بیان واقعهای عبرتآموز
نویسنده برای شما ماجرایی را نقل میکنم که برای خودش اتّفاق افتاده است و امید است که موجب تأمّل خواننده محترم باشد: هنوز چهل سال نداشتم که به قصد رفتن به هندوستان عازم سفر به بو شهر شدم. در مسیر مسافرت هنگام مغرب اتوبوس ما در آباده که شهری است بین اصفهان و شیراز توقّف کرد. هوا بسیار سرد بود و کسی در کوچه و خیابان نمیماند، همسفران ما برای خوردن چای و غذای گرم شتابان به داخل قهوهخانه رفتند أمّا اینجانب برای أدای نماز به مسجدی رفتم که در کوچه جنب قهوهخانه قرار داشت. دیدم جمعیّتی که تعدادشان کم نبود نماز خوانده و به انتظار واعظ نشستهاند. من نماز خواندم سپس پرسیدم که مردم منتظر که هستند؟ گفتند منتظر واعظاند که هنوز از «اقلید» برنگشته. با خود گفتم بروم منبر و چند کلمهای قُربةً إلَی الله برای مردم بیان کنم. از منبر بالا رفتم و مطالبی به اختصار گفتم ولی چون نگران بودم که اتوبوس حرکت کند با عجله از منبر فرود آمدم و از مسجد خارج شدم و دیدم که ماشین عازم حرکت است و فقط من بیرون ماندهام تا سوار شدم حرکت کرد. حاضرین در مسجد که سخنرانی را پسندیده بودند به فکر دعوت از اینجانب میافتند ولی از هرکه میپرسند این سیّد که بود و کجاست و نامش چیست؟ کسی نمیدانست. گوی سیّد مذکور آب شده در زمین فرو شد و یا بخار گردید و به هوا رفت! هرچه جستجو میکنند کمتر أثری از آخوند منظور مییابند!! گویا کسی درمیان ایشان میگوید این آقا امام زمان بوده که ما عمری اشتیاق زیارتش را داشتیم! مردم بنا میکنند به گریه و زاری که ای آفا به مسجد ما آمدی و ما تو را نشناختیم و به علمای شیراز تلگراف میکنند که امام زمان دیشب هنگام مغرب، به مسجد آباده آمده و غائب شده و بسیاری از حاضران در مسجد بر این موضوع گواهی میدادند!! من چون در مساجد شیراز وارد میشدم همهجا این اخبار را میشنیدم ولی جرأت بیان حقیقت ماجری را نداشتم. حال مجلسی و نظایر او کتب خود را پر کنند از أقوال أفراد کذّاب و ضعیف یا مجهول که ما خود از این أخبار که چند صد راوی داشته دیدهایم و در اینجا تأکید میکنیم که اگر هزاران صفر کنار هم قرار گیرند عددی ایجاد نمیشود!.(فتأمّل)