهدبود وبه همین سبب اصرار می‌کردی که باید حضرت عسکری÷پسری داشته باشد تا سلسله معصومین منقطع نشود، پس چگونه است که غیرمعصوم در زمان غیبت حاجت مأمومین را مرتفع و حجّت را بر آنان تمام می‌کند؟! و اگر بگویی دروغ گفته باید تکلیف مأمومین را در طول هزار ودویست سال معلوم کنی!! زیرا امروز در مملکت ما سرنوشت حدود پنجاه میلیون نفوس را به فقیه غیرمعصومی سپرده‌اند که برای خود -نعوذبالله تعالی- «ولایت مطلقه» قائل است!!! و با رئیس‌جمهورِ خود که محدوده اختیارات «ولیّ أمر» را همان محدوده فقه دانسته بود، مخالفت می‌کند! و البتّه تو و نظائر تو در ایجاد چنین وضعی که واقعاً ظلم به دین خداست، شریک و سهیم هستید.

۶- دیگر آنکه «ابن قبه» در رساله دوّم درباره «غیبت» چنین نوشته است: معتزله گویند اگر به قول شما حضرت عسکری÷نصّی و تصریحی بر آنچه شما ادّعا می‌کنید (= امامت مهدی) صادر فرموده، پس غیبت لزومی ندارد (زیرا همه مطّلع شده‌اند که جانشینِ وی کیست)، جواب آن است که منظور از غیبت، نبودن نیست زیرا گاهی انسان از شهری غیبت می‌کند که در آن شهر شناخته‌ شده و معروف و مورد مشاهده أهالی آنجا بوده و از شهری دیگر غائب است همچنین انسان از قومی غائب بوده و از قومی دیگر غائب نیست (یعنی) از دشمنانش غائب است نه از دوستناش و از این روست که گفته می‌شود غائب و مخفی است و جُزاین نیست که به سبب غیبت او از دشمنان و دوستانی که به رازداری آن‌ها اطمینانی نیست و نیز به سبب آنکه مانند أجدادش نزد خاصّ و عامّ ظاهر نیست، گفته می‌شود غائب است ولی با این حال دوستنانش وجودِ وی و أمر و نهی او را برای ما نقل می‌کنند... همچنانکه امامت أجدادش را (برای ما) نقل کرده‌اند [۳۰۵]... الخ.

این دروغ فاضحِ واضح را «ابن قبه» در رساله سوّم -یعنی ردّی که بر کتاب «الاشهاد» نوشته- نیز تکرار کرده و در آنجا گفته: «إنَّ الإمامَ لَم یَستَتِر عَن مُستَرشِدِیهِ وَإنَّمَا استَتَرَ خَوفاً عَلى نَفسِهِ مِنَ الظّالِـمِینَ»«همانا امام از هدایت جویانِ خویش پنهان نشده بلکه از بیم جان ازستمگران پنهان گردیده است»!!!. در حالی‌که خود می‌داند در دوره غیبتِ کُبری کسی أعمِّ ازموافق ومخالف و حتّی مجتهدین شیعه به او دسترسی ندارند و أصلاً تفاوت غیبت صغری با غیبت کبری در این است که در غیبتِ صغری عدّه‌ای معدود -گرچه نامعتبر- مدّعیِ دسترسی به مهدی بودند و در غیبت کبری هیچکس او را نمی‌بیند و به او دسترسی ندارد و به همین سبب جهت شیعیان را به رُواتِ أحادیث إرجاع داده‌اند و إلا اگر در غیبت کبری نیز عدّه‌ای از دوستانش با او ارتباط داشتند که فرقی با دوره غیبت صغری نداشت و همان أفراد معدود أخبار مهدی را به سایرین می‌رساندند و نیازی به إرجاع مردم به رُواةِ أحادیثِ أئمّه قبلی نبود.

«ابن قبه» دروغگویی را به اوج رسانده و با وقاحت تمام می‌گوید امام (= مهدی) از کسی که طالب ارشاد باشد تقیّه نمی‌کند؟!! چه تقیّه‌ای کرده در حالی‌که برای ایشان (= طالبین ارشاد) حقّ را بیان نموده و آن‌ها را بدان تحریض و به حقّ دعوت نموده و حرام و حلال را به ایشان آموخته است تا اینکه (به أحکام مخصوص مذهب) مشهور گردیده و بدان شناخته شده‌اند؟!!.

در حالی‌که أحکام حلال و حرام و روشِ درستِ مَشیِ جامعه اسلامی را أئمّه قبلی خصوصاً حضرات صادِقَین بیان کرده‌اند نه مهدی که کسی او را ندیده! از مهدی جُز چند حدیث معدود که نُوّاب از قول او گفته و یا به عنوان توقیع به وی نسبت داده‌اند و مردم خود مستقیماً شاهدِ صدورِ آن نبوده‌اند، چیزی دردست نیست. أکثر این توقیعات برای طلب مال از مردم و یا لعن برخی از وُکَلاء و نُوّاب است و مطلبِ بی‌سابقه‌ای در آن‌ها نیامده مگر توقیع اِرجاعِ مردم به رُواة أحادیثِ أئمّه قبلی و توقیع آخِر. پس از «علیّ بن محمد السّمری» مهدی از دسترس مستقیم یا غیرمستقیمِ طالبینِ ارشاد یا سایر مردم خارج می‌باشد و دروغگویی تو واقعاً مایه تعجّب است!!.

«ابن قبه» این دروغ را بارها تکرار کرده، از آن جمله در ردّیّه‌‌اش بر عالم زیدی، می‌پرسد ما را از امامِ عترت که امروز به امامتش معتقدی باخبر ساز. آیا وی از مجاهدین است یا از غیرمجاهدین؟ اگر بگوید از مجاهدین است به او گفته ‌می‌شود او کیست؟ و کجاست؟ و با که جهاد کرده؟ از کجا خروج و قیام نموده؟ سواران و پیادگانش کجایند؟ أمّا اگر گوید (به سبب عدم شرائط لازم برای جهاد) قیام نکرده و درمیان یارانش به وعظ و أمر و نهی شرعی اشتغال دارد، به او گفته می‌شود أمر و نهی او را که شنیده؟ و اگر جواب گوید دوستان و خواصِّ أصحابش می‌شنوند گوییم اگر این عقیده توست که به سبب قلّت یاور، سایر وظایف از او ساقط است و جائز باشد که أمر و نهی امام را جُز دوستانش نشنوند می‌گوییم امام ما (= مهدی) هم همین وضعیّت را دارد و این چه عیبی است که بر إمامیّه می‌گیرد و چرا (در انتقاد از آن‌ها) کتاب نوشتی؟... الخ.

بدیهی است که عالم زیدی لاأقلّ می‌توانست انسانی ظاهر را -و لو به ناحقّ و خطا- به عنوان امام به «ابن قبه» نشان بدهد و جایش را ذکر کند -همچنانکه «ابن قبه» نیز تا قبل از وفات حضرت عسکری÷بر چنین کاری قادر بود- أمّا مهدی بنابه آخرین توقیع از دسترسِ حتّی دوستدارانش بِالکُلّ خارج است (و إلا مردم را به رُواةِ احادیثِ أئمّه قبلی إرجاع نمی‌داد) و أمر و نهی او به هیچ‌کس حتّی مجتهدین نمی‌رسد!! چرا دروغ می‌گویی؟ حال ما سؤالاتِ تو را از خودت می‌پرسیم که امام تو کجاست؟ کدام دوستدارانش او را دیده و جواب مسال‌های از او شنیده؟ چرا امروز که طرفدارانش در ایران شب و رزو بی‌صبرانه به ظهورش اظهارِ اشتیاق می‌کنند، ظهور نمی‌کند تا لاأقلّ مسؤولینِ کشور را که مریدش می‌باشند امر و نهی و ارشاد کند؟!!.

لازم است بدانیم که مباحثه ما با «ابن قبه» و نظایر او، صرف نظر از مسأله عدم اثبات وجود مهدی، در مسأله غیبت کبری است که «علیّ بن محمّد السّمری» در آخرین توقیع از قول مهدی نوشته «آگاه باش هرکه مدّعی مشاهده و رؤیتِ من شود، دروغگو و افتراء زننده است [۳۰۶]»! و مردم را به رُواتِ أحادیث ارجاع داده ! حال بگو آیا «علی» آقا دروغ نوشته؟ یا تو دروغ می‌گویی که دوستان مهدی وجودش و أمر و نهی او را برای تو و امثال تو نقل می‌کنند ؟! آن‌ها چگونه از امامِ نادیدنی خبر می‌آورند ؟!! تو از کجا می‌دانی کسانی که در غیبت کبری ادّعای ارتباط با مهدی دارند، راست می‌گویند؟!.

دیگر آنکه معنایی که «ابن قبه» از «غیبت» گفته هیچ ربطی به بحث ما ندارد زیرا چنانکه بارها گفته‌ایم بدیهی است وقتی کسی مثلاً در مصر یا مدینه هست از شهرهای دیگر ازجمله مَدیَن یا کَنعان یا مکّه غائب است و چون در مَدیَن یا طائف باشد از مصر یا کنعان یا مکّه و مدینه غائب است و هکذا و یا کسی که پیش دوستان است طبعاً نزد دشمنان حاضر نخواهد بود و بِالعَکس، اصلاً حاجتی به گفتن این موضوع نیست بلکه بحث ما دربارۀ کسی است که نه تنها هزار و دویست سال است که از او خبری نیست بلکه أکثریّتِ دوستدارانِ حضرت عسکری یعنی سیزده فرقه از چهارده فرقه طرفداران آن‌حضرت، برای آن‌حضرت، پسری نمی‌شناختند و جُز معدودی افرادِ نامعتبر، کسی از وجودش خبر نداده. ثانیاً: آن‌ها نیز از وجود طفلی نابالغ خبر داده‌اند که امامت أمّت را نشاید در حالی‌که شما می‌گویید أمّت همواره باید امامی معصوم داشته باشد که «لایَسهُو و لایَغلَط = سهو و اشتباه نمی‌کند»! در حالی‌که امام چنانچه علم غیب نداشته باشد [۳۰۷]احتمال سهو دربارۀ او منتفی نیست.

۷ـ صاحب کتاب «الإشهاد» به امامیّه اشکال می‌کند که امام شما فقط از دشمنانش مخفی نیست بلکه از هدایت‌جویان نیز پنهان شده و اگر گویند برای حفظ جان پنهان شده است بدیشان گفته شود که پس بر مأموم و طالبِ هدایت نیز جائز است که از بیم خطر، از طلب امامش دست بردارد خصوصاً که در خوف و رجاء (وضعیّت نامعلوم) باشد زیرا وقتی امامش از خوف در تقیّه باشد معلوم نیست که با او به عنوان یک فردِ عادی چه خواهند کرد. بنابراین اگر تقیّه و عدم ارتباط با أمّت برای امام جائز باشد برای مأموم جائزتر و بهتر است (عواقب تقیّه امامِ أمّت قابلِ مقایسه با تقیّه مأموم نیست و مضارّ بیشتری دارد. مشکل دیگر آکه) چگونه امام از هدایت و ارشاد و رهبریِ أمّت تقیّه می‌کند ولی از گرفتن أموالشان (که البتّه وُکَلا و نُوّاب مسؤول این کار‌اند) در تقیّه نیست؟! (فَتَأمَّل جِدّاً). خداوند فرموده: ﴿ ٱتَّبِعُواْ مَن لَّا يَسۡ‍َٔلُكُمۡ أَجۡرٗا وَهُم مُّهۡتَدُونَ ٢١[یس: ۲۱]. «ازکسانی پیروی‌کنیدکه خود رهیافته‌اند و ازشما پاداش نمی‌خواهند». وفرموده: ﴿ إِنَّ كَثِيرٗا مِّنَ ٱلۡأَحۡبَارِ وَٱلرُّهۡبَانِ لَيَأۡكُلُونَ أَمۡوَٰلَ ٱلنَّاسِ بِٱلۡبَٰطِلِ وَيَصُدُّونَ عَن سَبِيلِ ٱللَّهِ [التّوبة: ۳۴] [۳۰۸]. «همانا بسیاری از علمای دینی و زهدپیشگان هرآینه اموال مردم را به ناروا می‌خورند و (آنان را) از راه خدا باز می‌دارند». این ما را دلالت بر این می‌کند که مدّعیان متاع دنیا را می‌جویند و کسانی‌که به کتاب خدا مقیّد می‌باشند از مردم مزد نمی‌خواهند.

در صفحات گذشته نمونه‌های زیادی از دروغ‌های صریح «ابن قبه» را ملاحظه کردید ولی در اینجا شاهد یکی از عجیب‌ترین نمونه‌های طفره رفتن از جوابِ صریح و فریبکاریِ «ابن قبه» خواهید بود. براستی که وی در عوامفریبی حتّی «آل نوبخت» - از قبیل أبوسهل و.... – را پشت‌سر گذاشته است!! وی در جوابِ «الإشهاد» می‌گوید: چنانچه مقصودت این باشد که اگر جائز است امام از خوفِ جان، از فردِ ستمگر تقیّه کرده و بگریزد (و پنهان شود) بر مأموم نیز جائز بلکه جائزتر است، در جواب گوییم به جان خودم سوگند که چنین کاری جائز است!! دوّم آنکه منظور این باشد که برای مأموم جائز باشد که به قصد تقیّه به امامتِ امام (معصوم) معتقد نباشد، البتّه در صورتی که أخبارِ صحیح دالِّ بر امامت امام به گوشش رسیده باشد، چنین تقیّه ای بر او جائز نیست زیرا خبر صحیح در حُکمِ اطّلاع مستقیم و مشاهده عینی است و تقیّه در أمور قلبی و درونی -که جُز خدا از آن خبر ندارد- نیست!.

خواننده محترم ملاحظه کن چگونه بحث را از مسیر واضحِ آن منحرف ساخته و از نزد خود شبه معنایی برای قولِ مخالف، می‌بافد و سپس به بافته خود جواب می‌دهد؟!! و خود بهتر می‌داند که أحدی از تقیّه قلبی سخن نگفته زیرا قولی بی‌معنی است أمّا وی برای منحرف کردنِ ذهنِ مخاطب از گفتنِ چنین قول مهملی إباء نکرده با اینکه می‌داند تقیّه قلبی، سالبه به انتفاءِموضوع است و چنانکه خود نیز گفته از قلبِ بندگان جُز خدا خبر ندارد بنابراین اگر کسی عقیده‌ای در دل داشته و آن را اظهار نکند، کسی مطّلع نمی‌شود تا تقیّه یا عدمِ تقیّه موضوعیّت یابد.

مقصودِ «الإشهاد» این است که اگر بنا به قول شما جائز باشد امامِ معصومِ منصوبُ الله و هادیِ إلهیِ أمّت، از خوف جان، أمّت را کاملاً واگذاشته و پنهان و بِالکُلّ از دسترسِ عباد خارج شود، بر مأموم نیز جائز خواهد بود که به عنوان تقیّه در پیِ امامِ معصوم نباشد و خود را به درد سر نیاندازد!! أمّا «ابن قبه» مسال‌های تا بدین حدِّ واضح را نادیده گرفته و قولی را به میان می‌آورَد که به هیچ وجه منظورِ سائل نبوده است و می‌گوید به جان خودم بر مؤمن جائز است که برای نجاتِ جانِ خود، تقیّه کند!.

از کرامات شیخ ما این است
که شکر خورد وگفت شیرین است!.

در واقع اشکالِ مخالفین این است که هادیِ إلهیِ أمّت برای بیان و تعلیم شریعت و هدایتِ أمّت نباید پنهان و بِالکُلّ از دسترس خارج شود گرچه در معرض خطر جانی باشد زیرا وظیفه او جُز اعلام و اجرای شریعتِ خدا نیست و إلا چنانچه خوف جان موجب غیبت شود انبیاء که در آغازِ دعوت تنهاتر از أئمّه بودند باید غائب می‌شدند در حالی‌که انبیاء باوجود خطرهای بسیار حقائق را می‌گفتند و حتّی شهید می‌شدند و یا تا مرز شهادت می‌رفتند چنانکه حضرت ابراهیم÷را در آتش‌انداختند أمّا از حضور درمیانِ مردم و دعوتِ پنهان و آشکارِ ایشان دست برنداشت و یا حضرت موسی÷با اینکه در مصر تحت تعقیب و جِدّاً در خطر بود أما از مراجعتِ به مصر خودداری نفرمود، اگر امامِ معصوم هم قدم بر قدمگاه انبیاء می‌گذارد نباید به جای راهنماییِ اُمّت و تبلیغ دینِ خدا و ارشادِ مردم به بهانه حفظ جان پنهان شود. و برفرضِ اینکه چنین کاری بر امام که مورد نیازیک اُمّت است جائز باشد بر ماموم که چنین وضعیّتی ندارد، جائزتر خواهد بود که از دردسر بپرهیزد و در پیِ امام نباشد و از امر به معروف (شناخت امام) و نهی از منکر (تبعیّت از امام و حاکمِ ناحقّ) دست بردارد و عقیدۀ درست را اظهار نکند! در این صورت که هم امام کاملاً مخفی و در حکمِ معدوم است و هم مأموم پنهان کاری می‌کند دیگر حقّ و حقیقتی درمیان نخواهد بود و در واقع این وضع همان خاتمه یافتن و معدومیّتِ امانتِ معصوم در جامعه است!! (فَلاتَجاهَل).

«ابن‌قبه» در جواب این سؤال مهمّ که چرا امام در أمر ارشاد عباد تقیّه می‌کند أما در أخذِ مال مردم تقیّه را لازم نمی‌بیند؟!! از مؤلّفِ «الإشهاد» پرسیده آیا اگرامامِ شما حکومت مسلمین را دست گیرد آیا خمس و خراج را جمع آوری می‌کند؟ اگر بگوید آری، می‌گوییم در آن موقع اگر کسی بر شما آیۀ۲۱ سورۀ یاسین و آیۀ۳۴ توبه را بخواند، چه جوابی می‌دهید؟ ما همان جوابِ شما به فردِ مذکور را به شما بر می‌گردانیم!.

ملاحظه کنید«ابن‌قبه» برای فریب دادنِ سائل، فرضی را مطرح کرده که همان فرض را در موردِ امام موهومِ خود مراعات نکرده!! وی پرسیده چنانچه امام شما زیدیّه، حکومت را به دست گیرد آیا خُمس وزکات وخراج را جمع‌آوری می‌کند یا خیر؟ چون می‌دانسته جواب سائل قطعاً مثبت است، أمّا تجاهل کرده که این فرض در صورتی درست است که امام، ظاهر و قادر بوده وضمن انجامِ وظیفۀ أرشادِ عباد و ادارۀ حکومت و رسیدگی به امور مردم، طبعًا به دستور اسلام زکات و جزیه و خراج و خُمسِ غنائمِ جنگی را نیز می‌گیرد که در این صورت کارش مطابق قوانین اسلام بوده و یک بام و دو هوا نخواهد بود، أمّا إشکالِ «الإشهاد» بر شیعیان این بود که چرا امام شما که حکومت و در نتیجه ادارۀ جامعۀ اسلامی را به دست ندارد و در أمرِ ارشادِ عِباد تقیّه می‌کند در أخذِ أموال تقیّه نمی‌کند و أخذ مال را به وقت ظهور موکول نمی‌‌‌‌داند؟!! و «ابن‌قبه» با فرضِ بی‌موردِ بالا از جواب طفره رفته است!!.

ثانیاً: زیدیّه درزمانی که حکومت در اختیارشان نیست از مردم خُمس نمی‌گیرند.

ثالثًا: با اینکه خُمس متعلّق به غنائم جنگی است ولی در اینجا به این بحث نمی‌پردازیم بلکه می‌گوییم امامانِ تو که خمس را تا قبل از ظهورِمهدی به شیعیان بخشیده و آن‌ها را از پرداخت آن معاف کرده‌اند [۳۰۹]، پس چرا شما مسألۀ پول که مطرح می‌شود، همه چیز را ازیاد می‌برید و نُوّابِ عامِّ امامِ شما هنوز از مردم به مصداقِ «شاه می‌بخشد، غلامِ شاه نمی‌بخشد»!! پول می‌گیرند؟!!.

رابعاً: مؤلّفِ «الإشهاد» آیۀ ۲۱ سورۀ یاسین را در مورد کسی آورده که حکومت را در دست ندارد و فقط به دعوت اشتغال دارد و گفته داعیِ بی‌توقّع بر داعیِ طالبِ پول ترجیح داشته و معتمدتر است زیرا داعی در واقع أمر به معروف و نهی از منکر می‌کند که مانند نماز و روزه و حجّ از عبادات است و عبادت باید خالصًا برای خدا باشد و برای أدای عبادت نمی‌توان تقاضای پول کرد. (فَلاتَجاهَل) بنابراین قولِ «أبوزید العَلَویّ» ربطی به حکومت اسلامی و تقسیم زکات و خراج میان فقرا و مساکینِ جامعه ندارد. آیا واقعاً «ابن‌قبه» مطالبی تا این‌انداره روشن و بی‌ابهام را نفهمیده و تفاوتِ امامی که در پس پردۀ غیبت است و هیچ أثری از او برای مأمومین مشهود نیست با امامی که زمامِ حکومت را به دست گرفته و برای ادارۀ أمور و رفعِ نیازِ فقرا و مساکین و حفظِ مرزها و اصلاحِ راه‌ها و ایجادِ أمنیّت و... احتیاج به پول دارد، نمی‌داند؟!!.

خامساً: آیۀ ۳۴ سورۀ توبه را نیز برای امامِ شما نخواندیم بلکه برای تو وأمثال تو می‌خوانیم که به نام إمام، از مردم پول می‌گیرید و خرافه ومغالطه و تفرقه می‌فروشید!!.

سادساً: اینکه گفته‌ای: «إِنّا نَعمَلُ بِالكِتابِ وَالسُّنَّة.....»«همانا ما به کتاب وسنّت عمل می‌کنیم» می‌پرسیم لطفًا بگو کتاب خدا در کجا فرموده که از کاسب و تاجر و کارمند و طبیب و..... خمس بگیرید و رسول خدا صو حضرت‌علی÷کی از کسب و کارِ مردم خُمس گرفتندکه شما به تأسّی از کتاب و سنّت، خمس طلب می‌کنید؟! [۳۱۰].

۸- «ابن‌قبه» در دفاع از امامتِ پسر بزرگترِ امام می‌گوید اگر کثیری شهادت دادند که پسر بزرگتر حائز شرائط امامت است و گروهی کوچک که خصوصیّتِ مرجِّحی نداشت، پسر کوچکتر را امام معرّفی کرد، ما نمی‌توانیم شهادت أکثریّت، به نفع پسر بزرگتر را واگذاریم و شهادت أقلّیّت را بپذیریم، ولی خود متوجّه بوده که با این اشکال مواجه می‌شود که چرا به اینکه أکثریّتِ مؤمنینِ صدر اسلام امامت و زعامتِ ابوبکر را قبول کردند، وقعی نگذاشته و قول أقلّیّت را ترجیح می‌دهید؟!! لذا عوامفریبانه گفته است در أمیرالمؤمنین و أصحابش خصوصیّاتی است که در أکثریّتِ مقابلِ آن‌ها نبود که اگر شما مانند این خصوصیّات را در أکثریّتِ مقابل، نشان دهید حقّ با شما خواهد بود. اوّل آنکه دشمنانِ [۳۱۱]؟!! أمیرالمؤمنین به فضل و پاکی و علم او معترف بودند و ما و آن‌ها روایت داریم که پیامبر فرمود خداوند کسی که علی را دوست بدارد دوست می‌دارد و کسی که اورا دشمن بدارد، دشمن می‌دارد [۳۱۲]. پس با این قول پیرویِ او واجب است نه دیگران!!.

دوّم آنکه دشمنانِ؟!! آن حضرت -همچنانکه به تو خبر رسیده- نگفتند که شهادت می‌دهیم که پیغمبر فلان (= ابوبکر) را به امامت معرّفی و به عنوان حجّت بر مردم نصب کرده بلکه با انتخاب خود او را نصب کردند!.

سوّم آنکه دشمنان؟!! أمیرالمؤمنین÷در مورد یکی از أصحابِ آن حضرت شهادت می‌دادند که رسول خدا ص فرموده زمین راستگوتر از «أبی‌ذر» برخود حمل نکرده است وشهادت او به تنهایی أفضل از شهادت سایرین است.

چهارم آنکه دشمنانش؟!! نیز نقل کرده‌اند آنچه را که دوستانش به عنوان دلیلِ حجّتِ إلهی بودنِ او نقل کرده‌اند ولی آن‌ها را تأویل فاسد نموده‌اند!.

پنجم آنکه دشمنانش؟!! روایت کرده‌اند که حضرت حسنین إسَرور جوانان أهل بهشت‌اند و روایت کرده‌اند که پیغمبر ص فرمود هرکه بر من دروغ بندد پس جایگاهش آتش دوزخ است و چون آن دو بزرگوار به نفع پدرشان شهادت [به امامتِ او] داده‌اند و رسول خدا ص شهادت داده که‌اندو أهل بهشت‌اند قبول قول آن‌ها واجب است.....الخ.

[۳۱۸]. ویا پس از شهادت حضرت سیّد الشُّهداء- عَلَیهِ آلافُ التَّحِیّةِ وَ الثَّناء- عدّه‌ای دچار حیرت شدند که اگر کاری که عَلی‌رَغمِ زیادیِ یاران و توان حضرت مجببی÷ در ترک مخاصمه با معاویه و تسلیمِ خلافت به او انجام داد، واجب و حقّ و صواب بود پس کار حضرت حسین÷ که به رغمِ قلّتِ یاران و ناتوانیِ ایشان و زیادی سپاه یزید، با ایشان جنگید تا اینکه خودش و یارانش شهید شدند، خطا و باطل وغیر واجب بوده زیرا عذر حضرت سیّد الشّهداء در اجتناب از جنگ با یزید و پیشنهاد صلح و ترک مخاصمه به او از اجتناب حضرت مجتبیu از جنگ با معاویه عذری موجّه‌تر و قوی‌تر بود و اگر آنچه حضرت سیّد الشّهداء÷ در جهاد با یزید بن معاویه انجام داد تا اینکه خودش و فرزندانش و أهل بیتش و یارانش شهید شدند، واجب و حقّ و صواب بود پس اجتناب حضرت مجتبی÷ که باوجود عِدّه و عُدّه [ادامۀ] جهاد با معاویه را ترک نمود، خطا و باطل است! لذا در امامتِ [إلهی] آن دو بزرگوار تردید کردند

ابن قبه در ردّ بر کتاب «الإشهاد» نیز از مؤلّف آن پرسیده آیا در أئمۀ بر حقّ أفضل از أمیرالمؤمنین علی÷می‌شناسی؟ اگر بگوید نه، به او گفته می‌شود بعد از شرک و کفر مُنکَری قبیح‌تر و بزرگتر از کار أصحاب سقیفه می‌شناسی؟ اگر گوید نه، به او گفته می‌شود تو به أحکام أمر به معروف و نهی از منکر و جهاد داناتری یا أمیر المؤمنین÷؟ ناگزیر است که بگوید آن حضرت داناتر بود پس به او گفته می‌شود پس چرا با آن قوم جهاد نکرده؟ پس اگر عذری برای عدم جهاد آن حضرت بیاورد به او گفته می‌شود همین عذر را از امامیّه بپذیر زیرا همۀ مردم می‌دانند که باطل امروز از آن دوران قوی‌تر است!.

خداوند متعال مرحوم «قلمداران» را در رحمت خویش غریق فرماید که با تألیف کتاب شریف «شاهراه اتّحاد» (بررسی نصوص امامت) به اسلام و مسلمین و خصوصًا کسانی که صادقانه علی÷را دوست می‌دارند، خدمتی بزرگ تقدیم داشت با فریفتۀ أقوال مشهور أمّا نامعتبر نشوند و از جمله أقوالی نظیرِ ادّعاهای دورغ «ابن قبه» و أمثال او! پرواضع است که «ابن قبه» چون دستش از دلیل و مدرک خالی بوده به عوامفریبی و مغالطه روی آورده است و إلاّ خود بهتر می‌دانسته که:

أوّلاً: کسی -خصوصًا مهاجر و أنصار که ممدوح قرآن‌اند- منکر فضل و پاکی و علم علی÷نبوده درعین حال می‌دانستد که علی نیز منکر سوابق و مجاهدت و فضل و پاکی و علمِ سایرین نبوده و معتقد نیست که خدا جُر او را دوست نمی‌دارد. حتّی آن حضرت معتقد نبود که مهاجر و أنصار با او دشمنی دارند زیرا به قول شما می‌دانست که دشمن او دشمن خداست و طبعاً با دشمن خدا که مرتکب بزرگترین گناه بعد از شرک وکفر شده بود بیعت نمی‌کرد و یکی از دشمنان خدا را به دامادی نمی‌پذیرفت!.

ثانیًا: اگر مسلمین صدر اسلام گفتند که ما ابوبکر را انتخاب کردیم از آن‌رو بود که مقام خلافتِ مشروع را نتیجۀ مشورت أهل حلّ و عقد و مهاجر و أنصار و سپس رضایت و بیعت آن‌ها با فرد منتخب، می‌دانستند و قائل به نصّ شرعی و نصب پیامبر صنبودند، چنانکه حضرت علی÷نیز در محاجّۀ با رقبا خود را منصوص و منصوبِ خدا و رسول معرّفی نفرمود [۳۱۳]. (فَلاتَجاهَل).

ثالثًا: بسیار راستگو بودنِ «ابوذر غفاری» دلیل بر دروغگویی سایرین نیست و اِثباتِ شئ نَفیِ ماعَدا نمی‌کند و اگر سایرین دروغگو بودند علی÷با دروغگویان که یکی از أصول شریعت را زیرپا می‌گذارند بیعت نفرموده و از آن‌ها تعریف و تمجید نمی‌فرمود زیرا بیعت با چنین دروغگویی که بزرگترین گناه بعد از شرک و کفر را مرتکب شده بود او را رسمیّت شرعی می‌بخشد و چنین کاری از حیدر کرّار÷احتمال نمی‌رود و همچنین معنی ندارد که حضرت صادق÷بفرماید من دوبار به دروغگویِ غاصب حقّ إلهیِ جدّم، می‌رسم [۳۱۴]!! (فَتَأَمَّل).

رابعًا: چرا یک نمونه از تأویلات فاسده از أخباری را که دلالت بر منصوصیّت و منصوبیّتِ ألهیِ علی÷ دارد، همراه با تأویل درست آن، ذکر نکرده‌ای؟ تا معلوم شود که تعبیر تو درست و تأویلِ مخالفین نادرست است، آیا نمی‌دانی که به صرف ادّعا مسأله اثبات نمی‌شود؟!.

خامسًا: تردید نیست که قول حضرات حَسَنَین إبر سر و چشم ما قرار دارد و ما به قبول قول ایشان از تو مشتاقتریم ولی آن دو بزرگوار کجا به منصوصیّت و منصوبیّتِ إلهیِ پدرشان شهادت داده‌اند وچرا کلینی شهادتشان را ثبت نکرده است؟! تو هم مدرکی بر این ادّعایت ارائه نکرده‌ای!! جناب «ابن قبه» اگر راست می‌گویی، پس چرا فرزند حضرت مجتبی÷ از این موضوع خبر نداشته و می‌گوید اگر جدّش(= رسول خدا) تفهیمِ خلافتِ بلافصل علی÷ را می‌خواست، می‌فرمود أَیُّهَا النّاس این، پس از من ولیِّ أمر و سرپرست شماست بشنوید و اطاعت کنید. به خدا سوگند اگر خدا علی را برای این أمر(= خلافت بلافصل) ترجیح داده و علی خود پیش نیامده خطا و جرمش ازدیگران بزرگتر است؟! [۳۱۵].

سادسًا: ما نیز از «ابن قبه» می‌پرسیم تو به جهاد و أمر به معروف و نهی از منکر داناتری یا حضرت سیّد الشّهداء- عَلَیهِ آلافُ التَّحِیَّةِ وَ الثَّناء- پس چرا آن حضرت با وجودِ کثرتِ واضحِ سپاهیانِ یزید، بیعت نفرمود و با آن‌ها جهاد کرد؟ قطعًا امام حسین÷ از توبه شرائط و أحکام جهاد داناتر بود و می‌دانست که عدمِ جهادِ پدربزرگوارش با خلفاء علّت دیگری داشته و بهتر از تو می‌دانست که نه تنها پدربزرگوارش با آن‌ها جهاد نفرمود بلکه با آن‌ها بیعت کرد و به آن‌ها رسمیّت بخشید.

بیعت علی÷ با ابوبکر و عمر و تمجید حضرتش از آن‌ها بهترین دلیل است که کار أصحاب سقیفه و همچنین شورای شش نفرۀ پس از عمر، به هیچ وجه خلاف شرع نبوده زیرا علی درکار خلاف شرع، مشارکت نمی‌کند.

بدیهی است که بیعت شاگرد اوّلِ مکتب ِ رسول خدا صبا خلفای راشدین، امتیاز و افتخاری بزرگ است که هیچ یک از خلفاء و حُکّام جهان اسلام ازآن برخوردار نیستند. (فَلاتَجاهَل).

سابعًا: اگر رسول خدا صبه أمر إلهی علی÷ را به عنوان حاکم وخلیفۀ بلافصل پیغمبر نصب کرده و در این قضیّه آیه نازل شده بود و ابوبکر و عمر حُکمِ إلهی را زیرپا گذاشته بودند قطعًا کارشان گناهی در رتبه‌ای پس از کفر نبود بلکه جُز کفر نبود و کیست که نداند با کافر نمی‌توان بیعت و از او اطاعت کرد. (فَلاتَجاهَل) حال تو بگو حیدر کرّار چگونه با کُفّار بیعت و از آن‌ها اطاعت کرد و دربارۀ عمر فرمود: «ابوبکر ولایت [و حکومت] را به عمر سپرد و ما بیعت کردیم و اطاعت وخیر خواهی نمودیم [۳۱۶].

۹- «ابن قبه» می‌گوید با اعتماد به خدا می‌گوییم دلیل اینکه «امام» جزُ یک تن نباشد آن است که امام جزُ أفضل مردم نخواهد بود و «أفصل» بر دو معنی است. یکی به معنای آنکه أفضل همه أمّت است، دیگر آنکه از هر یک از أفراد أمّت أفضل باشد.. الخ.

بازهم «ابن قبه» مغالطۀ خود در خلط دو معنای امام را تکرار کرده است. امامت اگر به معنای تعلیم و ارشاد مردم به قرآن و سنّت باشد چنانکه گفتیم منحصر به خاندانِ خاصّی و عددِ محدودی نیست و اگر به معنای زعامت وزمامداری باشد که متّکی به انتخاب پس از مشورتِ مؤمنین است و اگر سیّد عالِمی از همۀ علمای عصر خود أعلم باشد ولی مؤمنین به او رأی نداده و با او بیعت نکنند، امام مشروع نخواهد بود. به همین سبب است که می‌بینیم علی÷نیز با خلفا که مؤمنین با آن‌ها بیعت کرده بودند بیعت فرمود. (فَلاتَجاهَل).

۱۰- «ابن قبه» می‌گوید مردم هر عصری محتاج کسی می‌باشند که خبرش گوناگون نباشد و خبری از او دیگری را تکذیب نکند چنانکه نزد این مخالفینِ ما أخبار پیشوایانشان یکدیگر را ردّ وتکذیب می‌کنند!!.

معلوم می‌شود «ابن قبه» در پررویی و دروغگویی از «أبوسهل نوبختی» هیچ کم ندارد و در حالی اختلاف قول پیشوایانِ مخالفین را دلیلِ نادرستیِ اعتقادشان می‌شمارد که خود می‌داند به سبب اختلاف قول و فعلِ أئمّه إثنی‌عشر با یکدیگر مجبور شدند أحادث باب۱۱۹ کافی را جعل کنند [۳۱۷]و مشکل تا بدانجاست که شیخ طوسی اعتراف کردده که از بزرگ‌ترین انتقادات به شیعه این است که أحادیث آن‌ها با یکدیگر اختلاف دارد و خبری نیست که خبری دیگر آن را نقض نکرده و روایتی نیست که روایتی دیگر مخالف آن نباشد!! وی کتاب «استبصار» را به منظور رفع و رفوی همین مشکل، تألیف و مِن عِندی برخی از روایات را حمل بر تقیّه کرده است!.

چنانکه در کتاب معروف «الـمقالات والفِرَق» آمده «عمربن ریاح أهوازی» که از معتقدین به امامت حضرت باقر÷ بود می‌گوید از آن‌حضرت سؤالی پرسید و جوابی شنید، سال بعد عیناً همان سؤال را پرسید و جوابی خلافِ جواب أوّل شنید! و عرض کرد این جواب خلافِ جوابی است که سال گذشته دادید! و جواب شنید که چه بسا جواب ما بر اساس تقیّه است. «ابن ریاح» ماجری را با یکی از أصحاب آن‌حضرت که «محمّد بن قیس» نام داشت، درمیان گذاشت و اضافه کرد خدا می‌داند که من جُز با نیّت درست و اعتقاد به آنچه فتوی می‌دهد و تصمیم به عمل به رأی او، سؤال نکرده بودم بنابراین تقیّه وجهی نداشت! «ابن قیس» جواب داد شاید در آن مجلس که سؤال کردی کسی حاضر بوده که آن‌حضرت از او تقیّه می‌کرده است. «ابن ریاح» گفت درهر دو جلسۀ سؤال غیراز من کسی حاضر نبود ولی هردو جوابِ او با ذکر دلیل بود أما جواب سال قبل را در حافظه نداشت که مانندِ سال گذشته جواب گوید! لذا از اعتقاد به امامت آن حضرت برگشت و گفت هرکه به هردلیلی و در هرشرائطی فتوای باطل دهد، امام نمی‌تواند بود و کسی که بنابه تقیّه برخلاف شرع فتوی دهد، امام نخواهد بود [۳۱۹]!.

۱۱- «ابن قبه» عقیدۀ «اختیار أمّت در انتخاب خلیفه و امام» را عقیده‌ای نادرست دانسته و تغافل کرده که سال‌های متمادی است که أمّت به قول شما از دسترسی به امامِ معصومِ منصوبِ مِن عِندِالله، محروم است، پس آیا باید هرج و مرج حکمفرما باشد و مردم پیشوا و امام نداشته باشند؟! هرچه دربارۀ زمان محرومیّت جامعه از امام بگویی ما دربارۀ أمّت پس از رحلت رسول خدا صمی‌گوییم. (فَتَاَمَّل) أمّا اگر بگویی ممکن است أمّت در انتخاب أصلَح و ألیَق اشتباه کند، می‌گوییم باکی نیست زیرا به دستور اسلام چون امامت مشروط به تبعیّت از کتاب و سنّت است، به محض تخطّی از قانون اسلام، امام معزول خواهد بود. ثانیًا: در عالَم فانی در هرکاری سیر استکمالی و کسب تجربه و مهارت لازم است و همینکه أمّت عادت به انتخابِ پس از مشورت کرد، در انتخاب أصلح نیز تدریجاً مجرّبتر و بصیرتر و هشیارتر خواهد گردید و امام نیز چون نظارت مردم را احساس کند، جسارت بر تخطّی از کتاب و سنّت در او و اطرفیانش کمتر خواهد شد [۳۲۰]. به جای اثبات «امامت منصوصه» بهتر است در تربیت و پرورش أمّت اسلام بکوشیم تا نیازمند امام معصوم نباشد.

۱۲- «ابن قبه» که در أواخر قرن سوّم هجری و شاید أوائل قرن چهام می‌زیسته در پاسخ این سؤال که: با فرض وجود «مهدی»، هرگاه او ظهور کند چگونه معلوم می‌شود که او همان پسر حضرت عسکری است؟ دو جواب اوّل می‌گوید که معلوم می‌شود رندتر از«أبوسهل نوبختی» بوده است [۳۲۱]! در جواب اوّل می‌گوید همان کسانی که نقلِ آن‌ها بر أمامتِ او موجب علم ما به وجود و امامتش شده، پس از ظهورش تأیید خواهند کرد که وی پسرحضرت عسکری است!! در حالی‌که هزار سال است که رُواتِ نامعتبرِ أخبارِ وجود و امامتِ او، مرده‌اند و امروز کسی نیست که در صورت ظهورش مُعَرِّفِ او -به عنوان پسر حضرت عسکری u– باشد!.

در جواب دوّم می‌گوید ممکن است معجزه‌ای عرضه کند و این جواب دوّم همان است که بدان اعتماد می‌کنیم و به مخالفین جواب می‌دهیم گرچه جواب اوّل صحیح است!.

می‌گوییم معلوم شد که جواب اوّل بلاشبهه غلط است و کسی که بُنُوَّتِ او نسبت به حضرت عسکری÷ را تأیید کند، وجود ندارد! مگر اینکه بگویی شهود او نیز بیش از هزار سال عمر می‌کنند!! و یا زنده می‌شوند!!.

ثانیًا: چرا فِرَقِ دیگر مثلاً واقفیّه- یا مبارکیّه (فرقۀ ۱۵۷ کتابِ «الـمقالات والفِرَق») [۳۲۲]و نظایر ایشان- نگویند «موسی بن جعفر» امام منصوص بوده و غائب شده و هنگام ظهورش عدّه ای از دوستانش او را می‌شناسند و یا در هنگام ظهور معجزه می‌کند؟ اگر بگویی که مرگ او به اثبات رسیده می‌گوییم در اینکه حضرت کاظم÷ موجود بوده خلافی نیست ولی مرگش مورد اختلاف است و ما رأی متّفقٌ عَلَیه را می‌گیریم، در حالی‌که تولّد مهدی بسیار مشکوک و فقط مورد قبول أقلّیّت أصحاب حضرت عسکری÷ است و ما رأی أکثریّت را ردّ نمی‌کنیم چنانکه خودش در بند۴ که از او نقل کرده‌ایم مشابه این قول را گفته است. و جزاین تفاوتی بین «موسی» و«مهدی» نیست. با خیالبافی مطلبی ثابت نمی‌شود [۳۲۳].

ثالثاً: أمرشریعت اسلام خصوصاً اعتقادات، به «ممکن است» و «احتمال می‌رود» و «شاید» و... متکّی نیست بلکه باید دلیل شرعی ارائه کنی که مهدی با معجزه خواهد آمد!.

رابعًا: معجزه مختصّ انبیاء است در حالی‌که بحث ما دربارۀ أوصیا و أئمّه است که عَلی أیِّ‌حال بنابه توافق ما و شما غیراز نبیّ بوده‌اند، حال بگو اسلام کجا فرموده که غیرنبیّ نیز معجزه می‌آورد و کدام امام از أئمّۀ قبلی بنابه نقل معتبر و مُتّفقٌ عَلَیه، برای اثبات امامت خود معجزه آورده‌اند که مهدی دوّمینِ آن‌ها باشد؟! معجزۀ حضرت سجّاد یا موسی بن جعفر یا... چه بود و به چه کسانی عرضه شد [۳۲۴]و کجا علمای ما گفته‌اند که شرط إمامت مسلمین پس از رسول خدا ص، داشتن معجزه است که تو می‌گویی مهدی معجزه می‌آورد؟!.

خامسًا: «ابن قبه» تجاهل کرده که اگر قرار باشد مهدی معجزه بیاورد دیگر غیبتش لزومی ندارد زیرا با معجزه، هم توطئۀ مخالفین را خنثی و ناحقّ بودنِ آنان را به مردم اثبات کرده و هم سبب ایمان آوردن و پیروی شیعیان از او می‌شود [۳۲۵].

۱۶- «ابن قبه» می‌گوید آن‌قدر که از علم طائفه [أهل بیت] به حلال و حرام و أحکام شرع بر ما آشکار گردیده از غیرایشان بر ما ظاهر نگردیده است. همیچنین همواره أخباری وارد گردیده که یکی از آن‌ها بر خلافتِ دیگری تصریح کرده تا اینکه به حضرت عسکری÷رسیده و چون او در گذشت و «لَم یُظهِرِ النَّصَّ والخَلَفَ بَعدَهُ»«بر کسی پس از خود تصریح نکرد» [بنابراین آیا اعتراف می‌کنید أخباری که أمثال مجلسی نقل کرده‌اند که حضرت عسکری فرزندش را به عنوان جُحّتِ بعداز خود معرّفی کرده، دروغ است؟!] به کتب پیشینیان خود رجوع کردیم و دیدیم که آن‌ها پیش از غیبت دربارۀ جانشینِ حضرت عسکری روایاتی آورده‌اند که او از میان مردم غائب و مخفی می‌شود و شیعیان دربارۀ او اختلاف کرده و حیران می‌شوند و دانستیم که گذشتگان ما علم غیب نداشتند و أئمّه با خبری که از پیغمبر داشتند آن‌ها را از این موضوع آگاه کرده‌اند.....الخ. همچنین ‌می‌گوید: أمر إمامت به صِرف قبول اینکه پیامبر عترت را خلیفه قرار داده، درست نمی‌شود بلکه با دلیل و برهان درست می‌شود [یعنی همان چیزی که خودش با آن میانۀ خونی ندارد!!] سپس می‌گوید ما به آنچه گذشتگانمان روایت کرده‌اند، استناد واستدلال می‌کنیم که از گروهی روایت کرده‌اند که هریک از امامانِ عترت بر امام بعدی تصریح کرده تا رسیده به حضرت صادق÷و.... و لذا ما امامت آن‌ها را -ونه سایر افراد عترت را- صحیح دانستیم به سبب آنکه علمی در دین و فضائلی نفسانی از آنان آشکار شده که دوست و دشمن از ایشان دانش آموخته‌اند و [خبر آن] در همۀ بلاد منشر گردیده و ناقلینِ أخبار از آن آگاه‌اند و با علم [= برتریِ علمی] است که امام از مأموم و متبوع از تابع معلوم می‌شود... زیدیّه دلیلِ فارقی که امامِ از عترت را از سایر مشمولینِ عنوان عترت جدا سازد ندارند مگر آنکه پناه آوردند به همان دلیلِ فارق ما که تصریح امام است بر جانشین خود و ظهور علم به حلال و حرام در او!!.

طبق معمول «ابن قبه» در اینجا -اگر نگوییم دروغ- جُز چند ادّعای بی‌دلیل عرضه نکرده است [۳۲۹]!! أوّل آنکه می‌گوید علمی که از أئمّه ظاهر شده از سایرین دیده نشده است!!! می‌پرسیم بَینَکَ وَ بَینَ الله چه علمی از حضرت جواد یا هادی یا عسکری بر تو ظاهر شد که نظیر آن را در جناب «زید بن علیس» - که کتاب «مسند الإمام زید» از منقولات او جمع آوری شده- و یا طبری، یا مالک یا شیبانی، یا شافعی یا أوزاعی دیده نشد و همین سبب گردید که آن سه بزرگوار را امام بدانی أمّا این‌ها را امام ندانی؟!.

سادسًا: چرا در مورد عمر غیرعادی مهدی که هیچ شباهتی به عمر أجدادش ندارد، چیزی نگفته‌ای؟! رسول خدا صمی‌فرمود: همانا من بشری مانند شمایم وجُز تلقّیِ وحی تفاوتی با شما ندارم. [الکهف: ۱۱۰] و با مرور أیّام هم‌چون سایر ابناء بشر پیر می‌شد. أئمّه که به اعتراف -لاأقَلّ ظاهریِ- شما، وحی تلقّی نمی‌کنند و مشمول این استثناء نیستند نیز پیر می‌شدند چگونه است که مهدی پس از هزار ودویست سال پیر نشده و به صورت جوانی بین سی یا چهل ساله ظاهر می‌شود؟!! أبناء عادی بشر عمر چند صد ساله ندارند و برای اینکه مهدی را مانند حضرت نوح÷ و یا أصحاب کهف استثناء بشماری باید دلیل شرعی ارائه کنی زیرا صِرفِ إثباتِ إمکان، اشکال ما را حل نمی‌کند بلکه دلیلِ وقوع لازم است و به گمان و احتمال نمی‌توان متوسّل شد! (فلاتجاهل).

۱۳- «ابن قبه» به کتاب «الإشهاد» اشکال می‌کند که گفته است یک فرقه از شیعه به امامت حضرت کاظم وپس از او نیز به امامت حضرت رضا÷ معتقد شدند، ناشی از بی‌اطّلاعی او نسبت به اخبار امامیّه است!! زیرا همۀ امامیّه- مگر گروه‌اندکی که به مذهب واقفیّه یا اسماعیلیّه گرویده ویا به امامت «عَبداللهِ اَفطَح» روی آوردند- به امامت حضرت رضا÷ قائل‌اند. از حاملین اخبار و ناقلین آثار حتّی پنج تن یافت نمی‌شود که از آغاز ماجری به این مذاهب گرویده باشند بلکه بعدًا جمعیّتِ زیادی شدند!.

مشکل اوّلِ این قول، دروغگوییِ «ابن قبه» است زیرا پس از حضرت صادق ص اکثریّتِ پیروان آن حضرت به جای روی آوردن به حضرت کاظم÷ به امامت «عبدالله بن جعفر» گرویدند [۳۲۶]!.

مشکل دوّم آن است که وی با این دروغ می‌خواهد أکثریّت را ملاک قبول عقیده بشمارد و بگوید طرفداران حضرت کاظم و حضرت رضا از طرفداران واقفیّه و فطحیّه بیشتر بودند، در حالیکه در مواضع دیگر از جمله در مورد مهدی این ملاک را زیرپا می‌گذارد و قول أکثریّتِ أصحابِ حضرت عسکری÷که برایش پسری قائل نبودند، بدون أمری مرجِّح رها کرده و از أقلّیّت طرفداری می‌کند!!.

قربان شوم خدا را
یک بام و دو هوا را

البتّه در آنجا نیز به دروغ می‌گوید طرفدارانِ پسر داشتنِ حضرت عسکری بیشتر بودند! (به بند ۴ از أقول «ابن قبه» مراجعه شود).

مشکل سوّم این است که آیا اگر فرقه‌ای در آغاز دعوت، جمعیّتش کم باشد و به تدریج پیروانش زیاد شود دلیل باطل بودن آن است؟ و آیا اگر فرقه‌ای از آغاز دعوت، جمعیّت زیادی بدان روی آورند دلیلِ حقّانیّت آن است؟ (پس چرا أهل سنّت را که همیشه در أکثریّت بوده‌اند محقّ نمی‌دانی؟) به نظر ما میزان تشخیصِ حقّ از باطل، کتاب خدا و سُنَّتِ غیرِ مُفَرِّقۀ رسول خداست نه چیز دیگر( فَلاتَجاهَل) متأسّفانه «ابن قبه» نویسنده‌ای است که در بسیاری از موارد به حربۀ دورغ متوسّل می‌شود!!.

۱۴- «ابن قبه» به مؤلّف «الإشهاد» یادآور می‌شود که ما دانستیم که حضرت موسی بن جعفر÷ مانند حضرت صادق÷درگذشته و می‌دانیم که شکّ در موت یکی از أئمّه جواز شکّ در موت سایر أئمّه نیز خواهد بود. به همین سبب به کسانی که بر موت حضرت صادق متوقّف شده و با واقفین بر حضرت کاظم و یا با واقفین بر أمیرالمؤمنین÷مخالف‌اند، می‌گوییم دلیل شما بر ردِّ دو گروه مذکور، دلیل ما بر رَدِّ عقیدۀ شماست و شما هرچه بر ردّ آن‌ها بگویید در واقع بر ردّ عقیدۀ خود دلیل آورده‌اید (زیرا هر دلیلی که بر موت حضرت کاظم یا أمیرالمؤمنین بیاورید ما همان دلیل شما را شامل حضرت صادق می‌شماریم).

اینکه عقیدۀ واقفیّه (= منکرین وفات حضرت کاظم) مانند سایر طوائفی که موت یکی از أئمّۀ خود را انکار می‌کنند، نامعقول و باطل است، تردید نیست ولی چرا «ابن قبه» به مصداق آیۀ: ﴿ أَتَأۡمُرُونَ ٱلنَّاسَ بِٱلۡبِرِّ وَتَنسَوۡنَ أَنفُسَكُمۡ [البقرة: ۴۴]. «آیا مردمان را به نیکی فرمان می‌دهید و خویشتن را از یاد می‌برید؟» عیب عقیدۀ خود را نمی‌بیند و در مورد مهدی، عدم نصّ شرعی و عقل و تجربه را زیرپا می‌گذارد و توجّه ندارد که حتّی اگر مهدیِ موهوم، موجود می‌بود، اینک پس از این مدّتِ بیسار طولانی -مانند أجدادش- وفات یافته بود و اصرار دارد برای او عمری قائل شود که هیچ شباهتی به عمر أجدادش ندارد!! در این صورت او نیز مشابه واقفیّه و....] که منکر موت امام خود می‌باشند- خواهد بود که با آن‌ها مخالفت می‌کند!. (فَلاتَجاهَل وَ لاتَتَعَصَّب).

۱۵- «ابن قبه» نوشته است که رسول خدا صفرمود: «خَلَّفتُ فِیکُم کِتابَ الله وَعِترَتِی»«در میان شما کتاب خدا و عترتم را خلیفه قرار دادم» [۳۲۷].

می‌گوییم اگر حدیث به صورت فوق صادر شده باشد بنابراین، عطف «عترت» [۳۲۸]به «کتابِ خدا» بهترین دلیل است که مقصود رسول خدا ص نصب علی÷به خلافتِ بلافصلِ خود و حاکم ساختن او بر أمّت نبوده، زیرا پر واضح است که قرآن انسان نیست تا بتواند زمام أمور مسلمین را بر عهده بگیرد! بنابراین حدیث گویای آن است که رسول خداص‌اندو را به عنوان مراجعِ رجوعِ مردم برای اطّلاع از مسائل شریعت آخرالزّمان معرّفی فرموده و ثانیاً با ثقلِ أکبر دانستنِ قرآن کریم و عطفِ عترت به قرآن مردم را دلالت فرموده که عترتی منظور است که هیچگاه از قرآن فاصله نمی‌گیرد. در نتیجه اگر خبری از عترت به ما رسید که با قرآن موافق نبود باید با اتّکاء به همین قول، خبر مذکور را نپذیریم ومِنَ اللهِ التَّوفِیق و در خبر ذکری از اینکه دوازده امامِ منصوب من الله داریم، نیست.

ثانیاً: نصوصی که بنابه ادّعای تو دلالت دارد امامی، امامِ پس از خود را معرّفی کرده به هیچ وجه معتبر نیست!! اگر خواننده به عنوان نمونه به باب ۱۲۵ یا ۱۲۶ یا ۱۳۱ اصول کافی که در «عرض اخبار اصول بر قرآن و عقول» آورده‌ایم مراجعه کند، خواهد دید که حتی یک حدیث صحیح درآن‌ها یافت نمی‌شود!! ولی جناب «ابن قبه» این موضوع را به روی خود نمی‌آورد!!.

ثالثاً: أحادیثی که از قول رسول خدا صدربارۀ مصلحِ آخرالزّمان در کتب أهل سنّت نقل شده صرف نظر از ضعف روایات، تفاوتهای زیادی با «محمّد بن الحسن العسکری» که هزار ودویست سال عمر کرده، دارد و با او منطبق نیست و آنچه در کتب ما دربارۀ قائم آمده بیساری جعلِ فِرَقِ دیگر است که برای قائمِ مورد پسند خود جعل کرده‌اند ولی بعد‌ها علمای ما تعدادی از آن‌ها را درزمرۀ أخبار پسر موهوم حضرت عسکری÷جمع کردند! حیرت أصحاب أئمّه هم منحصر به بعد از حضرت عسکری نیست بلکه از زمان حضرت باقر÷و حتّی قبل از او، بعد از وفات أکثر أئمّه واقع می‌شد!!، آیا می‌خواهی تاریخ را انکار کنی؟!.

رابعاً: آیا منصفانه است‌که شجاعت و فداکاری و علم کسانی از قبیل جناب «زید بن علی» یا «یحیی بن زید» یا جناب نفس زکیّه و..... را از حضرات کاظم یا جواد یا هادی یا عسکری کمتر بدانیم؟ التبّه اصراری بر اینکه علم این بزرگواران بیشتر بوده نداریم بلکه می‌گوییم دلیلی بر کمتر بودنِ علمشان نداریم. به علاوۀ اینکه اگر مقصود از امامت زمامداری باشد، این عنوان برای کسانی مانند جناب زید و یحیی که قیام و جهاد کردند، صادق‌تر است. بنابراین جُز حرّافی و ادّعاهای بلادلیل، کلامی مستدلّ و مستند نگفته‌ای!.

خامساً: دلیل و برهانی از کتاب و سنّت بر اینکه امام مسلمین منحصر به دوازده نفر است نه بیشتر، نیز نیاوردی! (فَتَأمَّل جِدّاً).

۱۷- «ابن قبه» می‌گوید مؤلّف «الإشهاد» نوشته است اگر علم دین و خردمندی و فضل و زهد در دنیا و استقلال در أمر در فردی از عترت جمع شود تابع او شده و با قرآن به او متمسّک می‌شویم و چنانچه بگوید اگر این صفات در دو تن جمع شود که یکی طرفدار زیدیّه است و دیگری طرفدار شیعه، شما به کدام اقتداء می‌کنی؟ می‌گوییم این اتّفاق واقع نمی‌شود و حتّی اگر واقع شود، دلیلی واضح آن‌ها را از هم جدا می‌سازد که عبارت است از نصّی از امام قبلی یا اینکه چیزی در علم و دانش او آشکار می‌شود.... الخ.

در اینجا نیز «ابن قبه» از عوامفریبی دست برنداشته و میان دو مفهومِ امام خلط کرده و نسبت به مسألۀ مهمّ «بیعت» نیز تجاهل کرده است!! لذا یادآور می‌شویم که اگر علم و تقوی و زهد و.... در بیش از یک نفر یافت شد هیچ منعی نیست که هریک ازآن‌ها امام گروهی از مکلّفین باشند [الفرقان: ۷۴] أمّآ اگر مقصود از إمامت قیادت و زمامداری مسلمین است و صفات مذکور و شرائط لازم برای احراز أمامت در بیش از یک نفر دیده شد، طبعاً کسی امام است که أکثریّتِ مؤمنین با او بیعت کنند. (فَلاتَجاهَل).

۱۸- «ابن قبه» می‌گوید اگر مقایسۀ زیدیّه در میان أئمّۀ مسلمین، از باب أفضلیّتِ «مجاهد» بر «قاعد» [النّساء: ۹۵] را درست بدانیم در این‌صورت باید «زید بن علیّ بن الحسین» أفضل از حضرت «حسن مجتبی» باشد زیرا حسن جنگ را ترک کرد و زید جنگید تا اینکه کشته شد و برای زشتی و قباحت یک مذهب همین کافی است که بنا به اصولش «زید بن علیّ بن الحسین» بر «حسن بن علیّ» برتری یابد!!.

می‌گوییم اوّلاً: برخلاف دروغ تو اقتضای اعتقادات زیدیّه چنان که گفتی نیست زیرا حضرت مجتبی÷صرف نظر از جهادش در زمان خلفای راشدین، چون خود را أفضل می‌دانست و با او بیعت شده بود، بارها با معاویه جهاد کرد و پس از اینکه معلوم شد غلبه امکان ندارد، أصحابش را به کشتن نداد. بنابراین آن حضرت به هیچ وجه از مصادیقِ قاعدین نیست بلکه از عالیترین مصادیقِ «مجاهد» است و طبعاً زیدیّه نبابه اعتقاداتشان نمی‌توانند آن حضرت را «قاعِد» بشمارند. (فَلاتَجاهَل).

ثانیاً: گیرم که دروغ نگفته بودی، آن‌ها که خلاف شرع نگفته‌اند و با اینکه زیدیّه به چنین تفضیلی قائل نیستند تو به دلیلی کدام آیه یا کدام نهی شرعی، تفضیل نوادۀ برادر حضرت مجتبی را بر آن حضرت، قبیح می‌دانی و آن‌ها را سرزنش می‌کنی؟!.

ثالثاً می‌پرسیم اگر تو به آیۀ ۹۵ سورۀ نساء ایمان داری بگو حضرت سیّدالشّهداء را افضل می‌دانی یا حضرت مجتبی÷ [۳۳۰]را؟ آیا حضرت سیّدالشّهداء را أفضل می‌دانی یا حضرت جواد را [۳۳۱]؟ به کدام دلیل معتبر، حضرت جواد را از «زید بن علیّ بن الحسین» یا «یحیی بن زید» یا «محمّد نفس زکیّه» أفضل می‌دانی و او را امام دانسته أما این بزرگواران را امام نمی‌دانی؟! (فَتَأمَّل وَ لاتَتَعَصَّب).

۱۹- «ابن قبه» می‌گوید اِمامتِ أمّت جُز با علم به دین و معرفت به احکام شریعت رِبّ العالمین و دانستن تأویلِ آیات قرآن نیست؟! وتا امروز ما به هرکه از زیدیّه برخوردیم معتقد به استخراج معنی از ألفاظ قرآن و در أحکام، معتقد به استنباط و اجتهاد [بر أساس قواعد و أصول استنباط] است در حالی‌که شناخت و آگاهی از تأویل قرآن با استنباط و استخراج معانی ممکن نیست(؟! آیا مجتهدین شیعه کار غیرممکن می‌کنند؟!) و در صورتی ممکن می‌بود که:.

اوّلاً قرآن به یک لغت و زبان مخصوص نازل شده بود و علمای أهل آن لغت و زبان، مقصود از آن را می‌دانستند، در حالی‌که قرآن به لغات متعدّدی نازل شده است!.

ثانیاً: موضوعات مجمل بسیاری در قرآن است که تفصیل آن‌ها را جُز به بیان از جانب خدا نمی‌توان شناجت مانند نماز، روزه،زکات، حجّ و.... آنچه از این قبیل است!.

ثالثاً: در قرآن چیزهایی هست که فهم مقصود از آن موقوف است به بیان از جانب خدا، بنابراین جائز نیست برای فهم مقصود آیات، آن‌ها را حمل بر معنای لغوی [و قرائن لفظی و معنوی] کنیم مگر آنگه قبلاً بدانیم کلامی را که می‌خواهی تأویل کنی هم در مجملِ آن و هم در مفصّلِ آن، أمرِ توقیفی نیست!.

چنانچه کسی بگوید آنچه در قرآن بیانِ تفصیلش از جانب خدا لازم بوده، اعلام شده و رسول خدا ص برای صحابه تبیین فرموده و هرچه قابل استخراج و استنباط بوده به علماء و اگذار شده و بعضی از قرآن بر بعضی دیگر دلالت و رهنمایی می‌کند [۳۳۲]و بدین ترتیب ما از امام معصوم که تفصیل مجملات قرآن را بیان کند بی‌نیازیم جواب می‌دهیم این که می‌گویید جائر نیست زیرا می‌بینیم یک آیه از نظر دلالت لغوی محتمل دو معنای متضادّ است که قابلیّت دارند حُکم شرعی محسوب شوند در حالی‌که جائر نیست متکلّم حکیم با کلامش دو حُکمِ متضادّ را اراده کند!.

اگر بگویند منکر ندارد که در قرآن دلیلی بر ترجیحِ یک معنی بر معنای دیگر و عدول از یکی از معانی، موجود است که علما با تدبّر [ودرنظر گرفتن قرائن و شواهد] مراد متکلّم از آن را درک می‌کنند. در جواب گفته می‌شود ما به این بیان قول تو را انکار می‌کنیم: دلیل موجود در قرآن یا قابل تأویل است یا نیست. اگر قابل تأویل باشد که دلیل و شاهد شما نیز مشمول همان اشکال ماست و اگر قابل تأویل نبوده و تصریح بر مراد است و بر أحدی از علمای لغت دانستن مقصود مشکل نیست طبعاً عقل منکر چنین کاری نبوده و بر حکیم چنین سخن گفتن پسندیده و روا است لیکن چون ما در قرآن تدبّر می‌کنیم [به نظر ما شما أهل تدبّر در قرآن کریم نیستید بلکه فقط سعی می‌کنید پسندِ خود را به آیات قرآن تحمیل کنید] می‌بینیم چنین نیست و اختلاف در تأویل آیات میان علمای دین و لغت پا برجاست و اگر آیاتی بود که به صورت قطعی و تأویل ناپذیر، آیات دیگر را تفسیر می‌کرد علمای لغت که با آن وجه مخالفت می‌کنند از معاندین بودند و کشف أمر آن‌ها به‌اندک کوششی میسّر می‌بود تا معلوم سازد تأویل آن‌ها، خروج از دلالت لغوی از نظر أهل زبان است [مشکلی درمیان نبود] زیرا اگر کلامی را که محتمل المعانی نیست بر معنایی دیگر حمل کنی از موازین زبانی که بدان بیان شده، تخلّف و خروج کرده‌ای، حال شما گروه زیدیّه یک آیۀ مورد اختلاف علما را به ما نشان دهید که در قرآن دلیل صریحی بر ترجیح یک رأی بر آراء دیگر موجود باشد. این متعذّراست و همین تعذّر دلیل است بر اینکه قرآن محتاج مترجِمِ خاصّی است که مرادِ خداوند متعال را بداند و مارا از آن خبر دهد و این موضوع بر من روشن است! [به نظر نگارنده درستتر بود که می‌گفت و این دروغ‌ها که به قصد عوامفریبی گفته‌ام بر من روشن است!].

متأسّفانه «ابن قبه» از دروغگویی دست بر‌نمی‌دارد و إلا خودش می‌داند که أوّلاً: با اینکه در قرآن کریم مفرداتی از قبائل مختلف قریش و یا مفرداتی که أصل غیر عربی- مثلاً آرامی یا سریانی یا فارسی یا....- دارند [۳۳۳]، آمده أمّا هیچ عربی قرآن کریم را غیرفصیح ندانسته بلکه حتّی آن را مسحور‌کننده خوانده‌اند! [المُدَّثِّر: ۲۴] و «ابن قبه» با این دروغ فقط خود را رسوا کرده که تجاهل کرده استعمال یک لفظ و یا رعایت یک قاعدۀ نحوی که مختصّ یکی از تیره‌های قریش بوده، موجب نمی‌شود که بگوییم قرآن به لغات وزبآن‌های متعدّد نازل شده. آیا بلاتشبیه هیچ عاقلی به صِرف وجودِ چند کلمۀ غیرفارسی در «شاهنامه» می‌گوید که شاهنامه به لغات و زبآن‌های متعدّد نازل شده!! أَفَلاتَعقِلُونَ؟!.

آیا تو قرآن را قبول داری که فرموده: ﴿ وَمَآ أَرۡسَلۡنَا مِن رَّسُولٍ إِلَّا بِلِسَانِ قَوۡمِهِۦ لِيُبَيِّنَ لَهُمۡ......[ابراهیم: ۴]؟ «و ما هیچ پیامبری را نفرستادیم مگر [با پیامی] به زبان قومش با [آیین ما را] بر ایشان بیان نماید». و آیا نمی‌دانی که مشرکین هم به رسول خدا صنمی‌گفتند ما کلامت را نمی‌فهمیم بلکه رسالت آنحضرت را قبول نداشتند؟! کسی تردید ندارد که قرآن به زبان قبیلۀ بزرگ قریش نازل شده، چنانکه قرآن نیز خود را به زبان عربی روشن و شیوا [النّحل: ۱۰۳ و الشّعراء: ۱۹۵]. و ﴿ غَيۡرَ ذِي عِوَجٖ [الزُّمر: ۲۸]. «شیوا و بدون ناراستی».معرّفی کرده است بنابراین عالِم به زبان عربی معنای قرآن را می‌فهمد. چنانکه بسیاری از غیرعرب‌ها بر قرآن کریم تفاسیر مفصّل نوشته‌اند که مورد توجّه عرب‌ها قرار دارد مانند زمخشری، فخررازی، مودودی و...... بنابراین با این دروغ که گفتی، روسیاهی بر تو می‌ماند!.

ثانیاً: أمّا اینکه گفته‌ای یک آیه از نظر دلالت لفظی و لغوی محتمل دو معنای متضادّ است قطعاً در مورد آیات أحکام نیست که هیچ نوع دلیل یا قرینه‌ای برای ترجیح یک معنی بر معنای دیگر و عدول از معنای دوّم، نداشته باشد!! البتّه تو عوامفریبانه جُز ادّعا کاری نکرده و حتّی یک نمونه نیاورده‌ای ولی ما نمونه‌ای ذکر می‌کنیم تا مقصود ما روشن‌تر و دروغ- و در نتیجه عدمِ حُسنِ نیّتِ -تو آشکارتر شود! مثلاً در مسأله تیمّم میان علما اختلاف است که آیا بر سنگِ بی‌غبار [۳۳۴]هم می‌توان تیمّم کرد یا خیر؟ طبعاً عالِمِ منصفِ غیرمتعصّب می‌تواند با آیاتِ قرآن به جواب برسد و «مِنهُ» در آیه ۶ سوره مائده را قرینه‌ای برای ترجیحِ معنای خاک در مسأله منظور، بشمارد و ابهام و اجمال آیه ۴۳ سوره نساء را مرتفع سازد. زیرا «مِنهُ» می‌رساند که باید جزئی از مورد تیمّم به تیمّم‌کننده برسد و إلا «مِنهُ» لغو خواهد بود [۳۳۵] [۳۳۶]. بنابراین این بهانه تو فقط ادّعاست و إلا شواهدی برایش ذکر می‌کردی.

أمّا اگر مقصود تو غیر از آیات الأحکام باشد ادّعایت رسواتر است زیرا خلاف نیست که تفصیل در غیر آیات الأحکام مطلوب نبوده و صِرف ایمان اجمالی رافع مسؤولیّتِ مؤمن است، بنابراین مترجِم و مُفَصِّل و مُبَیِّنِ إلهی لزومی ندارد و ادّعای تو زائد است! علاوه بر اینکه اگر قرآن چنین است پس چگونه عرب‌ها پس از شنیدن آیاتِ إلهی و قبل از ترجمه و تأویل پیامبر ایمان می‌آوردند؟!.

ثالثاً: اگر مترجِم و مُبیِّنِ إلهی رافع مشکل بود طبعاً میان علمای شما شیعیان که دارای یازده مترجِم و مبیّن مرادِ إلهی بوده‌اید، نباید اختلافی در تفاصیل أحکام موجود می‌بود در حالی‌که درمیان علمای مذهب شما، اختلاف از سایر مذاهب کمتر نیست!! آیا مترجمینِ إلهیِ شما وظیفه خود را درست و کامل انجام نداده‌اند؟!!.

رابعاً: تو در زمان غیبت با عالم زیدی محاجّه می‌کنی اگر احتیاج به مترجِم و مبیّنِ إلهی تا این‌اندازه ضروری است پس غیبت، معارض با این ضرورت است! شما نیز به مهدی دسترسی ندارید پس چگونه این نیازِ ضروری را مرتفع می‌سازی؟ بگو تا ما نیز در رفع این نیازِ ضروری مانند تو عمل کنیم! آیا جُزاین است که به أخبار أئمّه ظاهرِ قبلی مراجعه و از آن‌ها استخراج معنی یا استنباط حکم می‌کنی؟! یعنی مشابهِ همان کاری که سایر مذهب می‌کنند؟!! باؤُک تَجُرُّ وَ بائِی لاتَجُرُّ ؟!.

آیا أخبار أئمّه قبلی برای رفع حوائج شرعیِ امروز ما کافی است یا خیر؟ اگر بگویی کافی است طبعاً نیازی به مهدی نخواهد بود و اگر کافی نیست پس مهدی نباید غیبت کند و إلا حجّت بر ما تمام نشده و هدایت به تمامیّت و کمال نمی‌رسد. و به نظر ما غیبت دلیل قاطع است بر اینکه ادّعای شما بر «لزوم مُبَیِّنِ إلهیِ شریعت پس از رسول خدا ص»، باطل بوده است!. (فلاتجاهل).

خامساً: تو به عالم زیدی گفته‌ای که اگر دلیل موجود در قرآن برای فهمِ مرادِ قرآن یا حلِّ اجمال و ابهام آیه‌ای دیگر، قابلِ بیش از یک تاویل یا تفسیر باشد، مشمول همان اشکال ما خواهد بود و از عالم زیدی پنهان کرده‌ای که شما معتقدید احادیثِ ائمّه که شما آنان را به دیگران، مترجِم و مُبَیِّنِ مراد قرآن معرّفی می‌کنید، مُستَصعَب (= بسیار صعب) است [۳۳۷]و بنابراین کلام أئمّه شما نیز مشمول همان اشکال و ایراد تو بر عالم زیدی است! در حالی‌که قرآن خودرا آسان معرّفی کرده و عربِ معاصر پیامبر را خطاب قرار داده و آن‌ها نیز ادّعا نکرده‌اند که قرآنی که رسول خدا صآورده برای ما مفهوم نیست و البتّه همین که قرآن کریم «ناس» را بدون استنثناء مخاطبِ خود شمرده اثبات می‌کند که خود را مفهوم می‌شمرده. اگر من درمیان ایرانیان امروز به زبان کتاب «درّه نادره» سخن نگفته و «ناس» را مخاطب خود بدانم عیب از کار من است زیرا در واقع مخاطبِ من جُز چند تن از اساتید بسیارمجرّب دانشکده ادبیّات نیست ومن به خطا «ناس» را مخاطب خود شمرده‌ام (با توجّه به اینکه خلاف نیست که خدای رحمانِ رؤوفِ رحیمِ لطیف، تکلیف ما لایُطاق نمی‌کند) یا باید بگویم ای مردم من کلامی برای چند تن از أساتید مجرّبِ دانشکده ادبیّات گفته‌ام، مرادم را فقط از آن‌ها بپرسید!! آیا دلیلی دارید که خدایی که «ناس» را بدون استثناء مخاطب قرار داده، چنین کاری کرده است؟.

آیا به نظر شما مُنزِلِ قرآن که برای تفصیل و تبیین مجملات کلامش رسول أکرم صرا فرستاده و آن‌حضرت مدّت بیست و سه سال با قول و فعلش به تبیینِ شریعتِ إلهی و تفصیلِ مجملاتِ دین به أصحاب مشغول بوده و به همان صورت که توحید و معاد و نبوّت را به أصحاب اعلام فرموده، لزومِ حضور فردی را به عنوان مترجم و مبیّن رسمی مراد خدا، حتّی در خطبه غدیر معرّفی نفرموده، کارش ناقص بوده؟! یا اینکه شما بعداً چنین عنوانی برای أئمّه تراشیده‌اید؟!!.

سادساً: اگر آیات قرآن یکدیگر را توضیح نداده و تبیین نمی‌کنند، چرا حضرت علی÷فرموده: «ینطِقُ بَعضُهُ بِبَعضٍ وَیشهَدُ بَعضُهُ عَلى بَعضٍ»«برخی از (قرآن) از برخی دیگر سخن گفته و بعضی از آن گواه بعضی دیگرست». (نهج البلاغه، خطبه ۱۳۳) و سبب شده صاحبِ «اَلمِیزان» گمراه شده و با اتّکاء به همین أصل، تفسیر قرآن بنویسد؟!!.

خواننده محترم لازم است بدانیم «ابن قبه» در محاجّه با عالم زیدی همان أقوالِ سُست و ضعیفی را که کلینی در أبوابِ مختلفِ «کافی» جمع کرده، تحویل داده است! برای اجتناب از تکرار، ضرور است که مراجعه شود به تحریر دوّم «عرض اخبار اصول بر قرآن و عقول» (ابواب ۵۱ و ۵۹ و ۸۰ و باب ۶۵، حدیث ۸).

۲۰- «ابن قبه» می‌گوید اینکه صاحب کتاب «الإشهاد» گفته خدا مهدی را چگونه بر کسانی که ایشان را ندیده و آن‌ها را أمر و نهی نکرده، شاهد و گواه می‌گیرد؟! به او جواب گفته می‌شود که در نزد امامیّه شهید (یا شاهد) بدان معنی که تو می‌پنداری نیست!! (پس به چه معنایی است؟! چرا معنای آن را نمی‌گویی؟!) و اگر امامیّه را (با این انتقاد) نکوهش کنی می‌پرسیم پس ما را آگاه‌ساز که امروز از میان افراد عترت امام و شاهد و گواه بر خلق، کیست؟! اگر بگوید او را نمی‌شناسد، مشمول همان انتقاد می‌شود که از ما کرده و اگر کسی را نام برد و گفت فلان، امام است می‌گوییم ما – و سایرین – که تاکنون حتّی رویش را ندیده‌ایم و او را نمی‌شناسیم (و به ما أمر و نهی نکرده) پس چگونه امام و گواهِ خدا بر ما باشد؟.... الخ.

اشکال عالم زیدی به امامیّه قطعاً و یقیناً وارد است که گفته امام باید مشهود و مرئیّ و میان مردم حاضر و در دسترس آنان باشد تا مکلّفین از او قرآن و احکام شریعت و قوانین اسلام را بیاموزند. این مطلبی است بسیارواضح که مسلمان منصف در آن تردید نمی‌کند و اصولاًَ کسی که احدی از مردم -حتّی مجتهدین- او را نبینند و چیزی از او نیاموزند و هیچ راهنمایی و گره‌گشایی در معضلاتِ أمور مختلفِ جامعه از او نگرفته و هیچ اثر و خاصیّتی از او به دست نیاید در حکم معدوم است و چنین امامی چگونه می‌توان رهبر و گواهِ إلهی بر خلق باشد؟!! أفلاتعقلون؟.

أمّا چنانچه شرائط به صورتی درآمد که مؤمنین امامی واجد شرائط را قبول نکرده و از طریق بیعت او را مشروعیّت ندادند و اشخاصی از طُرُقِ دیگر حکومت و قدرت را به دست گرفتند دلیل نمی‌شود که بگوییم لابد در پس پرده امام معصومی هست أمّا غائب و نامرئی است!! بلکه واقعیّت آن است که حاکم مذکور امیر و قائدی نامشروع است که إمامت و إمارتش را با بیعتِ آزادانه و اختیاریِ اکثریّتِ مؤمنین کسب نکرده و لذا بر مکلّفین واجب است که او را از سریر سلطه به زیر آورند و هرگاه امامی واجد شرائط ظاهر شد و قدرت را از طریقِ بیعتِ اکثریّتِ مؤمنین به دست آورد طبعاً او امام مشروع بوده و تا زمانی که از کتاب و سنّت تخطّی نکرده حقّ امر و نهی دارد [۳۳۸]. (فَلاتَجاهل).

امّا اگر گفته شود مقصود از امامت در اینجا راهنمایی مردم به مسائل و احکام شریعت و اعتقادات است باید گفت چنین امامی چنانکه بارها گفته‌ایم در هیچ زمانی منحصر به یک نفر نبوده و نخواهد بود (و انحصار آن به ۱۲ نفر برای همه زمآن‌ها نیز فاقد دلیل شرعی است) بلکه هر فرد عالم متّقی می‌تواند با بیان اعتقادات و احکام اسلام با ذکر دلیل شرعی [۳۳۹]بر مردم امامت و أصول و أحکام دین خدا را بیان کند.

واضح است که «ابن قبه» که به مغالطه معتاد است در اینجا هم دست برنداشته و تجاهل کرده که اگر عالمی متّقی در‌اندونزی مردم را به کتاب و سنّت هدایت کند طبعاً بر آن‌ها امام است گرچه بر مردمِ مراکش امام نیست و بِالعَکس و این موضوع هیچ ارتباطی به مهدی نداردکه درهیچ نقطه‌ای ازکره زمین دردسترس نبوده ودرسراسر عالم أثری مثبت یا منفی بر او مترتّب نیست!! مطلب دیگر آنکه گواه و شهید منحصر به امامان نیست بلکه همه مؤمنین واقعی‌را قرآن گواهان وشهداء ذکر فرموده چنانکه می‌فرماید: ﴿ وَٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ بِٱللَّهِ وَرُسُلِهِۦٓ أُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلصِّدِّيقُونَۖ وَٱلشُّهَدَآءُ عِندَ رَبِّهِمۡ لَهُمۡ أَجۡرُهُمۡ وَنُورُهُمۡ [الحدید: ۱۹]. «و کسانی که ایمان به خدا و رسولانش آورده‌اند ایشآن‌همان صدّیقان و گواهان نزد پرورگارشان‌اند برای ایشان است أجرشان و نورشان». توجّه به مطالب فوق بی‌اعتباریِ بسیاری از هیاهوها و فریبکاری‌های «ابن قبه» را آشکار می‌سازد.

۲۱- ابن قبه می‌گوید در مذهب امامیّه احکام منصوص است، البتّه بدانید که ما نمی‌گوییم که در همه جزئیّات، حُکمِ منصوص موجود است که نیازی به تأمّل نداشته باشد بلکه نصّ بر اجمالاتی هست که هرکس آن‌ها را بفهمد، احکام را بدون قیاس و اجتهاد(؟!! ـ بگو مجتهدینِ شیعه چه کاره‌اند؟) می‌فهمد و اگر گوید امام علمی دارد غیراز آنچه ما (= امامیّه) برای امام خود می‌گوییم و یا پیروان شافعی و أبوحنیفه و معتزله و.... بدان اتّکاء دارند... به او گفته می‌شود آن علم مورد إدّعای شما کجاست؟ آیا کسی که دیانت و أمانت او مورد وثوق باشد آن را نقل کرده؟ اگر گفت آری، به او گفته می‌شود ما روزگاری دراز با شما معاشرت کردیم و یک حرف از این علم که می‌گویید، نشنیدیم و شما و امامتان طائفه‌ای هستید که به تقیّه قائل نیستید، پس علمش کجاست؟ چگونه از جانب او إظهار و منتشر نشده؟ ما چگونه مطمئن شویم که شما نیز به امام‌تان دروغ نبسته‌اید همچنانکه شما ادّعا می‌کنید امامیّه بر حضرت صادق÷دروغ بسته‌اند... و آنچه امامیّه از آن‌حضرت نقل کرده‌اند دروغ است و کتبی که در دست آن‌هاست تألیف کذّابین است... اگر این ادّعای شما ممکن باشد پس چرا ممکن نباشد که امام شما بر مذهب ما (= شیعه) بوده باشد و آنچه شما از قول امامتان حکایت کرده‌اید، جعلی وبی‌أصل باشد!!.

أولا: صرف نظر از قطعیّات تاریخ حتّی أحادیث امامیّه دلالت دارد که جناب «زید بن علیّ/» بر مذهب إمامیّه نبود، چرا تجاهل می‌کنی که حدیث ۵ باب ۵۹ «کافی» دلالت دارد آنجناب به منصوصیّتِ إلهیِ برادرش حضرت باقر÷معتقد نبود [۳۴۰].

ثانیاً: برای اینکه مطمئن شوی که آن‌ها برخلاف شما بر امامشان دروغ نبسته‌اند، باید از تجاهل به این مطلب دست برداری که آنان آنچه از قول امامشان گفته‌اند، سایر مسلمین نیز نقل کرده‌اند و اگر دروغ بافته‌ بودند، گفته‌های‌شان با قول أکثریّت مسلمین مخالف می‌افتاد. مگر آنکه از فرط تعصّب بگویی أکثریّت دروغ می‌گویند و فقط ما أقلّیّت راست می‌گوییم!! که البتّه از تو بعید نیست!.

ثالثاً: از شکوه و گلایه أئمّه بزرگوار شیعه از أصحابشان که در کتب خودتان ثبت شده، معلوم می‌شود احتمال دروغگویی از جانب شما بیشتر از زیدیّه است. علمای بزرگ شما از قبیل مجلسی اکثر احادیث کافی را «صحیح» ندانسته‌اند و این خود دلیل است بر اینکه اعتبار مرویّات شما کمتر است. ما در مقدمه تحریرِ دوّمِ «عرض اخبار اصول بر قرآن و عقول» (ص ۹ تا ۲۸ و باب ۵۹، فصل «تذکّری درباره مظلومیّت أئمّه») حقیقت را آشکار کرده‌ایم، مراجعه شود.

رابعاً: این ادّعای شما که در مذهب إمامیّه أحکام منصوص است.... الخ. با غیبت امامتان بر باد رفت و علمای شما مجبور شدند همان راهی را بروند که سایر فِرَق می‌رفتند یعنی علم «اصول فقه» را أخذ کرده و به اجتهاد پرداختند! یعنی همان کاری که سال‌ها به سبب تعصّب و فرقه‌گرایی با آن مخالفت می‌کردید أمّا سایر فِرَق قبل از شما چنانکه از رسول خدا صآموخته بودند به این راه رفتند. چنانکه در خبر معاذ آمده وقتی پیامبر می‌خواست او را به یَمَن اعزام کند از او پرسید: در آنجا چگونه حُکم می‌کنی؟ عرض کرد: بنا به کتاب خدا، پیامبر پرسید: اگر حُکمش در کتاب خدا نبود، چه می‌کنی؟ گفت: به سنّت رسول‌خدا. پیامبر پرسید: اگر حُکمش در سنّت هم نبود، چگونه حُکم می‌کنی؟ گفت: به عقل و رأی خودم رجوع می‌کنم. پیامبر خدا را شکر گفت و او را تأیید فرمود.

خامساً: تو که می‌گویی امام علم غیب ندارد و به وی وحی نمی‌شود بگو امامِ شما جزئیّاتِ احکام را چگونه می‌داند؟ آیا جُز این است که از کتاب و سنّت می‌گیرد؟ در این صورت سایر بزرگان و أئمّه اسلام نیز مدّعی بودند که علم خود را از کتاب و سنّت می‌گیرند و همچنانکه مجتهدین شما باهم اختلاف فتوی دارند آن‌ها نیز عاری از اختلاف نیستند. و چنانکه بارها گفته‌ایم ما باید از فتوایی پیروی کنیم که دلائل و براهین قوی‌تر دارد و صرفاً نسبت به مذهب آباء و اجدادیِ خود طرفداری نکنیم. نَعُوذُ بِاللهِ مِنَ العَصَبِیَّة.

البتّه خطاها و أکاذیبِ «اِبنُ قِبَه» بدانچه گفته شد، منحصر نیست و نگارنده فقط چند نمونه آن را برای تنبّه خوانندگان ذکر کردم و بقیّه را برعهده تحقیق و تفحّص خواننده محترم می‌گذارم که بیش از این توان تفصیل ندارم و کتاب را با تذکّری خاتمه می‌دهم.

***

[۲۷۳] شاید این حدیث مفتضح را بنا به سلیقه اربابان قزلباش خود، در کتابش آورده باشد!. [۲۷۴] او را در «عرض اخبار اصول...» ص ۱۴۱ معرّفی کرده‌ایم. [۲۷۵] شرح حال او در کتاب حاضر آمده است. (ص ۲۵۳-۲۵۴). [۲۷۶] مدّت ریاست مهدی را پنج سال و از هفت سال تا نه سال، و نوزده یا بیست سال و چهل سال گفته‌اند و اگر روایاتی که گفته‌اند هر سال ریاستش ده برابر سالِ شماست ضمیمه کنیم می‌توان گفت هفتاد یا نود سال هم تصوّر شده و در روایتی حکومتش را ۳۰۹ سال گفته‌اند!. [۲۷۷] ر.ک. صفحه ۳۳ به بعد کتاب حاضر. [۲۷۸] البتّه در مقاله آغاز کتاب دربارۀ این باب، مطالبی آمده است. [۲۷۹] درباره دو آیه مذکور ضرور است که مراجعه شود به «عرض اخبار اصول بر قرآن و عقول» (باب۱۲۲، بررسی حدیث۱، ص ۵۷۱ تا ۵۸۳) «تضادّ مفاتیح الجنان با قرآن» (فصل پنجم و ششمِ باب دوّم، ص ۳۶۲ تا ۳۶۴). [۲۸۰] چنانکه وقتی حضرت موسی÷عرض کرد: ﴿رَبِّ إِنِّيٓ أَخَافُ أَن يُكَذِّبُونِ[الشّعراء: ۱۲]. «پروردگارم بیم می‌دارم که مرا دروغگو بشمارند». خدا نفرموده پس چیزی مگو، بلکه فرموده وی و برادرش نزد فرعون بروند و سخن حقّ را بگویند. (فتأمّل) [۲۸۱] این قول متّکی به نامه ۶ نهج البلاغه است. درباره این نامه ضرور است مراجعه شود به «تضادّ مفاتیح الجنان با قرآن» (ص ۳۵۳). [۲۸۲] ما برای هشیار کردن مردم نسبت به مرویّات شیعه کتاب «عرض اخبار اصول بر قرآن و عقول» و «تضادّ مفاتیح الجنان با قرآن» را تألیف کردیم. [۲۸۳] آقای عبّاس اقبال آشتیانی نوشته است: چنانکه از «فِرَق الشّیعة» حاضر و عبارات منقول از نوبختی برمی‌آید فرقه شیعه بعداز رحلت امام حسن بن علی عسکری به چهارده شعبه منقسم گردیدند ولی در آن ایّام که هرکس به اظهار مقاله‌ای در باب امامت می‌پرداخته و جماعتی را دور خود جمع می‌کرده است و تا مدّتی نزاع بر سر جانشین امام یازدهم باقی بوده به تدریج بر چهارده فرقه فوق فِرَقِ دیگری نیز اضافه شده است چنانکه در عصر مسعودی مؤلّفِ «مروج الذّهب» عدد ایشان به بیست می‌رسیده و مسعودی در دو کتاب از تالیفات خود یعنی «الـمقالات فی أصول الدّیانات» و «سرّ الحیاة» مقالاتِ این بیست فرقه را ذکر کرده است. (خاندان نوبختی، ص ۱۶۱). [۲۸۴] اشاره است به خرافاتی که کلینی در باب ۶۲ و۶۳ و۶۴ کافی جمع کرده و لازم است رجوع شود به «عرض اخبار اصول بر قرآن و عقول»، ص ۳۶۸ تا ۳۷۳. [۲۸۵] درباره آیه ۵۹ سوره نساء، ضرور است مراجعه شود به «عرض اخبار اصول...»، ص ۳۴۰ و ۳۸۴ تا ۳۸۸. [۲۸۶] خواننده محترم‌اندکی تأمّل کن در قول کسی که سه سال را مدّتی طولانی می‌داند، درباره هزار و دویست سال چه باید بگوید؟!!. [۲۸۷] درباره نحوه درگذشت أئمّه ضرور است که مراجعه شود به «عرض اخبار اصول بر قرآن و عقول» (باب ۱۳۰، ص ۶۱۸ و۶۱۹) که قول شیخ مفید و شیخ طوسی را آورده‌ایم که گفته‌اند دلیلی بر اینکه حضرات جواد و هادی و عسکریکشته یا مسموم شده باشند، نداریم و اخباری که دلالت بر قتل ایشان دارد، به منظور تهییج مردم، گفته شده است!!. [۲۸۸] به صفحه ۲۰۸ کتاب حاضر مراجعه شود. [۲۸۹] در عرف شیعه إثنی عشری، «واقفیّه» را «الکِلابُ الـمَمطُورَة» «سگان باران دیده» و اختصاراً «ممطوره» می‌گویند!. [۲۹۰] می‌پرسیم اگر جنازه او را مخفی می‌کردند و کسی آن را نمی‌دید، چه می‌گفتی؟!. [۲۹۱] ملاحظه کنید که در اینجا صد و پنچاه سال را مدّت قابل توجّهی می‌داند! پس در مورد غیبت قریب به ۱۲۰۰ ساله چه می‌گوید؟!. [۲۹۲] می‌پرسیم اگر غیبت او خلاف عادت و روال معمول شد، چه می‌گویی؟!. [۲۹۳] «اِبنِ قِبَه» مؤلّف کتاب «الإشهاد» را سرزنش می‌کند چرا عقیده غُلاة را که به علم غیب برای ائمّه قائل‌اند. به سایر شیعیان امامیّه (که چنین عقیده‌ای ندارند) تعمیم می‌دهی؟! لذا باید از او بپرسیم درباره «کُلینی» که این‌همه اخبار درباره علم غیب ائمّه در کتابش جمع کرده، چه می‌گویی؟ آیا او را مسلمان می‌دانی؟ و می‌پرسیم چرا نُوّابِ «ناحیه» او را از این کار نهی نکردند؟! آیا کلینی را هم از غُلاة می‌دانی؟!. [۲۹۴] الأباطیل مِن عِلم الغَیبِ وَاَشباهُ ذلِكَ مِنَ الخُرافاتِـ «ابن قبه» این جمله را در ردّیه‌اش بر کتاب «الإشهاد» نوشته است. [۲۹۵] مخفی نماند که آیت الله محمّد باقر کمره‌ای از دوستان صمیم نگارنده بود و باهم معاشرت بسیار داشتیم. ایشان کتاب «کمال الدّین» شیخ صدوق را برای کتابفروشی اسلامیّه تهران به فارسی ترجمه و همراهِ متن عربی آن چاپ کرد و اینجانب در تصحیح اغلاط نمونه‌های مطبعی کتاب همکاری کرده بودم. لذا ایشان در صفحه آخرِ جلد دوّمِ کتاب از این حقیر یاد کرده است و پس از انتشار کتاب نسخه‌ای از کتابِ مذکور را به اینجانب هدیه داد. آنچه از «کمال الدّین» نقل می‌کنم از نسخه مزبور است. [۲۹۶] در مورد ادّعای اخیر رجوع شود به «عرض اخبار اصول بر قرآن و عقول» (باب ۱۲۱، ص ۵۶۹ و ۵۷۰). [۲۹۷] در این مورد ضرور است که مراجعه شود به «عرض اخبار اصول بر قرآن و عقول» (باب ۱۳۰ تا ۱۳۴، ص ۶۱۶ تا ۶۲۷). [۲۹۸] خواننده محترم بداند که «أبوزید العلوی» مولّف کتاب «الإشهاد» از زیدیّه بوده و «ابن قِبَه» نمی‌توانسته پیروان این‌مذهب را -آنچنانکه به ناحق ازاهل سنّت به عنوان دشمنان علی÷یادکرده- به بغض و تعصّب عَلَیهِ ائمّه اهل بیتمتّهم کند ولی در آخر ردّیّه‌اش بر کتاب مذکور نوشته است: «هِی الأشَدُّ الفِرَق عَلَینا» آن‌ها از (سایر فرق) بر ما (= شیعیان) سختگیرتر‌اند!. (فتأمَّل). [۲۹۹] أمّا در مورد جانشین حضرت صادق÷برای اینکه به «ارشدیّت» وقعی نگذارید مجبور شدید عیب جسمانی را بهانه کرده و نیز او را جاهل قلمداد کنید!! مگر عبدالله در خانه پدرش پرورش نیافته و در مدّت حیات پدرش هیچ چیز نیاموخته بود؟! خواننده محترم به یاد داشته باشد که «ابن قبه» از شیعیانی است که به علم غیب برای امام قائل نیست. به کتاب «عرض اخبار اصول بر قرآن و عقول» (باب ۱۳۸، خصوصاً حدیث ۱۳ و ۱۴) مراجعه شود تا ملاحظه کنید این‌ها اصول و قواعد را فقط در مواردی که موافق سلیقه خود ببینند، مراعات می‌کنند!!. [۳۰۰] دلائل دیگر که مورد ادّعای شماست، در کجا ثبت شده؟ شما که چند سطر قبل طریقه شناخت امام را اخبار متواتر دانسته بودی و ذکری از «دلائل دیگر»، درمیان نبود!. [۳۰۱] البتّه بنا به نقل «کمال الدّین» ایه ۱۱۹ سوره انعام را درست نقل نکرده است!!. [۳۰۲] باید رجوع شود به «شاهراه اتّحاد»، فصل «تاریخ ائمّه مُکذِّب نصوص است» (۲۳۳ تا ۲۶۶) و «عرض اخبار اصول بر قرآن و عقول» (فصل ۱۲۸تا ۱۳۹، ص ۶۰۳ تا۶۵۱) و «معرفة الحدیث» استاد محمّد باقر بهبودی، ص ۹۰ تا ۹۴. [۳۰۳] ر.ک. «شاهراه اتّحاد» («فِرَقِ شیعه پس از امام صادق»، صفحه ۲۸۲ و «فِرَقِ شیعه پس از امام هادی» ص ۲۸۷). [۳۰۴] مثلاً حدیث ۳ باب ۱۲۸. ر.ک. تحریر دوّم «بت شکن». [۳۰۵] با مطالعه کتاب «عرض اخبار اصول بر قرآن و عقول» ثابت می‌شود که نقل آن‌ها نیز اطمینان بخش نیست. [۳۰۶. ]ـ ر.ک. کتاب حاضر، ص۲۶۹. [۳۰۷. ]ـ متذکّر می‌شویم که «ابن قبه» قائل به علم غیب برای أئمّه را خارج از اسلام می‌داند. همچنین رجوع شود به [تضادّ مفاتیح الجنان با قرآن: ص ۱۶۹ تا ۱۷۳ و ۲۹۴ تا ۲۹۶]. [۳۰۸] درباره این آیه رجوع شود به «تضادّ مفاتیح الجنان با قرآن» (فصل «تذکّر مهم درباره توحید عبادت»، ص ۶۴ تا ۶۷). [۳۰۹] در این موضوع محقّق دانشمند و برادر مجاهد ما مرحوم «حیدرعلی قلمداران»- اَعلَى‌الله مَقامه- دو جلد کتابِ بی‌نظیر به نام «حقائق عریان در اقتصاد قرآن» تألیف نموده که جلد اوّلِ آن مختصّ «زکات» و جلد دوّم آن اختصاص به «خُمس» دارد. همچنین رسالۀ دوّمِ کتابِ شریفِ «دو رِساله» مربوط به خمس است. ما مطالعۀ آن‌ها را اکیداً توصیه می‌کنیم. [۳۱۰] باید توجّه داشت که تا زمان حضرت‌صادق÷گرفتن خمس از غیرغنائمِ جنگی، برای مسلمین ناشناخته بود و لذا مدّعیِ عمل به کتاب و سنّت باید مدرکی بیاورد که رسول خدا صو حضرت ‌علی در زمان حکومتشان ازمردم خمس خواسته باشند و یا علی÷به خُلَفا اعتراض کرده باشد که چرا به سنّتِ گرفتنِ خمس از مردم عمل نمی‌کنند. و إلا اگر از حضرت صادق یا حضرت کاظم روایت بیاورد مشکل حلّ نمی‌شود. لازم است مراجعه شود به کتاب «خُمس» و رساله دوّمِ کتابِ «دو رسالۀ» مرحومِ «قلمداران». [۳۱۱] از علائم آشکار عوامفیبی «ابن‌قبه» آن است که در سراسر کلامش از کسانی که به حضرت علی÷رأی ندادند، با عنوان «اَعدائه = دشمنانش » یاد می‌کند!! (فَتَاَمَّل) برخلاف ادّعای دورغ او میان اصحاب کبار پیغمبر دشمنی وجود نداشت (ر.ک. «تضادّ مفاتیح الجنان با قرآن»، ص ۳۴۷ تا ۳۴۹ و «شاهراه اتّحاد»، ص۱۲۰) در حالی‌که حضرت علی÷رفتار خود را با دشمنانش چنین بیان فرموده: «سوگند به خدا اگر من تنها با آنان (= دشمنان) روبرو شوم حتّی اگر سراسر زمین را فرا گرفته باشند باک نداشته و دلتنگ نمی‌شوم. من به ضلالتی که بدان دچاراند و هدایتی که خود برآنم بینش و بصیرت داشته و از جانب پروردگارم یقین دارم. من به لقای إلهی مشاق بوده و ثواب نیکویش را انتظار برده و بدان امید دارم لیکن تاسّف می‌خورم که ولایتِ امر این امّت را نابخردان و بددکاران به دست گیرند» (نهج البلاغه، نامۀ ۶۲) و فرموده: «آگاه باشید که با دوتن می‌ستیزم: یکی با مردی که چیزی را ادّعا کند که از آنِ او نیست و دیگر با مردی که ابا کند از کاری که بر عهدۀ اوست» (نهج البلاغه، خطبۀ ۱۷۳) بنابراین علی با فُجّار و مدّعیانِ دروغین بیعث نخواهد کرد تاچه رسد به کفّار!. [۳۱۲] «ابن قبه» این قول را با امانت نقل نکرده زیرا پیامبر در غدیر خم دعا کرد که پروردگارا هرکه او (علی) را دوست می‌دارد، دوست بدار و هر که او را دشمن می‌دارد، دشمن بدار. [۳۱۳] دربارۀ خلافت بلا فصل حضرت علی÷مطالعۀ «تضادّ مفاتیج الجنان با قرآن»، ( فضل پنجم و ششمِ باب دوّم) ضروری است و نیز مراجعه شود به کتاب حاضر، ص۳۶۷. [۳۱۴] ر.ک. «عرض اخبار اصول..... » (باب ۱۷۶، ص ۷۷۸). [۳۱۵] ر.ک.«شاهراه اتّحاد»، ص ۱۱۷تا ۱۱۹ و ص۱۵۷ به بعد. [۳۱۶] مستدرک نهج البلاغه، شیخ هادی کاشف الغطاء، ص۱۱۹ و۱۲۰ ـ بردار مفضال ما این نامه و ترجمۀ آن را در کتاب شریف «راهی به سوی وحدت اسلامی» ( ص۱۶۴ تا ۱۶۷) آورده است. [۳۱۷] ضرورت است که مراجعه شود به کتاب «شاهراه اتّحاد» («نتیجۀ آنچه گذشت» ص۱۳۸ تا ۱۴۲) و «عرض اخبار اصول.....» (باب۲۲ ص۱۹۷ تا ۲۰۷ و باب۱۱۹، ص ۵۵۹ تا ۵۶۷). [۳۱۸] «اَلـمقالات والفِرَق» تالیف الأشعریّ القمّی، تصحیح وتعلیق دکترمحمّدجوادمشکور، چاپ دوّم، ص۷۵. [۳۱۹] «اَلـمقالات والفِرَق»، الأشعریّ القمیّ، چاپ دوّم، ص ۲۵. جالب است بدانیم همین جناب «ابن قبه» در ردّیّه‌اش بر کتاب «الإشهاد»، به مؤلّف کتاب مذکور تذکّر می‌دهد: «التّعریز بالنّفس قبیح....» تضعیف نفس و به مشقّت‌انداختنش و یا به هلاکت افکندن نفس، قبیح است که از مصادیق آن، یکی این است که گروهی‌اندک شمار و جنگ نادیده که آزمودگی جنگ دیدگان را ندارند، به مصاف جماعتی بروند که در جنگ آزموده و آبدیده شده و در بلاد، اقتدار و تمکّن دارند و مردمی را کشته‌اند و از جنگ افزار و تجهیزات [کافی] برخور دارند و عامّۀ مردم پشتیبان ایشان بوده و خون هرکه را که بر آنان بشورد، مباح می‌شمارند و سپاهشان چند برابر اینان است»! ـ ونیز باید رجوع شود به «شاهراه اتّحاد» («فصل نتیجۀ آنچه گذشت» ص ۱۳۸ به بعد). [۳۲۰] ضرورست که رجوع شود به کتاب شریف «شاهراه إتّحاد» (فصل «عقل منکرنصّ است»، ص۶۸ تا ۷۵) که مؤلّف محترم قول مرتضی مطهّری را آورده است. [۳۲۱] کلام او مقایسه شود با کلام «أبوسهل نوبختی» (بند۵) در کتاب حاضر. [۳۲۲] این فرقه معتقد بود با اینکه «اسماعیل بن جعفر» قبل از حضرت صادق درگذشت امّا امام صادق سخنِ نادرست نمی‌گوید بنابراین امامت، حقِّ پسرش «محمّدبن اسماعیل» (نوه امَام صادق) است و غیر او را از امامت بهره‌‌ای نیست زیرا بعد از حضرات حَسَنَینإ امامت از امامی به برادرش منتقل نمی‌شود و فقط در اَعقابِ او خواهد بود (بنابه احادیث باب ۱۲۱ کافی) بنابراین دو برادرِ اسماعیل یعنی عبدالله اَفطح و موسی بن جعفر، حقِّ امامت ندارند همچنانکه باوجودِ حضرت سجّاد، محمّد بن حنفیّه که برادر حضرت سیّد الشّهداء بود، حقِّ امامت نداشت.( فَتَامَّل). [۳۲۳] تا وقتی که میان مذاهب اسلامی مدرک و دلیل شرعی یا عقلی درمیان نباشد، اینگونه مجادلات نفخ صور ادامه دارد!. [۳۲۴] گیرم که متعصّبانه اصرار کنی که حدیث غدیر دلالت واضح بر منصوصیّتِ علیu داشته و در این موضوع بر مهاجر و انصار اتمام حجّت شده بود! امّاچون عناد داشتند لذا آن حضرت برای اثبات امامتِ الهیّۀ خود معجزه نکرد!! می‌گوییم پیغمبر که در خطبۀ غدیر حضرت سجّاد÷یا حضرت موسی بن جعفر و..... را معرّفی نکرده بود، آن‌ها چرا با معجزه امامت خود را آشکار و اتمام حجّت نکردند؟!. [۳۲۵] خصوصًا در زمان صفویّه یا در زمان ما که مردم شب و روز برای تعجیل در فرج مهدی، دعا و گریه و زارای و با صَرفِ هزینه‌های هنگفت خیابآن‌ها را چراغانی نموده وشیرینی بخش می‌کنند!. [۳۲۶] «فَمالَ إلی عَبدِاللهِ [بن جعفر] جُلُّ مَن قالَ بِإمامَةِ أبیهِ وَ اَکابِرُ اَصحابِهِ.... وَمالَ عِندَ وَفاةِ جَعفر إلی هذِهِ الفِرقَه وَالقَولِ بِإمامَةِ عَبدِاللهِ، مَشایِخُ الشِّیعَةِ وَفُقَهاءُها وَلَم یَشُكُّوا إلا اَنَّ الإمامَةَ فی عَبدِاللهِ وَفِی وُلدِهِ مِن بَعدِهِ»[الـمقالات والفِرَق: ص ۷۵، الرّقم۱۶۳] و نیز رجوع شود به صفحۀ ۹۳ «معرفة الحدیثِ»، محمّد باقر بهبودی. [۳۲۷] «ابن قبه» به أهمّیّتِ عطف «عترت» به «کتاب» و واحد الحُکم بودنِ آن‌ها به سبب معطوف بودن، توجّه داشته وتصریح کرده: «اَلکِتابُ وَالعِترَةُ خُلِّفا مَعاً وَ الخَبَرُ ناطِقٌ بِذلِكَ وَ شاهِدٌ بِهِ» «کتاب وعترت باهم خلیفه شده‌اند و حدیثِ [منظور] ناطقِ به این معنی و شاهد آن است». [۳۲۸] دربارۀ این حدیث مراجعه شود به «عرض اخبار اصول...» (فصل «چه باید کرد؟»)، ص۳۹ به بعد. [۳۲۹] در اینجا قول او را به خودش بر می‌گردانیم که به مخالفِ زیدیِ خود گفته بود: «هذا شَئٌ لایَعجُزُ عَنهُ الصِّبیانُ». حتی بچه‌ها نیز از [ادّعای بی‌دلیل] عاجز نیستند!. [۳۳۰] توجّه داشته باشید که او در محاجّه با زیدیّ، حضرت مجتبی را تارک جنگ شمرده است و سؤال بنا به قول اوست. [۳۳۱] ر.ک. «عرض اخبار اصول....»، باب۱۳۰. [۳۳۲] یعنی همان قول امیرالمؤمنین÷در خطبۀ ۱۳۳ نهج البلاغه، ما قول آن حضرت را دربارۀ قرآن، در بندششم جواب به همین شبهه «ابن قبه» آورده‌ایم. [۳۳۳] مفردات مذکور از قبیل«کنز» یا «ابریق» و.... برای عرب‌های معاصر پیامبر کاملاً مأنوس و مفهوم بوده‌اند. (فَلاتَجاهَل). [۳۳۴] چون غبار روی سنگ مشمول معنای خاک (غیرسنگ) خواهد بود. [۳۳۵] ر.ک. «عرض اخبار اصول....»، باب۱۳۰. [۳۳۶] مخفی نماند که منظور ما از انصاف و عدم تعصّب آن است که کسی در اظهار نظرخود دلائل و قرائن بیشتری عرضه کرده و هیچ یک از اصول را نادیده نگذارد و یا از سایر آراءِ مخالف اصول کمتری را نادیده گرفته باشد و حتّی الإمکان برای عدول از یک أصل نیز دلیلی ارائه کند. بنابراین هر قولی که متّکی به دلیل و شواهد و قرائن بیشتر بوده و کمتر اصلی را نادیده گرفته باشد منصفانه‌تر و لازم‌الإتّباع‌تر است. مثلاً در نمونه بالا عالِمی که تیمّم بر سنگ را جائز می‌شمارد در واقع وجود «مِنهُ» در آیه ۶ سوره مائده را نادیده گرفته و شأنی برای آن قائل نشده امّا عالمی که تیمّم بر سنگ را جائز نمی‌داند مانند عالِم مخالف هم اصل تقیّد به دلالتِ لفظی و لغوی و هم اصل توجّه به عمل رسول خداصو اصحاب آن‌حضرت را رعایت کرده و هم برخلاف عالم مخالف، برای وجود «مِنهُ» در آیه شأنی قائل شده و آن را نادیده نگرفته است بنابراین او در ترجیح خویش نقاط اتّکاء بیشتری از مخالف خود، دارد. (فتأمّل). به نظر ما اگر در همه مواردِ اختلاف، قانون بالا لحاظ شود، اختلافات موجود در زمینه احکام اگر از میان نرود، بسیار بسیار کمتر خواهد شد. [۳۳۷] در این مورد رجوع شود به «عرض اخبار اصول بر قرآن و عقول» باب ۱۵۹. [۳۳۸] درباره بیعت و رأی امیرالمؤمنین÷درباره آن باید رجوع شود به «تضادّ مفاتیح الجنان با قرآن» (فصل پنجم و ششمِ باب دوّم مفاتیح، ص ۳۴۰ و۳۴۱) و «شاهراه اتّحاد» ص ۲۸ و۲۹. [۳۳۹] تا مردم بتوانند دلائل و مدارک او را با دلائل و مدارک سایرین مقایسه کرده و کورکورانه تقلید و تبعیّت نکنند! (فتأمّل). [۳۴۰] به باب مذکور در «عرض اخبار اصول بر قرآن و عقول» مراجعه شود. جای بسی تأسّف است که ملّت‌ها همواره فریب خورده و به دنبال تفکّر و تعقّل نرفته و خدایی که ایشان را غرق نعمت نموده و همه‌جا حاضر و ناظر و به همه چیز قادر است و خود فرموده مرا بخوانید که من از رگِ گردن به شما نزدیک‌ترم و فرموده از من حاجت بخواهید که من از هرکس به شما مهربانتر و از حال شما آگاه‌ترم، چنین خدایی را گذاشته و از بنده فرضی او حاجت و یا مَدَد می‌طلبند! گویا او را از خدا آگاه‌تر و مهربان‌تر و نزدیک‌تر می‌دانند!!! و لذا «یا مهدی أدرِکنی» می‌گویند! گویا شرک به خدا را که انبیاء با آن مبارزه می‌کردند، چیز بدی نمی‌دانند!!.

از طرف دیگر متصدّیان أمور که از دسترنج مردم نان می‌خورند و باید خیرخواه آنان باشند، به جای خیر خواهی، مردم را فریب داده و ایشان را در جهل و خرافات نگاه می‌دارند! چنانکه «پهلویِ» دوّم نیز برای فریب دادن مردم‌ می‌گفت: امام زمان کمر مرا بسته و چون از اسب افتادم مهدی مرا گرفت و حفظ نمود!! متصدّیان پس از او نیز برای فریب دادنِ افراد نظامی و جنگجویان و تشویق آن‌ها به ادامه جنگ، اشخاصی را سفیدپوش نموده و بر اسب سفید نشانده و آن‌ها را به عنوان مهدی به جبهه فرستاده‌اند!! اینجاست که شاعر می‌گوید:

دردا کــه دوای دردِ پنهانــی مــا
افسوس که چاره پریشانیِ ما
دردست کسانی است‌که پنداشته‌اند
آبادیِ خویش را به ویرانیِ ما

باری، دنیا تا بوده، چنین بوده و ملّت‌ها باید خود بیدار شوند و به دنبال تعقّل و تفکّر بروند و حجّتِ إلهی عقل و قرآن را رها ننمایند و امید است دکّاندارنِ مذهبی از خدا بترسند و به این مردم رحم کنند.

در خاتمه از خواننده انتظار داریم اگر در این کتاب قصور و اشتباهی ملاحظه کرد ما را معذور دارد زیرا ما آن را در زمان پیری و افسردگی و با عجله نوشتیم، در زمانی که امیدی به هدایت مردم نیست و هرکه حقّی را اظهار کند هزاران تهمت و افتراء به او می‌زنند ولی جواب منطقی نمی‌دهند!! امّا برای رضای خدا و انجام وظیفه دینی و مَعذِرَةً إلی رَبِّی و اجابت درخواست چند تن از برادران ایمانی، چند روز به نوشتن این مختصر اقدام نمودیم گرچه از نقائص آن ناراحت بودیم سپس در أیّامِ خانه به دوشیِ پس از زندان، به قدر میسور در÷ اصلاح و تکمیلِ آن کوشیدیم ولی به علّت بیماری ناشی از زندان و ضعف پیری و مأیوس بودن از مسؤولین و عدم دسترسی به کتابخانه شخصی و فقدان امکانات، بیش از این در تنقیح و تکمیل این کتاب، توفیق نیافتیم أمّا به درگاه خدای متعال دعا می‌کنیم که جوانان فکور تحقیق ما را ادامه دهند و برای بیداری ملّت‌ها کتبی بهتر از کتاب حاضر تألیف کنند. آمینَ یا رَبَّ العالـَمین.

در ختم کتاب أشعار ذیل مناسب است:

ما بـر سـر عهدیــم کـه دادیــم خــدا را
همّـت نبــوَد در ســرِ ما غیر وفــا را
گفتــا کـه نگوییـد و نخوانیـد و نیاریــد
جُز گفتۀ من گرکه صفایی است شما را
ما بنـدۀ گفتـارِ وی‌ایــم ار کــه نگویـــد
از خویـش نسازیـم بر او مدح و ثنا را
وصفش به‌ جُز آن‌ وصف‌که‌خودکرده نیاریم
‌زان سـو نــرود فهمِ بشـر غیر خطا را

وَالسَّلامُ عَلى مَنِ اتَّبَعَ الهُدى وَخافَ عَواقِبَ الرَّدى

خادم الشّریعة الـمطهّرة

ابوالفضل ابن‌الرّضا (برقعی)