فصل اوّل: نگاهی به روایاتی که درباره مادر امام دوازدهم آمده
۱- مجلسی در کتاب «بحار الأنوار» آورده: صدوق در اکمال الدّین از استادش ابنِ ولیدِ قمّی و او از محمّد بن عطّار از حسین بن رزق الله از موسی بن محمّد بن القاسم بن حمزه بن الإمام موسی بن جعفر و او از حکیمه خاتون دختر امام محمّد تقی÷روایت نموده که گفت: امام حسن عسکری÷مرا خواست و فرمود: عمه، امشب نیمه شعبان است نزد ما افطار کن که خداوند در این شب فرخنده کسی به وجود میآورد که حجّت خود در روی زمین است، عرض کردم: مادرِ این نوزاد کیست؟ فرمود: نرجس، گفتم: فدایت گردم، اثری از حاملگی در نرجس نیست... پس نماز شام را گزاردم و افطار کردم و خوابیدم سحرگاه برای ادای نماز برخاستم، بعد از نماز دیدم نرجس خوابیده و از وضع حمل او خبری نیست!.
۲- روایتی دیگر ضدّ این روایت است: مجلسی در کتاب «بحار الأنوار» از «غیبت» شیخ طوسی از حکیمه خاتون نقل میکند که در نیمه شعبان سال ۲۵۵ هجری امام حسن عسکری÷برای من پیغام فرستاد که افطار را امشب نزد ما صرف کن تا خداوند تو را به میلاد مسعود ولیّ و حجّت خود و جانشین خود و جانشین من مسرور گرداند، من بسی شادمان گشتم، همان وقت لباس پوشیده، به خدمتش رسیدم، دیدم آقا در صحن خانه نشسته و کنیزان اطرافش را گرفتهاند، گفتم قربانت گردم فرزند شما از چه زنی خواهد بود؟ فرمود: از سوسن، من کنیزان را نگریستم و در هیچ کدام به غیر از سوسن اثر آبستنی ندیدم.
توضیح: همان طورکه دیدیم، در حدیث أول، گفته بود، نام کنیز نرجس است، و اثری از حاملگی در او نبود. ولی در این حدیث گفته شده که نام کنیز سوسن است، و اثر حاملگی در او مشهود بود!.
۳- روایتی دیگر بر ضدّ دو روایت قبلی مجلسی «بحار الأنوار» از بشر بن سلیمان آورده که روزی کافور غلام امام علی النّقی÷نزد من آمد و مرا طلب کرد، چون به خدمت رسیدم، فرمود: ای بشر، تو از اولاد أنصار هستی، دوستی شما نسبت به ما أهل بیت پیوسته میان شما برقرار است، به طوریکه فرزندان شما آن را ارث میبرند؟! و شما مورد وثوق ما میباشید، میخواهم تو را فضیلتی دهم که در مقام دوستی با ماست و به این رازی که با تو درمیان میگذارم بر سایر شیعیان پیشی گیری، سپس نامه پاکیزهای به خط و زبان رومی مرقوم فرمود و سر آنرا با خاتَم مبارک مُهر نمود و کیسه زردی که دویست و بیست أشرفی در آن بود بیرون آورد، فرمود: این را گرفته به بغداد میروی و صبح فلان روز در سر پل فرات حاضر میشوی، چون کشتی حامل اسیران نزدیک شدند و اسیران را دیدی، میبینی بیشترشان مشتریان فرستادگان أشراف بنیعبّاس و قلیلی از جوانان عرب میباشند، در این موقع مواظب شخصی به نام عمر بن زید برده فروش باش که کنیزی را با أوصافی بخصوص که از جمله دو لباس حریر پوشیده و خود را از معرض فروش و دسترسی مشتریان دور میدارد، با خود دارد، در این وقت صدای ناله او را به زبان رومی از پس پرده رقیقی میشنوی که بر اسارت و هتک احترام خود مینالد، یکی از مشریان به عمر بن زید خواهد گفت، عفّت این کنیز مرا به وی جلب نمود، او را به سیصد دینار به من بفروش، کنیز به زبان عربی میگوید: اگر تو مثل حضرت سلیمان و داود دارای حشمت باشی من به تو رغبت ندارم بیهوده مال خود را تلف نکن، فروشنده میگوید، پس چاره چیست؟ من ناگزیرم تو را بفروشم، کنیز میگوید چرا شتاب میکنی؟ بگذار خریداری پیدا شود که قلب من به وفا و امانت او آرام گیرد. در این هنگام نزد فروشنده برو و بگو حامل نامه لطیفی هستم که یکی از اشراف با خطّ و زبان رومی نوشته و کرم و وفا و شرافت و أمانت خود را در آن شرح داده، نامه را به کنیزک نشان بده تا درباره نویسنده آن بیندیشد، اگر به وی مایل بود و تو نیز راضی شدی، من به وکالت او کنیز را میخرم. بشر بن سلیمان گوید: آنچه امام علی النقی فرمود امتثال نمودم، چون نگاه کنیز به نامه حضرت افتاد سخت بگریست، سپس رو به عمر بن زید کرد و گفت مرا به صاحب این نامه بفروش و سوگند یاد نمود اگر از فروش او به صاحب وی امتناع کند، خود را هلاک خواهد کرد. و در قیمت او با فروشنده گفتگوی بسیار کردم تا به همان مبلغ که امام به من داده بود راضی شد. من هم پول را به وی تسلیم نمودم و با کنیز که خندان وشادان بود به محلّی که بغداد اجاره کرده بودیم، آمدیم، درهمان حال، با بیقراری زیاد نامه امام را از جیب بیرون آورده بوسید و روی دیدگان مینهاد و بربدن خود میمالید، من گفتم عجبا، نامهای را میبوسی که نویسنده آن را نمیشناسی؟ گفت: ای درمانده کم معرفت؟! [۴]گوش فرادار و دل سوی من بدار من ملیکه دختر یشوعا پسر قیصر روم هستم.....
بقیه داستان چنین است: بشر میگوید: چون او را به سامره خدمت امام علیّ النّقی÷آوردم، حضرت از وی پرسید: عزّت اسلام و ذلّت نصاری و شرف خاندان پیغمبر را چگونه دیدی؟ گفت: درباره چیزی که شما داناتر میباشید چه عرض کنم؟ فرمود: میخواهم ده هزار دینار یا مژده مسرّت انگیزی به تو دهم کدام را انتخاب میکنی؟ عرض کرد: به من مژده فرزندی دهید! فرمود: تو را مژده به فرزندی میدهم که شرق و غرب عالم را مالک شود، و جهان را از عدل و داد پرکند، از آن پس که از ظلم و جور پر شده باشد. عرض کرد: این فرزند از چه شوهری خواهد بود؟ فرمود: از آن کس که پیغمبر اسلام در فلان شب و فلان ماه و فلان سال رومی تو را برای او خواستگاری نمود، در آنشب عیسی بن مریم و وصی او تو را به که تزویج کردند؟ گفت: به فرزند دلبند شما، فرمود: او را میشناسی، عرض کرد: از شبی که به دست حضرت فاطمه زهرالاسلام آوردم، شبی نیست که او به دیدن من نیامده باشد [۵]. در این هنگام امام دهم به «کافور» خادم فرمود: خواهرم حکیمه را بگو نزد من بیاید چون آن بانوی محترم آمد، فرمود: خواهر، این زن همان است که گفته بودم، حکمیه خاتون، آن بانو را مدتی در آغوش گرفت و از دیدارش شادمان گردید. آنگاه امام علیّ النّقی÷فرمود: او را به خانه ببر فرائض دینی و أعمال مستحبّه را به او، بیاموز که او همسر فرزندم حسن و مادر قائم آلمحمد است!.
توضیح: در این روایت، اولاً نام کنیز ملیکه گفته شده که با دو روایت قبل فرق دارد. ثانیاً، در دو روایت قبل، حکمیه از امام حسن عسکری میپرسد که مادر قائم کیست؟ و آنحضرت میگوید: نرجس. ولی در این روایت معلوم است که پیش از اینکه حضرت عسکری با کنیزک از دواج کند، حکیمه میدانسته که مادر قائم کیست، چون امام دهم او را به حکیمه معرّفی کرده و گفته او مادر قائم آلمحمد صاست. اینهم تناقضی دیگر!.
۴- حدیث دیگر و اختلاف آن با احادیث قبل: مجلسی در کتاب بحارالأنوار به نقل از اکمال الدّین از محمّد بن عبدالله مطهّری آورده که گفت: بعد از رحلت امام حسن عسکری÷به خدمت حکیمه خاتون رسیدم تا درباره امام زمان که مردم اختلاف نظر داشتند، سؤال کنم، چون به خدمتش رسیدم، فرمود: ای محمّد، خداوند زمین را از وجود حجّت ناطق یا صامت خالی نمیگذارد، و این منصب بزرگ را بعد از امام حسن و امام حسین به دو برادر نداد و این به خاطر فضیلت و امتیاز آنان است که در روی زمین نظیر ندارند. با این وصف خداوند این منصب بزرگ را فقط اختصاص به فرزندان امام حسین داده است، چنانکه فرزندان هارون را به جای اولاد حضرت موسی÷به مقام نبوّت برگزید، هرچند موسی بر هارون حجّت بود، مَعَ هذا این فضیلت تا روز قیامت برای فرزندان هارون بماند. در این أمّت هم ناچار باید امتحانی پیش آید تا بدینوسیله پیروان باطل و طالبان حق تمییز داده شوند و در سرای دیگر مردم را از خدا بازخواستی نباشد و لازم بود که این امتحان بعد از رحلت امام حسن عسکری واقع گردد. گفتم ای بانوی من امام حسن عسکری فرزندی دارد؟ تبسّمی کرد و گفت اگر امام حسن عسکری فرزندی ندارد، پس بعداز او حجّت خدا کیست؟ مگر نگفتم بعداز امام حسن و امام حسین امامت برای دو برادر نمیتواند باشد؟ گفتم: ای بانوی من چگونگی ولادت و غیبت آنحضرت را برای من شرح دهید. فرمود: من کنیزی داشتم که نامش نرجس بود، روزی پسر برادرم امام حسن عسکری به دیدن من آمد و سخت به وی نظر دوخت گفتم: اگر میل به او دارید، او را نزد شما روانه میکنم، فرمود: نه عمّه جان، ولی من از وی در شگفتم، گفتم: از چه چیز تعجّب میکنید؟ فرمود: عَن قریب فرزند بزرگواری از وی به وجود میآید که زمین را به وسیله او پر از عدل و داد میکند، پس از آن که پر از ظلم شده باشد، گفتم من او را نزد شما میفرستم. فرمود: در این خصوص از پدرم اجازه بگیر، من هم لباسی پوشیدم و به منزل امام علیّ النّفی÷رفتم و سلام کردم، حضرت ابتداء به سخن کرد و فرمود: حمکیه! نرجس را نزد فرزندم بفرست، عرض کردم آقا من برای همین مطلب نزد شما آمدهام. فرمود: خدا میخواهد تو را در ثواب آن شریک گرداند و از این خبر بهرهور گرداند. بیدرنگ به خانه برگشتم و نرجس را زینت کرده و در خانه خودم وسیله زفاف آنها را فراهم نمودم سپس چند روز بعد به اتّفاق نرجس نزد پدر بزرگوارش رفتم، بعد از رحلت امام علیّ النّقی، آن حضرت به جای پدر نشست من هم که مانند سابق که به دیدن امام علیّ النّقی نائل میگشتم، به ملاقات او نیز میرفتم، نرجس آمد کفش از پایم درآورد گفتای بانوی من بگذار کفش شما را بردارم، گفتم بانو و سرور من تو هستی به خدا قسم که نمیگذارم و خدمت تو را رضایت نمیدهم، من خود خدمت تو را روی چشم میگذارم، چون امام گفتگوی ما را شنید، فرمود: عمّه! خدا پاداش نیک به تو مرحمت نماید. من تا غروب آفتاب خدمت امام بودم و با نرجس صحبت میداشتم، آنگاه برخاستم که لباس بپوشم و بروم..... اِلخ.
توضیح: از این روایت معلوم میشود که حکمیه قبل از اینکه امام حسن عسکری÷با آن کنیز ازدواج کند جریان را میدانسته و اصلاً خودش وسیله زفاف آنها را فراهم کرده، ولی از روایات شماره ۱ و ۲ معلوم میشود که حتی درهنگام حاملگی کنیز نیز حکمیه نمیدانسته جریان چیست. این یک تناقض آشکار!.
دوّم اینکه در این روایت آمده که: «بعد از رحلت امام علیّ النّقی÷آنحضرت به جای پدر نشست، من هم مانند سابق که به دیدن امام علیّ النقی نائل میگشتم، به ملاقات او نیز رفتم»، یعنی حکیمه اتّفاقی به منزل امام حسن عسکری÷رفته، ولی در روایت اوّل و دوّم میگوید: «امام حسن عسکری نزد من فرستاد و گفت عمه امشب نیمه شعبان است نزد ما افطار کن». معلوم میشود که امام حسن عسکری دنبال او فرستاده است، اینهم یک تناقض آشکار دیگر!.
سوّم آنکه، از این روایت معلوم میشود که نرجس کنیز حکیمه بوده و قبل از ازدواج با حضرت عسکری، حکیمه از مسأله مادر قائم بودنش خبر ندارد، ولی در روایت سوّم دیدیم که امام دهم کنیز را به حکیمه معرّفی کرده و گفته بود که: این مادر قائم است. این نیز یک تناقض دیگر!.
۵- مجلسی در «بحار الأنوار» از کتاب اکمال الدین از ابوعلی خیزرانی و او از خادمه امام حسن عسکری÷روایت نموده که گفت: من موقع ولادت امام زمان حاضر بودم، مادر آقا نامش صقیل بود و حضرت عسکری ماجرای آن بانوی معظّمه را برایم نقل فرمود که از حضرت خواسته بود دعا فرماید مرگ او پیش از وفات امام فرا رسد، و همین طور هم شد.
[۴] چرا با فرستاده امام چنین تُند و تیز سخن گفت؟ او که حرف بدی نزده بود!. [۵] آیا سازنده این قصّه خود فهمیده که چه میگوید؟ کسی که به دست مبارک حضرت زهرالاسلام آورده چگونه فرائض و مستحبّات اسلام را نمیداند که در سطور آینده میبینیم امام به عمه خویش میفرماید به او فرائض دینی و اعمال مستحبه را بیاموزد؟!.