۵- اظهار خیرخواهی
شیطان، انسان را به نافرمانی دعوت میکند و مدعی است که در صدد خیر و صلاح اوست. پیش از این نیز، شیطان سوگند یاد کرده بود که خیرخواه پدر انسان (آدم÷) است، اما نتیجه چه شد؟
﴿وَقَاسَمَهُمَآ إِنِّي لَكُمَا لَمِنَ ٱلنَّٰصِحِينَ٢١﴾[الأعراف: ۲۱].
«و برای آنان بارها سوگند خورد که من خیرخواه شما هستم.»
وهب بن منبۀ، داستان زیر را از اهل کتاب نقل کرده است. جهت آگاهی از ترفندها و دسیسههای شیطان، در گمراه کردن انسان، این داستان تقدیم خوانندگان محترم میگردد:
وهب میگوید: عبادتگذار و راهبی در میان بنیاسرائیل بود که از تمام مردم دوران خویش، بیشتر عبادت میکرد. در زمان او، سه برادر و یک خواهر، زندگی میکردند. خواهر آنها، دختری دوشیزه بود. این سه برادر، مورد تهاجم دشمن قرار گرفتند. از اینرو، در فکر آن بودند که خواهرشان را نزد چه کسی بگذارند؟ و نمیدانستند که چه کسی این امانت را پاسداری میکند. در پایان، قرار شد خواهرشان را به عنوان امانت، به «عابد» بنیاسرائیل بسپارند. زیرا او را عبادتگذاری قابل اطمینان میپنداشتند. پس خواهرشان را نزد او آوردند و به او سپردند، تا در مدت جنگ، در امنیت باشد. اما عابد نپذیرفت و از سه برادر و خواهرشان پناه خدا را جست. برادران همواره اصرار کردند، تا اینکه پذیرفت و گفت: خواهرتان را در فلان اطاق که روبروی عبادتگاه من است، اسکان دهید. برادران او را در همان خانه اسکان دادند و به جنگ رفتند.
این دوشیزه، مدتی را در کنار عبادتگاه عابد گذراند. عابد از معبد خود برای او غذا میبرد، کنار دروازه میگذاشت، درِ معبدش را میبست، به عبادت خدا میپرداخت و دوشیزه را صدا میکرد تا از خانه بیرون آمده و غذایش را بردارد. شیطان در کمین بود و در صدد برآمد تا عابد را گرفتار دام گناه کند. خطاب به او (عابد) گفت: بیرون آمدن دوشیزه بسیار خطرناک است؛ زیرا وقتی از خانه بیرون میآید، مردان بیگانه او را میبینند و این امر موجب فتنه خواهد شد؛ لذا بهتر این است که غذای دوشیزه را، خودت به درب منزل او برسانی،؛ اجر و ثوابش نیز بیشتر است. عابد، تا مدتی غذای دوشیزه را خود به درِب خانهی او میرساند و بدون اینکه با وی حرفی بزند، برمیگشت. مدتی به همین حالت سپری شد.
سپس شیطان وارد مرحله بعدی شد و به عابد گفت: اگر تو با وی حرف بزنی و او از حالت گوشهنشینی و وحشت بیرون آید، برایت بهتر است و ثواب نیز دارد؛ زیرا او تنها و وحشتزده است. عابد به این توصیه شیطان، که ظاهراً خیرخواهی بود، عمل کرد و از بالای عبادتگاه خود با دوشیزه سخن میگفت. مدتی به همین حالت سپری شد.
سپس شیطان وارد مرحله سوم شد و گفت: چه زیبا است اگر تو از عبادتگاه خود پایین آمده و جلوی درب عبادتگاه خود نشسته، با دوشیزه، که کنار درب خانهاش نشسته است، حرف بزنی اینگونه سخن گفتن، بیشتر مایهی اطمینان خاطر و خوشحالی او میگردد. شیطان همواره چنین توصیه میکرد، تا اینکه عابد بنیاسرائیل را از بالای صومعه پایین آورد و در کنار درب نشاند و او را به صحبت با دوشیزه واداشت. از طرفی، دوشیزه نیز از خانه بیرون آمد و در کنار درب منزل خود نشست. مدتی نیز به همین حالت سپری شد، که عابد و دوشیزه از فاصلهی نزدیک با هم حرف میزدند.
شیطان وارد مرحله چهارم شد و عابد را وعدهی اجر و پاداش بسیاری داد، مبنی بر اینکه او به دوشیزه نزدیکتر شود و از درب صومعهی خود، به درب منزل دوشیزه برود و در کنار او نشسته، با وی حرف بزند؛ چون مستحق ثواب بیشتر میگردد، زیرا حرف زدن و همراه بودن، غم و اندوه دوشیزه را میکاهد. شیطان همواره چنین توصیه میکرد تا اینکه عابد، از وی اطاعت کرد و مدت زمانی را به همین حالت سپری نمود.
شیطان وارد مرحله پنجم شد و به عابد گفت: چقدر زیبا بود اگر داخل خانه میرفتی و با وی حرف میزدی و نمیگذاشتی که بیرون بیاید و بیگانگان صورتش را تماشا کنند. شیطان همواره اینگونه وسوسه کرد، تا اینکه عابد پذیرفت و به توصیهی شیطان عمل کرد؛ یعنی داخل خانه میرفت و در طول روز با وی حرف میزد. وقتی شب فرا میرسید، عابد به صومعهی خویش برمیگشت.
سپس شیطان وارد مرحله ششم شد، نزدیک عابد آمد و دوشیزه را برای او خوبصورت و زیبا جلوه داد، تا اینکه عابد از روی شهوت، دستش را به دختر زد. شیطان همواره دختر را در چشمان عابد زیبا جلوه داد و در دل او وسوسه انداخت، تا اینکه با وی آمیزش جنسی انجام داد و دوشیزه حامله شد و پسری به دنیا آورد. شیطان نزد عابد آمد و به او گفت: او از تو صاحب فرزند شده است، تو چه کار میکنی؟ من احتمال میدهم که تو رسوا شوی، یا اینکه آنان تو را رسوا کنند؛ پس بهتر این است که نوزاد را بکشی و او را دفن کنی. مادرش این امر را از ترس برادرانش کتمان میکند تا از عمل بدی که تو با او انجام داده بودی، آگاه نشوند. عابد همین کار را کرد.
شیطان وارد مرحله هفتم شد و نزد عابد آمد و گفت: با وی عمل بد انجام دادی و فرزندش را کشتی، فکر میکنی او ماجرا را از برادرانش کتمان میکند؟ هرگز! بهتر است او را نیز مانند نوزادش بکشی و همراه با فرزندش دفن کنی. سرانجام عابد مادر را نیز کشت و او را همراه نوزادش، در یک حفره انداخت و سنگ بزرگی روی آن گذاشت و بالای آن را هموار کرد و در عبادتگاه خود، مشغول عبادت شد. مدتی سپری شد و برادرانش از جنگ برگشتند و نزد راهب آمدند و جویای احوال خواهرشان شدند. راهب خبر مرگ او را به برادرانش داد و اظهار ترحم نمود، گریه کرد و گفت: آری، مرحومه از بهترین زنان بود، این مرقد او است، بروید و زیارتش کنید. برادرانش به آن قبر آمدند و برای خواهرشان گریه کردند. چند روز بالای قبر او ماندند و سپس به خانهی خود برگشتند.
وقتی شب فرا رسید و همه خوابیدند، شیطان به شکل مرد مسافری به خواب آن سه برادر آمد، نخست نزد برادر بزرگتر آمد و دربارهی خواهرشان سؤال کرد. برادر ماجرایی را که از راهب شنیده بود، برایش تعریف کرد،. شیطان تمام سخنان عابد را انکار کرد و گفت: راهب دربارهی خواهرتان دروغ گفته است؛ او خواهر شما را از راه نامشروع، حامله کرده و پسری از او به دنیا آورده است. سپس خواهرتان و فرزند نامشروعش را، از ترس شما به قتل رسانده و جسد آندو را، در چاهی در کنار صومعهاش انداخته است. اگر آنجا را حفر کنید، خواهرتان را با نوزادش خواهید دید. شیطان، به خواب برادر میانه و کوچکتر نیز رفت و همین داستان را با آنها در میان گذاشت.
وقتی این سه برادر از خواب بیدار شدند، بسیار شگفتزده بودند؛ چرا که هر سه، ماجرای مشابهی را در خواب دیدهاند. برادر بزرگتر گفت: این وسوسهی شیطان است، درست نیست و آن را دنبال نکنید. برادر کوچکتر گفت: به خدا سوگند، تا قبر را باز نکرده و درستی یا نادرستی ماجرا را به اثبات نرسانم، دست برنمیدارم. هر سه برادر رفتند و درِ اطاقی را که روز اول خواهرشان را در آنجا اسکان داده بودند، باز کردند و به جستجوی جایی که شیطان در خواب به آنها نشان داده بود، پرداختند. پس خواهر و نوزادش را در آن پیدا کردند، همانگونه که در خواب دیده بودند. از عابد سؤال کردند، عابد اعتراف کرد و محاکمه و به اعدام محکوم شد.
وقتی او را به دار آویختند، شیطان نزد او آمد و گفت: تو میدانی من همان رفیق تو هستم که دربارهی آن زن، تو را فریب دادم، تا اینکه تو با وی زنا کردی و سپس او و نوزادش را کشتی. اگر امروز از من اطاعت کنی و خدایی که او را آفریده و صورت زیبا به او داده است، را منکر شوی، از این مهلکه تو را رهایی خواهم داد. راهب منکر خدا و کافر شد، اما شیطان، که به هدفش رسیده بود، او را تنها گذاشت تا مردم او را به دار آویختند. [۹۸]
مفسران، این داستان را در تفسیر آیه زیر نقل میکنند:
﴿كَمَثَلِ ٱلشَّيۡطَٰنِ إِذۡ قَالَ لِلۡإِنسَٰنِ ٱكۡفُرۡ فَلَمَّا كَفَرَ قَالَ إِنِّي بَرِيٓءٞ مِّنكَ﴾[الحشر: ۱۶].
[۹۸] - قبلی، ص (۳۹)