بررسی علمی در احادیث مهدی

فهرست کتاب

۲۱- باب أحوال السُّفَراء الَّذین کانوا فی زمان الغیبة الصُّغری وسائط بین الشّیعة و القائم

۲۱- باب أحوال السُّفَراء الَّذین کانوا فی زمان الغیبة الصُّغری وسائط بین الشّیعة و القائم

آنچه از ابواب گذشته و از این باب استفاده می‌شود این است که نُوّاب و سُفراء واسطه گرفتن وجوهات از مردم بودند و چون وجوهات و أموال زیادی برای امام می‌آورده‌اند، هرکه تا توانسته مدّعی نیابت شده، أعمّ از نیابتِ خاصّ یا عامّ!.

مسأله انکار مرگ ائمّه و ادّعای غیبت برای ایشان از چند نسل قبل از حضرت عسکری÷درمیان مسلمین رواج یافته بود که در کتب مِلَل و نِحَل و کتبی که درباره فِرَقِ اسلامی تألیف شده، مذکور است و خلاصه‌ای از أحوال فِرَقِ شیعه، در کتاب شریف [شاهراه إتّحاد: ص ۲۶۸ به بعد] آمده است [۱۸۶]. در اینجا فقط به ذکر مسائل مربوط به پس از حضرت عسکری÷می‌پردازیم:

لازم به تذکّر است بنابر آنچه در کتب تاریخ آمده پس از حضرت عسکری÷مادر [۱۸۷]و برادر آن‌حضرت نزد قاضی شهادت دادند که وی فرزندی نداشت و چون قطعی نبود که صقیل -یکی از کنیزان آن‌حضرت- باردار نیست لذا خلیفه همسران او را از طریق زنان معتمد و همسران قاضی تحت نظر قرار داد و پس از قطعیّتِ باردار نبودنِ ایشان به حکم قاضی أموال آن‌حضرت تقسیم گردید. با توجّه به فِرَقِ مختلفی (بیش از ده فرقه) که پس از حضرت عسکری÷بین یاران و پیروان آن‌حضرت به وجود آمدند می‌توان دریافت که جُز یک فرقه، بقیّه پیروان آن‌حضرت که بسیاری از ایشان به خانه حضرت عسکری÷آمد و شد می‌کردند، معتقد بودند که حضرتش فرزندی نداشته است [۱۸۸]. علاوه براین أقوام و خویشاوندانِ آن‌حضرت از جمله خواهر و برادرش و سایر علویّین نیز به بی‌فرزندی آن‌حضرت معتقد بودند و نقیب السّادات (= بزرگ و رئیس دودمان علوی) که دفتر مولودین علوی نزد او بود نیز بر همین رأی بود. بنابه نقل طبری ۲۵ سال پس از وفات حضرت عسکری مردی به نزد قاضی آمد و ادّعا کرد من پسر حسن عسکری هستم، چرا ماتَرَکِ او را قسمت کردید و سهم‌الإرث مرا ندادید؟ قاضی تمام افراد خاندان علوی را احضار کرد و مدّعی را به آن‌ها نشان داد، همگی گفتند او دروغ می‌گوید و نقیب السّادات گفت: ما همه همسران حضرت عسکری را در عدّه وفات تحت نظارت و مراقبت قرار دادیم و هیچ‌یک را باردار نیافتیم فلذا ماتَرَکِ او را تقسیم کردیم. أمّا متأسّفانه عدّه‌ای از اطرافیان حضرتِ عسکری÷با استفاده از تجربیّات کسانی‌که از دوران حضرت باقر÷در کار قائم تراشی بوده‌اند [۱۸۹]-خصوصاً اسماعیلیّه که توانسته بودند عدّه زیادی از مسلمین را بفریبند و فرقه بزرگ و پُر درآمدی را پدید آورند- به فکر قائم تراشی افتادند!.

یکی از أصحاب حضرت عسکری «محمّد بن نُصَیر النُّمیری» بصری است [۱۹۰]که مدّت نُه سال در سامرّاء با آن‌حضرت معاشرت و آمد و رفت داشت. وی از کسانی است که بی‌فرزندیِ حضرت عسکری بر او ناگوار بود زیرا از این پس نمی‌توانست با انتساب به امام، درمیان مردم برای خود مقام و منزلتی فراهم سازد! لذا -چنانکه معمول بود- با برخی از همدستان به فکر استفاده از قائم‌تراشی افتادند و برای خلاص شدن از مشکلِ شهادتِ برادرِ امام، بر بی‌فرزندیِ او، برای «جعفر بن علی» لقب «کَذّاب» را نشر دادند تا کسی قول او را درباره فرزند نداشتن برادرش قبول نکند و داستآن‌ها درباره بدکاری‌های او انتشار دادند و برای رفع این مشکل که چگونه مادر آن‌حضرت نمی‌دانسته پسرش فرزندی دارد و شهادت به بی‌فرزندی او داده؟! گفتند از ترس و به منظور نجات او از توطئه خلیفه چنین کرده است!.

بدین‌ترتیب می‌توانستند -چنانکه معمول شده بود- یکی را از میان خود به عنوان نماینده و نائبِ او معرّفی کرده و به جاه و مال برسند! والبتّه برای وصول به مقصود از بذل مال نیز دریغ نداشتند و به کسی که عقیده ایشان را می‌پذیرفت پول می‌دادند! [کافی: باب ۱۸۲، حدیث ۷].

«ابن نُصَیر» مردی قوی و با اراده و دارای نفوذ کلام بود و به همین سبب همدستان و شرکای وی ترسیدند اگر خودِ او باب و نائب شود، دیگران را کنار بگذارد و محروم سازد، از این رو با اینکه وی مدّعیِ نیابتِ امام شد ولی همدستانش ترجیح دادند از مردِ ساده لوحِ ضعیفِ کم سوادی استفاده کنند تا مطمئن باشند در آینده مزاحم خواسته‌های آنان نخواهد شد لذا «عثمان بن سعید» را به عنوان باب برگزیدند و نام «عثمان بن سعید» را به عنوان نائب و سفیر امام میان عوام نشر دادند! «عثمان بن سعید» نزدیک خانه حضرت عسکری روغن فروشی داشت و با فرزندش «محمد بن عثمان» در خانه آن‌حضرت خدمت می‌کردند و با أهل خانه معاشرت داستند.

این کار بر «اِبنِ نُصَیر» -که خود مبتکر این موضوع درمیان دوستانش بود- بسیار گران آمد و ناگزیر برای خنثی کردن برنامه شرکای سابق و رقبای امروز، منکِرِ امام غائب شد و عقائد و بدعت‌هایی بنیان نهاد و متأسّفانه پیروانی یافت که آن‌ها را نُصَیری می‌نامند. امروزه نُصَیر‌ی‌ها در ترکیّه و سوریّه و لبنان و..... زندگی می‌کنند.

اینک می‌پردازیم به ذکر تعدادی از کسانی‌که ادّعای نیابت وسفارت کرده‌اند و ریاکاری و عوامفریبی و انحراف تعدادی از آنان توسّط رقبایشان افشا شده است و عّده زیادی از آن‌ها دارای مرید و مسند بوده و وجوهات عوام را به ناحقّ می‌خوردند:

۱- أبوعمرو عثمان بن سعیدالعَمری، نائب اوّل.

۲- أبوجفر محمّد بن عثمان بن سعید العمری، نائب دوّم و فرزند نائب اوّل، او در حدیث ۱۹ باب «ذِکر مَن رآهُ» (بحار، ج۵۲) می‌گوید حضرت عسکری÷مهدی را به ما نشان داد و فرمود: بعد از امروز او را نمی‌بینید. با این حال ادّعای با بیّت داشت! جالب است که وی از کسی که نمی‌دیده توقیع دریافت می‌کرده؟!! از سوی دیگر در حدیث ۲۳ باب مذکور می‌گوید مهدی را کنار کعبه دیدم!! همچنین رجوع شود به حدیث ۴۵ باب «ما ظَهَرَ مِن مُعجزاته» از کتاب حاضر.

۳- ابوبکر بغدادی برادرزاده نائب دوم. مجلسی أخباری در ذمِّ او آورده است! (فتأمّل) جالب است بدانید نوه دختریِ نائب دوّم یعنی «أبونصر هبه الله بن أحمد» کاتب، نیز ائمّه را سیزده تن می‌دانست و جناب «زید بن علی» را نیز در عداد أئمّه می‌آورد.

۴- شیخ ابوالقاسم حسین بن روح بن أبی‌بحر نوبختی نائب سوّم که أحوال او را بیان کرده‌ایم. (ص ۲۲۴تا۲۳۰) در جلد ۵۳ بحارالأنوار در باب «ما خَرَجَ من توقیعاتِهِ» خبر ۲۰ از اوست. کسی درباره حدیثی نامعتبر از او سؤال کرده و جناب ایشان به جای آنکه بگوید حدیث درست نیست جوابی بافته و به سائل تحویل داده!! (به حاشیه صفحه ۱۹۲تا۱۹۵ جلد ۵۳ بحار مراجعه کنید).

۵- محمّد بن نُصَیر النُّمیری البَصری که أحوالش بیان شد.

۶- ابن أبی‌العزاقر محمّد بن علیّ الشّلمغانی با برخی از درباریان و بزرگان حکومت عبّاسی ارتباط داشت. احوال او را به اختصار گفته‌ایم. (ص ۲۲۴).

۷- أحمد بن هلال ر.ک. کتاب حاضر، ص ۲۲۶ مدّعی نیابت و منکر نیابت «عثمان بن سعید» و از رقبای او بود!.

۸- أبوطاهر محمّد بن علیّ بن بلال معروف به «بلالی» ر.ک. «عرض أخبار اصول بر قرآن و عقول» (ص ۶۲۵ و ۷۹۶). وی با نائب دوّم اختلاف مالی داشت و بنابه نقل مجلسی حاضر نشد پولی را که با ادّعای نیابت از مردم گرفته بود به «محمّد بن عثمان» بدهد!.

۹- أبومحمّد حسن الشّریعی وی از أصحاب حضرت هادی و حضرت عسکری بود و از کسانی است که ادّعای نیابت کرد! مجلسی خبری در ذمّ او آورده است! (فتأمّل).

۱۰- أبوعبدالله حسن بن علیّ الوجناء النّصیبی ایشان مدّعی ارتباط با امام و ابتداء از مخالفین «نوبختی» بود أمّا سر انجام در سال ۳۰۷ هـ.ق. با وساطت «محمّد بن فضل موصلی» با «ابن روح» به توافق رسید و از مخالفت دست برداشت!! (فتأمّل) حدیث ۳۳ باب «ذکر مَن رَآهُ» جلد ۵۲ بحار، ص ۴۷ ملاحظه شود.

مزاحمت أفراد فوق (۶ تا ۹) با توقیعی که «حسین بن روح» به مردم نشان داد، دفع شد و دکانشان از رونق افتاد و فرد شماره ۱۰ نیز چنانکه گفتیم با وساطت یکی از شیوخ بغداد، ساکت و همراه شد! (فتأمّل).

۱۱- أبوعبدالله باقطانی [۱۹۱]با دربار ارتباط داشت. وی یکی از پنج نفری است که به عنوان یکی از وجوه طائفه امامیّه، در مجلس رسمی تصویب به نیابت نشستن نوبختی (=نائب سوّم) حضور داشت! (فتأمّل) ولی مجلسی خبری در ذمِّ او آورده است!! (خبر ۱۹ باب «ما ظَهَرَ مِن مُعجزاته و.....»). (فلاتجاهل) ما ترجمه خبر مذکور را در صفحه ۲۳۷ کتاب حاضر آورده‌ایم.

۱۲- أبومحمّد الوجناء وی نیز مدّعی ارتباط با مهدی بود. البتّه جناب ایشان دلیل موجّه داشته زیرا با آن پذیرایی‌ها که از او شده اگر از من هم می‌شد، اینجانب نیز مدّعی رؤیت می‌شدم!! حدیث ۲۷ باب «ذکر مَن رآهُ» (بحار، ج۵۲) از اوست! وی با اینکه محتاج نبوده و توانسته ۵۴ بار حجّ به جای آورد، مدّعی است که مهدی موهوم برایش ولخرجی کرده است!! آیا امام عادل، حقّ فقرا و مساکین را به فرد غیرمحتاج می‌دهد؟! (حدیث ۱۰ باب ۱۳۴ کافی نیز از اوست!).

۱۳- أبوالحسن علیّ بن محمّد السّمری نائب چهارم. درباره او رجوع شود صفحه ۲۶۹ کتاب حاضر.

۱۴- أبوعبدالله البزوفری وی متعلّق به بعداز دوره غیبت صُغری است و اگر «أبوعبدالله حسین بن علیّ بن سفیان البزوفری» باشد، علاقه به مهدی تراشی داشته است! (ر.ک. شاهراه اتّحاد، برسی حدیث نهم، ص ۲۲۰ تا ۲۲۳) بین خاندان بزوفری و خاندان نوبختی نیز ارتباط برقرار بود. راوی حدیث ۶ [باب «خلفاء المهدی و أولاده» ج ۵۳ بحار، ص ۱۴۷] اوست. مجلسی اعتراف کرده که روایاتی از قبیل روایت «بزوفری» مخالف مشهور است!.

۱۵- أحمد بن اسحاق قمّی نمونه‌ای از افاضات ایشان را در صفحه ۲۴۹ «عرض اخبار اصول بر قرآن و عقول» ببینید. این جناب در قصّه شماره ۱۶ باب «ذکرُ مَن رآهُ» (ج ۵۲ بحار، ص ۲۳) مدّعی است که حضرت عسکری÷فرموده: مهدی مانند خضر و ذوالقرنین است! در حالی‌که خضر یک شخصیّت عوامانه با خصوصیّات خرافی است که أثری از او در قرآن کریم نیست! همچنین ایشان ادّعا کرده که مهدیِ سه ساله به زبان فصیح عربی گفته من «بقیّةُ الله» درزمین خدایم! درمورد «بقیّةُ الله» ضروراست که رجوع شود به کتاب «بت شکن» (ص ۶۸۸). البته در صفحه ۸۷ جلد ۵۲ «بحار» گفته‌اند که وی در زمان حضرت عسکری درگذشته که درست نیست.

۱۶و ۱۷- ابراهیم بن مهزیار الأهوازی و پسرش محمّد(علی) بن ابراهیم مهزیار [۱۹۲]. این دو وکیل محترم؟! ناحیه خبری روایت کرده‌اند دالِّ براینکه مهدی برادر غائبی نام موسی دارد!!. رجوع شود به کتاب [حاضر: ص ۲۴۲ حدیث ۳۲، ص ۲۸۳ و ۲۸۸ حدیث ۶ و ۳۲، ص ۳۱۳، باب «فضل انتظار الفرج»، حدیث ۷۷، باب «علامات ظهوره»، حدیث ۳۰] أحادیثی است آموزنده!! و در توقیع [شماره ۱۰، جلد ۵۳ بحار، ص۱۸۱] اشاره شده که او در مورد امام شکّ دارد!.

۱۸ و ۱۹- قاسم بن العلاء وپسرش حسین بن قاسم. درباره پدر رجوع شود به صفحه ۸۰۱ «بت شکن» و کتاب حاضر، حدیث ۲۷ و ۳۷، ص ۲۴۱ و۲۴۳.

۲۰- محمّد بن صالح بن محمّد الهمدانی الدّهقان ر.ک. «عرض أخبار أصول.....»، ص ۸۰۵ و کتاب حاضر، ص ۲۴۷ حدیث ۵۱ و صفحۀ ۲۶۷.

۲۱- أبوالحسین محمّد بن جعفر الأسدی العربی. قصّۀ مضحک ۱۴ مکرّر جلد ۵۲ بحار الأنوار (باب «ذکر مَن رآهُ») از اوست. این قصّه را بخوانید خود درباره او قضاوت کنید. ر.ک. کتاب حاضر، ص ۲۸۶.

۲۲- حسن بن نضر (نصر). ر.ک. «عرض أخبار أصول.....» صفحه ۷۹۹ (حدیث ۴ باب ۱۸۲ کافی). این خبر اگر دالِّ بر دروغگویی او نباشد بر حماقت او دلالت دارد که هیچ نپرسیده و کورکورانه پول مردم را تحویل داده است! البتّه چون مسأله پول درمیان بوده، احتمال أوّل أقوی است.

۲۳- حاجز بن یزید وشّاء. ر.ک. «عرض أخبار أصول.....» ص ۸۰۴.

۲۴- محمّد بن أحمد جعفر القطّان القمّی مدّعی وکالت بوده است.

۲۵- محمّد بن أحمد به قول مجلسی در «مراة العقول» نامش در عداد وُکَلا و سُفَرای مهدی ذکر نشده است.

۲۶- اسحاق الأحمر مجلسی خبری در ذمِّ او آورده است!.

۲۷- أبودلف المجنون مجلس خبری در ذمّ او آورده است!.

۲۸- أحمد بن الحسن المادرائی مجهول است.

۲۹- أحمد بن شاذان بن نعیم مجهول است.

۳۰- ابوالقاسم حسن بن احمد مهمل است.

۳۱- ابو‌صدام مجهول است.

۳۲- ابوالمغیث حسین بن منصور حلاج بیضاوی. بدان که یکی از مدّعیان نیابت امام، حلّاج است که اصلش مجوسی و از مردم فارس بود. شعرا و صوفیّه در آثارشان از وی تبجیل و تمجید نموده او را مؤمنی موقن و عارفی واصل و زاهدی از دام دنیا رسته، قلمداد کرده و برایش کرامات عجیب و غریب تراشیده‌اند و مستشرقین و کمونیستها نیز درباره او تألیفات مفصّل عرضه کرده و در تنور تصوّرات باطل دمیده‌اند!! بدین سبب عوام او را شخصیّتی عالی‌مقام می‌پندارند در حالی‌که حقیقت بالکل چیز دیگری است و شگفتا که علمای ما نیز سکوت کرده و عوام را آگاه نمی‌کنند! لذا ناگزیزیم برای بیداری خوانندگان او را در اینجا به اختصار معرّفی کنیم:

«بدان که تشتّت امامیّه پس از رحلت حضرت عسکری÷در موضوع امامت تا بدان حدّ رسید که حتّی در شمار أئمّه نیز بین ایشان موافقت نبود. جماعتی به استناد حدیثی که «سُلَیم بن قیس هلالی [۱۹۳]» از أصحاب حضرت علیّ بن أبی‌طالب÷روایت کرده بود أئمّه را سیزده می‌شمردند [۱۹۴]و از روی همین حدیث «أبونصر هبة الله بن محمّد الکاتب» از رجال أیّام غیبت صغری و از معاصرین «حسین بن روح نوبختی»، زید بن علیّ بن الحسین÷بانی فرقه زیدیّه را هم در شمار أئمّه آورده بود و حسین بن منصور حلّاجِ صوفیِ معروف که به دوازده امام بیشتر اعتقاد نداشته می‌گفت که امام دوازدهم وفات یافته و دیگر امامی ظاهر نخواهد شد [یعنی به وجود مهدی معتقد نبوده] و قیام قیامت نزدیک است!.

در دوره‌ای که طائفۀ امامیّه منتظر به انجام رسیدن زمان غیبت و ظهور امام غائب بودند و زمام اداره أمور دینی و دنیایی ایشان در دست نُوّاب و وکلا بود، حسین بن منصور حلّاج بیضاوی در مراکز عمده شیعه مخصوصاً در قم و بغداد به تبلیغ و انشار آراء و عقائد خود پرداخت. حلاج به شرحی که مصنِّفینِ امامیّه نقل کرده‌اند در ابتدا خود را رسولِ امام غائب و وکیل و باب حضرت معرّفی می‌کرده و به همین جهت هم ایشان ذکر او را در شمار مدّعیان بابیّت آورده‌اند. وی در موقعی‌که به قم پیش رؤسای امامیّه آن شهر رفته بود ایشان را به قبول عنوان فوق می‌خوانده است و رأی خود را در باب أئمّه به شرحی که در فوق نقل کردیم اظهار داشته و همین‌گونه مقالات باعث تبرّیِ شیعیانِ امامیِ قم از او و طرد حلاّج از آن شهر شد.

دعوی حلاج در خصوص بابیّت و اظهار رأی مخصوص او در باب شمار أئمّه در حکم اعلان خصومت صریح با خاندان نوبختی بود چه یک تن از ایشان یعنی «ابوالقاسم حسین بن روح نوبختی» از سال ۳۰۵ ﻫ. ق. مقام وکالت و بابیّت امام غائب را داشت و قبل از آن نیز در عهد وکیل دوّم «أبو‌جعفر محمّد بن عثمان عَمری» از خواصّ و محارمِ او بود. یک تن دیگر از آن خانواده‌هم که «أبوسهل اسماعیل بن علی نوبختی» باشد در تاریخ قیام حلاج رئیس امامیّه در بغداد شمرده می‌شد.

حلاج که از او مقالاتی در باب حلول و ادّعای معجزه [۱۹۵]و رسالت و ربوبیّت ظاهر شد مصمّم شد که «أبوسهل اسماعیل نوبختی» را [که یکی از تصویب کنندگان بابیّتِ حسین بن روح نوبختی بوده] در سلک یاران خود درآورَد و به تبع او هزاران هزار شیعه امامی را که در قول و فعل تابع أوامر او و سایر بنی‌نوبخت بودند به عقائد خود برگرداند به خصوص که جماعتی از درباریان نسبت به حلاج حُسن نظر نشان داده و جانب او را گرفته بودند اگر آل نوبخت هم از این جماعت تبعیّت می‌کردند دیگر برای حلاج مانعی در پیش باقی نمی‌ماند و به اتّکای کثرت أصحاب و نفوذ بزرگان و عُمّال و منشیان درباری می‌توانست برای دین جدیدِ [۱۹۶]خود دستگاهی مهمّ ترتیب دهد [۱۹۷]!!.

أما «أبوسهل نوبختی» که پیری مجرّب و عالمی زیرک و فعّال بود، نمی‌توانست ببیند که یک داعی صوفی با مقالاتی تازه از یک طرف بسیاری از عقائدی را که متکلّمین امامیّه و شخص او به خون دل آن‌ها را از تعرّض مخالفین حفظ و براساسی استوار قائم کرده بودند، پایمال دعاویِ خود کند و ازطرفی دیگر خود را معارض «حسین بن روح نوبختی» وکیلِ امام غائب و مدّعی مقام او اعلان نموده در دستگاه خلافت که سال‌ها بود شیعۀ امامیّه و آل‌نوبخت مهمّات خطیر آن را در مقابل قدرت رؤسای لشکری ترک و أمیر الأمراءها برای خود حفظ کرده بودند، رشه بدواند!.

درکار دفع حلاج و قلع ماده دعوت او، «أبوسهل نوبختی» منتهای تدبیر و فراست و فعّالیّت را ظاهر کرد، چه محکوم کردن چنان شخصی که پیش از همه کار مدّعی امامیّه و آل نوبخت بوده آن‌هم به دست قُضاة و أئمّه و وزرای سنّی‌مذهب و در پایتخت خُلَفا که قُضاة و علمای امامی در حلّ و فصل دعاوی هیچگونه مداخله‌ای نداشتند باوجود کینه‌های مذهبی و خصومتهای سیاسی کاری چندان آسان نبوده و جُز بآن‌هایت عقل و دوراندیشی و باریک بینی میسّر نمی‌شده است!.

احتمال داردکه درمراجعت حلاج به بغدادوشروع به دعوت عموم درسال ۲۹۶ ﻫ. ق. به ابوبکر محمّد بن داود اصفهانی امام مذهب ظاهری متوسّل شده و او را به صدور فتوایی که او در سال ۲۹۷ ﻫ.ق.‌اندکی قبل از فوت خود در وجوب قتل حلاج انتشار داده، واداشته باشند به علاوه دوستیِ شخصیِ أبوسهل نوبختی با «ابوالحسن علیّ بن الفرات» که در این تاریخ وزیر مقتدر خلیفه بود و طرفداری این وزیر از امامیّه نیز در تسهیل انجام نقشه أبوسهل دخالت داشته است!.

به هرحال در اینکه «أبوسهل» أمر حلاج را در بغداد فاش کرده و عامّه را از او برگردانده و کذب دعاوی و مَخرَقه او را نُقلِ مجلس صغیر و کبیر نموده است شکّی نیست.

در أیّام دعوت حلاج دوبار بین او و «أبوسهل نوبختی» مناظره دست داده است و در این دوبار حلاج، ابوسهل را به تبعیّت از خود خوانده و مطابق روایات باقیه ادّعای معجزه کرده است [۱۹۸]. ابوسهل با جوابهای دندان‌شکن [۱۹۹]وتقاضاهایی‌که حلاج از انجام آن‌ها عاجز آمده اورا در دعوت خود مجاب بلکه مفتضح نموده وبه همین علّت کار او رونق نگرفت. اینک عین دو روایتی که در این باب باقی است:

۱- أبوجعفر طوسی در کتاب «الغیبة» به دو واسطه از أبونصر هبه الله بن محمّد الکاتب چنین نقل می‌کند که چون خداوند تعالی خواست أمر حلاج را مکشوف و او را رسوا و خوار سازد، او را بر آن داشت که «أبوسهل اسماعیل بن علی» را با قبول دعاوی دروغ به کمک خود بخواند و به همین خیال کسی را پیش أبوسهل اسماعیل فرستاد و او را به خود خواند و از فرط جهل چنین گمان برده بود که أبوسهل نیز مثل ساده لوحانِ دیگر به سهولت مسخّر رأی و از پیروان او خواهد شد و با فریفتن أبوسهل بر دیگران تسلّط خواهد یافت و بیچارگان را به این وسیله به بند حیله و کجروی خود گرفتار خواهد ساخت چه أبوسهل در نفوس مردم نفوذ داشت و در علم و أدب دارای مقامی شامخ بود. حلاج در مراسله‌ای که به أبوسهل نوشته بود به او پیغام داد من وکیل حضرت صاحب الزّمانم! و این اوّلین عنوانی بود که او بدان جهّال را می‌فریفت سپس از آن ادّعا قدم فراتر می‌گذاشت! وی چنین گفت که من از طرف امام غائب مأمورم که به تو مراسله بنویسم و آنچه را که امام اراده کرده جهت نصرت و تقویت نفس تو بنمایانم تا به آن ایمان آری و دچار شکّ و ریب نشوی!.

أبوسهل در جواب او گفت که من از تو تقاضا دارم که در انجام أمری سخت کوچک بر من منّت گذاری و آن أمر که در جنب عظمت دلائل و براهینی‌که به دست تو آشکار شده وقعی ندارد آنکه من گرفتار محبّت کنیزکانم و به ایشان عشق می‌ورزم و عدّه‌ای از آن طائفه را در تملّک دارم و قادر به چیدن میوه‌ای از بستان وصل ایشان نیستم و اگر هر جمعه موی خویش را به خضاب رنگین نکنم پیری من آشکار گردد و کنیزکان از من گریزان شوند و از این بابت سخت در زحمتم چه اگر پرده از رازم برافتد قُرب به بُعد و وصل به هجران مبدّل شود. اگر کاری کنی که از رنج خضاب برهم و موی سفید من به سیاه بدل گردد دست اطاعت به سمت تو دراز کنم و به عقیده تو درآیم و از مبلّغین مذهب تو شوم و آنچه را که از مال و خبرت در اختیار دارم در راه تو صرف نمایم. چون حلاج بر آن جواب وقوف یافت دانست که دردعوت ابوسهل وبیان سِرّ مذهب خود به او راه خطا رفته است. به همین علّت از او صرف نظر کرد و جوابی به مسؤولِ او نداد!!.

ابوسهل بالنّتیجه حلاج را در هر محفل سخریّه و زبانزد عموم کرد و سِرّ او را بین خُرد و بزرگ مکشوف کرد [۲۰۰]و همین قضیّه باعث دریده شدنِ پرده أسرار حلاج و نفرت عامّه از او گردید.

۲- جماعتی از پیروان جاهل حلاج چنین عقیده داشتند که او از نظر ایشان غائب می‌شود و‌اندکی بعد از هوا آشکار می‌گردد. روزی حلاج در بین جمعیّتی که «ابوسهل نوبختی» نیز درمیان ایشان بود دست خود را حرکت داده از آن مقداری درهم در جمع مردم پراکند. أبوسهل، حلاج را مخاطب ساخته گفت از این کار درگذر و به من درهمی بده که برآن نام تو و پدرت نقش باشد تا من و خلق کثیری که با من‌اند به تو ایمان آوریم. حلاج گفت من چگونه چیزی که ساخته نشده به تو بنمایانم. أبوسهل گفت کسی که چیز غیرحاضر را حاضر می‌سازد باید به ساختن چیز ساخته نشده نیز قادر باشد.

از قرائن چنین معلوم می‌شود که این مناظره أخیر حلاج و أبوسهل در حدود سنین بین ۲۹۸ و ۳۰۱ ﻫ.ق. در اهواز و حوالی آن اتّفاق افتاده چه در همین أیّام بوده است که حلاج در اهواز و دهات اطراف آن جهت مردم طعا م و شراب حاضر می‌ساخته و میان ایشان دراهمی که آن‌ها را «دَراهِمُ القُدرَة» نامیده بود می‌پراکنده است و کسی که در این تاریخ غیر از ابوسهل نوبختی در اهواز به کشف حِیَلِ او پرداخته و او را به ترک اهواز مجبور ساخته است متکلّمِ معتزلیِ معروف «أبو علی جبائی [۲۰۱]» است که گویا در همین ایّام هم با ابوسهل نوبختی ملاقات می‌کرده و با او در اهواز مجالسی داشته است» [۲۰۲].

«حلاج اختلال فکر داشت، گاه پشمینه و پلاس می‌پوشید و گاه جامه‌های رنگارنگ در بر می‌کرد، زمانی عمامه بزرگ و دُرّاعه [۲۰۳]می‌پوشید. زمان دیگر قبا و لباس لشکریان برتن می‌کرد! وی روزگاری چند در بلاد به گردش پرداخت و سرانجام به بغداد آمده و آنجا خآن‌های ساخت. در آن وقت آراء و عقائد مردم درباره حلاج گوناگون شد و سپس فساد‌اندیشه و دگرگونی او آشکار گردید و از مذهبی به مذهب دیگر پیوست و با وسائلی گوناگون که به کار می‌برد، مردم را گول زده به گمراهی ایشان پرداخت. از جمله آنکه در کنار بعض راه‌ها جایی را می‌کند و مشکی آب در آن می‌نهاد و جای دیگر را کنده، غذا در آن می‌گذاشت و آن را پنهان می‌نمود، سپس با أصحاب و مریدان خود از آن راه عبور می‌کرد و چون همراهانش برای نوشیدن و وضو ساختن نیازمند به آب می‌شدند و یا گرسنگی ایشان را فرا می‌گرفت حلاج به همان نقطه‌ای که مشک آب یا غذا را پنهان کرده بود، آمده با عصای خویش آنجا را می‌کند و مشک آب را بیرون می‌کشید و مریدانش از آن می‌نوشیدند و وضو می‌ساختند، همچنین جایی را که غذا در آن پنهان بود می‌کند و غذا را از درون زمین بیرون می‌آورد و بدین وسیله به مریدان و أصحاب خویش وا نمود می‌کرد که عمل وی از کرامات أولیاست! حلاج میوه را ذخیره و نگاهداری می‌کرد و آن را در غیرفصلش بیرون آورده به مردم نشان می‌داد. از این رو مردم شیفته وی شدند! حلاج همواره از سخنان صوفیّه گفتگو می‌کرد و آن را با حلولِ محض که دم‌زدن به آن هرگز روا نبود درهم می‌آمیخت. بدینگونه دلبستگی مردم و میل ایشان به حلاج فزونی یافت چندان که از پول او شفا می‌جساند!!! وی به أصحابش می‌گفت: شما موسی و عیسی و محمّد و آدم‌اید و أرواح آنان به شما منتقل شده است!!!» [۲۰۴].

«ابوبکر محمّد بن یحیی الصّولی -دانشمند و ادیب عصر عبّاسی- می‌گوید این مرد را بارها دیده و با او گفتگو کرده‌ام. جاهلی دیدم که عاقل نمایی و تظاهر به فصاحت می‌کند و گُنَه‌پیشه‌ای که خود را عبادت‌پیشه می‌نمود و [به سان درویشان] پشمینه می‌پوشید..... چون در می‌یافت که اهالی شهری بر مذهب اعتزال‌اند، معتزلی می‌شد و اگر [شیعه] امامی بودند، امامی می‌شد و چنان وانمود می‌کرد که دانشی از امامشان نزد اوست و اگر از أهل سنّت می‌بودند، سنّی می‌شد!! تردستی فریبا و جاهلی پلید بود که در شهرها می‌گشت. وی [مدّتی] به طبّ و شیمی پرداخته بود.

یکی از مسافرانِ هندوستان می‌گوید در کشتی مردی به نام حسین بن منصور حلاج با ما بود، چون [به مقصد رسیدیم و] پیاده شدیم پرسیدم به چه منظوری بدینجا آمده‌ای؟ گفت برای آموختن سحر آمده‌ام تا مردم را به سوی خدا دعوت کنم!! [از آنجا که «کافر همه را به کیش خود پندارد»، احتمالاً انبیاء را جادوگر می‌دانسته است! (فتأمّل)].

پسر «نصر القشوری» بیمار شد، طبیب علاجش را سیب تجویز کرد. حلاج دستی در هوا چرخاند و سیبی ظاهر ساخت، همگان در شگفت شدند و پرسیدند این سیب از کجاست؟ گفت: از بهشت! یکی از حُضّار گفت میوه بهشتی نامعیوب است در حالی‌که این سیب از کرم آسیب دیده، پاسخ داد چون از دار بقا به دار فنا نزول کرده بلای [این سرا] بدو رسیده است! جوابش را از کارش بهتر شمردند!.

او را در مجلسی از فقها حاضر کردند وی در آن مجلس نتوانست به درستی سخن بگوید [و معلوم شد] نه از قرآن به خوبی مطّلع است و نه از فقه و حدیث و شعر و زبان عربی بهره چندانی دارد..... پیش از آنکه زندانی شود مدّتی او را در جانبِ شرقیِ شهر و سپس در جانب غربیِ شهر به چوبی بستند تا مردم او را ببینند، سپس زندانی شد.

روزی وزیر خلیفه حامد بن العبّاس یکی از دوستان حلاج را که به «السّمری» شهره بود، حاضر کرد و گفت: آیا نمی‌پنداشتی که دوست شما حلاج، از آسمان بر شما فرود می‌آید؟ گفت: بلی! وزیر گفت من او را با دست و پای باز در خآن‌هام تنها گذاشته‌ام، پس چرا به هرجا که می‌خواهد نمی‌رود؟!.

طبری نوشته است چون او را برای اعدام بیرون آوردند به أصحابش که به تماشا آمده بودند می‌گفت این واقعه شما را بیمناک نسازد زیرا پس از سی روز به سوی شما باز می‌گردم!! اسناد این خبر صحیح است و تردید در آن روا نیست و حالات این مرد را آشکار می‌سازد که حتّی تا زمان مرگ پُرمدّعایی دروغپرداز بود که عقول مردم را خوار می‌شمرد!!.

وی قبل از اعدام اشعاری سروده که مضمون آن بدین قرار است:

من به هر سرزمینی جویای قرار گاهی بودم
ولی در هیچ سرزمین برای خویش قرارگاهی ندیدم
ازبلندپروازی‌هایم‌پیروی‌کردم‌وآن‌هامرا بنده‌خویش ساختند
و چنانچه قناعت پیشه می‌کردم انسانی آزاده می‌بودم [۲۰۵]

«أبوسعید النّقّاش» در [کتاب] تاریخ صوفیّه گفته است بعضی از صوفیان او را ساحر [۲۰۶]و برخی او را زندیق شمرده‌اند. «أبوعبدالرّحمان السّلمی» اختلاف صوفیّه درباره او را ذکر نموده و گفته مردود بودنِ او [به حقیقت] نزدیکتر است، همچنین «خطیب» نیز او را مورد انتقاد قرار داده و جادوگری و گمراهیش را آشکار کرده است.

طبری خود نیز گفته: أعمال و أقوال و أشعار حلاج بسیار است که من أخبار او را در کتابی گرد آورده و آن را «القاطع لـمجال اللّجاج بمحال الحلّاج» نامیده‌ام و هرکه خواهد از أخبار او [مطّلع شود] باید بدان مراجعه کند. این مرد أقوال صوفیّه را برزبان داشت که آن‌ها را با آراء غیرجایز می‌آمیخت ولی أقوال نیکو در سخنان او به ندرت یافت می‌شود. [تاریخ الاُمَم والـمُلُوك، طبری، دار القاموس الحدیث، ج۱۲، ص۴۵-۵۵]. اینک بپردازیم به نائبی دیگر:

---------------------

بنابه نقل مجلسی، یکی از مدّعیان نیابت به نام «محمّد بن صالح الهمدانی» که کارش جمع آوری سهم امام بوده و با روز و تزویر از مردم پول می‌گرفت (حدیث ۲۵ باب ۱۸۲ کافی) مدّعی است که نامه‌ای [۲۰۷]به ناحیه نوشته که خانواده‌م مرا آزار و سرزنش می‌کنند و به حدیثی تمسّک می‌جویند که از أجداد شما روایت شده و فرموده‌اند: «خُدّامُنا وقُوّامُنا شِرارُ خلقِ الله»«خادمان ما و کسانی‌که متولّی أمور ما می‌شوند، بدترین خلق خدای‌اند».

نگارنده گوید این کلام حقّ است زیرا -چنانکه در صفحات قبل ملاحظه شد- کثیری از کسانی که پیرامون أئمّه گرد می‌آمدند نیّت درستی نداشتند [۲۰۸]و برای جلب قلوب عوام معجزه تراشی کرده و برای قبور ایشان گنبد و ضریح‌های زرّین و سیمین ایجاد کردند و زیاتنامه‌هایی که مطالب ضدّ قرآنی دارد، بافتند! برای اطّلاع از این بدعت‌ها به کتاب «تضادّ مفاتیح الجنان با قرآن» و «زیارت و زیارتنامه» مراجعه کنید.

لازم است بدانیم بسیاری از کسانی که نمی‌توانستند از طریق حکومتِ وقت سوء استفاده کنند، ناگزیر خود را از خواصّ و مقرّبینِ أئمّه معرّفی کرده و از خلفای وقت عیبجویی نموده و آن‌ها را طعن و لعن می‌کردند و ایجاد اختلاف نموده و در برابر حُکّام، امامی که بالاتر از رسول خدا صباشد، می‌تراشیدند! عَلی أیِّ حال بدکاری‌های جماعتِ نماینده سبب می‌شد که مردم نسبت به اینگونه افراد چندان خوشبین نباشند و حدیث «محمّد الهمدانی» به منظور حلّ این مشکل، عرضه شده ولی چنانکه باید موفّق نبوده زیرا بنابه این حدیث مُشَعشَع، ناحیه جوابی عجیب بلکه مضحک داده است که جُز برای فریبِ عوامِ بی‌خبر، فائده‌ای ندارد!! بنابه ادّعای «ابن صالح» امام نوشته: ﴿ وَجَعَلۡنَا بَیۡنَهُمۡ وَبَیۡنَ ٱلۡقُرَى ٱلَّتِی بَٰرَكۡنَا فِیهَا قُرٗى ظَٰهِرَةٗ وَقَدَّرۡنَا فِیهَا ٱلسَّیۡرَۖ سِیرُواْ فِیهَا لَیَالِیَ وَأَیَّامًا ءَامِنِینَ١٨ [سبأ: ۱۸]. «و میان آنان و آبادی‌هایی که به آن‌ها برکت بخشیده بودیم آبادی‌هایی پیدا و همپیوند قرار دادیم و میانشان سیر و سفر مقرّر داشتیم [و گفتیم] شبها و روزها در آن‌ها ایمن و آسوده‌خاطر سیر و سیاحت کنید». سوره سبا مکی است و چنانکه بارها گفته‌ایم در مکّه به هیچ وَجهٍ مِنَ الوُجوه مسأله امامت مطرح نبود تا خدا درباره امام و امامت و یا نماینده امام آیه نازل فرماید! در این آیه خدای متعال فرموده بین قوم سبا-که در یمن کنونی ساکن بوده‌اند- و آبادیهای با برکت شام ما قریه‌هایی آشکار قرار دادیم که فاصله‌های آن‌ها از یکدیگر کاملاً سنجیده شده بود و خواستیم که با أمنیّت و آسودگیِ خاطر شب و روز در آن‌ها سیر و سیاحت کنند. (به تفسیر مجمع البیان مراجعه شود) اگر به آیات قبل و بعد آیه بالا توجّه شود، ملاحظه می‌کنید که خداوند به عنوان نمونه‌ای از ناسپاسی و ظلم به نفس و نتائج آن، قوم سبا را ذکر فرموده و آیه هیچ ربطی به امام و سفیر امام ندارد.

أمّا بنابه این روایت امام به خدا قسم خورده؟! که در این آیه مقصود از «قُرای با برکت» ما هستیم و مقصود از «قُرای ظاهر» شما نمایندگان‌اید!! شما را به خدا ملاحظه کنید چگونه این رُواتِ عوامفریب با آیات قرآن بازی کرده‌اند! (تو خود حدیث مفصّل بخوان از این مجمل).

اینک بپردازیم به حال آخرین نائب و سفیر که فعّالیّت وی از سائر نُوّاب خصوصاً نائب سوّم کمتر بوده و به همین سبب برخلاف «ابن روح» قصّه چندانی درباره او ساخته، نشده است. به هرحال چون هنگام وفات «أبو‌الحسن علیّ بن محمّد السّمُرِیّ» که به قول علمای ما نائب چهارم بوده، فرا رسید دریافت که بدین طریق نمی‌توان ادامه داد و یا با نزدیک شدن به زمان مرگ به خود آمد و نا دم شد و نخواست وزر و وبال نیابت دروغین و أخذ وجوهات از مردم ساده لوح را پس از وفات نیز بر عهده داشته باشد و با به علل دیگر، توقیعی از جانب امام موهوم صادر کرد که نیابت خاتمه یافت و دیگر کسی نائب و سفیر نیست! عبارات این توقیع در بسیاری از کُتُب شیعه از جمله در آخر کتاب «منتهی الآمال» شیخ عبّاس قمی آمده و بدین صورت است: «یا عَلِیَّ بنَ مُحَمَّدٍ السَّمُرِیَّ أعظَمَ اللهُ أجرَ إخوانِكَ فِیكَ فَاِنَّكَ مَیِّتٌ ما بَینَكَ وَ بَینَ سِتَّةِ أیّامٍ، فَاجمَع أمرَكَ وَ لاتُوصِ إلی أحَدٍ فَیَقُومُ مَقامَكَ بَعدَ وَفاتِكَ فَقَد وَقَعَتِ الغیبَةُ التّامَّةُ..... وَ سَیَأتی مِن شیعَتی مَن یَدَّعی المُشاهَدَةَ، ألا فَمَنِ ادَّعَی المُشاهَدَةَ قَبلَ خُرُوجِ السُّفیانی وَ الصَّیحَةِ فَهُوَ کَذّابٌ مُفتَرٍ». «ای علیّ بن محمّد سمری خدا درباره تو أجر عظیم به برادران ایمانی و یاران تو بدهد زیرا تو تا شش روز آینده می‌میری پس أمر خود را جمع کن و به أحدی که پس از تو قائم مقامِ تو گردد، وصیّت مکن که به تحقیق غیبت تامّ و کامل واقع شده..... و به زودی کسانی از شیعیانم می‌آیند که مدّعی مشاهده [من] می‌شوند، آگاه باش هرکه مدّعیِ مشاهده و رؤیت من شود، دروغگو و افتراء زننده است» [۲۰۹].

چون با مرگ نائب چهارم نیابت و سفارت قطع شد، دکّانداران مذهبی با خطر قطع مواجب روبرو شدند، خطری که به هیچ وجه قابل چشم پوشی نبود لذا چاره‌ای‌اند‌یشیدند و گفتند درست است که نائب خاصّ دیگر نیست ولی به صورت عامّ راویان حدیث أئمّه، قائم‌مقام و نائب آن‌ها محسوب می‌شوند و امام ناحیه؟! فرموده: «أمَّا الحَوادِثُ الواقِعَةُ فَارجِعوا فِیها إلی رُواةِ أحادیثِنا فَإنَّهُم حُجَّتی عَلَیکُم و أنَا حُجَّةُ اللهِ عَلَیهِم»«أمّا در مورد حوادثی که اتّفاق به روایان حدیث ما (= أئمّه) بازگردید که همانا ایشان حجّت من بر شما و من حجّت خدا بر ایشانم!!». باید توجّه داشت که چون در آن زمان مسأله مجتهد و مقلّد مطرح نبود و این مسأله بعداً مطرح شد لذا توقیع را باعنوان «راویِ حدیث» مطرح کردند که بعداً مجتهدین عنوانِ «راوی حدیث» را برخود حمل نمودند!!.

أوّلاً: نکته بسیار مهم آن است که هیچ دلیلی بر انتساب این توقیع به شارع، جُز ادّعای «عَمری» در دست نیست!! (فلاتجاهل) باز تکرار می‌کنیم کسانی که امام غائب و خطِّ او را ندیده بودند به چه دلیل آن را به عنوان قول شارع پذیرفتند؟! رُواتِ ما این‌همه دروغ از قول أئمّهبافته‌اند، این ادّعا چه تفاوتی با سایر روایات دارد که بی‌دلیل باید به عنوان سند شرعی بپذیریم؟ آیا مکتوبی که انتساب آن به نویسنده محرز نیست، چیزی را اثبات می‌کند؟! آیا دین خدا بر پایه‌ای تا این‌اندازه سست بنا می‌شود!! أفلاتعقلون؟!.

ما در کتاب «عرض اخبار اصول بر قرآن و عقول» که آن را «بُت شکن» نیز نامیده‌ایم تعدادی از شکالات این حدیث را بیان کرده‌ایم (ص۳۸) که ضرور است مراجعه شود ولی در اینجا برخی از اشکالات آن را می‌آوریم:

ثانیاً: در این روایت، مهدی موهوم، خود را «حجّت» خوانده است! در حالی‌که «حجّت شرعی» را خدا باید معرّفی فرماید ولی در کتاب خدا أثری از چنین حجّت غائبی نیست زیرا قرآن فرموده پس از أنبیاء حجّتی نیست [النّساء: ۱۶۵] و حضرت علی نیز فرموده: «تَمَّت بِنَبِیِّنا مُحَمَّدٍ جحُجَّتُهُ»«خدا با پیامبرمان محمّد جحجّت‌ خویش‌را اتمام بخشید». [نهج البلاغه: خطبه ۹۱]. پس چگونه نواده آن‌حضرت خود را حجّت می‌خواند؟!!.

ثالثاً: این توقیع، ما را به «رُواتِ أحادیث» ارجاع داده است أمّا چنانکه می‌دانید رُوات همان اطرافیان أئمه بوده‌اند و أئمّۀ ما از بسیاری از أطرافیان خود شکوه و بدگویی کرده‌اند زیرا شمارِ کثیری از ایشان قابل اعتماد و کاملاً مطیع امام نبوده‌اند پس چگونه اشخاصِ غیرقابل اعتماد، حجّت خواهند بود؟!.

رابعاً: حدیث فوق «رُواتِ أحادیث» را بر ما حجّت شمرده که در نتیجه کسانی از قبیل صفّار، برقی، کلینی، صدوق و..... بر ما حجّت‌اند در حالی‌که مجتهدینِ ما تعداد زیادی از مرویّات آن‌ها را ردّ و تخطئه می‌کنند، آیا مجتهدینِ ما قول «حجّت امام بر ما» را ردّ می‌کنند؟!!.

خامساً: رُواتِ أحادیث که نامشان در کتب رجال محفوظ است هیچ یک مجتهد نبودند و دلیلی نداریم که شرط روایت حدیث، اجتهاد بوده است. رُوات نیز أخبار ضدّ و نقیض روایت کرده‌اند.

سادساً: در این حدیث به هیچ وجه سخنی از أخذ وجوهات نیست لیکن شما با اتّکاء به همین حدیث از مردم وجوهات می‌گیرید؟!. (فتأمّل)

خبردیگری که برای سوارشدن برشانه عوام بدان تمسّک می‌شود،خبری مجعول است که درتفسیرجعلی منسوب به‌حضرت عسکری÷ذیل‌آیه: ﴿ وَمِنۡهُمۡ أُمِّيُّونَ لَا يَعۡلَمُونَ ٱلۡكِتَٰبَ إِلَّآ أَمَانِيَّ وَإِنۡ هُمۡ إِلَّا يَظُنُّونَ ٧٨ [البقرة: ۷۸]. «و شماری از ایشان بی‌سوادانی باشند که از کتاب [آسمانی چیزی] ندانند جُز آرزوهایی و فقط پندارهای [بی‌پایه] در دل می‌پرورند».آورده‌اند. آیه شریفه در مذمّت تقلید عوام یهود از أخبار است که از کتابِ آسمانیِ خود چیزی نمی‌دانستند جُز آرزوها و أهل پندار و گمان بودند و مانند ملّتِ ما به مطالب دینی خود علم نداشتند! این آیه مذمّت می‌کند کسانی را که به دلگرمی از تقلید، از کتاب آسمانی خود بی‌خبر بوده و به گمان خویش دلخوش بودند. امّا خبر مذکور می‌گوید: «فَمَن قَلَّدَ مِن عَوامِنا مِثل هؤلاءِ الفُقَهاءِ فَهُم مِثلُ الیَهُودِ الَّذِینَ ذَمَّهُم بِالتَّقلِیدِ فأمّا مَن کانَ مِنَ الفُقَهاءِ صائِناً لِنفسِهِ، حافِظاً لِدِینِهِ مُخالِفاً لِهَواهُ مُطِیعاً لِاَمرِ مَولاهُ فَلِلعَوامِ أن یُقَلِّدُوهُ»«هرکه از عوام ما (مسلمین) که ازچنین فقهایی تقلید کند مانند یهود خواهد بود که خدا آنان را به سبب تقلید، مذمّت فرموده و أمّا هرکه از فقها که خویشتندار و حافظ دین خویش و مخالف هوای نفس خود و مطیع فرمان مولای خود باشد، لازم است که عوام از او تقلید کنند!».

اوّلاً: این حدیث ضدّ آیه قرآن است که علّت تقلید را که عدم علم به کتاب آسمانی است مذموم شمرده ولی حدیث تقلید را مجاز دانسته است!! (فتأمل) لذا باید آیه إلهی را بپذیریم و خبر جعلی را رها کنیم.

ثانیاً: عیب بزرگ این خبر آن است که حواله به متعذّر بلکه حواله به محال کرده است!! عوام از کجا بدانند که فلان معمّم واقعاً خویشتندار و مخالف هوای نفس خویش و مطیع خداست؟! چه بسیار کسانی که برای فریب عوام به صورت ریایی عابد و زاهد شده‌اند! (فلاتجاهل)

در زمان ما مردم سال‌ها از آیه الله العظمی سیّد کاظم شریعتمداری تقلید می‌کردند و بسیار مورد احترام و اکرام عوام بود أمّا أخیراً گفتند که در کودتایی علیه حکومتِ آقای خمینی شرکت داشته و کتابخانه و ساختمآن‌هایی که در قم تحت نظر او بود مصادره کردند و در رادیو و تلویزیون از او اظهار توبه و پشیمانی پخش کردند! مدّتی پس از این درباره آیه الله العظمی شیخ حسینعلی منتظری نجف آبادی که با خشونتهای نا ضرور و افراط کاری‌های قدرت به دستان مخالف بود، و مدّتی او را قائم‌مقامِ نائب الإمام معرّفی می‌کردند، گفتند به ناحق از خویشاوندان خود طرفداری می‌کند و مخالفین حکومت را پیرامون خود گرد آورده و بدین سبب او را خانه نشین کرده و اجازه ندادند از خود دفاع کند و تصاویر او را از ادارات و دیوارهای شهر جمع‌آوری و عوام را که فریب تبلیغات را خورده بودند از او دور کردند. از این نمونه‌‌ها فراوان است. آیا محقّقِ کَرَکی که باقزلباشان أهلِ حقِ دین‌ناشناس برای تسلّط بر ایرآن‌همکاری می‌کرد و عوام از او تقلید می‌کردند، در حال اطاعت از امر مولایش بوده است؟! آیا عوام از دکتر و آیه الله العظمی شیخ «محمدجعفر جعفری لنگرودی» تقلید نمی‌کنند زیرا مخالفِ هوای نفس و مطیع أمر مولا و خویشتندار نیست؟! أفَلاتَعقِلون؟.

ثالثاً: همین کسانی که خبر می‌گوید باید تقلید شوند، می‌گویند تقلید باید از مجتهدِ أعلم باشد و تشخیص أعلم اگر محال نباشد از آن فاصله‌ای ندارد، زیرا در هرزمان در بلاد اسلامی ده‌ها مجتهد وجود دارند که هر یک رساله عملیّه خود را نشر داده و در آن گفته تقلید أعلم واجب است و این قول دلالت دارد که خود را أعلم دانسته که برای مقلّدین رساله نوشته است. چگونه علما که غالباً سال‌ها باهم در یک حوزه درس خوانده‌اند، خودشان ندانسته‌اند که أعلمشان کیست ولی عوام بی‌اطّلاع باید بدانند؟!.

رابعاً: صاحب «کفایة الأصول» می‌گوید این خبر دلالت بر وجوبِ تقلید ندارند و لفظ دالِّ بر وجوب در آن نیامده به اضافه اینکه معنای تقلید قبول احکام او نیست.

خامساً: این حدیث قابل استناد نیست زیرا تفسیری که این‌خبر در آن ذکر شده جعلی بوده و مسلّماً از حضرت عسکری÷نیست و شأنِ حضرتِ عسکری أجلّ از آن است که چنین مطالبی گفته باشد [۲۱۰]. (فلاتجاهل) البتّه اشکالات این حدیث بیش از این‌هاست که ما به همین مقدار اکتفا کردیم. (مراجعه شود به مقدّمه تابشی از قرآن فصل «تعلیم و تعلّم واجب و تقلید حرام است»).

لازم است بدانیم که با اتکاء به روایات ضعیف، سلطنت و حکومت را نیز آز آنِ محتهدین شمردند و متأسّفانه مجتهدی از این موضوع سوء استفاده کرد و به قزلباشانِ نامسلمان مشروعیّت داد و صفویّه برای فریب عوام خود را نماینده محقّق کَرَکی و نظایر او قلمداد می‌کردند. ما برای هشیار شدن خوانندگان نسبت اینگونه أحادیث مطالبی را از کتاب شریف «ارمغان آسمان» (ص ۱۴۶ به بعد) تألیف فاضل مجاهد آقای «حیدر علی قلمداران» /می‌آوریم:

یکی از اشتباهاب بزرگی که در أذهان است آن است که تصوّر می‌کنند که هر مجتهدی حاکم شرع است یعنی همان خلیفه اسلامی است مردم باید بیایند.... او را به مسند حکومت بنشانند.... و چون چنین نمی‌کنند پس مردم مسؤول‌اند و در هر صورت او حاکم شرع است و تصرّفاتش در أموال و حُکمش در افراد نافذ و جاری است! در حالی‌که این اشتباه بسیار بزرگ و غلط است. البتّه حاکم شرع و سلطان مسلمین باید فقیه و دانا به أحکام و لائق مقام سلطنت باشد ولی هر فقیهی حاکم شرع نیست. به عبارت دیگر هر حاکمی باید فقیه باشد نه هر فقیهی حاکم (عموم و خصوص مطلق به اصطلاح منطق)..... ما قلم را به دست..... جناب آقای حاج شیخ «اسدالله مامقامی» که خود از همین فقهاست داده و ردّ این عقیده بی‌اساس را از کتاب «دین و شؤونِ» نامبرده (ص ۴۳) برای شما نقل می‌کنیم:

برخی دیگر از علمای شیعه بر آن‌اند که در زمان غیبت، مجتهدین عظام قائم‌مقامِ امام÷خواهند بود و غیر از آن‌ها هرکه مقام منیع سلطنت را اشغال کند جائر و تبعیّت هم‌چو سلطانی حرام و معصیت است..... حتّی خود سلطان نظر به رأی مجتهد مُقَلَّدش خویشتن را جائر دانسته و برای آنکه أقلاً مکان نمازش غصبی نباشد هرسال قصرهای سلطنتی را از مجتهد مُقَلَّدِ خود اجازه می‌کند!! (چرا مجتهد عادل به او اجاره می‌دهد؟!......).

دلائلی که صاحبان این رأی برای اثبات مدّعای خود دارند دو فقره حدیث شریف است که بدین مسأله تطبیق کرده، نیابت عامّه علما از امام را بدان دو حدیث مستند می‌کنند:

حدیث اوّل) «عَن اسحاق بن یعقوب فی حدیث أنَّهُ سَألَ الـمهدیَّ ÷عَن مسائِلَ فَوَرَدَ التَّوقیعُ: أمّا ما سَأَلتَ عنهُ.... و أمّا الحَوادِثُ الواقِعَةُ فَارجِعُوا فِیها إلی رُواةِ أحادیثِنا..... الخ».

اشخاص که به نیابت مجتهدینِ عظام از امام÷قائل شده‌اند (الحَوادِثُ الواقِعَة) را به معنای تمام مَهامّ امورداخلی وخارجی و لشکری و کشوری وغیره گرفته و (رُواةِ أحادیثِنا) را به علمای اعلام تفسیر و یا به مجتهدین عظام تأویل کرده و گفته‌اند مقصودِ امام÷این بوده که برای اداره أمور جمهور به رُوات أحادیث ما یعنی به علمای فقه مراجعه کنید بدین معنی که شغلِ شاغل سلطنت را به عهده ایشان واگذارید! این دلیل از جهاتی چند مورد خدشه است:

۱- حدیث شریف جواب أسئله‌ای است که از حضرت حجّت÷گردیده و موادّ هیچ یک از سؤال‌ها دردست نیست و مورد حدیث بدین واسطه مجهول مانده و نصّی که موردش معیّن و مدلولش صریح نباشد برهان قطعی نمی‌گردد و در شرع و منطق دارای پایه و اعتباری نیست.

۲- پرواضح است که (الحوادث الواقعة) [اگر اشاره به حوادثی‌که در نامه مذکور بوده، نباشد] یک معنای معیّن شرعی ندارد یعنی مثل صوم، صلاة، حجّ، جهاد، خمس و زکات از معنای أصلی خود منفصل و برای مفهومِ مخصوص عَلی‌حِده در لسان شرع مصطلح نشده و مقصود از حوادث واقعه همان مفهومی است که در عرف عامّه داشته است و هر وقت عربی با رفیق خود از «حوادث واقعه» صحبت کند البتّه رفیق عربش که أهل لسان است از این دو کلمه مفهوم «أمور دولتی» یا مَهامّ کشوری و لشکری را نمی‌فهمد و حتّی این قبیل مفاهیم به نظرش هم نمی‌آید. شخص عرب از لفظ (الحوادث الواقعة) [اگر منظور از آن حوادث خاصّی نباشد که در سؤال، مورد نظر بوده] همان معنای وقایع حادثه یعنی مسا ئل تازه ناگه ظهور را خواهد فهمید مثل شرب توتون و أمثال آن که أحکام آن بیان نشده و مرحوم شیخ مرتضی أنصاری -أعلَی اللهُ مقامَهُ- در «مکاسب» این نظریّه را تأیید نموده است که به ما هم به حدیث شریف همین معنی را می‌دهیم و این معنی هیچ ربطی به مقاصد صاحبان این رأی نداشته است زیرا سلطنتی را که با دین اسلام به یک وهله آغاز انکشاف نهاده جزو نبوّت، عین امامت و شیرازه تشکیلات دین بوده و هیچ وقت آن را یکی از «حوادث واقعه» یعنی از مسائل تازه ناگه ظهور نمی‌شود شمرد!.

۳- رُواتِ أحادیثِ أئمّه بودن غیراز اجتهاد است. برای احتهاد علاوه بر تتبّع و تدقیق در أخبار، تفلسف در مدلول آن‌ها و پیدا کردن قوّه تصرّف و احراز مکله در استخراج أحکام لازم است. بنابراین اگر مدلول حدیث دلیل نیابت عامّ شود این حقّ مخصوص مجتهد نمی‌گردد بلکه به هرکسی که بشود راوی حدیث گفت، بدین نیابت حقّ و صلاحیّت خواهد داشت!.

۴- أمر حضرت به مراجعت مردم «أمر إرشادی» بوده نه «أمر ایجابی». از آن‌حضرت سؤال‌هایی شده که یکی از آن‌ها هم در خصوص حوادث واقعه بوده و حضرت در جواب فرموده‌اند: «وأمَّا الحَوادِثُ الواقِعَة....» و اگر مسأله نیابت عامّ یک حکم واقعی إلهی می‌بود البتّه برای یک «أمر ایجابی» موضوعیّتی پیدا می‌کرد آن‌وقت می‌بایست آن‌حضرت قبل از غیبتِ خودشان و بی‌آنکه سؤالی شود این حکم را بیان فرمایند.

۵- «رُوات»جمع است وسلطنت أشخاصِ متعدّد دریک وقت ودریک محیط غیرممکن است زیرا که آرائشان متناقض و أکثر أوامرشان لامحاله متضادّ در می‌آید و اطاعت أوامرِ متضاد عیناً حکمِ ضدّین را دارد و جمع أضداد از روی عقل و منطق محال است و اگر از مفهوم «رُوات» که جمع است -و أقلّ مدلول جمع در لسان عرب، سه و بیش از سه است- قطع نظر کرده بگویند که در هرعهد یکی از رُوات انتخاب می‌شود و به مرور دهور همدیگر را تعاقب کرده، جمع می‌گردند و مقصود از جمع آمدن «رُوات» در حدیث نیز همان است آن‌وقت هم خواهیم دید که باز امکان تطبیق ندارد زیرا رُواتِ أحادیث در هرعهدی زیاد بوده‌اند و ترجیح یکی بر دیگری از طرف مسلمین غیرممکن است و تبعیّت از بعضی دون بعض دیگر موجب اختلاف است چنانکه در خصوص تقلید و اجتهاد می‌بینیم که تا حال دیده نشده مجتهدین عظام پس از فوتِ مجتهد و مرجع تقلید اجتماع نموده یکی را به ریاست دینی انتخاب نمایند و چون این دفعه موضوع اختلافات أمور حکومتی خواهد بود، باری انقلابات و اختلافات منشأ مصادفات و مجادلات دائمی و موجب فتنه و فساد غیرقابل تحمّل داخلی خواهد شد.

۶- نیابت عامّ یعنی ریاست فعلی و ظاهریِ تشکیلات و در دست گرفتن زمام مَهامّ أنام و اداره کردن دوائر و ادارات لشکری و کشوری اگرچه حقّ محقَّق امام÷بود ولی قبل از غیبت در دست خود آن‌حضرت هم نبود که بتواند به دیگری واگذارد (به دشت آهوی ناگرفته مبخش! ق) همه این اشکالات، واضح و روشن می‌نماید که حدیث أوّل به هیچ وجه دلیل مدّعای ایشان نمی‌شود.

حدیث دوّمی که شاهدِ دعویِ خودشان قرار داده‌اند حدیث مقبوله «عُمَر بن حَنظله» از حضرت صادق÷است درصورتی‌که حدیث مقبوله در بین علما و مجتهدین مثل احادیث صحیحه مورد اعتبار نیست تا چه رسد که در موضوع مهمّ اسلامی معتبر شناخته شود: «سألتُ أبا عبدِاللهِ ÷عن رجُلَینِ من أصحابنا بَینَهُما مُنازَعَةٌ فی دَینٍ أو میراثٍ..... فَقالَ÷یَنظُرانِ مَن کانَ مِنکُم قَد روی حدیثَنا ونَظَرَ فی حَلالِنا وحَرامِنا وعَرَفَ أحکامَنا فَلیَرضَوا بِهِ حَکَماً فَإنّی قَد جَعَلتُهُ عَلَیکُم حاکِماً...... قُلتُ فإن کانَ کُلُّ واحدٍ اختارَ رَجُلاً مِن أصحابِنا فَرَضِیا أن یکونَا النّاظِرَینِ فی حَقِّهِما فَاختَلَفا فیما حَکَما وَکِلاهُما اختَلَفا فی حَدِیثِکُم؟ فَقالَ: الحُکمُ ما حَکَمَ بِهِ أعدَلُهُما وَأفقَهُهُما وأصدَقُهُما وأورَعُهُما قالَ قُلتُ: فَإنّهُما عَدلانِ مَرضِیّانِ لایُفَضَّلُ واحِدٌ مِنهُما عَلی صاحِبِهِ فَقالَ یُتظَرُ إلی ما کانَ مِن روایَتِهِما عَمّا فی ذلِكَ الَّذی حَکَما بِهِ المُجمَعُ عَلَیهِ مِن أصحابِكَ فَیُؤخَذُ بِهِ مِن حُکمِهِما وَ یُترَكُ الشّاذّ»«از امام صادق÷درباره دو مرد از أصحاب ما (= شیعیان) پرسیدم که میانشان در وام یا میراث اختلاف افتاده است..... آن‌حضرت فرمود: بنگرید هر یک از شما که حدیث ما را روایت کرده و نظر به حلال و حرام ما دارد و أحکام ما را می‌شناسد، به او به عنوان حَکَم و داور راضی شوند که همانا من او را بر شما حاکم و داور قرار داده‌ام..... گفتم: اگر هریک از آن دو مردی از أصحاب ما را انتخاب کردند و راضی شدند که آن ‌دو درباره حقّشان ناظر و داور باشند آن دو در حُکم کردن دچار اختلاف شده و درباره حدیثی از شما اختلاف کنند [چه باید کرد]؟ فرمود: حُکمِ [مقبول] از آنِ داوری است که عادلتر و فقیه‌تر و راستگوتر و پرهیزکارتر باشد، گفتم: هر دو مورد رضایت‌اند و یکی بر دیگری ترجیح ندارد، فرمود: نگریسته شود که روایت کدام یک از آن دو مورد اجماع أصحاب تو (= شیعیان) است، پس روایت او گرفته و قبول شده و روایت شاذّ و نادر ترک می‌شود».

در قسمت اوّل از این حدیث شریف که ذکر شد حَکَم و حاکم را به معنای سلطان و نائب امام÷گرفته و گفته‌اند مراد امام این است که هرکس حلال را از حرام بشناسد و احکام ما را بفهمد بایستی او را مطیع باشید که من او را ر ئیس و سلطان شما قرار دادم! این دلیل هم مثل سابق از جهاتی چند، سقیم است:

۱- سؤال «عمر بن حنظله» از حضرت صادق÷چنانکه واضح است راجع به منازعه دو نفر از أصحاب بوده بر سر دَین و میراث و حضرت کسانی‌را که واقف به احکام باشند ما بین ایشان حَکَم معرّفی کرده است و این مطلبِ جزئی به مسأله نیابتِ عامّه که ابداً ذکری از آن درمیان نیامده هیچ ربطی ندارد و مدلول حدیث به‌اندازه‌ای صریح و مورد آن به قدری أخصّ است که تأویل و تعمیم آن به هیچ وجه ممکن نیست.

۲- «حُکم» در لغت عرب به معنای «فرموده» و «حاکم» به معنای «فرماینده» است و هیچ وقت این کلمات در عرف شرع به معنای سلطان و نائبِ عامّ استعمال نشده است. بلی از طرف علمای متأخّر و در عرف عوام به معنای داور و محکمه به معنای جای حُکم استعمال شده و این اصطلاح، شرعی بودن این کلمات را نمی‌رساند و حتّی حَکَم و حاکم بدین دو معنی هم دلیل مدّعایشان نمی‌شود. مللی که در حاضر در أقلّیّت هستند حتّی المقدور اختلافات و منازعات خودشان را با داوری حل کرده و فیصله می‌دهند. بر فرض صدور مقبوله [۲۱۱]از آن‌حضرت، چون شیعه مخالف حکومت بنی‌عبّاس بودند و امام مفترض الطّاعه هم حاضر بوده شاید فرمایش مذکور ناظر به این أمر باشد.

۳- اگر استرداد حقوق حضرت صادق÷از دیگران در زمان آن‌حضرت ممکن می‌شد البتّه خودشان أولی به تصرّف می‌بودند باوجود حیات خودشان و امکان منتقل داشتنش به اولاد خود، واگذاشتن آن به دیگران مخالف منطق و منافی وظیفه امام است و هرگاه استرداد حقوق مذکور امکان نداشت محوّل داشتن آن به دیگران عبث می‌نماید و مَثَل مشهورِ یکی را به ده راه نمی‌دادند.... الخ را به یاد می‌آورد! و کار عبث‌هم از امام به اعتقاد ما پیروان مذهب جعفری سرنمی‌زند. در واقع چطور ممکن بود که امام باوجود خود و اولادش نائب امامی معیّن کرده و اداره أ مور جمهور را به عهده او واگذارد؟ درصورتی که خود آن‌حضرت از اداره آن به کلّی ممنوع و مهجور گردیده بودند.

علاوه براینکه هیچ یک از این دو حدیث دلیل مدّعای ایشان نمی‌شود اگر ما به فرض محال نیابت عامّ رواتِ احادیث و اشخاص عارف به احکام را قبول کنیم بالأخره خواهیم گفت که این رُوات وغیره عبارت بوده‌اند از مجتهدین جامع الشّرائط و آن وقت خواهیم دید تازه دچار بسی اشکالات گردیده‌ایم مثلاً تنها مجتهدِ جامع الشّرائط بودن لیاقت شخصی را به سلطنت نمی‌رساند و البتّه حضرت امام أمری بدان أهمّیّت را بدون هیچ قید و هیچ شرط به عهده علمای أعلام نمی‌گذاشت که در أغلب موارد مستلزم تودیع منصب مهمّی به نا أهل می‌گردد!...... دیگر آنکه مجتهدین عظام در هر عهد متعدّد بوده و وجود سلطان متعدّد در یک وقت و در یک منطقه چنانکه گفته شد متعذّر و محال است پس أشخاصی که در نیابت عامّه علمای أعلام از حضرت امام÷قائل شده‌اند دلائل کافی بر صحّت قول خود ندارند و هم‌چو منصبی در دین اسلام چه از روی نصّ و نقل و چه از روی أصول، ثابت نشده است گذشته از اینکه أصحاب این رأی أدلّه صحیحه نداشته‌اند.... شیخ مرتضی أنصاری در باب خمس صریحا می‌فرماید نیابت مجتهدین از امام÷ثابت نشده است!» (فتأمّل جدّاً)

اینک پس از فراغت از مسأله وکالت ونیابتِ امام باید بپردازیم به خرافات جلد ۵۲ «بحارالأنوار»!

[۱۸۶] ر.ک. عرض أخبار أصول....: ص۱۶۶ و ۳۵۰ و ۶۱۶تا۶۱۹ و ۶۲۳تا۶۲۵ و ۶۳۱تا۶۳۳ و ۷۹۴تا۷۹۸. [۱۸۷] یعنی همان زنی که حکیمه –عمه حضرت عسکری- شیعیان را به او ارجاع داده است. «إلی مَن تَفزَعُ الشِّیعةُ؟ فقالَت: إلَی الجَدَّةِ أمِّ ابی محمّد.....» [بحار الأنوار، ج۵۱، ص۳۶۴] حکیمه می‌گوید شیعیان پس از حضرت عسکری مدتی به مادر آن‌حضرت رجوع کنند. کافی نیز آورده است که مادر حضرت عسکری ادّعای وصی بودنِ او را داشت [ادَّعَت اُمُّهُ وَصِیتَهُ، باب ۱۸۱، حدیث ۱]. [۱۸۸] ر.ک. کتاب حاضر، صفحه ۲۵ به بعد و یا [معرفة الحدیث: ص۹۰ تا ۹۳، خاندان نوبختی: ص ۱۶۲تا ۱۶۵]. [۱۸۹] یعنی از وفات حضرت باقرالعلوم÷در سال ۱۱۴ ﻫ تا سال ۲۶۰ ﻫ. که سال وفات حضرت عسکری است. [۱۹۰] حدیث معروف به خبر «مفضّل بن عمر» که در ابتدای جلد ۵۳ بحار الأنوار، باب «ما یَکونُ عِندَ ظُهُورِهِ» آمده چنانکه محشّی محترم نیز گفته به احتمال قوی از جعلیّات او یا یکی از طرفداران اوست. [۱۹۱] نام او در کافی «باقطائی» (ج۱، باب ۱۸۲، حدیث ۳۱) ضبط شده است. [۱۹۲] در مورد نام او اختلاف هست. [۱۹۳] برای شناخت او رجوع شود به شاهراه اتّحاد، ص ۳۷ و ۳۸. [۱۹۴] ضرور است که مراجعه شود به «عرض اخبار اصول.....» ص ۸۱۰ و ۸۱۱ و ۸۲۵ تا ۸۲۸.. [۱۹۵] البتّه در «بحار الأنوار» برای رقیب حلاج یعنی «حسین نوبختی» نیز معجزاتی یا بگو کراماتی نقل شده است که جناب «ابوسهل» درباره آن‌ها چیزی نگفته است!! بلکه برای فریب عوام کتابی پراز مغالطه به نام «التّنبیه فی الإمامة» در دفاع از عقیده‌ای که «حسین بن روح» بدان وابسته بود، تالیف کرد!! ما در صفحات آینده اقوال او را بررسی و عوامفریبی او را آشکار می‌کنیم. (ص ۳۶۷). [۱۹۶] وی برای دین جدیدش، احکامی نیز از نزد خود بافته بود! (طبری، ج۱۲، ص ۴۸ و ۵۴). [۱۹۷] طبری نیزنوشته است وی سودای بزرگی وریاست در سر می‌پروراند! «فی رأسه رئاسةٌ وکبرٌ» [تاریخ طبری: ج۱۲، ص ۵۵]. [۱۹۸] عمرو بن عثمان مکّی حلاج را لعن می‌کرد و می‌گفت روزی موقع قرآن خواندن صدایم را شنید و به من گفت اگر بخواهم می‌توانم مانند قرآن تألیف کنم!! همچنین نقل شده که چندبار دست در آستین می‌کرد و هر بار مُشک بیرون می‌آورد! [طبری: ج۱۲، ص۵۳ و ۵۵ و ۴۶]. [۱۹۹] که البتّه از این جوابها به همطائفۀ خودش «ابن روح» نمی‌داد! توجّه کنید به حدیث ۶۲ و ۶۸ و ۶۹ باب ۲۰ کتاب حاضر. [۲۰۰] حدیث ۱۴ باب «ذکرُ من رآه» (ج۵۲ بحار) از قول اوست! (مراجعه شود به صفحه ۲۸۶ کتاب حاضر). [۲۰۱] جبّائی چون شنید که مردم اهواز فریب حلاج را خورده و می‌گویند او در مکآن‌هایی غذا ظاهر می‌سازد و یا میوه‌ای را در غیرفصلش آشکار می‌کند، به ایشان گفت او این چیزها را در منازلی که از قبل آماده کرده، مخفی می‌کند و امکان تردستی دارد لیکن شما او را به منازل خود ببرید نه منازلی که مورد نظر اوست و از او بخواهید دو دسته خار ظاهر سازد، اگر چنین کاری کرد او را تصدیق کنید چون این خبر به حلاج رسید، اهواز را ترک کرد. (تاریخ طبری، ج۱۲، وقایع سنه ۳۰۹ ﻫ.ق.، ص ۵۳). [۲۰۲] خاندان نوبختی، اقبال آشتیانی، ص ۱۱۰ به بعد (با تلخیص). [۲۰۳] جامه بلند که مشایخ و زهّاد می‌پوشیدند. [۲۰۴] تاریخ فخری، محمّد بن علیّ بن طباطبا، ترجمه محمّدوحید گلپایگانی، ص ۳۵۵ تا ۳۵۷ - برادر مفضال ما جناب «مصطفی طباطبائی» -حفظهُ الله تعالی- از جانب ناشر، بر چاپ دوم این کتاب مقدّمه نوشته است. [۲۰۵]
طَلَبتُ الـمُستَقَـرَّ بِکُلِّ أرضٍ
فَلَم أرَ لِی بِــأرضٍ مُستَقَرّاً
أطَعتُ مَطامعی فَاستَعبَدَتنی
ولَو أنِّی قَنَعتُ لَکُنتُ حُرّاً.
[۲۰۶] أبویعقوب الأقطع می‌گوید چون حُسن رفتار حلاج را دیدم دخترم را به نکاح او در آوردم امّا پس از مدّتی کوتاه بر من معلوم شد که او ساحری حیله‌گر و خبیثی کافر است. [۲۰۷] به نظر ما، منظور از جعل این حدیث کسب آبرو برای تعدادی از وکلا و محدود کردن تأثیر منفی حدیث «خُدّامِ ما بدترین خلق خدای‌اند» بوده است. [۲۰۸] درباره اصحاب أئمّه به کتاب «عرض اخبار اصول.....» فصل «تذکّری درباره مظلومیّت ائمّه» (ص ۳۴۶ تا۳۵۱) مراجعه شود. [۲۰۹] با این توقیع که تمامیِ علمای شیعه قبول دارند نباید کسی مدّعی نیابت امام باشد و خود را قائم مقام «علیّ السّمری» بداند و از مردم وجوهات و سهم امام بگیرد. امّا ملاحظه می‌کنید که علما از گرفتن سهم امام دست‌بردار نیستند. معلوم می‌شود که دانایان از جهل مردم استفاده می‌کنند. متأسّفانه هزاران نفر مدّعیِ فقاهت و اجتهاد و در نتیجه نیابت درمیان مردم هستند که وجوهات می‌گیرند و بنابه نظر خود به مصرف می‌رسانند! نه حسابی درکار است و نه کتابی! مردم از کجا بدانند این بزرگان مصداق این آیه نیستند که می‌فرماید: ﴿ يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ إِنَّ كَثِيرٗا مِّنَ ٱلۡأَحۡبَارِ وَٱلرُّهۡبَانِ لَيَأۡكُلُونَ أَمۡوَٰلَ ٱلنَّاسِ بِٱلۡبَٰطِلِ وَيَصُدُّونَ عَن سَبِيلِ ٱللَّهِ[التّوبة: ۳۴]. «ای کسانی‌که ایمان آورده‌اید همانا بسیاری از علمای دینی و زهد پیشکان هرآینه اموال مردم را به ناروا می‌خورند و [آنان را] از راه خدا باز می‌دارند». ضرور است که درباره این آیه مراجعه شود به تحریر دوّم کتاب «تضادّ مفاتیح الجنان با قرآن» ص۶۴ تا ۶۷. [۲۱۰] اگر کسی دروغ‌ها و خرافاتی که در این تفسیر آمده، ببیند خواهد پرسید این چگونه امامی است که تا این‌اندازه بی‌اطّلاع بوده!! عالم محقِّق حاج شیخ محمّد تقی شوشتری مؤلّف کتاب «الأحبار الدّخیلة» (ص ۱۵۲ به بعد) دروغ‌ها و خطاهای بسیار این کتاب را نشان داده و فرموده اگر این کتاب راست باشد پس اسلام دروغ است. و از مرحوم غضائری که از بزرگان علم رجال است نقل کرده که راوی این تفسیر، کذّاب و صعیفی است که خود از دو راوی مجهول روایت می‌کند!! یعنی هیچ در هیچ!. [۲۱۱] در مقبوله «عمر بن حنظله» دو نفر از رُوات یعنی «محمّد بن عیسی» و «داود بن الحُصَین» از ضعفایند و به همین سبب حدیث ارزش چندانی ندارد زیرا سند تابع أخسّ رجال است چنانکه نتیجه تابع اَخَسّ مقدمات است- ح.ع.ق.